#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌸☘
#قسمت_صد_دهم
كي به تو گفت بياي تو اتاق؟
آرسام پس گردني به سرم زد.
- يعني مي خواستي بذارم با يك نامحرم تو يك اتاق تنها باشي؟
لبخندي زد و نگاهشو به پرستار دوخت. پرستارم كه خوشش اومده بود لبخند پهني زد.
- من كه از خانم پرستار كه اين قدر نجيب و متين هستند مطئنم، ولي از تو مطمئن نيستم برادر.
پرستار خنده ريزي كرد كه آرسام به طرفم برگشت و ابرويي بالا انداخت. سرمو با تأسف تكون دادم و بي توجه به اون دو تا نگاهم رو به
دستم دوختم كه در اثر مشتي كه به ديوار زده بودم شكاف برداشته بود. پرستار نگاهمو دنبال كرد و لبخندي زد.
- فكر نكنم بخيه بخواد.
نگاهش كردم و نگران گفتم:
- كي وارد بخش ميشه؟
- بيست و چهار ساعت بايد تحت نظر باشه. اگه حالش بد نشد فردا وارد بخش مي شه.
اخمي كردم.
- يعني ممكنه حالش بد بشه؟
پرستار لبخندي زد. پانسمان دستمو تموم كرده بود و شروع به پانسمان پيشونيم كرد.
- خيلي دوستش داري؟
با تعجب نگاهمو به پرستار دوختم كه ادامه داد:
- همون طور كه دكتر گفت حالش خوب مي شه فقط زمان نياز داره. خانمتون هم بايد خيلي دوستتون داشته باشه.
لبخندي زدم و سرمو تكون دادم.
- اهم، اهم ...
با ابروي بالا رفته نگاهي به آرسام كردم. جفت پا پريده بود تو ذوقم. اخمي كردم و بعد از تموم شدن پانسمان از اتاق خارج شدم كه سانيا و
سانيار، رو به روم ايستادند. نگاهي به سانيا كردم و لبخندي زدم.
- چته تو؟
سانيا كه اشكش روي گونه اش سرازير شده بود لبخندي زد و با پشت دست اشكش رو پاك كرد. نزديكش شدم و اونو توي آغوش
گرفتم. سانيا رو مثل خواهر نداشتم دوست داشتم. تحمل اشكش رو نداشتم. فشار دستشو دور كمرم محكم تر كرد كه خنده اي كردم و
كنار گوشش گفتم:
- به جاي من يكي ديگه رو اين طور بغل كن.
سانيا خنده اي كرد و گفت:
- اون كه فراريه.
- يعني اگه فراري نبود مي رفتي تو بغلش ديگه؟
سانيا خنده ي بلندتري كرد و مشتي به سينه ام زد كه چشمكي زدم. آرسام با حرصي كه توي صداش بود گفت:
- تموم نشد؟
ابرويي براش بالا انداختم كه نگاهم به سانيار افتاد. لبخند زوركي زدم و نزديكش شدم و گفتم:
- فكر نكن كه تموم شد.
انگشت اشاره ام رو به سينه اش زدم و با خشم نگاهش كردم.
- تو زنگ مي زني به مامان مي گي آيه كجاست و دليلش رو هم مي گي.
بي توجه از كنار سانيار گذشتم و به طرف خروجي به راه افتادم. مي دونستم كه كسي جرأت خبر دادن به مامان رو نداره. لبخند بدجنسي
زدم و در دل گفتم:
- ببينم چطور در ميري آقا سانيار!
با صداي پرستاري كه صدام مي كرد به طرفش برگشتم. نگاهي به پرستار كردم، همون پرستاري بود كه دستمو پانسمان كرده بود. نگاهش
كردم كه نزديكم شد و وسايلي رو جلوم گرفت. نگاهي به وسايل كردم كه گفت:
- اين ها وسايل همسرتون هست.
سرمو تكون دادم و تشكر كردم و وسايل رو از دستش گرفتم. از بيمارستان كه خارج شدم نسيم سردي وزيد و موهامو به بازي گرفت.
دستي بين موهام كشيدم. موبايلم رو كه از آرسام گرفته بودم، از جيب شلوارم در آوردم و شمارش رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق
آرسام جواب داد. بدون اين كه اجازه بدم حرفي بزنه گفتم:
- داداش ماشينم كجاست؟
- بابا ماشينت رو برده.
پوفي كردم و بي خداحافظي قطع كردم. مي دوستم كه آرسام كلي از اين كارم حرص مي خوره. نگاهم رو به اطراف چرخوندم. مي دونستم
ماشيني زير نظرم گرفته. پوزخندي زدم كه ماشين احسان برام چراغ زد. به طرف ماشين رفتم و در جلو رو باز كردم و سوار شدم. احسان با
اخمي به طرفم برگشت. شانه اي بالا انداختم.
- چيه؟ چته!
- يعني واقعاً خري، يا خودتو زدي به خريت؟
خنده اي كردم.
- خودم خرم.
لبخندي روي لبش نشست و ماشينو به حركت در آورد. نگاهي از آينه ماشين به پشت كرد.
- دارن ميان دنبالمون؟
احسان بدون اين كه نگاه كنه جواب داد:
- اوهوم.
- نفهميدي كيا بودن؟
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌿🌈
#قسمت_صد_یازدهم
احسان نگاهشو به من دوخت و پوزخندي زد و به رو به رو خيره شد.
- نه هنوز مشخص نيست كار كي بوده.
عصبي دستي بين موهام كشيدم كه احسان مشتي به فرمون زد.
- عوضي ها.
نگاهمو به پلاستيك در دستم دوختم و درش رو باز كردم كه با صداي احسان به طرفش برگشتم.
- تو از كجا فهميدي كه ...
مي دونستم مي خواد چي بگه. به طرف پنجره بر گشتم و گفتم:
- با موبايل آيه زنگ زدن ب ...
با ياد آوري موبايل در پلاستيك رو باز كردم و نگاهمو داخلش دوختم. به جز كلاسور و موبايل چيز ديگه اي توي اون نبود. موبايل رو با
دقت از توي پلاستيك بيرون آوردم.
- با موبايل آيه زنگ زده بودن!
احسان با تعجب نگاهم كردكه دست به كار شدم. سيم كارت آيه رو توي موبايل خودم گذاشتم. مي دونستم ممكنه يكي از افراد خانواده
اش زنگ بزنن و نگران بشن. به ستاد كه رسيدم نگاهي به احسان كردم.
بابا هنوز همين جاست؟
- منتظر تو نشستن.
سرمو تكون دادم و وارد شديم. سرباز با ديدن ما سلام نظامي داد. احسان سرشو تكون داد كه موبايل آيه رو به طرفش گرفتم. با تعجب به
اون ها نگاه كرد كه گفتم:
- اينو ببر براي انگشت نگاري. ببين كيا با اين شماره تماس گرفتن.
سرشو تكون داد و حرفايي كه زده بودم رو به سرباز ديگه اي گفت و وارد اتاقي شديم. بابا، با ديدن ما حرفشو قطع كرد و اجازه داد كه
وارد بشيم. اكثر نگاه ها به من بود. اخمي كردم و روي يكي از صندلي ها نشستم كه صحبت ها دوباره از سر گرفته شد.
****
خسته و عصبي سوار ماشين شدم و وسايلم رو روي صندلي انداختم كه از پلاستيك چيز براقي بيرون افتاد. خم شدم و گردنبند رو برداشتم.
نگاهمو به گردنبند زيبايي كه نام ا... روي اون حك شده بود دوختم و لمسش كردم. لبخندي روي لبم نشست. دست بردم قفلش رو باز
كردم و توي گردن خودم انداختم. تا موقعي كه آيه خوب بشه امانتيش رو پيش خودم نگه مي دارم. دوباره گردنبند رو لمس كردم و
ماشين رو به حركت درآوردم و به طرف بيمارستان حركت كردم. ماشين يكي از افراد ستاد هم پشت سرم به حركت در اومد. نفسمو با
حرص بيرون دادم. اگه به خاطر آيه نبود هيچ وقت اجازه نمي دادم كه اين طور زير نظر باشم. به بيمارستان كه رسيدم به خاطر آشناييم .
با فرزام خيلي راحت اجازه ورود رو به من دادن. به طرف آي سي يو به راه افتادم كه موبايلم زنگ خورد. نگاهي به شماره ي روي صفحه
كردم با ديدن اسم مامان شيرين روي صفحه لبخندي روي لبم نشست. دكمه ي پاسخ رو زدم. صداي نگران مامان توي گوشم پيچيد.
- آيه مادر خودتي؟
نفسمو بيرون دادم. مي دونستم به مامان خبر دادن.
- آراسبم مامان.
صداي گريه ي مامان توي گوشم پيچيد. كلافه پشت در آي سي يو ايستادم و تكيه ام رو به ديوار دادم.
- مامان آروم باش.
- آراسب مامان جان تو كه به من دروغ نمي گي درسته؟
- نه مامانم نمي گم. مگه شده آراسب به مامانش دروغ بگه؟!
صداي آرسام كه به مامان دلداري مي داد رو مي شنيدم. سرمو به عقب برگردوندم و چشمامو بستم.
- حالش خوبه؟ چيزيش كه نشده؟
چشم هامو باز كردم و نگاهمو به در دوختم. خودمم مي خوام باور كنم كه خوبه. دستمو مشت كردم و گفتم:
- آره مامان خوبه.
-دخترم تو بيمارستان تنهاست. مي خوام بيام پيشش.
آه از نهادم بيرون اومد.
- من پيششم مامان جان.
- اگه پيششي بده باهاش صحبت كنم. مي خوام مطمئن بشم خوبه.
كلافه دستي بين موهام كشيدم.
- مامان اون تو آي سي يو ...
هنوز حرفم تموم نشده بود كه صداي گريه ي مامان كلافه ترم كرد.
- تــــو گفـــــــتي خوبه آراسب!
- شيرين جونم به آراسبت اعتماد داري؟ من دارم بهت مي گم خوبه.
- پس تو آي سي يو چي كار مي كنه؟
- براي اين كه خيالشون راحت باشه. خطري تهديدش نمي كنه.
- آراسب تنهاش نذار مامان جان. اين دختر امانته.
چشمامو بستم. تو اين موقعيت از توانم خارج بود. نمي تونستم با اين حالي كه دارم مامان رو آروم كنم. قطع كردم و شماره بابا رو گرفتم
كه خودش رو به خونه برسونه.
روي صندلي نشسته بودم كه دستي روي شانه ام نشست. سرمو بالا گرفتم و با نگاه خسته اي لبخندي به دكتر زدم.
- خسته نباشي جوون.
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من
#قسمت_صد_دوازدهم
ما هم همين طور.
دكتر جواب لبخندم رو داد و گفت:
- بيا برو دست و صورتت رو بشور كه داريم وارد بخشش مي كنيم.
با شادي نگاهش كردم و از جام بلند شدم.
- سركاري كه نيست دكتر؟
دكتر خنده اي كرد.
- نه سركاري نيست. تا تو دست و صورتت رو بشوري اون هم وارد بخش شده.
سرمو با شادي تكون دادم و به بهانه دست و صورت شستن از اون جا دور شدم. خوشحال وارد حياط بيمارستان شدم و خودم رو خالي
كردم. اون سالم بود. آيه سالم بود. دستي توي موهام كشيدم. ديگه نمي ذارم، اجازه نميدم كسي بهش صدمه برسونه، هيچ كس. وارد شدم
كه دكتر با ديدنم سرش رو با تأسف تكون داد و اشاره اي به اتاق كرد. خنده اي كردم. از كنار دكتر كه رد مي شدم صداش رو شنيدم كه
گفت:
- از دست جوون هاي امروزي!
وارد اتاق كه شدم نگاهم رو به تخت دوختم كه آيه روي اون دراز كشيده بود. چه حكمتي بود كه هر دو بايد روي تخت بيمارستان مي
خوابيديم؟ به طرفش قدم برداشتم. قيافش توي اون لباس هاي صورتي بيمارستان معصومانه شده بود. به تختش نزديك شدم و نگاهم به
دست گچ گرفتش افتاد كه اخمي كردم.
- اخم نكن بهت نمياد!
با شنيدن صداش لبخندي روي لبم نشست و نگاهمو به چشم هاي بستش دوختم.
- تو اين جا چي كار مي كني كوچولو؟
اخمي كرد. مي دونستم از كلمه ي كوچولو متنفره. ولي دست خودم نبود. دوست داشتم اين طوري صداش كنم.
- دارم غذا درست مي كنم مي خوري؟
- آي گفتي ها. چقدر گشنمه!
چشماشو باز كرد و نگران نگاهم كرد.
- ديوونه مگه چيزي نخوردي؟
خنده اي كردم. چشماي نگرانش رو دوست داشتم. از روزي كه باهاش آشنا شده بودم همين طور چشماش نگران بود و معصوم. ابرويي بالا
انداختم و گفتم:
تو كه مامان رو مي شناسي، تا يكي از افراد خانواده سر ميز نباشه اجازه نميده كه كسي دست به غذا بزنه.
لبخند بي جوني زد. صداش از درد مي لرزيد. ولي باز هم با همون جوني كه داشت حرف مي زد.
- حالا حتماً آرسام خونه رو روي سرش گذاشته؟
لبخندي زدم.
استراحت كن. نمي خواد اين قدر حرف بزني.
خنده ي با نمكي كرد.
- غير مستقيم مي گي خفه شو ديگه؟
با خنده از تخت فاصله گرفتم.
- ما غلط بكنيم خانم!
خواست حرفي بزنه كه موبايلم زنگ زد. نگاهي به شماره كردم و رو به آيه گفتم:
- مامانه!
دست سالمشو دراز كرد كه اخمي كردم.
- نه خيلي سالمي، تكون هم مي خوري؟
اخمي كرد كه خنديدم و موبايل رو به گوشش نزديك كردم. نفس عميقي كشيدم كه بوي گل ياس به مشامم رسيد. لبخندي روي لبم
نشست. خوشحال بودم كه مي تونستم دوباره عطر گل ياس رو مهمون ريه هام كنم. نگاهي بهش كردم كه با لبخندي چشماش رو بسته بود
و سعي در آروم كردن مامان داشت. كي وارد زندگيم شد؟ كي اين قدر صميمي شديم؟ آراسبي كه صد تا دختر رو، روي انگشتش مي
چرخوند، چطور يك دختر با عقايدي كه خيلي ازش فاصله داشت، اون رو توي مشتش داره! سرمو زير انداختم.
- تموم شد.
موبايل رو از گوشش فاصله دادم كه آهي كشيد. خنده اي كردم.
- دختر، تو مي دوني چقدر آه مي كشي؟
با تعجب نگاهم كرد و گفت:
- خيلي آه مي كشم؟!
سرمو تكون دادم.
- هر پنج دقيقه اي يك بار آه مي كشي، اون هم چه سوزناك!
خنده ي بلندي سر دادم. با اشكي كه از چشم هاش سرازير شد دلم لرزيد. حاضر بودم تمام دنيا رو به پاش بريزم كه باز چشم هاشو اشكي
نبينم. با قدم هاي بلند خودمو به تخت رسوندم و گفتم:
- آيه معذرت مي خوام. داشتم شوخي مي كردم بخنديم!
لبشو به عادت هميشه به دندون گرفت.
- آراسب؟
چشمامو بستم و با نگراني باز كردم و گفتم:
- جانم عزيزم چي شده؟
- درد دارم آراسب!
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من ☂✨
#قسمت_صد_سیزدهم
مي دوستم از دردي كه داره متوجه حرفم نشده. با عجله از اتاق خارج شدم و پرستاري رو صدا زدم. با پرستار وارد اتاق شديم و نگران رو
به آيه نگاه كردم كه چشم هاش رو بسته بودم و از گوشه چشمش اشك سرازير مي شد. به طرف پنجره رفتم و به بيرون چشم دوختم.
چشم هامو بستم و دستمو مشت كردم. طاقت ديدن اشك چشم هاشو نداشتم. با صداي پرستار متوجه شدم كه كارش تموم شده به طرفش
برگشتم كه پرستار لبخندي زد.
- ديگه لازم نيست بياين بيرون. مي تونين هر وقت درد داشتن اين دكمه رو بزنين.
سرمو تكون دادم كه پرستار بدون حرف ديگه اي خارج شد. نگاهمو به آيه دوختم، اما حرفي نزدم. دوباره به طرف پنجره برگشتم و به
بيرون چشم دوختم. دستمو روي قلبم گذاشتم و چشمامو بستم. قلبم تند مي تپيد، براي دختري كه حتي نمي دونست چرا ناخواسته وارد
اين بازي شده! براي كسي كه حاضر بودم تمام زندگيمو زير پاش بريزم. چشمامو باز كردم و به طرف آيه برگشتم. يعني ممكن بود من آيه
رو دوست داشته باشم؟ لبخندي زدم. يعني اين پري كوچولو مي تونست عشق من باشه! فقط من!
****
با نوري كه به چشم هام خورد، كش و قوسي به بدنم كه خشك شده بود دادم. صداي پچ پچي رو مي شنيدم! اما حال اين كه چشم هامو باز
كنم ببينم كيه رو نداشتم. همون طور كه دراز كشيده بودم دستمو زير سرم بردم و نفس عميقي كشيدم. با كشيدن نفس عميق بوي الكل
توي بينيم پيچيد. اخمي كردم و با ياد آوري موقعيتي كه آيه توي اون هست چشم هامو باز كردم و راست روي مبل نشستم. خدا خير بده
اين اتاق خصوصي ها رو كه مبل داشت. با ديدن دو پرستار كه بالا سر آيه بودن لبخندي زدم و گفتم:
- صبح بخير بر خانم ها.
هر دو پرستار ريز خنديدن كه لبخند عميقي زدم. نگاهم به آيه افتاد كه با تأسف سرشو برام تكون داد. بلند شدم و لباس هام رو مرتب
كردم. چند دكمه ي بالاي پيراهنم رو باز نگه داشتم و به تخت آيه نزديك شدم. پرستارها با ديدنم لبخندي زدند كه جواب لبخندشون رو
دادم. آيه اخمي كرد كه شانه ام رو بالا انداختم و رو بهش گفتم:
- اين بيمار ما كي مرخص مي شه معلوم نيست؟
-چيه جوون، از ما خسته شدي؟
با صداي دكتر به طرفش برگشتم و دستي بين موهام كشيدم.
- نه دكتر جون اين حرفا چيه! ديشب نبوديد ببينين خانم چقدر شاكي بود كه غذاهاي بيمارستان به درد نمي خوره.
- آراســـــــــب!
- مگه دروغ مي گم؟
- آره كه دروغ مي گي! ديشب من بودم يا تو كه مي گفتي غذاهاشون مثل پلاستيكه، ولي سهم غذاي منو هم خوردي!
به طرف آيه برگشتم و ابرويي بالا انداختم كه چيزي نگه. آيه با ديدن اين حالتم لبخند بدجنسي زد و چشماش از شيطنت درخشيد.
- تازه آقاي دكتر اين كه چيزي نيست.
اشاره اي به پنجره كرد و ابرويي برام بالا انداخت.
- اين پنجره رو مي بينين، ليوان آب سرد پر كرده بود هر كس از زير اين پنجره رد مي شد آب مي ريخت روش.
اخمي كردم و با چشمان گرد شده به طرف دكتر برگشتم.
- دكتر اين مريضه، داروها داره بهش اثر مي كنه هذيون مي گه! توجه نكنيد.
با صداي جيغ آيه لبخندي روي لبم نشست.
- آراســــــــــب كه اين طور! مي دونين دكتر رفته بود ...
به طرفش برگشتم و گفتم:
- آيــــــــه جـــــــان!
آيه خنده اي كرد.
- بذار بگم ديگه!
- نه لازم نكرده شما چيزي بگي.
- نه بذار بگم دلشون خوش مي شه كه يك كارمند گيرشون اومده.
اشاره ي به پايين مبلي كه خوابيده بودم كرد كه پر از آشغال هاي چيپس و پفك بود.
- مي بينيد كه چقدر هم مرتب و تميز هست!
- آيـــــــــــــه! منو تو كه مي رسيم خونه.
دستشو روي دهنش گذاشت و با صداي بلندي شروع به خنديدن كرد. با ديدن خنده اش من هم سرخوش به طرف دكتر برگشتم كه
داشت به كل كل هاي من و آيه مي خنديد. چشمكي به دكتر زدم و چشم غره اي به آيه رفتم كه سرشو برام تكون داد. دكتر بعد از چكاب
كامل آيه لبخندي زد و رو به من گفت:
- ايشون مرخصن.
لبخند پهني زدم و نگاهمو به آيه دوختم. مي دونستم توي اين يك هفته هيچ از اين جا بودن راضي نبود. شايدم دليل اصليش من بودم! با
دكتر از اتاق خارج شديم. با نگراني رو به گفتم:
- دكتر مطمئنيد بايد مرخص بشه؟ بعضي از شب ها خيلي درد داشت!
دكتر لبخند زد و محكم به شانه ام زد.
- اين ها چيزاي ساده اي هست. شكستن دنده، دردهاي خودش رو داره. خانوم شما هم خيلي مقاومه كه چيزي نمي گه. براي دردهاشون
هم قرص هاي آرام بخش تجويز مي كنم تا خيالت راحت باشه.
لبخندي زدم و سرمو تكون دادم كه دكتر خنده اي كرد.
- دروغ نمي گم، ولي دلم براي شيطنت ها و كل كل هاي هر دوتون تنگ مي شه و اميدوارم ديگه تو اين حالت شما رو اين جا نبينم.
- منم اميدوارم دكتر براي چيز هاي خوب خوبي بيايم سراغ شما.
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من ☂😍
#قسمت_صد_چهاردهم☘🌸
دكتر كه انگار قرص خنده بهش داده باشم دوباره خنديد. بعد از تجويز داروها و حساب بيمارستان به طرف اتاق راه افتادم خواستم در
بزنم و وارد اتاق بشم كه با شنيدن صداي جيغ دختري با نگراني در رو باز كردم كه نگاهم به چهره ي سرخ شده ي آيه افتاد. آيه نگاهشو
به طرف ديگه اي دوخت و با خنده گفت:
- جلو اين دو تا رو بگير!
نگاهش رو دنبال كردم كه چشمم به آرسام و سانيا افتاد. با ديدن سانيا كه كفشش رو در آورده بود چشم هام گرد شد و گفتم:
-داري چي كار مي كني سانيا؟
سانيا جيغي كشيد و كفشش رو به طرف آرسام انداخت و گفت:
- ديوونه ام كرده!
آرسام كفش سانيا رو برداشت و خنده اي كرد.
- ديوونه بودي دخترخاله.
سانيا به طرفش خيز برداشت كه آرسام خودشو به من رسوند و پشت سرم ايستاد. خنده اي كردم كه آيه هم از جاش بلند شد و جلوي
سانيا ايستاد.
-سانيا آروم باش!
سانيا اخم كرده به آرسام نگاه كرد كه با ديدن خنده ي من خواست اون يكي كفشش رو در بياره، كه آيه دستشو گرفت.
- ا ،سانيا زشته! اين كارها چيه؟!
آرسام كه پشتم ايستاده بود خنده ي بلندي سر داد و گفت:
- ديدي! آيه هم مي ترسه بوي گند جورابت خفمون كنه!
سانيا جيغي كشيد و به طرفش خيز برداشت كه آيه دستشو گرفت. با خنده آرسام رو از پشت سرم كنار زدم و بازوش رو گرفتم و اونو
جلوي خودم قرار دادم.
- كه بوي گند جوارب من، آره!
آيه خنده كنان اونو گرفته بود و من آرسام رو جلوي سانيا گرفته بودم. آيه چشم و ابرو مي اومد كه آرسام رو بزن كنار ولي من كه تازه
خيلي خوشم اومده بود آرسام رو به سانيا نزديك تر مي كردم.
-ول كن آراسب! اين پيشي وحشي ميشه منو با ناخناش مي كشه، بي داداش مي شي ها!
خنده اي كردم و با چشمكي كه به آيه زدم گفتم:
- بذار چنگت بزنه تا از شرت راحت بشم.
آيه اخمي كرد.
- آراسب، به جاي اين كه جلوي اين ها رو بگيري داري آتيش بينشون رو بيشتر مي كني؟
- ا ،آيه! بذار مشكلشون رو حل كنن ديگه.
آيه خواست چيزي بگه كه آرسام مشتي به شكمم زد. از درد اخمي كردم و زير پايي به آرسام كه از من فاصله مي گرفت زدم. روي زمين
افتاد. آرسام با اخمي نگاهم كرد و گفت:
- الهي كه بي آراسب بشم من.
- خدا نكنه آرسام!
با اين حرفش دردم رو از ياد بردم و نگاهمو به چشم هاش دوختم. آيه لبخند شرمگيني زد و گونه هاش سرخ شد. از سرخي گونه هاش به
خنده افتادم كه سانيا از موقعيت استفاده كرد و آيه رو كنار زد و خودشو به آرسام رسوند و با كفشش يكي به سر آرسام زد. با ديدن اون
دو تا خنده ي بلندي كردم و به طرف آيه برگشتم. با ديدنش خنده از روي لبام ماسيد. خودمو بهش رسوندم كه از درد صورتش جمع شده
بود. با نگراني دستمو جلو بردم كه دستشو بگيرم اما با چشمان گرد شده خودش رو عقب كشيد. دستمو مشت كردم و به زير انداختم.
پوفي كردم و با نگراني گفتم:
- چي شده آيه؟
با صداي نگران من اون دو تا دست از شيطنت برداشتن و با نگراني به آيه چشم دوختن. آيه با ديدن اون دو تا كه دست نگه داشته بودن
لبخندي زد و گفت:
- آخيش، مريضي هم چه فايده هاي كه نداره!
اخمي كردم.
- يعني داشتي فيلم بازي مي كردي؟!
خنده اي كرد و سرشو تكون داد. عصبي نگاهش كردم كه با نگاه عصبانيم نگاهشو به زير انداخت. كلافه به طرف در رفتم و گفتم:
- من تو ماشين منتظرم.
و از اتاق خارج شدم. از چي ناراحت بودم؟ از اين كه اجازه نداده بود دست بهش بزنم يا اين كه اين شوخي مسخره رو كرد؟ آيه داري با
من چي كار مي كني! يعني اين قدر كثيفم كه تو يك اتاق بسته نمي توني تحملم كني؟ از بيمارستان خارج شدم و نفس عميقي كشيدم.
موبايلم رو از كاپشنم خارج كردم و شماره اي رو گرفتم.
- همگي آماده هستين؟
...
- حواستون رو درست جمع كنين نمي خوام كسي متوجه بشه.
...
- يادتون باشه با فاصله بيايد. شخص مشكوكي ديديد به سرگرد اطلاع بدين.
...
- باشه، خداحافظ.
موبايل رو قطع كردم و سوار ماشين شدم. نگاهي به اطراف كردم. ماشين مشكوكي نديدم. مشتي به فرمون ماشين زدم. چقدر دنبال اون
ماشين گشتم كه آيه رو زده بود اما از هر كس كه مي پرسيدم مي گفت «در رفت.» اگه در رفت چطور موبايل آيه رو برداشت!
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من🌈❤️
#قسمت_صد_پانزدهم
پرستاري كه وسايل آيه رو داده بود هم پرسيدم كه اين وسايل رو از كجا آوردي جوابش اين بود كه وسايل رو با بيمار آوردن! مشت ديگه
اي به فرمون زدم كه در ماشين باز شد.
- چرا اين فرمون بيچاره رو مي زني اين چه گناهي كرده؟
- زر نزن برادر من، سوار شو.
با سوار شدن آرسام آيه و سانيا هم سوار شدند. با بسته شدن درها پامو روي پدال گاز گذاشتم كه آرسام اخمي كرد.
- هوي، درست برو بيمار تو ماشين داريم!
لبخندي زدم و سرعتمو كمتر كردم. عينك آفتابيم رو زدم و آينه رو روي صورت آيه تنظيم كردم. صورت زيباي معصومش توي آينه قاب
شده بود. لبخند سرخوشي زدم و از پشت عينك نگاهمو از آينه به او دوختم. چشم هاي زيبايش باز هم ناراحت بود. مثل هميشه آهي كشيد
كه خنده اي كردم. اين دختر فكر نكنم بتونه دست از آه كشيدنش برداره!
- خدايا شفا بده داداش ما هم ديوونه شد رفت!
با خنده مشتي به بازوش زدم كه آيه و سانيا هم خنديدند. كنار گل فروشي ايستادم و بدون حرفي پياده شدم. وارد گل فروشي كه شدم
شاگرد با ديدن من لبخندي زد كه گفتم:
- سفارشي كه دادم آماده شده؟
شاگرد سرشو تكون داد و گفت:
- به خيلي جاها سر زدم. اما آخرش تونستم پيداش كنم.
- پس خسته نباشيد.
شاگرد دسته گل ياس رو به دستم داد. چشم هامو بستم و بوش رو مهمون ريه هام كردم و به طرف ماشين رفتم. در پشت رو باز كردم،
همون جا كه آيه نشسته بود. با لبخندي گل ها رو به دستش دادم. با تعجب به گل هاي توي دستش نگاه كرد و لبخندي روي لبش نشست.
خودمو بهش نزديك كردم كه صدامو بشنوه و گفتم:
- حاضرم هر كاري كنم كه اين لبخند روي لبات بشينه.
نگاهم كرد و لبخند عميق تري زد.
- خيلي گلي آراسب.
خنده اي سر دادم و سوار ماشين شدم كه آرسام با لبخندي سرشو با تأسف تكون داد و گفت:
- وقتي مي گم تغيير كردي نگو نه!
ماشين رو به حركت در آوردم. از آينه نگاهش كردم كه چشم هاشو بسته بود و گل ها رو بو مي كرد. لبخندي زدم و نفس عميقي كشيدم.
ماشينم پر شده بود از بوي آيه. دستي بين موهام كشيدم كه نگاهم به ماشيني كه از كنارم رد شد افتاد! ماشيني با همون رنگ از كنار ديگه
ي ماشين رد شد! اخمي كردم و رو به آيه گفتم:
- آيه نگاه كن ببين اين ماشين برات آشنا نيست؟
آيه نگاه نگرانش رو به ماشين كناري دوخت. مي دونستم كه هنوز اون روز رو به ياد نياورده، اما مي خواستم هر چه سريع تر اين موضوع
تموم بشه. آيه با ناراحتي سرشو تكون داد و غمگين نگاهم كرد كه لبخندي زدم.
- مهم نيست. بي خيال به خودت فشار نيار.
سرشو تكون داد و نگاهشو از پنجره به بيرون دوخت. موبايلم رو در آوردم كه آرسام نگاهم كرد كه چي شده؟ ابرويي بالا انداختم و گفتم:
- بعداً مي گم.
سرشو تكون داد كه تك زنگي به موبايل احسان زدم كه سانيا گفت:
- آراسب مگه خونه نمي ريم؟
- اين طور كه معلومه نه!
آيه نگاهشو به اطراف چرخوند و با تعجب نگاهم كرد كه وارد كوچه اي شديم. با ديدن كوچه چشماش درخشيد. نگاهمو به كوچه دوختم و
ياد اولين روزي كه آيه رو رسوندم افتادم كه پلاستيك هلو رو به طرفم گرفت. اون روز هيچ فكر نمي كردم اين ديدار تا اين جا پيش بره!
از آينه نگاهش كردم كه با شادي به كوچه چشم دوخته بود. آرسام نگاهم كرد و ابرويي بالا انداخت كه عينك آفتابيم رو به طرفش پرت
كردم.
- اين جا كجاست ديگه؟
خواستم چيزي بگم كه آيه با صداي سرخوش و شادش رو به سانيا گفت:
- اين جا خونه ي منه.
سانيا با تعجب نگاهش كرد.
- واقعاً!
لبخند عميقي زد كه لب هاش سرخ شد. كنار خونه نگه داشتم و به عقب برگشتم و نگاهش كردم.
- پياده نمي شي خانم؟
با اين حرفم نگاهشو به در خونه اش دوخت. نگاهشو دنبال كردم كه نگاهم به خانمي افتاد كه از خونه اش خارج شد. با سرعت از ماشين
پياده شد و خودشو به اون خانم رسوند. همون خانم با ديدن آيه آغوشش رو باز كرد كه آيه بي معطلي خودشو در آغوشش انداخت. سانيا
هم از ماشين پياده شد و به طرف اون دو تا رفت كه آرسام گفت:
- چرا اين جا؟
دست به سينه تكيه ام رو به صندلي دادم.
- چون مي خواستم از اين به بعد فقط بخنده.
آرسام لبخندي زد و سرشو تكون داد. نگاهمو به صورت خندانش دوختم. همه دورش جمع شده بودن. چشم هامو روي هم گذاشتم. شايد
اگه اون خانم به شماره ي آيه زنگ نمي زد اين فكر به سرم نمي زد كه اين جا بيارمش. چشم هامو باز كردم و ياد اون روزي افتادم كه
چقدر از شنيدن خبر بارداري دوستش شاد شده بود و بهش قول داده بودم كه ميارمش دوستش رو ببينه و آخرش هم به قولم عمل كرده
بودم. نگاه قدرشناسش رو به من دوخت كه باز آرسام گفت:
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من ☘🌸
#قسمت_صد_شانزدهم
چطوره درباره ي شناسنامه هم بگي، شايد خوشحال تر بشه!
به آرسام نگاهي كردم. احساس بدي داشتم! مي ترسيدم اگه جريان شناسنامه رو به آيه بگم كه درست شده، ازم فاصله بگيره! سرمو براي
آرسام تكون دادم و از ماشين پياده شدم كه آرسام هم با من پياده شد.
(آيه)
نگاهم رو به آراسب كه از ماشين پياده شده بود دوختم. لبخندي روي لبم نشست كه با ضربه اي كه محكم به كمرم زده شد نفسم از درد
توي سينه حبس شد! خم شدم و چشم هامو بستم. صداي قدم هاي شتاب زده ي كسي رو كه به من نزديك مي شد رو مي شنيدم! صداي
نگران آراسب در گوشم پيچيد.
- آيه ...
با عصبانيت رو به شخصي كه اين كار رو كرده بود با صداي كه خشم در اون پديدار بود گفت:
- خانوم چرا حواستون نيست؟
- ب ... به خد ... حواسم نبود!
با شنيدن صداي مهري هم دردم كم نشد! آراسب كلافه روي پاش نشست و خيره به صورتم نگاه كرد. با ديدن نگاهش چشم هام رو توي
اون نگاه، كه پر از نگراني بود دوختم. يعني اين نگاه براي من اين طور نگران شده بود؟ بغضي در گلوم نشست و صورتم جمع شد. اين
بغض از درد نبود. چيزي در دلم بود كه خودم باورش نداشتم. شايد هم نمي خواستم باور كنم!
- نفس بكش آيه. آروم آروم نفس بكش و صاف بايست.
بغضم عميق تر شد. آهي كشيدم كه لبخندي زد و گفت:
- دختر تو نمي توني آه نكشي؟
لبخند كم جوني روي لبم نشست و قطره اشكي از چشم هام چكيد. نفس عميقي كشيدم و همون طور كه گفته بود انجام دادم و دردم رو
پشت لبخندم پنهان كردم. نگاهي به ليلاجون و مهري كردم كه با نگراني نگاهم مي كردن و گفتم:
- تو داري بچه دار مي شي ولي هنوز آدم نشدي؟
مهري اخمي كرد كه آرش از پشت سرش گفت:
- حرف دل منو زدي.
با ديدن آرش لبخندي روي لبم نشست و ابرويي براش بالا انداختم كه خنده اي كرد و سرشو با تأسف تكون داد.
- تو هم آدم نمي شي آيه؟
خنده اي كردم كه نگاهش رو به پشت سرم دوخت. نگاهش رو دنبال كردم كه نگاهم به آراسب و آرسام و سانيا افتاد. آراسب اخم كرده
سرش رو زير انداخته بود كه با تنه اي كه آرسام بهش زد سرش رو بالا گرفت. نگاهش رو به من و آرش دوخت و اخم هاش بيشتر درهم
رفت! با تعجب نگاهش كردم كه آرش كنارم ايستاد و گفت:
- معرفي نمي كني آيه؟
نگاه پر تعجبم رو از آراسب گرفتم و به آرش دوختم و لبخندي زدم. سرمو تكون دادم.
آرسام اخمي كرد. نوبتي هم باشه نوبت آراسب بود كه به او بخنده. نگاهمو به اطراف حياط چرخوندم. چقدر دلم براي اين جا تنگ شده
بود! آهي كشيدم كه صداي آراسب رو از نزديك شنيدم.
- من آخرش راز اين آه كشيدنت رو كشف مي كنم!
خنده اي كردم و گفتم:
- آرزو بر جوانان عيب نيست، پسرم!
آراسب خنده اي كرد و با چشمان خاكستريش زل زد به من. غرق در چشمان هم بوديم. آراسب چشماش رو بست و بار ديگه اون رو باز
كرد كه لبخندي زدم.
- داري چي كار مي كني؟!
- دارم اين لحظه رو تو ذهنم براي هميشه حك مي كنم.
- ديوونه!
چشماش درخشيد و لبخندي نشست روي لبش. زير لبش به خاطر همون كتك كاري كه بخيه خورده بود چين افتاد و لبش رو زيباتر كرد.
دوست داشتم دستمو دراز كنم و انگشتمو روي اون بكشم. نمي دونم چند دقيقه بود كه خيره به هم نگاه مي كرديم كه با صداي سرفه ي
مهري به خودمون اومديم و نگاهمون رو از هم گرفتيم و به مهري دوختيم.
- همه منتظر شمان.
آراسب دستي بين موهاش كشيد و كلافه رو به مهري گفت:
- براي چي؟
مهري خنده اي كرد و دست منو گرفت و با خودش كشيد كه آراسب اخمي كرد.
- مهري خانم تو رو خدا آروم تر!
مهري با تعجب به آراسب نگاه كرد و با حالت تسليم دستاشو بالا برد و به عقب برگشت و با ترس ساختگي داخل رفت. خنده اي كردم و با
آراسب وارد خونه شديم. آراسب نگاهي به اطراف كرد و لبخندي زد.
- اين جا خيلي ...
كه آرسام گفت:
- سنتي!
آراسب خنده اي كرد و سرشو تكون داد كه آرش بشقاب رو روي سفره گذاشت و گفت:
اين جا رو آيه خودش درست كرده.
مهري ادامه داد:
- نمي دونين چقدر حرص خورده به خاطر اين خونه!
خنده اي كرد و پيش سانيا كه كنار سفره نشسته بود نشست و گفت:
- شبح شده بود! يك دفعه از خواب بيدار مي شد مي نشست براي تميز كاري و ساختن اين خونه نقشه مي كشيد!
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من 😍🌱
#قسمت_صد_هفدهم
فكر كنم نوبتي هم كه باشه نوبت شماست!
لبخندي به آراسب زدم كه با اخم هاي در هم دستش رو در دست آرش گذاشت. قدمي به جلو برداشتم و با هيجاني كه در دلم بر پا شده
بود گفتم:
- آره نوبتي هم باشه نوبت آراسبه.
- به به آراسب! جاي علي خالي!
آرش اخمي كرد و لبشو به دندون گرفت و گفت:
- خانمم خودتو كنترل كن.
مهري خنده اي كرد و سرشو تكون داد. نگاهي به آراسب كردم كه اخم هاش باز شده بود. لبخندي زدم و گفتم:
- آراسب فرهودي. برادر آرسام و پسر خاله سانياي عزيز و رييس بزرگ بنده، و ...
آراسب با همون چشمان خاكستري و درخشانش زل زد توي چشمام. آرش به طرفم برگشت و گفت:
- و ...؟
گونه هام با نگاه خيره ي آراسب داغ شده بود! وصفي براي رابطه ي بين من و آراسب نداشتم! زبونم نمي چرخيد! اسم رابطه ي من و
آراسب چي مي تونست باشه؟ همه منتظر به من چشم دوخته بودن، حتي خود آراسب! لبخند عميقي زدم و گفتم:
- و دوست.
آرش سرشو تكون داد كه آراسب لبخندي زد و آهسته كه فقط من بشنوم گفت:
- فقط دوست؟!
با تعجب سرمو بالا گرفتم و نگاهش كردم. نگاهش از شيطنت مي درخشيد. لبخندي زدم كه چشمكي زد و گفت:
- فقط دوست؟!
خنده ي سرخوشي كرد كه مهري مثل اجل معلق وسط ما پريد. آرش اخمي كرد و سرشو با تأسف تكون داد. مهري خودشو به آرش
چسبوند و در گوشش چيزي گفت كه آرش سرخ شد و اخم هاش باز شد و سرشو زير انداخت! نگاهي به مهري كردم كه چشمكي زد. خدا
مي دونست چه گفته كه آرش بدبخت اين طور سرخ و سفيد شده؟! مهري با ديدن لبخند من اخمي كرد.
-به جاي اين لبخند گله گشادت ...
آرش با اخم گفت:
- مــــهـــــري!
مهري خنده اي كرد و گفت:
- باشه بابا!
رو به من كرد و گفت:
- حالا با اين لبخند زيبايي كه ما رو مهمون كردي ما رو هم معرفي كن.
خنده اي كردم و رو به بچه ها گفتم
بچه ها معرفي مي كنم، مهري دوست خل و جون جوني خودم.
- آرش!
آرش خنده اي كرد و شانه اش رو بالا انداخت.
- حقيقت تلخه عزيزم!
همه پقي زدن زير خنده كه رو به آرش كردم و گفتم:
اين هم داداش خوبم آرش، همسر مهري.
مهري خنده اي كرد و گفت:
- چه هندونه هايي كه زير بغلش نذاشتي! حالا تا يك هفته لبخند روي لباشه.
آرش خنده اي كرد و نگاه پر محبتش رو به من دوخت. جواب نگاه پر محبتش رو با لبخندي دادم و به عقب برگشتم و نگاهم رو به
ليلاجون دوختم و دست سالمم رو به طرفش دراز كردم. ياد فداكاري هايي كه ليلا جون براي علي كرده بود افتادم. به علي براي داشتن
چنين مادري حسودي مي كردم! ليلا جون دستشو در دستم گذاشت. كاش من همچين مادري كنارم بود. خودم زندگيمو به پاش مي ريختم.
همين كاري كه علي داره مي كنه. رو به آراسب كردم و لبخند غمگيني زدم.
- اين هم بهترين مادر دنيا، ليلاي عزيز.
ليلاجون دستمو در دستش فشرد كه مهري دستاش رو به هم كوبيد و گفت:
-البته مهم ترين شخص فعلاً نيستش، ولي بعد باهاش آشنا مي شين.
خنده اي كردم كه آرش اشاره ي به بقيه كرد و گفت:
- بفرمايين داخل.
مهري دست سانيا رو گرفت و خنده اي كرد.
- بيا بريم داخل كه اين آرش وقتي فهميد آيه تصادف كرده رفته بساط كباب رو راه انداخته.
- كباب چي؟
آرسام خنده اي كرد و رو به آراسب و من گفت:
- بيچاره سانيا! اين قدر از دست شما دو تا گشنگي كشيده كه مونده كباب چيه؟
آراسب خنده اي كرد كه سانيا به طرف آرسام خيز برداشت و بعد از اين كه سانيا و آرسام يك دور، دور ماشين دنبال هم كردند وارد خونه
شديم. با وارد شدنمون به خونه نسيمي به صورتم خورد. بوي خونم رو به ريه هام فرستادم. نگاهم به آراسب افتاد كه دستاش رو باز كرده
بود و چشماش رو بسته بود و نفس عميقي مي كشيد! لبخندي زدم كه با سقلمه اي كه آرسام به آراسب زد از جاش پريد و با اخمي به آرسام
نگاه كرد و گفت:
- مريضي برادر من؟
آرسام خنده اي كرد. سانيا كه از كنار آرسام رد مي شد گفت:
- زهرمار.
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌿☂
#قسمت_صد_هجدهم
آرسام اخمي كرد. نوبتي هم باشه نوبت آراسب بود كه به او بخنده. نگاهمو به اطراف حياط چرخوندم. چقدر دلم براي اين جا تنگ شده
بود! آهي كشيدم كه صداي آراسب رو از نزديك شنيدم.
- من آخرش راز اين آه كشيدنت رو كشف مي كنم!
خنده اي كردم و گفتم:
- آرزو بر جوانان عيب نيست، پسرم!
آراسب خنده اي كرد و با چشمان خاكستريش زل زد به من. غرق در چشمان هم بوديم. آراسب چشماش رو بست و بار ديگه اون رو باز
كرد كه لبخندي زدم.
- داري چي كار مي كني؟!
- دارم اين لحظه رو تو ذهنم براي هميشه حك مي كنم.
- ديوونه!
چشماش درخشيد و لبخندي نشست روي لبش. زير لبش به خاطر همون كتك كاري كه بخيه خورده بود چين افتاد و لبش رو زيباتر كرد.
دوست داشتم دستمو دراز كنم و انگشتمو روي اون بكشم. نمي دونم چند دقيقه بود كه خيره به هم نگاه مي كرديم كه با صداي سرفه ي
مهري به خودمون اومديم و نگاهمون رو از هم گرفتيم و به مهري دوختيم.
- همه منتظر شمان.
آراسب دستي بين موهاش كشيد و كلافه رو به مهري گفت:
- براي چي؟
مهري خنده اي كرد و دست منو گرفت و با خودش كشيد كه آراسب اخمي كرد.
- مهري خانم تو رو خدا آروم تر!
مهري با تعجب به آراسب نگاه كرد و با حالت تسليم دستاشو بالا برد و به عقب برگشت و با ترس ساختگي داخل رفت. خنده اي كردم و با
آراسب وارد خونه شديم. آراسب نگاهي به اطراف كرد و لبخندي زد.
- اين جا خيلي ...
كه آرسام گفت:
- سنتي!
آراسب خنده اي كرد و سرشو تكون داد كه آرش بشقاب رو روي سفره گذاشت و گفت:
اين جا رو آيه خودش درست كرده.
مهري ادامه داد:
- نمي دونين چقدر حرص خورده به خاطر اين خونه!
خنده اي كرد و پيش سانيا كه كنار سفره نشسته بود نشست و گفت:
- شبح شده بود! يك دفعه از خواب بيدار مي شد مي نشست براي تميز كاري و ساختن اين خونه نقشه مي كشيد!
اخمي كردم و مشتي به بازوش زدم كه گفت:
- اين يكي دستتم چلاق شه عزيزم.
با اين حرفش با ترس نگاهي به آراسب كرد كه خنده ام گرفت. با خنده ي من، سانيا و مهري هم به خنده افتادن كه آراسب با تعجب
نگاهمون كرد. آرسام دستشو روي شانه ي آراسب گذاشت و گفت:
- همنشيني با سانيا اين ها رو هم ...
سرشو با تأسف تكون داد كه سانيا با اخمي نگاهش كرد و پشت چشمي براش نازك كرد. با اين حركتش همه به خنده افتادن. نگاهي به
سفره كردم و گفتم:
- منتظر علي نمي مونين؟ جاش خيلي خاليه.
آراسب سرشو بالا گرفت و نگاهم كرد. با صداي زنگ خونه با شادي از جام بلند شدم كه دردي در سينه ام پيچيد. آراسب از جايش بلند
شد كه لبخندي زدم. مهري اخمي كرد.
- آقا آراسب شما بفرمايين. علي جونش اومد! ديگه همه رو فراموش مي كنه!
زبوني براي مهري در آوردم و گفتم:
- حسود!
بدون حرف ديگه اي به حياط رفتم و در رو باز كردم. علي پشتش به من بود و به خونه ي خودشون و مهري نگاه مي كرد.
- يعني واقعاً كه شماها چرا هيچ وقت خو ...
با برگشتنش حرفش نيمه موند و با چشمان گرد شده نگاهم كرد. نگاهشو توي صورتم چرخوند و به دست گچ گرفته ام خيره شد.
- آبجي!
اشك از چشمام سرازير شد. چقدر دلتنگ داداش كوچيكم بودم. لبخندي ميون گريه زدم و گفتم:
- جون آبجي!
علي با شادي سرشو بالا گرفت. باورم نمي شد چشم هاي علي هم خيس بود! لبخندي زد.
- خيلي بي معرفتي!
خنده اي كردم.
- وسط اين همه احساست اين چي بود كه گفتي بچه؟
علي هم خنده اي كرد و كيفشو روي شانه اش جا به جا كرد.
- همنشيني با مهري اين بلا رو سر من آورده. بچه هم نيستم!
خنده اي كردم و كيفشو از روي شانه اش برداشتم.
- خسته نباشي داداشي. بيا تو كه تازه سفره انداختيم.
سرمو بر گردوندم كه نگاهم به آراسب افتاد كه به چهارچوب در تيكه داده بود. با شادي لبخندي زدم و گفتم:
- آراسب اين هم علي كوچولوي خودم.
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من
#قسمت_صد_نوزدهم
علي اخمي كرد و وارد شد.
- ا،آبجي آيه كجاش من كوچولوام!
آراسب با ديدن علي لبخندي زد. موهاي علي رو به هم ريختم كه اخمي كرد و به طرف آراسب رفت و بعد از دست دادن به آراسب وارد
خونه شد. از كنار آراسب مي گذشتم كه صداشو شنيدم كه گفت:
- كوچولوي من كه هستي!
به طرفش برگشتم و با چشمان گرد شده نگاهش كردم كه با چشمكي كه زد و وارد شد. هنوز تو بهت حرفش بودم كه با صداي مهري كه
صدام مي كرد به خودم اومدم. كنار سفره نشستم و نگاهمو به آراسب دوختم، با ديدن نگاهم خنده ي ريزي كرد. اخمي كردم و سرمو زير
انداختم. بشقابي پر از كباب و برنج رو به روم گذاشته شد! سرمو بالا گرفتم و گفتم:
- واي، اين خيلي زياده!
آراسب اخمي كرد و دوغ رو كنارم گذاشت. قاشقي به دستم گرفتم و كباب هاي اضافي رو به طرف بشقاب مهري بردم كه با صداي پر
تحكم آراسب دستم نيمه ي راه متوقف شد.
- آيه، بخور!
سرمو بالا گرفتم و نگاهش كردم كه با اخمي اشاره به بشقابم كرد. صداي مهري رو كنار گوشم شنيدم كه گفت:
- بخور كه حالا خودش مي خورتت.
لبمو به دندون گرفتم و نيشگوني از پاش گرفتم كه خنده اي كرد و شروع به خوردن كرد. من هم زير نگاه هاي آراسب بشقاب پر از غذام
رو خالي كردم. بشقاب ها رو جمع كرديم و براي شستنش، من و مهري به آشپزخونه رفتيم و اجازه داديم بقيه استراحت كنن. مهري نگاهم
كرد و خنده اي كرد. با تعجب نگاهش كردم!
- چيه؟ چرا مي خندي!
- به تو مي خندم عقل كل. چطور مي خواي با يك دست كمكم كني ظرف ها رو بشوريم؟!
متوجه حرفش نشدم! نگاهي به دست گچ گرفته ام كردم و من هم به خنده افتادم كه آراسب وارد آشپزخونه شد.
- آيه تو ب ...
با ديدن خنده ي من و مهري لبخندي زد و دستشو بين موهاش فرو برد و از آشپزخونه خارج شد. مهري رو به روم روي صندلي نشست و
گفت:
- خيلي به فكرته!
با لبخندي سرمو تكون دادم و گفتم:
- آره خيلي. فكر مي كنه اين بلايي كه سرم اومده تقصير اونه!
مهري دستشو روي دست سالمم گذاشت.
- ولي من فكر مي كنم چيز ديگه اي هست.
نگاهش كردم كه لبخندش رو تكرار كرد و دستي روي گونه ام كشيد و ادامه داد:
نگاهش چيز ديگه اي مي گه! همين طور نگاه تو!
كلافه لبخندي زدم و حرف رو عوض كردم.
- ني ني كي به دنيا مياد؟
مهري از جاش بلند شد. نگاهمو بهش دوختم.
- فرار نكن آيه، پشت نكن به حقيقت.
- حقيقتي وجود نداره مهري كه بهش پشت كنم!
نگاهم كرد. نگاهي كه مي گفت داري دروغ مي گي. آره داشتم به احساسم دروغ مي گفتم. احساسي كه نمي دونستم چيه! با وارد شدن
سانيا به آشپزخونه از فكر خارج شدم.
- مهري جان اگه اجازه بدين من كمكتون مي كنم.
مهري لبخندي زد و اشاره اي به من كرد.
- ياد بگير خواهر جان. تو با اين دست چلاقت اومده بودي كمك؟!
خنده اي كردم و از جام بلند شدم كه مهري رو به سانيا گفت:
- نه عزيزم، زحمتت مي شه. شما بفرماييد، من خودم كارها رو انجام ميدم.
- اين حرف ها چيه؟ مگه شما مي تونيد تنهايي اين همه ظرف بشورين! خودم كمكتون مي كنم.
- نه خواهش مي كنم، من بيشتر از اين ها هم ظرف شستم.
خنده اي كردم كه هر دو به طرف من برگشتن كه گفتم:
- مگه نمي دوني! قبلاً تو كار ظرف شستن بوده.
مهري اخمي كرد و به طرفم خيز برداشت و مشتي به بازويم زد كه آرسام وارد آشپزخونه شد. با ديدن ما توي اون حالت با تعجب نگاهمون
كرد.
- بله آقا آرسام!
آرسام با ديدن سانيا خواست حرفي بزنه كه خشكش زد. سانيا اخمي كرد.
- آرسام؟
آرسام سرشو تكون داد و برگشت كه از آشپزخانه خارج بشه كه سانيا سرشو با تأسف تكون داد.
- بچه خل شد رفت!
با اين حرفش آرسام جني شد و به عقب برگشت كه سانيا خودش رو به من و مهري كه به هم چسبيده بوديم چسبوند. آرسام با ديدن
ترس سانيا پوزخندي زد و گفت:
- اومده بودم بگم كه دست به ظرف ها نزنين، چون آراسب زنگ زده قراره يكي بياد براي ...
سرشو زير انداخت و با اخمي رو به سانيا گفت:
- وقتي مياي بيرون لباست رو درست كن.
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من ☘🌈❤️
#قسمت_صد_بیستم☂✨
بدون حرف ديگه اي با قدم هاي بلند از آشپزخونه خارج شد. با تعجب به رفتنش نگاه كردم كه مهري از ما فاصله گرفت و دستي روي
پيشونيش كشيد.
- اين داداش ها همه اين طوري جذبه دارن؟
لبخندي زدم و روي صندلي نشستم و گفتم:
- كجاش رو ديدي!
مهري به طرف ما برگشت و نگاهش روي سانيا ثابت موند! با تعجب نگاهش رو دنبال كردم كه نگاهم به يقه ي مانتوي سانيا افتاد و لبمو به
دندون گرفتم. مهري خنده اي كرد.
- فعلاً كه جاهاي خوب خوبش رو ديديم. بابا بگو چرا اين آقا اين طور جوش آورده بود و حرف زدن يادش رفته بود!
سانيا با تعجب به من و مهري نگاه كرد و شونه اي بالا انداخت.
- چيه؟ شما دو تا چرا اين طور نگام مي كنين؟!
مهري به او نزديك شد و دكمه هاي مانتوش رو كه باز شده بود رو بست. سانيا كه متوجه دكمه هاش شد جيغ خفه اي كشيد.
- واي! خاك بر سرم، من چيزي زيرش نپوشيده بودم!
مهري خنده اي كرد و گفت:
- غصه نخور، يك نظر حلاله.
هم خنده ام گرفته بود و هم خجالت مي كشيدم كه مهري به بازوم زد.
- تو چرا جاي اين خجالت مي كشي؟
سانيا كه سرخ شده بود روي صندلي نشست و سرشو بين دستاش گرفت.
- واي! حالا چطور تو صورتش نگاه كنم؟
- مگه مي خواي تو صورتش نگاه كني!
سانيا اخمي كرد و نگاهم كرد كه دستمو روي زانوش گذاشتم.
- ديوونه، اون اصلاً نگاهم نكرد، سرشو انداخته بود پايين.
- نه، نگاه كرده چون هنگ بود بچه!
- مــــــهـــــــــــري!
مهري خنده اي كرد و كنار سانيا نشست. خواست چيزي بگه كه با وارد شدن علي حرفشو خورد و نگاهشو به علي دوخت.
- چيه بچه! چي مي خواي؟
علي اخمي كرد كه مشتي به بازوي مهري زدم.
- درست صحبت كن باهاش.
لبخندي رو به علي زدم و گفتم:
- جانم كاري داشتي؟
علي سرشو زير انداخت كه من و مهري سرمون رو به طرف سانيا برگردونديم. سانيا اخمي كرد و سرشو زير انداخت. مهري خنده اي كرد
كه اخمي كردم. شانه اش رو بالا انداخت و رو به علي گفت:
- جون به لبمون كردي! بگو ديگه چي مي خواي؟
- آيه، مياي بيرون كارت دارم؟
- همين جا بگو ما هم بشنويم.
خواستم مشت ديگه اي به بازوي مهري بزنم كه با اخمي از من فاصله گرفت. نگاهي به سانيا كردم كه لبخندي زد و گفت:
- برو من خوبم.
نگاهي به مهري كردم كه لبخند دلگرم كننده اي زد. از جام بلند شدم و با علي از آشپزخونه خارج شديم. آراسب با ديدنم از روي مبل بلند
شد كه آرسام دستشو گرفت و اون رو نشوند. خنده اي كردم و با علي از ساختمون خارج شديم و به حياط رفتيم. كنار حوض نشستيم.
لبخندي زدم.
- چقدر دلم براي اين جا تنگ شده بود!
علي با ناراحتي دستشو در آب حوض فرو برد.
- چرا رفتي آيه؟
لبخندي زدم و نگاهمو به نيم رخش دوختم.
- بايد مي رفتم. مجبور بودم حال خ ...
پريد وسط حرفم و نگاهم كرد.
- نه مي دونم اين طوري نيست! دليل ديگه اي داره!
با تعجب نگاهش كردم كه ادامه داد:
- تو به من زندگي دادي. مني كه حالا توي اين لباس هاي گرمم، مديون تو هستم.
قطره اشكي كه از چشماش سرازير مي شد و با پشت دست پاك كرد و خيره به چشمام نگاه كرد.
- من يك غريبه بودم، اما تو غريبه بودنم رو نديدي! جايگاه يك برادر رو به من دادي! يك خونه ي گرم تقديمم كردي! كمكم كردي و
نذاشتي غرورم خورد بشه! خواهري رو در حقم تموم كردي.
با شادي خنديدم، گريه و خنده ام مشخص نبود. باورم نمي شد اين قدر بزرگ شده باشه كه اين حرف ها رو بزنه!
- دوست دارم آبجي آيه.
چشمامو بستم كه گرمي اشكو روي گونه ام احساس كردم. با شادي بازشون كردم و مثل علي گفتم:
- منم دوست دارم داداشم. خيلي هم دوستت دارم.
علي با خنده ايستاد و دستي بين موهاش كشيد و خنده اي كرد. پشتش رو به من كرد و بعد از چند دقيقه اي دوباره به طرفم برگشت و
كنار پام زانو زد.
- مدرسه يك جشني گرفته كه من با چند تا از بچه ها داريم نمايش اجرا مي كني
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من ⚡️🦋❣
#قسمت_صد_بیست_یکم
با خوشحالي نگاهش كردم.
- راست مي گي؟
سرشو تكون داد و با لبخندي گفت:
- مياي؟ گفتن مي توني اعضاي خانواده ات رو دعوت كني.
لبخندي زدم و سرمو تكون دادم.
- حتماً ميام.
- ممنونم كه هميشه كنارم بودي و هستي.
از جاش بلند شد و هر دو به بازي ماهي هاي توي حوض خيره شديم. نگاهي به گچ دستم كردم و لبخندي زدم و رو به علي گفتم:
- يادگاري مي نويسي؟
با تعجب نگاهم كرد كه اشاره اي به گچ دستم كردم. خنده اي كرد و با شادي وارد ساختمون شد و خودكار به دست از ساختمون خارج شد.
با خنده نگاهش كردم كه باز كنار پام زانو زد.
- چي بنويسم؟
خنده اي كردم و پس گردني به سرش زدم. شاد خنديد. بعد از نوشتن چيزي روي گچ دستم با هنري كه به خرج داده بود لبخندي روي
لبش نشست.
- راستي آيه!
نگاهش كردم كه ادامه داد:
- چند روز پيش يك آقايي اومده بود دنبال تو مي گشت!
با تعجب نگاهش كردم كه شكلكي در آورد.
- ولي ازش خوشم نمي اومد!
از شكلكي كه در آورده بود خنديدم و گفتم:
- نگفت كي بود؟
علي فكري كرد و از جاش پريد و با شادي گفت:
- آهــــــان شـــــــهاب.
نفسم توي سينه حبس شده بود. اسم شهاب توي سرم تكرار مي شد. نگاهي به جاي خالي علي كردم كه به داخل رفته بود. يعني شهاب
برگشته! دست هامو بغل كردم و نگاهمو به آب حوض دوختم. قلبم فشرده شده بود. كابوس تلخ زندگيم اومده بود. آهي كشيدم كه چيز
گرمي روي شونه ام قرار گرفت و صدايي كه به تمام وجودم آرامش مي داد در گوشم پيچيد.
- تو كه باز آه كشيدي!
لبخندي روي لبم نشست و كتش رو بيشتر به خودم فشردم. بوي تلخ شكلات رو به ريه هام فرو بردم. نگاهمو به آراسب كه رو به روم،
روي لبه ي حوض نشسته بود دوختم
خونه ي گرمي داري.
- فعلاً كه من از سرما دارم يخ مي زنم.
آراسب خنده اي كرد و اخمي در صورتش نشست.
- نكنه مريض بشي هــــا، واسه ي اين دنده هات خوب نيست.
لبخندي زدم و نگاهمو به آب حوض دوختم.
- وقتي به اين خونه اومدم احساس خوبي داشتم. احساس مستقل بودن. احساس اين كه براي اولين بارم كه شده مي تونم براي خودم
زندگي كنم. اما ...
با ياد آوري شهاب نگاهم، قلبم پر از غم شد.
- اما؟
نگاهش كردم و سرمو به طرف آسمون بالا بردم.
- نمي دونم سهم من از اين زندگي چيه؟
- سهم تو زندگي كردنه. شاد بودن و براي خودت بودنه.
با لبخندي نگاهش كردم. چشماش از غم مي درخشيد يعني ممكن بود اين غم به خاطر من باشه؟ آراسب از جاش بلند شد و كلافه دستي
بين موهاش كشيد. آرسام از ساختمون خارج شد و رو به من و آراسب گفت:
- بچه ها احضار شديم بايد بريم خونه!
آراسب سرشو تكون داد و به طرفم برگشت كه چشمام از چيزي كه ديدم گرد شد؟
- به مامان گفتم واست چادر بگيره.
بي توجه سرمو تكون دادم و به طرف ساختمون به راه افتاد. دستمو زير شالم بردم و به جاي خالي گردنبندم كه حالا توي گردن آراسب بود
دست كشيدم. ناخودآگاه لبخندي روي لبم نشست و از جام بلند شدم. با سختي از همه خداحافظي كردم. مي دونستم ديگه به اين زودي ها
نمي تونم بهشون سر بزنم. سخت مهري رو بغل كردم كه خنده اي كرد.
- خفم كردي!
خنده اي كردم و اون رو از خودم جدا كردم. آرش با مهربوني نگاهم كرد و چيزي نگفت. سرمو براش تكون دادم. نگاهمو براي ديدن علي
برگردوندم كه اون رو كنار آراسب ديدم. لبخندي زدم كه ليلا جون از در خونه اش خارج شد، با لبخندي به من نزديك شد و بسته اي كه
توي دستاش بود رو به دستم داد.
- ليلا جون چرا زحمت كشيدين!
ليلا جون گونه ام رو نوازش كرد و با لبخندي گفت:
- پستچي آورده بود. تو نبودي من گرفتم.
با تعجب نگاهش كردم.
- براي من آورده بودن؟
#ادامه_دارد....