eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
568 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿☂ آراسب خواست چيزي بگه كه عمو با صداي بلندتري بهش گفت: - بيرون آراسب. آراسب ليوان رو از روي ميز برداشت و اون رو به طرف قفسه هاي كتاب پرت كرد، كه صد تكيه شد و با عصبانيت از اتاق خارج شد. نگاهمو به در بسته ي اتاق دوختم. آهي كشيدم كه دستي روي دستم نشست. نگاهمو به دستان ظريف سانيا دوختم و لبخند غمگيني زدم. آرسام رو به عمو گفت: - بابا شما مطمئنين؟ عمو از جاش بلند شد و به طرف در رفت. كنار در مكثي كرد. - به نظر من بهترين راه همينه. و از در خارج شد. نگاهي به آرسام كردم. نگراني رو توي صورتش مي خوندم. لبخندي زدم كه سرشو تكون داد. از جام بلند شدم كه قفسه ي سينه ام تير كشيد. لبمو به دندون گرفتم. نگاهم به سانيار افتاد كه با لبخندي كه روي لبش بود، به ميز خيره شده بود. خدايا اين هم كه عقلش رو از دست داده! شكي نيست كه از رفتن من خوشحال شده. اخمي روي پيشونيم نشست و با قدم هاي بلند از كتابخونه بيرون اومدم. خونه در سكوت فرو رفته بود! عجيب بود كه شيرين جون نبود! به طرف آشپزخونه رفتم و نگاهمو به شيرين جون كه پشت ميز نشسته بود دوختم. نگاه خيره اش به بخاري بود كه از فنجون نسكافه اش بلند مي شد. آهي كشيدم. دلم خيلي واسش تنگ مي شد. - خسته نباشي شيرين جون. سرشو بلند كرد و با ديدنم لبخندي زد. - بيا بشين دخترم. لبخندي زدم و رو به روش روي صندلي نشستم. از جاش بلند شد و ليوان نسكافه اي برام ريخت. رو به روم نشست. نگاهمو به بخار نسكافه دوختم. دستشو روي دستم گذاشت. - رفتني شدي؟ سرمو بالا گرفتم. از چشماش غم مي باريد لبخندي زدم و دستشو فشردم. - خيلي مزاحمتون شدم. شيرين جون اخمي كرد و نوازش گونه دستشو روي گونه ام كشيد. - اين حرفا چيه دخترم! تو اومدي تنهايي هام رو پر كردي. آهي كشيد و لبخند مهربون و مادرانه اي زد. - دو تا پسر شاخ شمشاد دارم، ولي دختر يه چيز ديگه ايه، محرم دل مادرشه، عزيز دوردونه ي باباشه. لبخند تلخي زدم. من از همه ي اين چيزها دور بودم. نه مادري داشتم كه محرم دلش باشم، نه بابايي كه عزيز دوردونه اش باشم و اون دست مهربونش رو روي سرم بكشه. يا هر وقت مي ترسيدم محكم بغلم كنه، بگه غصه نخور دخترم كنارتم. به جاي همه ي اين ها يك مامان بزرگ داشتم كه از دار دنيا تموم مهربوني هاش رو به من هديه مي كرد. ولي اين كافي نبود. اون تكيه گاه سخت مال من نبود! قطره اشكي كه از چشمام سرازير شد رو شيرين جون با انگشتش گرفت. نگاهمو توي چشماش دوختم. شيرين جون خنده بلندي سر داد. منم خنديدم و خجالت زده با سرعت از ساختمون خارج شدم. با لبخندي نگاهمو به آسمون دوختم. غوغايي در دلم برپا بود! با خوردن فلشي به چشمام نگاهمو از آسمون گرفتم. - مي دوني سرما هيچ واسه بدنت خوب نيست؟ به طرفش برگشتم كه دوربينش رو در جيبش گذاشت. اخمي كردم. - آراسب تو از من عكس گرفتي؟ با تعجب نگاهم كرد و شانه ي بالا انداخت. - مـــــــن! نـــــه! چطور؟ چشمامو ريز كردم و انگشت اشاره ام رو به طرفش گرفتم. - چرا خودم ... نذاشت حرفمو بزنم. پريد وسط حرفم و گفت: - تو ديدي من عكس بگيرم؟ - نه اما فل ... - نديدي ديگه! وقتي نديدي پس چطور اين قدر مطمئني؟ يك تاي ابروم رو بالا انداختم. آراسب خنده اي كرد و رو به روم قرار گرفت. - چيه كوچولو داري منو با اين نگاهت تهديد مي كني؟ خنده اي كردم كه لبخندي زد. به جاي اون من چشمامو باز و بسته كردم كه خنده اي كرد. - چي كار مي كني؟ سرمو كج كردم و گفتم: - دارم اين لحظه رو حك مي كنم. خنده ي بلندتري كرد كه با اومدن آرسام و سانيا جمع چهار نفرمون كامل شد. شب خوبي بود. شايد هيچ وقت توي باورم نمي گنجيد كه روزي اين طور از ته دل بخندم و غمي توي دلم نباشه! به جز يك غم. اون هم غم يا شايد ترس رو به رو شدن با كابوس زندگيم بود. **** آخرين وسايلم رو توي كيفم جا دادم و آرسام اون رو برداشت. نگاهمو دور تا دور اتاق چرخوندم. خاطره هاي خوبم رو توي اين اتاق جا مي گذاشتم. آهي كشيدم. - آيه، خدايي بايد بهم بگي جريان اين آه كشيدنت چيه؟ لبخندي زدم و به طرفش برگشتم. - آخه تو فضول مني؟ ....