eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
568 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌈❤️ 🌱✨ آره. خنده اي كردم و از كنارش گذشتم كه گفت: - اما فقط فضول تو. برگشتم و نگاهش كردم. آه! آخر اين چشم ها كار دستم ميده. با لبخندي سرمو زير انداختم و تكون دادم. برگشتم كه چادرم كشيده شد و صداي آراسب رو كنار گوشم زمزمه وار شنيدم. - هيچ وقت اين نگاه رو از من نگير. از كنارم گذشت و همون طور كه پايين مي رفت گفت: - مواظب اون چادرتم باش كوچولو. با تعجب نگاهش كردم. دستمو روي ساعتش كه توي دست سالمم بود كشيدم. سرمو به حالت نه تكون دادم. - نه اين ممكن نيست! صداي سانيا رو از پايين پله ها شنيدم كه گفت: - آيــــــه مردي؟ بيا ديگه. با صداي سانيا انگار كه به خودم اومده باشم به پايين رفتم. همه كنار در منتظرم ايستاده بودند. شرمنده سرمو زير انداختم و از پله ها پايين رفتم. نگاهمو به آراسب دوختم كه نگاهش به قدم هام بود. لبخندي زدم. با رسيدن به آخرين پله شيرين جون به طرفم اومد. خودم رو در آغوشش انداختم. - دلم براتون تنگ مي شه. - به اين مادرتم سر بزن عزيزم. لبخندي زدم و سرمو تكون دادم. سخت بود! دل كندن از خونه اي كه مزه ي محبت رو در اون چشيده باشي سخت بود. انگار رويايي بود كه حالا تموم شده بود! سوار ماشين آراسب شدم. احسان پشت سرمون حركت كرد. برنگشتم كه نگاه دوباره اي به اون خونه بندازم. آهي كشيدم كه صداي خنده ي آراسب در ماشين پيچيد. - جني شدي داداش من؟! نگاهي به آراسب كردم كه نگاه خندونش به من بود. كسي جز من متوجه ي منظور خنده اش نشده بود. خنده اي كردم و نگاهمو از پنجره به بيرون دوختم. ماشين احسان از كنارمون گذشت كه آراسب بوقي زد. با ايستادن ماشين كنار دانشگاه من و سانيا پياده شديم. آراسب شيشه رو پايين داد. - از كلاس انداختنت بيرون، نبينم از دانشگاه اومده باشي بيرون! خنده اي كردم. - نه، ديگه غلط كنم بيام بيرون. آراسب سرشو تكون داد. - مواظب خودت باش. تو هم مواظب باش. - خودم ميام دنبالت هـــا. سوار ماشين كسي جز من نشي. خواستم چيزي بگم كه سانيا رو به روم ايستاد. - باشه متوجه شديم. نه مياد بيرون، نه چيز گرم مي خوره كه بسوزه، نه دعوا مي كنه كه كتك بخوره، بـــــــرو ديگه! دست منو گرفت و با خودش كشيد. خنده كنان سرمو به عقب بر گردوندم و دست گچ گرفتم رو براش تكون دادم. سانيا گفت: - بنداز اون دست چلاقتو پايين! خنده اي كردم كه او هم با من خنديد. وارد كلاس كه شديم موبايلم به صدا در اومد! سانيا سرشو با تأسف تكون داد. - بردار، بردار كه خودشه! مطمئنم مي خواد بدونه رسيدي كلاس، توي راه نيفتادي! لبمو به دندون گرفتم و دكمه ي پاسخ رو زدم. - جانم. سانيا با چشمان گرد شده نگاهم كرد. خودمم تعجب كرده بودم كه چرا همچين حرفي زدم! اون طرف خط هم آراسب سكوت كرده بود. صداي نفس هاشو از پشت گوشي مي شنيدم. - جونت سلامت كوچولو. - كاري داشتي؟ آراسب نفسش رو توي گوشي فوت كرد. - من وسايلت رو خونه ي خودت مي ذارم بعد هم دوربين ها رو نصب مي كنم. - نصب مي كني؟ - نه! يعني، منظورم اينه بچه ها وصل مي كنن. حواس نمي ذاري براي من ديگه! خنده اي كردم. - سفارش كردم كه تو خونه دوربين نزنن، فقط بيرون و توي حياط، تا تو راحت باشي. لبخندي از رضايت زدم. نگران اين بودم كه اگه بخوان دوربين رو تو خونه بزنن من چي كار كنم؟ - كاري نداري؟ - آراسب؟ - جان آراسب. ضربان قلبم شروع به تند تپيدن كرد. لبمو به دندون گرفتم. - ممنونم ازت. گوشي رو قطع كردم و دستمو روي گونه هام گذاشتم كه از گرماي صداي آراسب در حال آتيش گرفتن بود! چشمامو بستم و اين احساس رو در دلم ريختم. يك احساس زيبا، كه زيبايي هاي دنيا برام كم رنگ شد و اين زيبايي پررنگ تر! ....