eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
568 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿☂🌸 سرمو تكون دادم و با سانيا همراه شدم. آرسام لبخندي زد و پشت سرمون راه افتاد. روز خسته كننده اي بود. آخرين كلماتي رو كه مهندس آسايش گفت رو توي ورقه نوشتم و از اتاق خارج شدم كه تلفن روي ميزم به صدا در اومد. پوفي كردم و خودمو به ميز رسوندم. باز هم سراغ آراسب رو گرفتن! آهي كشيدم و نگاهمو به در اتاقش دوختم و گفتم: - فعلاً تشريف ندارن. شخص پشت خط بدون حرفي گوشي رو قطع كرد. اخمي كردم و نگاهي به گوشي توي دستم انداختم. بي ادب حداقل يك خداحافظي مي كردي! سرمو با تأسف تكون دادم و ميز رو دور زدم و روي صندلي خودم نشستم. صندلي رو جلو كشيدم و دستمو زير چونه ام زدم و به در بسته ي اتاقش خيره شدم. از همون موقع كه پياده مون كرده بود ازش خبري نبود! سانيا هم بعد از ساعتي موندن، سانيار اومد دنبالش و رفت. مقنعه ام رو درست كردم و تكيه ام رو به صندلي دادم. دستمو روي ساعت آراسب كشيدم. نوازش گونه لمسش كردم. احساس خوبي زير پوستم دويد و گرماي عجيبي بدنم رو در بر گرفت! لبخندي زدم. - خدا رو شكر ما امروز لبخند تو رو ديدم. با شنيدن صداي آرسام از جام پريدم و دستمو روي قلبم گذاشتم. آرسام با ديدن ترسم خنده اي كرد. اخمي كردم. واقعاً هم راست مي گن كه پسرا از ترس دخترا خوششون مياد. - يك اهمي، صدايي، سرفه اي. زهره ام تركيد! آرسام كه هنوز مي خنديد روي لبه ي ميز نشست. - من چند باري صدات زدم اما انگار اين جا نبودي! از اين كه سعي مي كرد جلوي خنده اش رو بگيره لبخندي زدم و سرمو با تأسف براش تكون دادم. - شيرين جون راست مي گه! - شيرين جون چي مي گه؟ با حالت مشكوكي نگاهم كرد كه خنده اي كردم. - مي گه كه هر چي سن و سال خانواده ي فرهودي توي آقايون بالا بره بچه تر مي شن! آرسام سرشو با تأسف تكون داد و دست به سينه نشست. - مي بيني تو رو خدا! اين هم از مامان ما! - حق داره ديگه! حالا فكر مي كني بهت مي خوره سي ساله باشي؟ آرسام راست ايستاد و كتش رو درست كرد. - دستت درد نكنه ديگه بگو بچه ام! راحت باش. خنده كنان تكيه ام رو به صندليم دادم و ابرويي بالا انداختم. - من راحتم داداش. آرسام پشت چشمي برام نازك كرد كه هر دو با صداي بلندي شروع به خنديدن كرديم. با ديدن خانم احمدي يكي از مهندس ها كه از اتاقي خارج مي شد آرسام خنده اش رو جمع كرد و رو به من كه خنده ام به لبخندي تبديل شده بود گفت: خانوم اسفندياري لطفاً امروز هر كس با آراسب كار داشت وصل كنين اتاق من. يك لحظه دلم گرفت. آروم طوري كه فقط آرسام بشنوه گفتم: - پس آراسب امروز نمياد؟ آرسام دستي بين موهاش كشيد و در حالي كه با نگاه خانم احمدي رو دنبال مي كرد گفت: - نمي دونم. گفت كه چند تا كار نيمه تموم دارم بايد تمومش كنم. - آهـــــان! سرمو تكون دادم و به زير انداختم. - دارم ميرم نهار بگيرم. چي مي خوري؟ لبخندي زوركي زدم و نگاهش كردم. - مرسي. گشنم نيست. آرسام چشمكي زد. - تعارف كه نداريم. آهي كشيدم. آراسب هم تعارفي نبود. فكر آراسب رو كنار زدم و گفتم: - نه داداشم، من تعارف نمي كنم. آرسام لبخند برادرانه اي زد و گفت: - واست جوجه مي گيرم. - من كه گفتم نمي خورم! - وقتي غذا ببيني اشتهات باز مي شه. خنده اي كردم. - مگه من مثل تو شكموام؟ - سانيا كه هست. تو هم دوست اوني. مشكوك نگاهش كردم و لبخند بدجنسي زدم. - ديگه سانيا چي هست؟ آرسام كه با ديدن حالت مشكوكم تعجب كرده بود، قدمي به عقب رفت. - چرا اين جوري نگام مي كني؟ يك تاي ابروم رو بالا دادم و همون لبخند رو روي لبام حفظ كردم. - چطور نگاهت مي كنم؟ آرسام لحظه اي نگاهم كرد. من كه به سختي خنده ام رو نگه داشته بودم به صورت رنگ پريدش خيره شدم. آرسام اين پا اون پا كرد، كه نگاهي به پشت سرش انداختم و گفتم: ....