💌☘ ❤️✨ علي نتونست حرفشو كامل كنه و با ناراحتي سرشو زير انداخت. آرش ابرويي برام بالا انداخت كه قابلمه رو از علي گرفتم و به دستش دادم. - من باهاش صحبت مي كنم تا مهري بياد. به طرف علي برگشتم و لبخندي زدم. - ناراحتي من بيام خونتون؟ علي سرشو تكون داد. - نه، نه من همچين حرفي نزدم ولي ... نگاهي به خونه كرد و آهي كشيد و سرشو زير انداخت. - اون جا جاي تو نيست. دستمو زير چونه اش بردم و سرشو بالا گرفتم و نگاهمو به چشماش دوختم. لبخندي زدم. - علي خونه بزرگ و كوچيك نداره. خونه ي تو يك مادر داره كه چشم انتظار پسرش هست. اما اين جا كسي منتظر من نيست. مي خوايم بريم دور هم غذايي خورده باشيم. دور سفره اي كه مادري كنارش نشسته باشه چه فرقي داره خونه بزرگ باشه يا كوچك؟ اشاره اي به قلبش كردم. - مهم قلب آدماست علي آقا. علي لبخندي زد كه با صداي مهري هر دو به طرفش برگشتيم. - اي بابا بريم ديگه. سوار ماشين شديم كه آرش نگاهي به علي كرد. - علي آقا ممنونم كه هواي خانوم ما رو اين چند روز داشتي الحق كه مردي. علي لبخندي زد و نگاهشو از پنجره به بيرون دوخت. سكوت ماشين و سر و صداي مهري پر كرده بود. علي فقط براي دادن آدرس چند كلمه اي صحبت كرد. از پنجره نگاهمو به بيرون دوختم. واقعاً عزيز راست گفته بود با اومدنم به اين جا بايد براي خودم زندگي كنم ولي فهميده بودم كه نه تنها براي خودم بلكه براي كسايي كه كنارم بودن هم بايد زندگي مي كردم. با توقف ماشين و سر و صداي مهري به خودم آمدم. - پياده شو آيه رسيديم. با خنده پياده شدم كه نگاهم به علي افتاد كه با ناراحتي كنار آرش ايستاده بود. كنارش ايستادم و مقداري خم شدم و لبمو به گوشش نزديك كردم. - سرتو با افتخار بالا بگير چون اين جا رو تو با عرق خودت سر پا نگه داشتي. علي نگاهم كرد كه چشمكي زدم. علي ضربه اي به در زد كه صداي زني به گوش رسيد. - علي رسيدي مامان نگران شدم دي ... با باز شدن در و ديدن ما حرفش نصفه موند و نگاهشو به ما دوخت. مثل هميشه مهري با لبخند جلو رفت و گفت: سلام مامان علي مهمون نمي خوايد؟ و بدون تعارف داخل شد. خنده اي كردم و نگاهمو به چشمان زن دوختم. - معذرت مي خوام اين مهري ما سريع خودموني ميشه شما ببخشيد. زن لبخندي زد و نگاهشو به علي دوخت. - سلام مامان ليلا ... اين آيه است. زن چشماش درخشيد نزديك شد و گونه ام رو بوسيد. - پس تو آيه اي. علي خيلي از تو تعريف ميكنه. مهري با اخمي ساختگي گفت: - پس من چي؟ آرش خنده اي كرد. خودم تعريفت رو مي كنم عزيزم. خنده اي كرديم كه علي رو به آرش و مهري گفت: - مامان ليلا ايشون هم آقا آرش و خانوم مهري هستند. مهري با همون اخم مشتي به بازوي علي زد و ادامه داد: - بچه مگه نگفتم بگو مهري يا مهري جون؟ - اي بابا چه فرقي مي كنه؟ - حتما فرق مي كنه ديگه چطور به آيه ميگي. ليلا خانم خنده اي كرد و ما رو به داخل دعوت كرد. نگاهي به اطراف كردم خونه ي نقلي بود كه فقط يك هال داشت. نه اتاقي در اون بود و نه آشپزخونه اي. نگاهي به علي كردم كه با ناراحتي گوشه اي نشست. ليلا خانوم با لبخند كنار پسرش نشست. - شرمنده ام اگر مي دونستم ميايد شامي چيزي حاضر مي كردم. لبخندي زدم. - شام چرا، همين دور همي بهتره. تازه آش دست پخت مهري رو آورديم مي خوريم. - آش زن من خوردن داره ليلا خانم. مهري لبخند گشادي زد كه آرش سرشو با تأسف تكون داد و مشتي كه از طرف مهري به دستش زده شد باعث شد لبخند بزنه. - براي خودت تأسف بخور آرش خان. خنده اي كردم و نگاهمو به ليلا دوختم كه آرش با نگاهش فهموند كه شروع كنم. - ليلا خانم؟ - جانم عزيزم. - مي دونم كه ما حق دخالت توي زندگيتون رو نداريم ولي مي تونم بپرسم بيماري شما چيه؟ ليلا نگاهي به علي كرد و سرشو زير انداخت. .... @shohda_shadat