#رمان_نام_تو_زندگی_من 💝🌼✨
#قسمت_صد_بیست_دوم
سرشو تكون داد. نگاهي به بسته كردم. نكنه كار شهاب باشه؟ آراسب به من نزديك شد كه بسته رو در دستم فشردم و با ناراحتي نگاهش
كردم. لبخندي زد.
- بريم؟
سرمو تكون دادم و سوار ماشين شديم. علي تقه اي به شيشه ماشين زد، پنجره طرف خودمو پايين دادم كه خيره نگاهم كرد و گفت:
- مياي ديگه؟
سرمو تكون دادم و لبخندي زدم كه از ماشين فاصله گرفت. آراسب از آينه ماشين نگاهم كرد و گفت:
- قول مي دم زود به زود بيارمت.
لبخند غمگيني زدم و به بيرون خيره شدم. بسته رو بيشتر در دستم فشردم و لبمو به دندون گرفتم. شهاب اومده بود! يعني يك ماه تموم
شد؟ نگاهمو به آراسب دوختم كه كلافه بود. آهي كشيدم كه خودم هم از آهي كه كشيده بودم خنده ام گرفت.
- آراسب كنار اون مغازه نگه دار بايد براي سانيا خانم چيزي بگيرم.
سانيا خنده اي كرد و از پشت پس گردني به سرش زد كه آرسام اخمي كرد.
- اصلاً نظرم عوض شد. مي ريم خونه.
- ا ،آرسام تو قول دادي!
- اين به جاي دستت درد نكنه بود؟
سانيا خنده ي سر خوشي كرد و رو به من كه با تعجب نگاهشون مي كردم گفت:
- چند روز پيش با آرسام يك شرط بندي كردم كه باخت. قول يك دست بند شيكو بهم داده.
- چه شرطي؟
سانيا خنده اي كرد و آرسام با ابرويي بالا رفته نگاهشو به آراسب كه ماشين رو گوشه اي پارك كرد دوخت.
- اون ديگه به شما ربطي نداره!
آراسب خنده اي كرد و گفت:
- چيه مي ترسي نقطه ضعفت بياد دستم؟
- فعلاً كه نقطه ضعف شما دست ماست.
- يعني چي؟
آرسام شانه اش رو بالا انداخت. با سانيا پياده شدن كه آراسب از آينه نگاهش رو به من انداخت و چشمكي زد.
- مشكوك شدن نه؟
خنده اي كردم و سرمو تكون دادم. آراسب ماشين رو به حركت در آورد.
- چرا غم مهمونه چشماته؟
با تعجب نگاهش كردم كه مشتي به فرمون ماشين زد و گفت:
- از روزي كه شناختمت چشمات همين طور بوده! دليلش چيه؟
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من ☘❤️✨
#قسمت_صد_بیست_سوم
لبخند تلخي زدم و نگاهمو از پنجره به بيرون دوختم.
- شايد زندگيم بر وفق مرادم نيست.
سنگيني نگاهشو روي خودم احساس مي كردم. آه پر سوزي كشيدم و بسته رو در دستم فشردم. تا رسيدن به خونه هردومون سكوت
اختيار كرده بوديم، هيچ كدوم دوست نداشت كه اون سكوت رو بشكنه. از ماشين پياده شدم كه صداش رو از پشت سرم شنيدم كه گفت:
- چرا سعي نمي كني بر وفق مراد زندگي كني؟ از خودت و زندگيت دفاع كن.
لبم رو به دندون گرفتم. خواستم به طرفش برگردم كه شيرين جون رو منتظر ديدم! آراسب از كنارم گذشت و گفت:
- بايد خواست آيه، فقط خواست.
نگاهش كردم دوست داشتم صداش كنم و بگم خواستن رو به من ياد ندادن! تو به من ياد بده. ولي حرفي نزدم و فقط رفتنش رو نگاه
كردم. سر مادرش رو بوسيد و بي توجه به من وارد شد. شيرين جون آغوشش رو برام باز كرد. اشك از چشمام سرازير شد. حالا محتاج
اون آغوش بودم. آغوشي كه پر بود از مهربوني و دلسوزي مادري كه منو در پناهش گرفته بود. خودم رو در آغوشش انداختم. دردي كه
در قفسه ي سينه ام پيچيد رو ناديده گرفتم و بيشتر بوي مادر رو به ريه هام فرو دادم.
- دخترم چقدر نگرانت بودم.
شانه اش رو بوسيدم كه صداي پر از خشم آراسب ما رو از هم جدا كرد.
- مامان خانم دردش بگيره من مي دونم و شما دو تا!
شيرين جون اخمي كرد و رو به آراسب و گفت:
- خب حالا!
لبخندي به من زد و گونه ام رو بوسيد.
- بيا برو لباس هات رو عوض كن، دست و صورتت رو بشور تا من چايي حاضر مي كنم.
سرمو تكون دادم و نگاهم رو به آراسب دوختم تا نگاهم رو به خودش ديد مثل پسر بچه هاي شيطون صورتش رو با قهر بر گردوند!
شيرين جون اخمي كرد و بي توجه به آراسب از كنارش رد شد. با لبخندي به آراسب نزديك شدم و گفتم:
- مثل بچه ها قهر نكن. آبنبات بهت نميدم ها.
اخم هاش بيشتر در هم رفت كه با خنده از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. خنده از روي لب هام محو شد و تكيه ام رو به در دادم و به
پايين سر خوردم. خنده هامم مثل خودم واقعيت نداشت! بسته رو به گوشه اي پرت كردم و پاهام رو توي آغوشم جمع كردم كه درد تا مغز
استخونم نفوذ كرد. خنده ي تلخي كردم و ناليدم، از اومدن شهاب، از سرنوشتي كه نصيبم شده بود. نگاهم رو برگردوندم كه چشمم به
ساعت آراسب افتاد كه روي ميزم گذاشته بودم. از جام به سختي بلند شدم و به طرف ساعت رفتم و مثل شيء با ارزشي لمسش كردم.
- اين چه حسيه آراسب كه با بودنت هر چي غم و ناراحتي دارم از بين مي ره!
چشمامو بستم و لبخند مهربونش رو به ياد آوردم. ساعت رو از روي ميز برداشتم و جاي هميشگي، دور مچ دستم بستم و نگاهمو به اون
دوختم كه با ضربه اي كه به در خورد از جا پريدم و دستمو پشت سرم پنهان كردم. با صداي دلخورش كه از پشت در شنيده مي شد
لبخندي روي لبم نشست.
آيه زود بيا پايين كه مي خوام برم.
لبخند بدجنسي زدم و همون طور كه مانتوم رو به سختي در مي آوردم گفتم:
- خب برو.
- خب بيا ببينمت بعد مي رم.
- چرا منو ببيني! خب برو من هم بعد ميام.
مشتي به در زد كه لبخندم رو عميق تر كرد.
- يعني چي آيه؟ خب بيا ديگه!
بلوزم رو تنم كردم كه آخم در اومد و صداي نگرانش به گوشم رسيد.
- چي شد؟
- پيچ پيچي شد.
- آيــــــــــه؟
و با مشت ديگه اي از اتاق فاصله گرفت. خيلي سريع لباس هام رو تنم كردم. خدا خدا مي كردم كه نرفته باشه. شال سفيدم رو روي سرم
مرتب كردم و از اتاق خارج شدم. خبري از آراسب نبود! از پله ها پايين اومدم. با ديدنش نفسمو آسوده بيرون دادم. نگاهش كه به من افتاد
صورتش رو برگردوند و دست به سينه به مبل رو به روش خيره شد. روي مبل نشستم و بهش گفتم:
- تو كه قرار بود بري!
با دلخوري نگاهم كرد كه سرمو زير انداختم. شيرين جون با سيني چايي بيرون اومد كه پشت سرش عمو با ظرف ميوه خارج شد. با ديدن
عمو از جام بلند شدم كه لبخندي زد.
- به به، دختر عمو چطوره؟
- خوبم عمو. شما خوبين؟
روي مبل كنار شيرين جون نشست و با مهربوني نگاهم كرد.
- آره دخترم. تو خوب باشي همه ي ما خوبه خوبيم. مگه نه آراسب؟
آراسب كه در حال نشستن بود با صداي عمو سيخ ايستاد و گفت:
- هـــــا! درسته درسته.
هر سه ي ما خنده اي كرديم كه شيرين جون رو به آراسب گفت:
- چي رو درسته؟
- اون چيزي كه بابا گفت ديگه!
- بابات چي گفت؟
آراسب دستي بين موهاش كشيد.
- گير داديد مامان ها و روي مبل نشست.
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌿☂🌸
#قسمت_صد_بیست_چهارم
دوباره همه با صداي بلند خنديديم كه آرسام و سانيا رو پشت سرشون سانيار وارد شدند. سانيار با ديدنم لبخندي زد كه از چشمان آراسب
دور نموند و اخمي كرد.
- به چي مي خنديدين كه صداتون تا سر كوچه هم مي اومد؟
عمو نگاهي از بالا به پايين به آرسام كرد كه دستش پر از خريد بود و چيزي در گوش شيرين جون گفت كه او خنديد و نگاهشو به آرسام
دوخت و گفت:
- خريد بودي مامان جان؟
به جاي او سانيا با خنده بازوي آرسام رو گرفت و با شادي به طرف ما بر گشت.
- آرسام قول خريد بهم داده بود.
عمو تكيه اش رو به مبل داد و خنده اي كرد كه آرسام با لبخندي نگاهشو به سانيا دوخت و گفت:
- خوبيه دخترها همينه كه با خريد زود خر مي شن.
آرسام و آراسب خنده اي كردن كه با اخمي نگاهمو به آراسب دوختم كه با ديدن اخمم خنده اش رو جمع كرد.
- حالا بده ببينم چي خريدين چي نخريدين؟
سانيا با خوشحالي كنار خالش نشست و پلاستيك هاي خريد رو روي ميز گذاشت كه احساس كردم كسي كنارم نشست! سرمو برگردوندم
كه با ديدن آراسب كنارم يك تاي ابروم رو بالا دادم كه نگاهم به سانيار افتاد كه با اخم به جايي كه آراسب نشسته بود نگاه مي كرد و جاي
آراسب نشست.
آراسب زير لب گفت:
- بچه پررو!
با تعجب نگاهش كردم كه خنده اي كرد و اشاره اي به چايي كه جلوم روي ميز گذاشته بودم كرد.
- خانم اون چايي رو مي ديد من؟
لبخندي زدم و چايي رو به دستش دادم و گفتم:
- سيگاري هستي؟
با تعجب نگاهم كرد و سرشو تكون داد كه نه! چايي رو به لبش نزديك كرد كه گفتم:
- آخه شنيدم اون هايي كه دودين زياد چايي مي خورن!
چايي در گلويش پريد و به سرفه افتاد كه خنده ام گرفت. با ديدن خنده ام سرفه اش بند اومد و لبخندي زد.
- منو دست انداختي ديگه؟
- نــــــــه كي گفته؟
آراسب خنده اي كرد.
- اي شيطون. ديگه سر به سر من مي ذاري؟
لبخندي زدم و پيشدستي برداشتم و هلو رو توي اون گذاشتم و به طرف آراسب گرفتم كه چشماش برق زد و گفت:
دستت درد نكنه خانمم.
با چشمان گرد شده نگاهش كردم، كه با ديدن چشمان گرد شده ام متوجه حرفش شد و سعي در تغيير دادن اون كرد.
- يعني ... منظورم ... يعني ممنون ديگه!
نفسش رو بيرون داد و چشمكي زد، كه خنديدم و سرمو با تأسف براش تكون دادم كه نگاهم به نگاه عمو و شيرين جون افتاد كه با نگاه
خاصشون به من و آراسب نگاه مي كردند! چيزي در نگاهشون مي درخشيد كه خجالت زده سرمو زير انداختم كه با صداي مهربون آراسب
خيره به چشماش شدم. چشماش هم مثل لباش مي خنديد و من رو سر شوق مي آورد.
سجاده رو بوسيدم و لبمو روي مهر گذاشتم. اشك هام روي سجاده مي ريخت و من بي توجه به اون ها با خداي خودم حرف مي زدم و گله
مي كردم. لبمو به دندون گرفتم تا صداي هق هق گريه ام شنيده نشه. گرمي خون رو در دهنم احساس كردم و از مزه اش، اون دردي كه
در سينه ام بود كمتر شد. تقه اي به در زده شد! بي توجه به صداي در به كارم ادامه دادم. شخصي وارد اتاق شد و بوي تلخ شكلات در اتاق
پيچيد. بي هيچ حرفي روي لبه ي تخت نشست و نگاهم كرد. حتي سنگيني نگاهش آرامش بخش بود. دست سالمم رو بالا آوردم و اشك
هاي روي گونه ام رو پاك كردم. بوسه ي ديگه اي به سجاده زدم و سرمو به طرفش برگردوندم. عميق در چشم هام خيره شد و از روي
تخت بلند شد و رو به روم نشست. لبخند غمگيني زد و دستشو به طرف صورتم دراز كرد كه خودمو عقب كشيدم. لبخند تلخي زد و دست
دراز شده اش رو بين موهاش فرو برد.
- به من هم ياد ميدي؟
با تعجب نگاهش كردم كه لبخندي زد و اشاره اي به سجاده كرد. لبخندي زدم كه گفت:
- مي خوام اون آرامشي كه تو داري، منم داشته باشم.
نگاهش كردم. يك نگاه عميق. شايد اون نمي دونست، ولي باعث آرامش من اون بود! بودنش، نگاهش، حتي لبخندهاش! سرمو به علامت
مثبت تكون دادم كه صورتش رو به سجاده نزديك كرد و مهر روي سجاده رو بوسيد. از جاش بلند شد و با قدم هاي بلند از اتاق خارج شد.
برگشتم و به در بسته ي اتاقم خيره شدم. لبخندي زدم كه در باز شد و آراسب سرشو وارد اتاق كرد و گفت:
- راستي يادم رفت واسه چي اومده بودم!
با چشمان گرد شده نگاهش كردم كه لبخند شيريني زد.
- بابا گفته همه تو كتابخونه جمع بشيم.
لبخندي زدم و سرمو تكون دادم كه آراسب نگاهم كرد و ابرويي بالا انداخت.
- ببينم موش زبونت رو خورده؟
اخمي كردم كه خنده اي كرد و راست ايستاد و تكيه اش رو به چهار چوب در داد و با لبخندي روي لبش به من خيره شد.
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من ☘☂
#قسمت_صد_بیست_پنجم
آيه؟
آيه رو اون قدر با احساس گفت كه قلبم تند تند شروع به تپيدن كرد! بدون حرفي نگاهش كردم كه چشماشو باز و بسته كرد و گفت:
- موهات خيلي به رنگ سفيد صورتت مياد.
با دهاني باز نگاهش كردم. موهام؟! چشم هام چهار تا شد و سريع دستمو به طرف شالم بردم كه با صداي خنده ي آراسب فهميدم مسخره
ام مي كنه. اخمي كردم و نگاهش كردم كه با صداي بلندتري خنديد.
- آراســــــــــــــــــب!
آراسب چشمكي زد.
- جان آراسب، زود بيا پايين.
از اتاق خارج شد كه چشمامو باز و بسته كردم تا اين خاطره رو به قول آراسب حكش كنم. بعد از تعويض لباس خواستم از اتاق خارج بشم
كه چشمم به همون بسته افتاد. به طرفش رفتم و نگاهي به اون انداختم. دستمو روي بسته كشيدم و آهي كشيدم، شهاب اومده بود. يعني
ديگه پايان داستان منه؟ در بسته رو باز كردم كه چشمم به پاكت نامه اي افتاد كه روي اون عدد بيست بزرگي نوشته بود! پاكت نامه رو
خارج كردم كه نگاهم به چند عكس و عروسك افتاد! با تعجب به اون نگاه كردم. اين نمي تونه كار شهاب باشه! نگاهي به پاكت نامه
انداختم كه نگاهم به دست خط زيبايي افتاد كه شعري رو روي پاكت نوشته بود. آروم شعر رو زير لبم زمزمه كردم.
- مي خوان تلافي بكنن
حرمت دل رو بشكنن
دارن به جرم سادگيم
چوب حراجم مي زنن
تو اين ولايت غريب
دل مرده ها عزيزترند
قحطي عشق، عاشقاست
قلباي سنگي مي خرن
نوازش گونه دستمو روي نوشته كشيدم كه با صداي كوبيده شدن محكم در اتاق از جا پريدم و پاكت نامه و بسته رو روي ميز گذاشتم و به
طرف در رفتم. در رو باز كردم كه دستي محكم به سينه ام خورد و نفسم در سينه ام حبس شد. درد در قفسه ي سينه ام پيچيد و اشك در
چشمام جمع شد. دستان ظريف سانيا روي دستام قرار گرفت و صداي نگران آرسام در گوشم پيچيد.
- آيــــه چي شد؟
خنده اي زوركي كردم و شمرده گفتم:
- هي ... هيچي ... ناك ... ارم ... كر ... دين.
سانيا مشتي به بازوي آرسام زد و با نگراني رو به من گفت:
- به خدا آيه مقصر اين آرسام بود.
لبخندي زدم و دستشو فشردم.
- چيزي نيست عزيزم.
- واي آيــــه، رنگتم پريده! درد داري؟
- نه پس داره فيلم بازي مي كنه!
سانيا با ناراحتي نگاهي به آرسام كرد و گفت:
- به خدا آرسام تو كه مي دوني منظوري نداشتم.
آرسام خيره نگاهي به سانيا كرد و لبش به لبخندي باز شد. سانيا دستمو فشرد. هر دو در نگاه هم ديگه غرق بودند و من بدبخت رو
فراموش كرده بودند! از درد زيادي چشمامو محكم روي هم فشردم. آخه اين چه وقت نگاه عاشقانه كردنه؟! يك نگاه به من بندازين.
چشمامو باز كردم و نگاهم رو به اون دو تا دوختم و گفتم:
- هم ديگر رو نخورين حالا!
با صداي من هر دو به هم اومدن. آرسام سرفه اي كرد و نگاهشو به من دوخت و گفت:
- چيزه؟ اووم، خوبي؟
خنده اي كردم كه دردم بيشتر شد و سانيا مشتي به بازوي آرسام زد.
- نخندونش ديگه!
آرسام شانه اي بالا انداخت كه سانيا سرشو با تأسف براش تكون داد و سرشو به طرف من بر گردوند.
- خوبي؟ درد نداري؟
- درد چي؟ چيزي شده؟
با صداي آراسب سيخ ايستادم كه دردم كمتر كه نشد هيچ بيشتر شد. لبخندي زوركي زدم. نگاهمو به آرسام و سانيا دوختم كه هر دوي اون
ها بدون اين كه حتي نفس بكشن به آراسب و اخمش خيره شده بودند. آراسب قدمي جلو اومد كه سانيا به پشت سر من رفت. آراسب يك
تاي ابروشو بالا داد و مشكوك نگاهش رو به سانيا دوخت.
- اتفاقي افتاده؟ درد چي؟!
آرسام نگاهي به من كرد و با صدا آب دهنش رو قورت داد. خواست چيزي بگه كه لبخندي زدم و به جاي آرسام گفتم:
- چيزه، سانيا داشت حالم رو مي پرسيد كه ديگه بدنم درد نمي كنه.
آراسب با چشمان ريز شده نگاهم كرد. لبمو به دندون گرفتم كه دستي بين موهاش كشيد و رو به آرسام كه خيره نگاهش مي كرد گفت:
- شماها اومده بودين آيه رو صدا بزنين، خودتون موندگار شدين!
آرسام و سانيا خنده اي كردند كه من و آراسب با تعجب نگاهشون كرديم. خدايا چرا اين دو تا رو اين قدر ضايع آفريدي؟ با چشم و ابرو
اشاره مي كردم كه نخندين. آرسام كه متوجه چشم و ابرو اومدن من شد با آرنجش به بازوي سانيا زد. آراسب اخمي كرد.
- خندش كجا بود؟!
- هــــــان! چي؟
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌱✨❤️
#قسمت_صد_بیست_ششم
تو اين دنيا نيستي ها! مي گم خنده اش كجا بود؟
آرسام لبخندي زد و رو به سانيا ابرويي بالا انداخت كه چيزي بگو. سانيا صورتشو برگردوند و به سقف خيره شد. از اداهايي كه در مي
آوردند خنده ام گرفته بود. آرسام اخمي كرد و رو به آراسب گفت:
- خب يك جوك، يادم اومد.
آراسب مشكوك نگاهشو به اون دو تا دوخت.
- هر دوتون از يك جك خنديدن؟
- نه نه! من از خنده ي آرسام خنده ام گرفت.
- ا !شما دو تا كه با هم خنديدن؟
آرسام اخمي كرد و رو به آراسب گفت:
- چيه بيست سواليه؟
به طرف پله ها رفت و غرغر كنان همون طور كه از پله ها پايين مي رفت گفت:
- خجالت هم نمي كشه! انگار نه انگار من بزرگ تر از اونم. مي شينه منو سين جيم مي كنه!
آراسب با تعجب به رفتن او نگاه كرد و شانه اش رو بالا انداخت و رو به من كه مي خنديدم گفت:
- من چيزي بهش گفتم؟
سانيا با اخم جواب داد:
- آره، پس چي! ببين تو رو خدا ناراحتش كردي.
ديگه نتونستم تحمل كنم. بي خيال درد شدم و بلند بلند شروع به خنديدن كردم. سانيا با همون اخم از پله ها پايين رفت. نگاهي به صورت
وا رفته ي آراسب كردم. بيچاره، همه ي تقصير ها رو انداخته بودن گردن اون!
- آيه، من چيزي گفتم؟
تكيه ام رو به ديوار دادم و بلند بلند خنديدم. هنوز تو هنگ حرفاي آرسام و سانيا بود! آراسب نگاهم كرد و لبخند زيبايي روي لبش
نشست.
- به چي مي خندي تو؟
دستمو روي دلم گذاشتم. از زور خنده نمي تونستم حرف بزنم. آراسب هم كه متوجه شده بود فقط با لبخندي نگاهم مي كرد كه دستشو
جلو آورد و دست گچ گرفته شدم رو گرفت. خنده از روي لب هام محو شد و به دستش كه روي گچ بود نگاه كردم. سرمو بالا آوردم و
نگاهمو توي نگاه شيطونش دوختم. شانه اش رو بالا انداخت و گفت:
- چيه؟ گچ رو گرفتم نه دستتو!
خنده اي كرد و منو با خودش كشيد. با اين كارش خودمم خنده ام گرفت. از پله ها كه پايين اومديم سانيار با ديدن دست من كه توي
دست آراسب بود اخمي كرد و با پوزخندي سرشو برگردوند كه ناراحت سرمو زير انداختم. صداي آراسب رو نزديك گوشم شنيدم كه
گفت: ارزش نداره توجه نكن.
لبخندي زد كه جواب لبخندش رو با لبخندي دادم. چشماش رو باز و بسته كرد كه منو به خنده انداخت. آرسام از كنار آراسب رد شد كه
آراسب همون طور كه دست منو مي كشيد شانه ي آرسام رو گرفت.
- صبر كن ببينم، اون حرفا چي بود مي زدي؟
آرسام كه از اين كار آراسب غافل گير شده بود، نگاهش كرد و سرشو با تأسف تكون داد.
- تو چرا هميشه در گذشته زندگي مي كني؟ در حال زندگي كن داداش من! كاكا، دادا، برادر.
آراسب با دهاني باز نگاهش كرد كه من به خنده افتادم. آرسام، آراسب رو كنار زد و اشاره اي به من كرد كه با او همراه بشم. با آرسام
همراه شدم كه آراسب خنده اي كرد و با پاش به پاي آرسام ضربه اي زد.
- منو مسخره مي كني؟
آرسام خنده اي كرد.
- دو زاريت دير مي افته! ولي خوب شد افتاد.
هر سه خنده اي كرديم كه سانيا با ليوان هاي چايي نزديك شد و گفت:
- نامردا! تنها تنهايي كر كر خنده راه انداختين؟
آرسام دستشو روي شانه ي سانيا كه تا زير گردنش مي رسيد انداخت و اون رو به خودش چسبوند.
- خانمي شدي براي خودت ها!
سانيا اخمي كرد كه آرسام با خنده سيني رو ازش گرفت و به طرف كتابخونه به راه افتاد. سانيا كه مي دونست حريف زبون آرسام نمي شه
با تأسف سرشو تكون داد و پشت سرش راه افتاد. من و آراسب نگاهي به هم كرديم كه آراسب چشمكي زد و گفت:
- آدم نمي شن!
خنده اي كردم و با هم به طرف كتابخونه رفتيم. آراسب دستشو توي جيب شلوارش فرو برد و گفت:
- احضارمون كرده كتابخونه! از كتابخونه كه صدايي نمياد؟
با تعجب نگاهش كردم.
- خوب شايد كاري چيزي دارن!
آراسب ابرويي بالا انداخت و گفت:
- نه فكر نكنم. خيلي عصبي بود!
- من كه ديدمش خوب بود!
- اون موقع تا حالا فرق مي كنه. تازه ...
رو به روم ايستاد. سرشو مقابل صورتم گرفت و چشماش رو به چشمام دوخت.
- تازه چي؟
- تازه احسانم اومده!
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌱✨❤️
#قسمت_صد_بیست_هفتم
خنده اي كردم كه چشماش درخشيد. درخششي كه دلمو لرزوند.
- مي خواي منو بترسوني ديگه؟
آراسب لبخندي زد و راست ايستاد. دستشو بين موهاش فرو برد كه چشمم به گردنبندم كه توي گردنش بود افتاد! آراسب رو به من گفت:
- قصدم همون بود ولي ...
نگاهمو از گردنش گرفتم و به چشماش دوختم.
- ولي ...
سرشو نزديك گوشم آورد و گفت:
- ولي يك چيز با ارزش تري نصيبم شد.
از من فاصله گرفت و روي مبلي كه توي اتاق بود نشست. همون جا ايستاده بودم و به حرفش فكر مي كردم. حس شيريني وارد قلبم شد.
حسي كه منو تا اوج شادي برد. با اومدن عمو و احسان آراسب جايي كنار خودش با فاصله برام باز كرد و اشاره كرد كنارش بشينم. لبخندي
زدم و به طرف مبل رفتم كه به جاي من، سانيار خودش رو كنار آراسب جا كرد. آراسب اخم هاش در هم رفت. سانيار با لبخندي نگاهم
كرد و گفت:
- شما مي خواستين بشينين؟
لبخندي زدم.
- راحت باشين. من يك جاي ديگه مي شينم.
- چه بهتر.
لبخندي زد و سرشو به طرف ديگه اي برگردوند. زير سنگيني نگاه آراسب روي صندلي كه رو به روش بود نشستم. راضي از كارم لبخندي
زد و سرشو به طرف پدرش برگردوند. عمو پشت ميز نشسته بود و سرشو به زير انداخته بود.
- بابا؟
با صداي آراسب سرشو بالا گرفت و نگاهي به جمع كرد كه نگاهش روي من ثابت موند. لبخندي زدم كه سرشو تكون داد و آهي كشيد.
- بابا چيزي شده؟
- آره.
دلشوره به دلم افتاده بود. ادامه ي شالمو به بازي گرفته بودم كه با صداي پر كلافه ي آراسب سرمو بالا گرفتم.
- چي شده؟
عمو نگاه خيره اش رو به چشمان پسرش دوخت.
- آيه بايد از اين جا بره.
- چــــــــــي؟
صداي داد آراسب توي گوشم پيچيد! چشم هامو روي هم فشردم. قفسه ي سينه ام درد مي كرد. نفس كشيدن سخت شده بود.
- يــــعـــني چـــي بــــايـــد بره؟!
بودن اون پيش ما براش خيلي خطرناكه.
- يعني فكر مي كنين بفرستيمش خونه ي خودش بهتر باشه؟!
- آره. اين جوري خطر كمتري داره.
چشمامو باز كردم و نگاهمو به عمو دوختم. نگاه او هم پر از ترديد بود. نفسش رو بيرون داد و دستي بين موهاش كشيد.
- دخترم مقصر ماييم. بايد از همون اول، نمي ذاشتيم كار به اين جا برسه. تو اون جا باشي بهتره، چون حواسشون پرت مي شه. اون ها تنها
كسي رو كه مي خوان آراسبه.
دستمو مشت كردم و نگاهمو از نگاه عمو گرفتم. يعني آراسب جونش در خطر بود!
- براي همين مي گم تو بري بهتره. آيه دخترم مشكلي نداري؟
سنگيني نگاهشو روي خودم احساس مي كردم. ولي برنگشتم كه نگاهش كنم. مي دونستم از من مي خواد كه قبول نكنم. مي دونستم سهم
من چيز ديگه ايه. نفس حبس شده ام رو بيرون دادم و لبخند بي جوني زدم.
- هر چي شما بگين عموجون.
- بــــابــــا! ديديد تنهاش گذاشتم چي شد؟
عمو بدون توجه به آراسب سرشو تكون داد و نگاهشو به احسان دوخت.
- چند تا مامور و چند تا دوربين مي خوام. هم توي كوچه، هم توي خونه. كلاً همه جا.
احسان سرشو تكون داد و رو به من لبخندي زد.
- غمت نباشه. خودم هميشه هواتو دارم.
آراسب پوزخندي زد و كلافه دستي بين موهاش كشيد و كنار پام نشست. سرمو زير انداختم.
- آيه نگام كن!
سرمو بالا گرفتم و توي همون نگاه درخشان خيره شدم. ترس رو توي چشم هاش مي خوندم!
- آيــــه چ ...
- مواظبم باش. همون طور كه قول دادي.
چشماش رو بست و دوباره بازش كرد. سفيدي چشمش به سرخي مي زد و جذبه ي نگاهش منو شعله ورتر مي كرد.
از جاش بلند شد و محكم روي ميز عمو زد.
- ايـــــــــن راهــــــــش نيست!
عمو اخمي كرد و روي ميز خم شد و نگاهشو به چشمان پسرش دوخت.
- آراسب تو بايد بف ...
مشتي ديگه اي روي ميز زد.
- نه! نمي فهمم، نمي خوام بفهمم.
- آراسب برو بيرون.
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌿☂
#قسمت_صد_بیست_هشتم
آراسب خواست چيزي بگه كه عمو با صداي بلندتري بهش گفت:
- بيرون آراسب.
آراسب ليوان رو از روي ميز برداشت و اون رو به طرف قفسه هاي كتاب پرت كرد، كه صد تكيه شد و با عصبانيت از اتاق خارج شد.
نگاهمو به در بسته ي اتاق دوختم. آهي كشيدم كه دستي روي دستم نشست. نگاهمو به دستان ظريف سانيا دوختم و لبخند غمگيني زدم.
آرسام رو به عمو گفت:
- بابا شما مطمئنين؟
عمو از جاش بلند شد و به طرف در رفت. كنار در مكثي كرد.
- به نظر من بهترين راه همينه.
و از در خارج شد. نگاهي به آرسام كردم. نگراني رو توي صورتش مي خوندم. لبخندي زدم كه سرشو تكون داد. از جام بلند شدم كه قفسه
ي سينه ام تير كشيد. لبمو به دندون گرفتم. نگاهم به سانيار افتاد كه با لبخندي كه روي لبش بود، به ميز خيره شده بود. خدايا اين هم كه
عقلش رو از دست داده! شكي نيست كه از رفتن من خوشحال شده. اخمي روي پيشونيم نشست و با قدم هاي بلند از كتابخونه بيرون
اومدم. خونه در سكوت فرو رفته بود! عجيب بود كه شيرين جون نبود! به طرف آشپزخونه رفتم و نگاهمو به شيرين جون كه پشت ميز
نشسته بود دوختم. نگاه خيره اش به بخاري بود كه از فنجون نسكافه اش بلند مي شد. آهي كشيدم. دلم خيلي واسش تنگ مي شد.
- خسته نباشي شيرين جون.
سرشو بلند كرد و با ديدنم لبخندي زد.
- بيا بشين دخترم.
لبخندي زدم و رو به روش روي صندلي نشستم. از جاش بلند شد و ليوان نسكافه اي برام ريخت. رو به روم نشست. نگاهمو به بخار نسكافه
دوختم. دستشو روي دستم گذاشت.
- رفتني شدي؟
سرمو بالا گرفتم. از چشماش غم مي باريد لبخندي زدم و دستشو فشردم.
- خيلي مزاحمتون شدم.
شيرين جون اخمي كرد و نوازش گونه دستشو روي گونه ام كشيد.
- اين حرفا چيه دخترم! تو اومدي تنهايي هام رو پر كردي.
آهي كشيد و لبخند مهربون و مادرانه اي زد.
- دو تا پسر شاخ شمشاد دارم، ولي دختر يه چيز ديگه ايه، محرم دل مادرشه، عزيز دوردونه ي باباشه.
لبخند تلخي زدم. من از همه ي اين چيزها دور بودم. نه مادري داشتم كه محرم دلش باشم، نه بابايي كه عزيز دوردونه اش باشم و اون
دست مهربونش رو روي سرم بكشه. يا هر وقت مي ترسيدم محكم بغلم كنه، بگه غصه نخور دخترم كنارتم. به جاي همه ي اين ها يك
مامان بزرگ داشتم كه از دار دنيا تموم مهربوني هاش رو به من هديه مي كرد. ولي اين كافي نبود. اون تكيه گاه سخت مال من نبود! قطره
اشكي كه از چشمام سرازير شد رو شيرين جون با انگشتش گرفت. نگاهمو توي چشماش دوختم.
شيرين جون خنده بلندي سر داد. منم خنديدم و خجالت زده با سرعت از ساختمون خارج شدم. با لبخندي نگاهمو به آسمون دوختم.
غوغايي در دلم برپا بود! با خوردن فلشي به چشمام نگاهمو از آسمون گرفتم.
- مي دوني سرما هيچ واسه بدنت خوب نيست؟
به طرفش برگشتم كه دوربينش رو در جيبش گذاشت. اخمي كردم.
- آراسب تو از من عكس گرفتي؟
با تعجب نگاهم كرد و شانه ي بالا انداخت.
- مـــــــن! نـــــه! چطور؟
چشمامو ريز كردم و انگشت اشاره ام رو به طرفش گرفتم.
- چرا خودم ...
نذاشت حرفمو بزنم. پريد وسط حرفم و گفت:
- تو ديدي من عكس بگيرم؟
- نه اما فل ...
- نديدي ديگه! وقتي نديدي پس چطور اين قدر مطمئني؟
يك تاي ابروم رو بالا انداختم. آراسب خنده اي كرد و رو به روم قرار گرفت.
- چيه كوچولو داري منو با اين نگاهت تهديد مي كني؟
خنده اي كردم كه لبخندي زد. به جاي اون من چشمامو باز و بسته كردم كه خنده اي كرد.
- چي كار مي كني؟
سرمو كج كردم و گفتم:
- دارم اين لحظه رو حك مي كنم.
خنده ي بلندتري كرد كه با اومدن آرسام و سانيا جمع چهار نفرمون كامل شد. شب خوبي بود. شايد هيچ وقت توي باورم نمي گنجيد كه
روزي اين طور از ته دل بخندم و غمي توي دلم نباشه! به جز يك غم. اون هم غم يا شايد ترس رو به رو شدن با كابوس زندگيم بود.
****
آخرين وسايلم رو توي كيفم جا دادم و آرسام اون رو برداشت. نگاهمو دور تا دور اتاق چرخوندم. خاطره هاي خوبم رو توي اين اتاق جا
مي گذاشتم. آهي كشيدم.
- آيه، خدايي بايد بهم بگي جريان اين آه كشيدنت چيه؟
لبخندي زدم و به طرفش برگشتم.
- آخه تو فضول مني؟
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌸🌈❤️
#قسمت_صد_بیست_نهم 🌱✨
آره.
خنده اي كردم و از كنارش گذشتم كه گفت:
- اما فقط فضول تو.
برگشتم و نگاهش كردم. آه! آخر اين چشم ها كار دستم ميده. با لبخندي سرمو زير انداختم و تكون دادم. برگشتم كه چادرم كشيده شد
و صداي آراسب رو كنار گوشم زمزمه وار شنيدم.
- هيچ وقت اين نگاه رو از من نگير.
از كنارم گذشت و همون طور كه پايين مي رفت گفت:
- مواظب اون چادرتم باش كوچولو.
با تعجب نگاهش كردم. دستمو روي ساعتش كه توي دست سالمم بود كشيدم. سرمو به حالت نه تكون دادم.
- نه اين ممكن نيست!
صداي سانيا رو از پايين پله ها شنيدم كه گفت:
- آيــــــه مردي؟ بيا ديگه.
با صداي سانيا انگار كه به خودم اومده باشم به پايين رفتم. همه كنار در منتظرم ايستاده بودند. شرمنده سرمو زير انداختم و از پله ها پايين
رفتم. نگاهمو به آراسب دوختم كه نگاهش به قدم هام بود. لبخندي زدم. با رسيدن به آخرين پله شيرين جون به طرفم اومد. خودم رو در
آغوشش انداختم.
- دلم براتون تنگ مي شه.
- به اين مادرتم سر بزن عزيزم.
لبخندي زدم و سرمو تكون دادم. سخت بود! دل كندن از خونه اي كه مزه ي محبت رو در اون چشيده باشي سخت بود. انگار رويايي بود كه
حالا تموم شده بود! سوار ماشين آراسب شدم. احسان پشت سرمون حركت كرد. برنگشتم كه نگاه دوباره اي به اون خونه بندازم. آهي
كشيدم كه صداي خنده ي آراسب در ماشين پيچيد.
- جني شدي داداش من؟!
نگاهي به آراسب كردم كه نگاه خندونش به من بود. كسي جز من متوجه ي منظور خنده اش نشده بود. خنده اي كردم و نگاهمو از پنجره
به بيرون دوختم. ماشين احسان از كنارمون گذشت كه آراسب بوقي زد. با ايستادن ماشين كنار دانشگاه من و سانيا پياده شديم. آراسب
شيشه رو پايين داد.
- از كلاس انداختنت بيرون، نبينم از دانشگاه اومده باشي بيرون!
خنده اي كردم.
- نه، ديگه غلط كنم بيام بيرون.
آراسب سرشو تكون داد.
- مواظب خودت باش.
تو هم مواظب باش.
- خودم ميام دنبالت هـــا. سوار ماشين كسي جز من نشي.
خواستم چيزي بگم كه سانيا رو به روم ايستاد.
- باشه متوجه شديم. نه مياد بيرون، نه چيز گرم مي خوره كه بسوزه، نه دعوا مي كنه كه كتك بخوره، بـــــــرو ديگه!
دست منو گرفت و با خودش كشيد. خنده كنان سرمو به عقب بر گردوندم و دست گچ گرفتم رو براش تكون دادم.
سانيا گفت:
- بنداز اون دست چلاقتو پايين!
خنده اي كردم كه او هم با من خنديد. وارد كلاس كه شديم موبايلم به صدا در اومد! سانيا سرشو با تأسف تكون داد.
- بردار، بردار كه خودشه! مطمئنم مي خواد بدونه رسيدي كلاس، توي راه نيفتادي!
لبمو به دندون گرفتم و دكمه ي پاسخ رو زدم.
- جانم.
سانيا با چشمان گرد شده نگاهم كرد. خودمم تعجب كرده بودم كه چرا همچين حرفي زدم! اون طرف خط هم آراسب سكوت كرده بود.
صداي نفس هاشو از پشت گوشي مي شنيدم.
- جونت سلامت كوچولو.
- كاري داشتي؟
آراسب نفسش رو توي گوشي فوت كرد.
- من وسايلت رو خونه ي خودت مي ذارم بعد هم دوربين ها رو نصب مي كنم.
- نصب مي كني؟
- نه! يعني، منظورم اينه بچه ها وصل مي كنن. حواس نمي ذاري براي من ديگه!
خنده اي كردم.
- سفارش كردم كه تو خونه دوربين نزنن، فقط بيرون و توي حياط، تا تو راحت باشي.
لبخندي از رضايت زدم. نگران اين بودم كه اگه بخوان دوربين رو تو خونه بزنن من چي كار كنم؟
- كاري نداري؟
- آراسب؟
- جان آراسب.
ضربان قلبم شروع به تند تپيدن كرد. لبمو به دندون گرفتم.
- ممنونم ازت.
گوشي رو قطع كردم و دستمو روي گونه هام گذاشتم كه از گرماي صداي آراسب در حال آتيش گرفتن بود! چشمامو بستم و اين احساس
رو در دلم ريختم. يك احساس زيبا، كه زيبايي هاي دنيا برام كم رنگ شد و اين زيبايي پررنگ تر!
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌿⚡️☂
#قسمت_صد_سی_ام
خسته تكيه ام رو به سانيا كه غرغر مي كرد دادم. خدايا دهن اين دختر باز بشه، بسته شدنش فقط كار يك نفره. بي حوصله نگاهش كردم و
پوفي كردم.
- سانيا سرم رفت ديدي كه نرفتم بيرون!
سانيا اخمي كرد و مشتي به بازوم زد.
- آخه ديوونه، نمي گي پات رو از اين دانشگاه بذاري بيرون اين آراسب تو رو كه نه، ولي منو حتماً مي كشه؟ مگه نمي شناسيش؟ مگه
نديديش چقدر روت حساسه. واي، واي اگه دير رسيده بودم كه حالا رفته بودي بيرون. كه چي؟ بستني مي خورم ميام! دختر مگه نمي دوني
واست خطر داره! اگه ماشين بهت مي زد چلاق تر مي شدي اون وقت چي!
با دست سالمم به پيشونيم زدم. خدايا بگم غلط كردم اين سانيا رو خفه مي كني؟ با صداي تك زنگ موبايلم انگار آزادي رو به من داده
باشن به طرف خروجي دانشگاه پرواز كردم. با ديدن آراسب گل از گلم شكفت، اما به روي خودم نياوردم. فقط به لبخندي بسنده كردم.
آراسب در عقب رو برام باز كرد. به طرفش رفتم كه سنگيني نگاهي رو روي خودم احساس كردم! سرمو بالا گرفتم و به عقب برگشتم.
نگاهم رو به اطراف چرخوندم، اما كسي رو نديدم! اما ماشيني نظرم رو جلب كرد!
- جز جيگر شده داري چي رو نگاه مي كني؟
با خنده به طرفش برگشتم كه با پس گردني كه آراسب بهش زد خنده ام بيشتر شد. سرمو با تأسف تكون دادم و به طرفشون رفتم. موقع
سوار شدن، آراسب چشمكي به من زد.
- خوبي كوچولو؟
لبخندي زدم و سرمو تكون دادم. با سوار شدنم آرسام به عقب برگشت.
- تو چطور اين سانيا رو تحمل مي كني؟
نفسم رو به شوخي بيرون دادم و گفتم:
- اوه! نمي دوني به سختي.
- دركت مي كنم، شرايط منو داري.
هر دو خنده اي كرديم كه سانيا با مشتي كه به من و آرسام زد هر دو خندمون رو جمع كرديم.
- كه تحملم سخته، آره؟!
چشمامو گرد كردم و نگاهش كردم.
- آره خداييش.
- تحمل من ديگه سخته؟
آرسام گفت:
خوبه خودت متوجه مي شي!
- يعني آرسام تو همچين فكري مي كني؟
آرسام سرشو تكون داد.
- شك نكن سانيا.
- يعني چي؟ يعني مي گي كه منو به زور تحمل مي كني؟
آرسام مغرورانه سرشو تكون داد.
- آره اين قدر سخته كه دلم مي خواد ...
سانيا لب و لوچه اش آويزون شد و با ناراحتي نگاهي به آرسام كرد. نگاهي به آرسام كردم. خيلي جدي و رك حرفاش رو مي زد!
- دلت مي خواد كه چي؟
آرسام شانه اش رو بالا انداخت.
- بعضي چيزها نبايد گفته بشه، نه انجامش ممكنه.
- اگه اين قدر تحملم سخته چرا تحمل مي كني؟
صداي سانيا از بغض مي لرزيد. نگاهي به آراسب كردم كه سرشو با تأسف براي اون دو تكون مي داد. آرسام كاملاً به عقب برگشت و خيره
به چشمان سانيا نگاه كرد و لبخندي زد.
- چون اين تحمل رو دوست دارم.
سانيا سرشو زير انداخت و نگاهش رو از پنجره به بيرون دوخت. لبخندي زدم و نگاهمو به آرسام دوختم كه با لبخندي راست نشست و به
رو به رو خيره شد. نگاهي به آراسب كردم كه خنده اش رو نگه داشته بود. دست سانيا رو گرفتم. از سردي انگشتانش چشمام گرد شد.
- سانيا؟
به طرفم بر گشت. با ديدن سرخي گونه هايش پي به درونش بردم. چشمكي بهش زدم كه گفت:
- ديوونه اين قدر با اين آراسب گشتي مثل اون رفتار مي كني!
نيشگوني از دستش گرفتم كه خنده اي كرد.
- هنوز دلت بستني مي خواد؟
چشمامو مظلومانه باز و بسته كردم كه سانيا با خنده لپم رو كشيد. گفتم:
- بستني مي خوام ديگه.
- من يكي رو سراغ دارم كه بستني مفت و مجاني مهمونمون مي كنه.
- جون من!
- مرگ تو.
خنده ي ريزي كردم.
- حالا اين آدم خير ديده كي هست؟
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من ☂🌿🌸
#قسمت_صد_سی_یکم
سانيا چشمكي زد و با صداي بلندي رو به آراسب گفت:
- آراســــب، آيه بستني مي خواد.
با دهاني باز نگاهي به سانيا كردم كه شانه اي بالا انداخت.
- راست مي گه آيه؟
خواستم حرفي بزنم كه سانيا پريد وسط حرفم.
- آره كه راست مي گم. تو تا حالا ديدي من دروغ بگم؟!
با اين حرفش آرسام شروع به خنديدن كرد. با مشتي كه به بازوش زد آرسام خنده اش رو جمع كرد. آراسب نگاهي به من انداخت.
لبخندي ناخودآگاه روي لبم ظاهر شد كه آراسب با لبخندي مشتش رو به فرمون زد و راهش رو به طرف همون كافي شاپ هميشگي كج
كرد. با لبخندي نگاهم رو به بيرون از پنجره دوختم كه ماشيني با سرعت از كنار ماشين ما گذشت و پشت اون دو ماشين ديگه با سرعت
پشت سرش حركت كردند. آراسب با ديدن ماشين ها ماشين رو گوشه ي خيابون نگه داشت. آرسام به طرف آراسب بر گشت و گفت:
- خودشونن؟
آراسب عصبي دستي بين موهاش كشيد و موبايلش رو از كتش بيرون آورد.
- مي شنوم!
...
- نه نمي تونم. شماره ماشين رو بردارين!
...
با دادي كه آراسب زد از جام پريدم و با ترس نگاهش كردم.
- هـــــــــــر طــــــــــور شـــــــده شمارش رو مي خوام.
سانيا دستمو توي دستش فشرد. آراسب كه سنگيني نگاهمو روي خودش احساس كرده بود نگاهم كرد. با ديدن رنگ پريده ام اخم هاش
باز شد و لبخندي زد. دست هاش رو دور فرمون فشرد و موبايل رو به آرسام داد كه كسي به پنجره ي طرف آراسب زد. آراسب با ديدن
مرد از ماشين پياده شد و پشت به ما ايستاد. آرسام با لبخندي به عقب برگشت و نگاهمون كرد.
- چرا رنگتون پريده؟
با ترس نگاهش كردم كه با صداي بلندي خنديد.
- اين به اين در كه ديگه هوس بستني نكنين.
- آخه چه ربطي داره؟
- يك ربطي داره كه من دارم مي گم ديگه!
سانيا پشت چشمي نازك كرد و دستشو بالا برد و تكون داد.
- ايــــــش، برو اون ور باد بياد.
- خفه نشي دختر! باد كولر كه روي توئه!
سانيا خنده اي كرد و زبوني براش در آورد.
- تو نمي فهمي براي همين هـــــيس!
بي توجه به كل كل هاي اون دو تا نگاهي به آراسب كردم. كلافه بود و چيز هايي به مردي كه رو به روش بود مي گفت. به طرفم برگشت و
با لبخند دلگرمي كه مهمونم كرد دلم قرص شد. آهي كشيدم كه سوار ماشين شد. با خنده رو به سانيا و آرسام گفت:
- شما دو تا آبرومونو بردين! صداتون تا بيرون مي اومد؟
- چي گفت:
آراسب شانه اي بالا انداخت.
- بعداً مي گم.
مي دونستم دوست نداره جلوي من يا سانيا چيزي بگه از كنار كافي شاپ كه گذشتيم سانيا پوفي كرد و نگاهشو به بيرون دوخت. آراسب
كنار شركت نگه داشت. با تعجب نگاهش كردم چرا ماشين رو نبرد تو پاركينك؟ به طرفش كه برگشتم متوجه شدم سانيا و آرسام پياده
شدن و آراسب به طرف من برگشته و نگاهم مي كنه. لبخندي زد.
- چيزي شده؟
سرمو تكون دادم كه لبخند دندون نمايي زد.
- زبونت رو موش خورده؟
سرمو تكون دادم كه خنده اي كرد. از خنده اش لبخندي زدم و در ماشين رو باز كردم كه صداش رو شنيدم كه گفت:
- نمي ذارم صدمه اي بهت برسه آيه.
به طرفش برگشتم و خيره در چشماش شدم.
- مي دونم.
لبخندي زد و چشماش رو باز كرد و بست.
- قول دادم. سر قولم هستم كه تنهات نذارم.
دلم گرم شده بود. احساس داشتن يك حامي رو داشتم كه مي تونه كنارم باشه. مي دونم اين شادي، اين گرما، براي هميشه نيست. اما باز
همين يك لحظه هم براي من كافي بود. پياده شدم و رو به آراسب گفتم:
- مواظب خودت باش.
از ماشين فاصله گرفتم و نگاهمو از پشت بدرقه اش كردم. داري چي كار مي كني آيه؟ چرا اين قدر ضربان قلبت تند شده! شهاب رو چي
كار مي كني؟ تا كي مي توني از احساست فراري باشي؟ باز هم به خيابون كه جاي خاليش رو به رخم مي كشيد خيره شدم. تا كي مي توني
متكي به ديگري و تابع اون ها باشم؟ سرمو بلند كردم تا كي مي تونم تو بند چيزي باشم كه با زور بوده؟ با قرار گرفتن دستي روي شانه ام
از افكارم خارج شدم.
- آيه نمياي بريم داخل؟
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌿☂🌸
#قسمت_صد_سی_دوم
سرمو تكون دادم و با سانيا همراه شدم. آرسام لبخندي زد و پشت سرمون راه افتاد. روز خسته كننده اي بود. آخرين كلماتي رو كه
مهندس آسايش گفت رو توي ورقه نوشتم و از اتاق خارج شدم كه تلفن روي ميزم به صدا در اومد. پوفي كردم و خودمو به ميز رسوندم.
باز هم سراغ آراسب رو گرفتن! آهي كشيدم و نگاهمو به در اتاقش دوختم و گفتم:
- فعلاً تشريف ندارن.
شخص پشت خط بدون حرفي گوشي رو قطع كرد. اخمي كردم و نگاهي به گوشي توي دستم انداختم. بي ادب حداقل يك خداحافظي مي
كردي! سرمو با تأسف تكون دادم و ميز رو دور زدم و روي صندلي خودم نشستم. صندلي رو جلو كشيدم و دستمو زير چونه ام زدم و به در
بسته ي اتاقش خيره شدم. از همون موقع كه پياده مون كرده بود ازش خبري نبود! سانيا هم بعد از ساعتي موندن، سانيار اومد دنبالش و
رفت. مقنعه ام رو درست كردم و تكيه ام رو به صندلي دادم. دستمو روي ساعت آراسب كشيدم. نوازش گونه لمسش كردم. احساس خوبي
زير پوستم دويد و گرماي عجيبي بدنم رو در بر گرفت! لبخندي زدم.
- خدا رو شكر ما امروز لبخند تو رو ديدم.
با شنيدن صداي آرسام از جام پريدم و دستمو روي قلبم گذاشتم. آرسام با ديدن ترسم خنده اي كرد. اخمي كردم. واقعاً هم راست مي گن
كه پسرا از ترس دخترا خوششون مياد.
- يك اهمي، صدايي، سرفه اي. زهره ام تركيد!
آرسام كه هنوز مي خنديد روي لبه ي ميز نشست.
- من چند باري صدات زدم اما انگار اين جا نبودي!
از اين كه سعي مي كرد جلوي خنده اش رو بگيره لبخندي زدم و سرمو با تأسف براش تكون دادم.
- شيرين جون راست مي گه!
- شيرين جون چي مي گه؟
با حالت مشكوكي نگاهم كرد كه خنده اي كردم.
- مي گه كه هر چي سن و سال خانواده ي فرهودي توي آقايون بالا بره بچه تر مي شن!
آرسام سرشو با تأسف تكون داد و دست به سينه نشست.
- مي بيني تو رو خدا! اين هم از مامان ما!
- حق داره ديگه! حالا فكر مي كني بهت مي خوره سي ساله باشي؟
آرسام راست ايستاد و كتش رو درست كرد.
- دستت درد نكنه ديگه بگو بچه ام! راحت باش.
خنده كنان تكيه ام رو به صندليم دادم و ابرويي بالا انداختم.
- من راحتم داداش.
آرسام پشت چشمي برام نازك كرد كه هر دو با صداي بلندي شروع به خنديدن كرديم. با ديدن خانم احمدي يكي از مهندس ها كه از
اتاقي خارج مي شد آرسام خنده اش رو جمع كرد و رو به من كه خنده ام به لبخندي تبديل شده بود گفت:
خانوم اسفندياري لطفاً امروز هر كس با آراسب كار داشت وصل كنين اتاق من.
يك لحظه دلم گرفت. آروم طوري كه فقط آرسام بشنوه گفتم:
- پس آراسب امروز نمياد؟
آرسام دستي بين موهاش كشيد و در حالي كه با نگاه خانم احمدي رو دنبال مي كرد گفت:
- نمي دونم. گفت كه چند تا كار نيمه تموم دارم بايد تمومش كنم.
- آهـــــان!
سرمو تكون دادم و به زير انداختم.
- دارم ميرم نهار بگيرم. چي مي خوري؟
لبخندي زوركي زدم و نگاهش كردم.
- مرسي. گشنم نيست.
آرسام چشمكي زد.
- تعارف كه نداريم.
آهي كشيدم. آراسب هم تعارفي نبود. فكر آراسب رو كنار زدم و گفتم:
- نه داداشم، من تعارف نمي كنم.
آرسام لبخند برادرانه اي زد و گفت:
- واست جوجه مي گيرم.
- من كه گفتم نمي خورم!
- وقتي غذا ببيني اشتهات باز مي شه.
خنده اي كردم.
- مگه من مثل تو شكموام؟
- سانيا كه هست. تو هم دوست اوني.
مشكوك نگاهش كردم و لبخند بدجنسي زدم.
- ديگه سانيا چي هست؟
آرسام كه با ديدن حالت مشكوكم تعجب كرده بود، قدمي به عقب رفت.
- چرا اين جوري نگام مي كني؟
يك تاي ابروم رو بالا دادم و همون لبخند رو روي لبام حفظ كردم.
- چطور نگاهت مي كنم؟
آرسام لحظه اي نگاهم كرد. من كه به سختي خنده ام رو نگه داشته بودم به صورت رنگ پريدش خيره شدم. آرسام اين پا اون پا كرد، كه
نگاهي به پشت سرش انداختم و گفتم:
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌱🌹🎆
#قسمت_صد_سی_سوم
،سانيا تو كه قرار بود ديگه نياي!
آرسام با شنيدن اسم سانيا چشماش درخشيد و برگشت. از اين كه مطمئن شده بودم كه احساسم به من دروغ نمي گفت خوشحال شدم.
آرسام كه فهميده بود اون رو دست انداخته بودم به طرفم برگشت.
- داشتيم آيه خانوم؟!
شانه ام رو بالا انداختم و با خنده ي شيريني گفتم:
- شما هم كه بــــــلـــــه آقا آرسام!
آرسام خجالت زده كتش رو درست كرد كه دستمو زير چانه ام زدم و بهش خيره شدم.
- كي شيريني مي خوريم داداشي؟
آرسام خنده ي شيريني كرد.
- تو چطور فهميدي؟
- همين حالا خودتو ضايع كردي.
با خنده سرشو تكون داد و گفت:
- اي شيطون! پس مي خواستي مچ گيري كني ديگه؟
با لبخندي سرمو تكون دادم كه برادرانه نگاهم كرد و گفت:
- خيلي دوست داشتم در اين مورد با كسي حرف بزنم ولي ...
نگاهشو به جاي ديگه اي دوخت كه گفتم:
- ولي قدرت گفتنش رو نداشتي؟
آرسام سرشو تكون داد كه با خارج شدن خانوم احمدي اخم هاي آرسام درهم رفت.
- اين احمدي زيادي مزاحم مي شه ها!
خنده اي كردم و گفتم:
- هر وقت بخواي حرف بزني هستم.
- مگه جز تو چند تا خواهر ديگه دارم؟ مطمئن باش به خودت مي گم.
لبخندي زدم. جواب لبخندم رو با لبخند مهربوني داد و از شركت براي گرفتن ناهار خارج شد. نگاه گرم برادرانه ي آرسام شادي رو در دلم
برپا كرده بود. آرزوي داشتن برادري رو در حقم تموم كرده بود. ذوقم براي عاشق شدنش يا حتي خواستنش شيرين بود. بار ديگر دستمو
روي ساعت آراسب كشيدم و زمزمه كردم:
- ممنونم آراسب كه خانواده اي نصيبم كردي.
سرمو بلند كردم و نگاهمو به اتاقش دوختم. جاي خاليش زياد به چشم مي خورد! انگار شركت بدون اون همون شركت سابق نبود! يا من
اين طور فكر مي كردم؟ آهي كشيدم. كجايي آراسب؟ با زنگ خوردن تلفن روي ميز به خودم اومدم و باز كارم رو شروع كردم. هنوز تلفن
رو قطع نكرده بودم كه صداي قدم هايي به گوشم رسيد! مداد رو در دستم چرخوندم
#ادامه_دارد....