🌸✨🌸
✨🌸
🌸
بسمربالحسین '✨
- 『ملجاء'🌿』
عاشقانہای بہ رسم محرم '💔
"قسمت چهارم - همتڪنے،همتشوی!" 📜
خیره به جای خالی میثم، هر چند ثانیه یک بار «آه» میکشیدم!
با اینکه خیلی باهاش حشر و نشر نداشتم، اما از سه شب پیش که اون اتفاق افتاد؛ حس صمیمت خاصی نسبت بهش دارم.
و این نبودش تو کلاس، و تصور غم و غصه ای که این روزا رو دلش خیمه زده؛ خیلی اذیتم میکرد!
کاش میشد برم خونهشون و سری بهش بزنم. کاش روم میشد...
با ثقلمه سعید به خودم اومدم و صدای استاد رو شنیدم: آقای رسولی مگه با شما نیستم؟!
سریع از جا بلند شدم و دستپاچه جواب دادم:
بله استاد؟!
اخمی که رو پیشونی استاد بود، اضطرابم رو بیشتر میکرد.
- حواستون کجاست؟!
سرمو انداختم پایین: شرمنده استاد!
با چش غره نگاه ازم گرفت و رو به تخته گفت: شرمندگی شما به درد من نمیخوره!
تشریف بیارید پای تخته خلاصه مطالبی که گفتم رو مجدد توضیح بدید!
دست و پام شروع کرد به لرزیدن!
من از اول کلاس حواسم پرت بود و یه کلمه هم از درس رو متوجه نشدم!
حتی نمیدونستم موضوع تدریس چیه!
سعید یواشکی موضوع رو بهم رسوند. درموردش مطالعه داشتم و تقریبا رو مبحث مسلط بودم اما اینقدر ذهنم درگیر بود که نمیتونستم بیان کنم!
یا... حوصله جواب دادن به استاد رو نداشتم...
آه ریزی کشیدم و گفتم: استاد... من...
حرفم رو قطع کرد و با لحن بدی گفت: یا جواب میدی یا میری بیرون!
حالم خیلی بد شد.
من همیشه جوری درس میخوندم که کسی جرات نکنه جز تحسین حرف دیگه ای بهم بزنه اما حالا دارم به بدترین شکل ممکن از کلاس اخراج میشم!
کلافه تر از قبل گفتم: اما استاد...
نذاشت ادامه بدم، به تمسخر پوزخند زد و گفت: بیرون!
کاش حرفی نمیزدم و فقط میرفتم بیرون!
لعنت به من! که خودم، خودمو کوچیک میکنم.
وسایلم رو جمع کردم و کولهم رو رو دوشم انداختم و از ردیف خارج شدم.
خواستم از بین بچه ها رد شم که نگاه سنگینشون بد اذیتم کرد!
عرق شرم رو پیشونیم نشست و جمله بابا تو گوشم زنگ خورد:
همیشه مراقب آبروت باش بابا!
آب رفته به جوی، برنمیگرده!
دستی به صورتم کشیدم و با قدم های بلند خودمو به در رسوندم.
دستم رو دستگیره در بود که استاد گفت: دفعه بعد که حواست پرت شد، درسم رو حذف میکنی!
تحمل اینکه برگردم و نیشخند بقیه رو ببینم نداشتم، سری تکون دادم و تند از کلاس بیرون رفتم!
کاش جواب میدادم! کاش یکم تمرکز میکردم!
یاداوری نگاه تحقیرآمیز استاد و دانشجوهای دیگه عذابم میداد. بغض گلوم رو گرفته بود!
اخراج شدن از کلاس برای هر کس عادی و طبیعی باشه، برای منی که همیشه نمره الف دانشگاه بودم، خفت باره!
هوای ساختمون برام خفه کننده بود. پا تند کردم از در سالن خارج شم که کسی از دم در بسیج صدام زد.
با تعجب برگشتم سمتش. محمدرضا، یکی از دوستای سعید بود.
دعوتم کرد وارد دفترش بشم. دلم میخواست برم بیرون اما بخاطر دوستیم با سعید، دعوتش رو بپذیرفتم و برای اولین بار تو دفتر بسیج قدم گذاشتم.
دم در ایستادم و از کنجکاوی کل اتاق رو با نگاهم دور زدم. چه فضای قشنگی بود!
با اینکه نمیدونستم عکسای رو دیوار متعلق به چه کساییه و هدف از گذاشتن وسایل جنگ و جبهه دور اتاق و سربندای رو سقف چیه؛ اما محیطش به دلم نشست و از چینشش خودشم اومد.
-بیا بشین علی جان.
لبخندی زدم و جلوتر رفتم: علی اکبر.
ابرو بالا داد و گفت: اوه! باشه چشم...
-ممنون
رو صندلی نزدیک میز نشستم که چشمم به عکس روی میز افتاد. چهره مردی که توی عکس بود، باعث شد بی اختیار لبخند بزنم.
عکس رو برداشتم و نزدیک صورتم گرفتم. لباسش لباس جنگ بود. سعید و حسام بهش میگن: لباس خاکی!
نگاهم که به چشماش خورد، دلم لرزید.
چشماش گیرایی عجیبی داشت!
چیزی که من رو محو میکرد.
محو چیزی که فقط یه عکس بود!
-میشناسیشون دیگه، نه؟!
سربلند کردم: راستش... نه!
با تعجب نگاهش رو بین من و عکس چرخوند و گفت: شهید همت هستن!
بی اخیار زمزمه کردم: شهید...
به چشماش خیره شدم.
نگاهم از دیدنش سیر نمیشد!
یه نورانیت خاصی داشت که آدمو جذب میکرد.
گرچه که نمیدونم نورانیت دقیقا یعنی چی؟!
فقط از سعید شنیدم که زیبایی جذب کننده برای آدمای شبیه خودش، یعنی "نورانیت!"
بی اختیار پرسیدم: چرا هر کی چهره خاصی داره، یا شهیده؛ یا بعدا شهید میشه؟!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#ممنونڪهرعایتمۍڪنید❤️(:
https://eitaa.com/shomale_eitaa
🌸
✨🌸
🌸✨🌸