#رمان_نام_تو_زندگی_من ☘☂
#قسمت_صد_بیست_پنجم
آيه؟
آيه رو اون قدر با احساس گفت كه قلبم تند تند شروع به تپيدن كرد! بدون حرفي نگاهش كردم كه چشماشو باز و بسته كرد و گفت:
- موهات خيلي به رنگ سفيد صورتت مياد.
با دهاني باز نگاهش كردم. موهام؟! چشم هام چهار تا شد و سريع دستمو به طرف شالم بردم كه با صداي خنده ي آراسب فهميدم مسخره
ام مي كنه. اخمي كردم و نگاهش كردم كه با صداي بلندتري خنديد.
- آراســــــــــــــــــب!
آراسب چشمكي زد.
- جان آراسب، زود بيا پايين.
از اتاق خارج شد كه چشمامو باز و بسته كردم تا اين خاطره رو به قول آراسب حكش كنم. بعد از تعويض لباس خواستم از اتاق خارج بشم
كه چشمم به همون بسته افتاد. به طرفش رفتم و نگاهي به اون انداختم. دستمو روي بسته كشيدم و آهي كشيدم، شهاب اومده بود. يعني
ديگه پايان داستان منه؟ در بسته رو باز كردم كه چشمم به پاكت نامه اي افتاد كه روي اون عدد بيست بزرگي نوشته بود! پاكت نامه رو
خارج كردم كه نگاهم به چند عكس و عروسك افتاد! با تعجب به اون نگاه كردم. اين نمي تونه كار شهاب باشه! نگاهي به پاكت نامه
انداختم كه نگاهم به دست خط زيبايي افتاد كه شعري رو روي پاكت نوشته بود. آروم شعر رو زير لبم زمزمه كردم.
- مي خوان تلافي بكنن
حرمت دل رو بشكنن
دارن به جرم سادگيم
چوب حراجم مي زنن
تو اين ولايت غريب
دل مرده ها عزيزترند
قحطي عشق، عاشقاست
قلباي سنگي مي خرن
نوازش گونه دستمو روي نوشته كشيدم كه با صداي كوبيده شدن محكم در اتاق از جا پريدم و پاكت نامه و بسته رو روي ميز گذاشتم و به
طرف در رفتم. در رو باز كردم كه دستي محكم به سينه ام خورد و نفسم در سينه ام حبس شد. درد در قفسه ي سينه ام پيچيد و اشك در
چشمام جمع شد. دستان ظريف سانيا روي دستام قرار گرفت و صداي نگران آرسام در گوشم پيچيد.
- آيــــه چي شد؟
خنده اي زوركي كردم و شمرده گفتم:
- هي ... هيچي ... ناك ... ارم ... كر ... دين.
سانيا مشتي به بازوي آرسام زد و با نگراني رو به من گفت:
- به خدا آيه مقصر اين آرسام بود.
لبخندي زدم و دستشو فشردم.
- چيزي نيست عزيزم.
- واي آيــــه، رنگتم پريده! درد داري؟
- نه پس داره فيلم بازي مي كنه!
سانيا با ناراحتي نگاهي به آرسام كرد و گفت:
- به خدا آرسام تو كه مي دوني منظوري نداشتم.
آرسام خيره نگاهي به سانيا كرد و لبش به لبخندي باز شد. سانيا دستمو فشرد. هر دو در نگاه هم ديگه غرق بودند و من بدبخت رو
فراموش كرده بودند! از درد زيادي چشمامو محكم روي هم فشردم. آخه اين چه وقت نگاه عاشقانه كردنه؟! يك نگاه به من بندازين.
چشمامو باز كردم و نگاهم رو به اون دو تا دوختم و گفتم:
- هم ديگر رو نخورين حالا!
با صداي من هر دو به هم اومدن. آرسام سرفه اي كرد و نگاهشو به من دوخت و گفت:
- چيزه؟ اووم، خوبي؟
خنده اي كردم كه دردم بيشتر شد و سانيا مشتي به بازوي آرسام زد.
- نخندونش ديگه!
آرسام شانه اي بالا انداخت كه سانيا سرشو با تأسف براش تكون داد و سرشو به طرف من بر گردوند.
- خوبي؟ درد نداري؟
- درد چي؟ چيزي شده؟
با صداي آراسب سيخ ايستادم كه دردم كمتر كه نشد هيچ بيشتر شد. لبخندي زوركي زدم. نگاهمو به آرسام و سانيا دوختم كه هر دوي اون
ها بدون اين كه حتي نفس بكشن به آراسب و اخمش خيره شده بودند. آراسب قدمي جلو اومد كه سانيا به پشت سر من رفت. آراسب يك
تاي ابروشو بالا داد و مشكوك نگاهش رو به سانيا دوخت.
- اتفاقي افتاده؟ درد چي؟!
آرسام نگاهي به من كرد و با صدا آب دهنش رو قورت داد. خواست چيزي بگه كه لبخندي زدم و به جاي آرسام گفتم:
- چيزه، سانيا داشت حالم رو مي پرسيد كه ديگه بدنم درد نمي كنه.
آراسب با چشمان ريز شده نگاهم كرد. لبمو به دندون گرفتم كه دستي بين موهاش كشيد و رو به آرسام كه خيره نگاهش مي كرد گفت:
- شماها اومده بودين آيه رو صدا بزنين، خودتون موندگار شدين!
آرسام و سانيا خنده اي كردند كه من و آراسب با تعجب نگاهشون كرديم. خدايا چرا اين دو تا رو اين قدر ضايع آفريدي؟ با چشم و ابرو
اشاره مي كردم كه نخندين. آرسام كه متوجه چشم و ابرو اومدن من شد با آرنجش به بازوي سانيا زد. آراسب اخمي كرد.
- خندش كجا بود؟!
- هــــــان! چي؟
#ادامه_دارد....