eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
539 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
☘❤️✨ لبخند تلخي زدم و نگاهمو از پنجره به بيرون دوختم. - شايد زندگيم بر وفق مرادم نيست. سنگيني نگاهشو روي خودم احساس مي كردم. آه پر سوزي كشيدم و بسته رو در دستم فشردم. تا رسيدن به خونه هردومون سكوت اختيار كرده بوديم، هيچ كدوم دوست نداشت كه اون سكوت رو بشكنه. از ماشين پياده شدم كه صداش رو از پشت سرم شنيدم كه گفت: - چرا سعي نمي كني بر وفق مراد زندگي كني؟ از خودت و زندگيت دفاع كن. لبم رو به دندون گرفتم. خواستم به طرفش برگردم كه شيرين جون رو منتظر ديدم! آراسب از كنارم گذشت و گفت: - بايد خواست آيه، فقط خواست. نگاهش كردم دوست داشتم صداش كنم و بگم خواستن رو به من ياد ندادن! تو به من ياد بده. ولي حرفي نزدم و فقط رفتنش رو نگاه كردم. سر مادرش رو بوسيد و بي توجه به من وارد شد. شيرين جون آغوشش رو برام باز كرد. اشك از چشمام سرازير شد. حالا محتاج اون آغوش بودم. آغوشي كه پر بود از مهربوني و دلسوزي مادري كه منو در پناهش گرفته بود. خودم رو در آغوشش انداختم. دردي كه در قفسه ي سينه ام پيچيد رو ناديده گرفتم و بيشتر بوي مادر رو به ريه هام فرو دادم. - دخترم چقدر نگرانت بودم. شانه اش رو بوسيدم كه صداي پر از خشم آراسب ما رو از هم جدا كرد. - مامان خانم دردش بگيره من مي دونم و شما دو تا! شيرين جون اخمي كرد و رو به آراسب و گفت: - خب حالا! لبخندي به من زد و گونه ام رو بوسيد. - بيا برو لباس هات رو عوض كن، دست و صورتت رو بشور تا من چايي حاضر مي كنم. سرمو تكون دادم و نگاهم رو به آراسب دوختم تا نگاهم رو به خودش ديد مثل پسر بچه هاي شيطون صورتش رو با قهر بر گردوند! شيرين جون اخمي كرد و بي توجه به آراسب از كنارش رد شد. با لبخندي به آراسب نزديك شدم و گفتم: - مثل بچه ها قهر نكن. آبنبات بهت نميدم ها. اخم هاش بيشتر در هم رفت كه با خنده از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. خنده از روي لب هام محو شد و تكيه ام رو به در دادم و به پايين سر خوردم. خنده هامم مثل خودم واقعيت نداشت! بسته رو به گوشه اي پرت كردم و پاهام رو توي آغوشم جمع كردم كه درد تا مغز استخونم نفوذ كرد. خنده ي تلخي كردم و ناليدم، از اومدن شهاب، از سرنوشتي كه نصيبم شده بود. نگاهم رو برگردوندم كه چشمم به ساعت آراسب افتاد كه روي ميزم گذاشته بودم. از جام به سختي بلند شدم و به طرف ساعت رفتم و مثل شيء با ارزشي لمسش كردم. - اين چه حسيه آراسب كه با بودنت هر چي غم و ناراحتي دارم از بين مي ره! چشمامو بستم و لبخند مهربونش رو به ياد آوردم. ساعت رو از روي ميز برداشتم و جاي هميشگي، دور مچ دستم بستم و نگاهمو به اون دوختم كه با ضربه اي كه به در خورد از جا پريدم و دستمو پشت سرم پنهان كردم. با صداي دلخورش كه از پشت در شنيده مي شد لبخندي روي لبم نشست. آيه زود بيا پايين كه مي خوام برم. لبخند بدجنسي زدم و همون طور كه مانتوم رو به سختي در مي آوردم گفتم: - خب برو. - خب بيا ببينمت بعد مي رم. - چرا منو ببيني! خب برو من هم بعد ميام. مشتي به در زد كه لبخندم رو عميق تر كرد. - يعني چي آيه؟ خب بيا ديگه! بلوزم رو تنم كردم كه آخم در اومد و صداي نگرانش به گوشم رسيد. - چي شد؟ - پيچ پيچي شد. - آيــــــــــه؟ و با مشت ديگه اي از اتاق فاصله گرفت. خيلي سريع لباس هام رو تنم كردم. خدا خدا مي كردم كه نرفته باشه. شال سفيدم رو روي سرم مرتب كردم و از اتاق خارج شدم. خبري از آراسب نبود! از پله ها پايين اومدم. با ديدنش نفسمو آسوده بيرون دادم. نگاهش كه به من افتاد صورتش رو برگردوند و دست به سينه به مبل رو به روش خيره شد. روي مبل نشستم و بهش گفتم: - تو كه قرار بود بري! با دلخوري نگاهم كرد كه سرمو زير انداختم. شيرين جون با سيني چايي بيرون اومد كه پشت سرش عمو با ظرف ميوه خارج شد. با ديدن عمو از جام بلند شدم كه لبخندي زد. - به به، دختر عمو چطوره؟ - خوبم عمو. شما خوبين؟ روي مبل كنار شيرين جون نشست و با مهربوني نگاهم كرد. - آره دخترم. تو خوب باشي همه ي ما خوبه خوبيم. مگه نه آراسب؟ آراسب كه در حال نشستن بود با صداي عمو سيخ ايستاد و گفت: - هـــــا! درسته درسته. هر سه ي ما خنده اي كرديم كه شيرين جون رو به آراسب گفت: - چي رو درسته؟ - اون چيزي كه بابا گفت ديگه! - بابات چي گفت؟ آراسب دستي بين موهاش كشيد. - گير داديد مامان ها و روي مبل نشست. ....