eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
568 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿⚡️☂ خسته تكيه ام رو به سانيا كه غرغر مي كرد دادم. خدايا دهن اين دختر باز بشه، بسته شدنش فقط كار يك نفره. بي حوصله نگاهش كردم و پوفي كردم. - سانيا سرم رفت ديدي كه نرفتم بيرون! سانيا اخمي كرد و مشتي به بازوم زد. - آخه ديوونه، نمي گي پات رو از اين دانشگاه بذاري بيرون اين آراسب تو رو كه نه، ولي منو حتماً مي كشه؟ مگه نمي شناسيش؟ مگه نديديش چقدر روت حساسه. واي، واي اگه دير رسيده بودم كه حالا رفته بودي بيرون. كه چي؟ بستني مي خورم ميام! دختر مگه نمي دوني واست خطر داره! اگه ماشين بهت مي زد چلاق تر مي شدي اون وقت چي! با دست سالمم به پيشونيم زدم. خدايا بگم غلط كردم اين سانيا رو خفه مي كني؟ با صداي تك زنگ موبايلم انگار آزادي رو به من داده باشن به طرف خروجي دانشگاه پرواز كردم. با ديدن آراسب گل از گلم شكفت، اما به روي خودم نياوردم. فقط به لبخندي بسنده كردم. آراسب در عقب رو برام باز كرد. به طرفش رفتم كه سنگيني نگاهي رو روي خودم احساس كردم! سرمو بالا گرفتم و به عقب برگشتم. نگاهم رو به اطراف چرخوندم، اما كسي رو نديدم! اما ماشيني نظرم رو جلب كرد! - جز جيگر شده داري چي رو نگاه مي كني؟ با خنده به طرفش برگشتم كه با پس گردني كه آراسب بهش زد خنده ام بيشتر شد. سرمو با تأسف تكون دادم و به طرفشون رفتم. موقع سوار شدن، آراسب چشمكي به من زد. - خوبي كوچولو؟ لبخندي زدم و سرمو تكون دادم. با سوار شدنم آرسام به عقب برگشت. - تو چطور اين سانيا رو تحمل مي كني؟ نفسم رو به شوخي بيرون دادم و گفتم: - اوه! نمي دوني به سختي. - دركت مي كنم، شرايط منو داري. هر دو خنده اي كرديم كه سانيا با مشتي كه به من و آرسام زد هر دو خندمون رو جمع كرديم. - كه تحملم سخته، آره؟! چشمامو گرد كردم و نگاهش كردم. - آره خداييش. - تحمل من ديگه سخته؟ آرسام گفت: خوبه خودت متوجه مي شي! - يعني آرسام تو همچين فكري مي كني؟ آرسام سرشو تكون داد. - شك نكن سانيا. - يعني چي؟ يعني مي گي كه منو به زور تحمل مي كني؟ آرسام مغرورانه سرشو تكون داد. - آره اين قدر سخته كه دلم مي خواد ... سانيا لب و لوچه اش آويزون شد و با ناراحتي نگاهي به آرسام كرد. نگاهي به آرسام كردم. خيلي جدي و رك حرفاش رو مي زد! - دلت مي خواد كه چي؟ آرسام شانه اش رو بالا انداخت. - بعضي چيزها نبايد گفته بشه، نه انجامش ممكنه. - اگه اين قدر تحملم سخته چرا تحمل مي كني؟ صداي سانيا از بغض مي لرزيد. نگاهي به آراسب كردم كه سرشو با تأسف براي اون دو تكون مي داد. آرسام كاملاً به عقب برگشت و خيره به چشمان سانيا نگاه كرد و لبخندي زد. - چون اين تحمل رو دوست دارم. سانيا سرشو زير انداخت و نگاهش رو از پنجره به بيرون دوخت. لبخندي زدم و نگاهمو به آرسام دوختم كه با لبخندي راست نشست و به رو به رو خيره شد. نگاهي به آراسب كردم كه خنده اش رو نگه داشته بود. دست سانيا رو گرفتم. از سردي انگشتانش چشمام گرد شد. - سانيا؟ به طرفم بر گشت. با ديدن سرخي گونه هايش پي به درونش بردم. چشمكي بهش زدم كه گفت: - ديوونه اين قدر با اين آراسب گشتي مثل اون رفتار مي كني! نيشگوني از دستش گرفتم كه خنده اي كرد. - هنوز دلت بستني مي خواد؟ چشمامو مظلومانه باز و بسته كردم كه سانيا با خنده لپم رو كشيد. گفتم: - بستني مي خوام ديگه. - من يكي رو سراغ دارم كه بستني مفت و مجاني مهمونمون مي كنه. - جون من! - مرگ تو. خنده ي ريزي كردم. - حالا اين آدم خير ديده كي هست؟ ....