eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
539 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨❤️ خنده اي كردم كه چشماش درخشيد. درخششي كه دلمو لرزوند. - مي خواي منو بترسوني ديگه؟ آراسب لبخندي زد و راست ايستاد. دستشو بين موهاش فرو برد كه چشمم به گردنبندم كه توي گردنش بود افتاد! آراسب رو به من گفت: - قصدم همون بود ولي ... نگاهمو از گردنش گرفتم و به چشماش دوختم. - ولي ... سرشو نزديك گوشم آورد و گفت: - ولي يك چيز با ارزش تري نصيبم شد. از من فاصله گرفت و روي مبلي كه توي اتاق بود نشست. همون جا ايستاده بودم و به حرفش فكر مي كردم. حس شيريني وارد قلبم شد. حسي كه منو تا اوج شادي برد. با اومدن عمو و احسان آراسب جايي كنار خودش با فاصله برام باز كرد و اشاره كرد كنارش بشينم. لبخندي زدم و به طرف مبل رفتم كه به جاي من، سانيار خودش رو كنار آراسب جا كرد. آراسب اخم هاش در هم رفت. سانيار با لبخندي نگاهم كرد و گفت: - شما مي خواستين بشينين؟ لبخندي زدم. - راحت باشين. من يك جاي ديگه مي شينم. - چه بهتر. لبخندي زد و سرشو به طرف ديگه اي برگردوند. زير سنگيني نگاه آراسب روي صندلي كه رو به روش بود نشستم. راضي از كارم لبخندي زد و سرشو به طرف پدرش برگردوند. عمو پشت ميز نشسته بود و سرشو به زير انداخته بود. - بابا؟ با صداي آراسب سرشو بالا گرفت و نگاهي به جمع كرد كه نگاهش روي من ثابت موند. لبخندي زدم كه سرشو تكون داد و آهي كشيد. - بابا چيزي شده؟ - آره. دلشوره به دلم افتاده بود. ادامه ي شالمو به بازي گرفته بودم كه با صداي پر كلافه ي آراسب سرمو بالا گرفتم. - چي شده؟ عمو نگاه خيره اش رو به چشمان پسرش دوخت. - آيه بايد از اين جا بره. - چــــــــــي؟ صداي داد آراسب توي گوشم پيچيد! چشم هامو روي هم فشردم. قفسه ي سينه ام درد مي كرد. نفس كشيدن سخت شده بود. - يــــعـــني چـــي بــــايـــد بره؟! بودن اون پيش ما براش خيلي خطرناكه. - يعني فكر مي كنين بفرستيمش خونه ي خودش بهتر باشه؟! - آره. اين جوري خطر كمتري داره. چشمامو باز كردم و نگاهمو به عمو دوختم. نگاه او هم پر از ترديد بود. نفسش رو بيرون داد و دستي بين موهاش كشيد. - دخترم مقصر ماييم. بايد از همون اول، نمي ذاشتيم كار به اين جا برسه. تو اون جا باشي بهتره، چون حواسشون پرت مي شه. اون ها تنها كسي رو كه مي خوان آراسبه. دستمو مشت كردم و نگاهمو از نگاه عمو گرفتم. يعني آراسب جونش در خطر بود! - براي همين مي گم تو بري بهتره. آيه دخترم مشكلي نداري؟ سنگيني نگاهشو روي خودم احساس مي كردم. ولي برنگشتم كه نگاهش كنم. مي دونستم از من مي خواد كه قبول نكنم. مي دونستم سهم من چيز ديگه ايه. نفس حبس شده ام رو بيرون دادم و لبخند بي جوني زدم. - هر چي شما بگين عموجون. - بــــابــــا! ديديد تنهاش گذاشتم چي شد؟ عمو بدون توجه به آراسب سرشو تكون داد و نگاهشو به احسان دوخت. - چند تا مامور و چند تا دوربين مي خوام. هم توي كوچه، هم توي خونه. كلاً همه جا. احسان سرشو تكون داد و رو به من لبخندي زد. - غمت نباشه. خودم هميشه هواتو دارم. آراسب پوزخندي زد و كلافه دستي بين موهاش كشيد و كنار پام نشست. سرمو زير انداختم. - آيه نگام كن! سرمو بالا گرفتم و توي همون نگاه درخشان خيره شدم. ترس رو توي چشم هاش مي خوندم! - آيــــه چ ... - مواظبم باش. همون طور كه قول دادي. چشماش رو بست و دوباره بازش كرد. سفيدي چشمش به سرخي مي زد و جذبه ي نگاهش منو شعله ورتر مي كرد. از جاش بلند شد و محكم روي ميز عمو زد. - ايـــــــــن راهــــــــش نيست! عمو اخمي كرد و روي ميز خم شد و نگاهشو به چشمان پسرش دوخت. - آراسب تو بايد بف ... مشتي ديگه اي روي ميز زد. - نه! نمي فهمم، نمي خوام بفهمم. - آراسب برو بيرون. ....