eitaa logo
|⛅️ شمـالِ‌ایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
693 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
6 فایل
صمیمۍ، باصداقت، ساده هستم✨ جماعت ! من شمالےزادھ هستم🌸! ‌ ‌‌گوشۍ دستمہ! الو؟📞.. - https://abzarek.ir/service-p/msg/970539 ‌ ‌حیف نیست از بوۍ بارون بگذرۍ؟🌧(: بمون هم‌وطن❤!
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌وهشتم - تنهاترین‌سردار! 📜" آهی کشیدم و زمزمه کردم: دروغ... دروغ... دروغ... -حضرت مسلم هم خوب میدونستن که صداقتی تو حرف های این جماعت نیست! وقتی ابن اشعث بهشون وعده‌ی امان داد، همینطور که دلاورانه جنگ می‌کردن، شعری که بیشتر شبیه به رجز بود رو می‌خوندن! +چه شعری؟ با لحجه‌ی عربی و لحنِ محکمی شروع کرد به خوندن: اقسمت لا اقتل الا حرا و ان رایت الموت شیئا نکرا اکره ان اخدع او اغرا او اخلط البارد سخنا مرا کل امری یوما یلاقی شرا اضربکم و لا اخاف ضرا سعید می‌خوند و من معناشو با خودم زمزمه می‌کردم: سوگند یاد کرده‌ام که جز به آزادگی، کشته نشوم! گرچه مرگ را ناخوش می‌دارم، خوش ندارم که به من نیرنگ بزنند یا فریب بخورم و با آب گوارا، آب گرم و تلخ را مخلوط کنم! هر کسی روزی مرگ را ملاقات می‌کند. با شما نبرد می‌کنم و از سختی، هراسی ندارم. محوِ شجاعتش، خیره به خیابونِ نیمه روشن، حیرت زده زمزمه کردم: یک نفر، مقابل سیصد نفر و... اینهمه جسارت و شهامت! عینِ افسانه هاست... لبخندی رو لب های سعید و سرتکون داد: افسانه هایِ غربی ها، حقیقتِ زندگیِ قهرمان هایِ تاریخ ماست! دیدی تا حالا کسی، وقتی با لبِ تشنه، به شدتِ زخمی شده و ضعف شدیدی داره، بازم بلند شه و فرمانده‌ی یک لشکر رو بترسونه و وادار به دور شدن از خودش کنه؟ -ندیدم اما... شنیدم که وقتی امام حسین (ع) روی زمین افتادن، سربازا هنوز ازشون میترسیدن و جلو نمی‌رفتن! نفسِ عمیقی از افتخارِ پیچیده تو وجودش، کشید و گفت: مسلم، شاگردِ پسرِ خیبرشکن بود! شاگرد پسر کسی که درِخیبر رو از جا کند و یک سپاه هم حریفشون نمیشد! چیزی ذهنم رو درگیر کرد و مانع از ابرازِ ذوقم شد: اما سعید... مسلم دستگیر شد! چطور؟ اخمی بین ابروهاش نشست: وقتی بارها ابن اشعث بهشون امان داد و حضرت مسلم قبول نکردن، حتی وقتی خودش جلو رفت، به سمتش یورش بردن و ابن اشعث هم از ترس تا بین سربازاش عقب رفت... تشنه بودن! زخمی بودن... نایِ جنگیدن نداشتن اما تسلیم شدن رو از جز ننگ نمی‌دونستن! به سختی جنگیدن و حتی با زخم هایی که خورد بودن، باز هم سربازای ابن زیاد رو به درک واصل کردن اما... یه نامرد، از پشت با نیزه به سرشون ضربه زد و ... اسیر شدن! در حالی دو کلمه آخرش رو گفت که از بغض، صداش خش دار و آروم شده بود! قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و گفت: تو قصرِ ابن زیاد، گفتن به حسین بن علی (ع) بگید نیاد کوفه! بگید اینجا کسی یارش نیست! بگید تنها می‌مونه... اما بین یه عده حرومی، مرد پیدا نمیشه! بغض گلوم رو گرفته بود، اما بخاطرِ قولِ سعید به دکتر، نباید گریه می‌کردم! آروم پرسیدم: بعدش...؟ ماشین رو نگه داشت و ترمز دستی رو کشید. سرشو به پشتی صندلی تکیه داد و خیره به بیرون، گفت: بعدش... مسلم، با لبای تشنه، سرش از تنش جدا شد و... روضه هایی که در و دیوار این ساختمون هم از سوزش زار میزنن، رقم خورد! ردِ نگاهش رو دنبال کردم. رسیده بودیم. بعدِ یک ماه، دوباره پام به اینجا باز شده بود. نگاهم چرخید و دوخته شد به سردرِ ساختمون: حسینیه علی اکبر حسین(ع) 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷‌
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌وهفتم - گفتم‌نرو؛خندیدورفت! 📜" کنجِ دیوارِ حسینیه، چند قدم دور تر از جمع، روی زمین نشسته بودم. صدایِ قاریِ قرآنی که حالا، کنجِ دیگه‌ی دیوار، تکیه زده بود تو گوشم می‌پیچید! سوره‌ی نور و آیه‌ی نور رو خونده بود. وقتی نفس گرفت و بسم الله گفت، بغضِ عجیبی به دلم نشست. قبل از اینکه قدم به حسینیه بذارم، به سعید قول دادم، نذارم بغضام، اشک بشن! خیلی دلم گرفت... بغض اگر اشک نشه، آدمو خفه می‌کنه! بغض التماسِ دله و اشک، التیامِ دل! اما حالا.. دلم نمی‌خواست این بغضِ گلوگیر رو بشکنم و راه گلوم رو باز کنم. اگر اشک میشد، از دردی که به جون گلوم افتاده بود کم می‌کرد اما خودش هم کم کم سفره‌ش رو جمع می‌کرد و می‌رفت و عطر عشقش هم با رفتنش میرفت! اینبار دلم نمی‌خواست بغض رهام کنه. دلم می‌خواست یه گوشه گلوم بمونه و از عشقش، برای دلم لالایی بخونه! یه لالایی، مثل لالاییِ صدایِ همون کسی که آیه‌ی نور رو سه بار، با لحنی آهنگین تر از سعید و ایمان خوند و اخلاصِ صداش، دل از منی که نورِ چشمام رو از آیه نور دارم، برد! مثلِ همه نبود! دور تر از جمع، یه بچه‌ی کوچیکِ پتو پیچ شده رو بغل گرفته بود و کنج دیوار، غریبانه نشسته بود! نه مثلِ بقیه صدایِ یاحسین گفتنش بلند میشد نه حتی اشکی می‌ریخت... گاهی با ناله های بلند جمع، لباش تکون می‌خورد و گاهی قطره اشکی گوشه چشمش می‌درخشید اما هنوز به گونه هاش نرسیده پاکش می‌کرد! سکوتش عمیق بود. چشمایِ نیمه بازش، غمِ سنگینی رو فریاد می‌زد! چیزی که نمی‌دونستم از سوزِ روضه‌ست یا... تازه شدنِ داغِ کهنه... با تکون خوردنِ بچه‌ی تو بغلش، نگاهِ خیره شده‌ش رو از روضه‌خون گرفت. سرجاش صاف نشست و بچه رو تو بغلش بالا و پایین کرد. اما بچه ساکت نمیشد! منتظر بودم بلند شه و بره بچه رو به مادرش بده اما از کنارش، شیشه شیری رو بیرون کشید و به دهن بچه گذاشت. بچه آروم شد... خوابید! و باباش، دوباره سرشو به دیوار تکیه داد و غرق در سکوتِ سنگینش، زل زد به مداح! -علی اکبر؟ با صدایِ ایمان، سربلند کردم: جانم؟ لبخند روی لبش نشست: نه خوشم اومد! پایِ حرفت وامیستی! ببینم می‌تونی تو روضه‌ی بعدی هم پای قولت بمونی؟ ایمان خیلی خوش خیال بود! نمی‌دونست من پایِ حرفم واینستادم! بلکه اول محوِ تلاوتی که شنیده بودم و بعد، محوِ قاریِ اون تلاوت بودم و کلمه‌ای از روضه رو نشنیدم که اصلا بخوام به پایِ حرف ایستادن برسم! به لبخندی بسنده کردم. زد رو شونه‌م و گفت: تسبیح میثم رو آوردی؟ +آره... چطور؟ نفسِ راحتی کشید: خداروشکر! یه چند دقیقه بهم قرضش میدی؟ تسبیح رو از جیبم بیرون کشیدم و جلوش گرفتم. نگاهی به تسبیح و بعد به من انداخت. خندید و گفت: نمی‌پرسی برای چی می‌خوام؟ شانه بالا دادم: نه خب... این یادگارِ رفیق شماهاست! در اصل باید دست خودتون باشه... اگر کلا هم ازم بگیرینش، حرفی ندارم! تسبیح رو تو مشتش گرفت و خم شد و شونه‌م رو بوسید: خیلی مردی! لبخندی زدم و با نگاهم بدرقه‌ش کردم. با هر قدم نزدیک شدنش به منبر، بیشتر تعجب می‌کردم و پلکام بیشتر از هم باز میشد. باورش سخت بود! ایمان، رو پله‌ی اولِ منبر نشست و میکروفون رو از دستِ روضه خونِ قبلی گرفت. تسبیح میثم رو بوسید و دور مچش پیچید. نفسی گرفت. بسم الله گفت و... سلام بر حسین! ایمان هم روضه خون بود! بین بهت و حیرتِ من، مقدمه ها رو چید و رفت سرِ اصل مطلب اما... روضه خوندنش مثل همه نبود! ایمان داشت خاطره می‌گفت! -یه رفیق داشتیم، تاسوعا با هم بودیم! شبِ جمعه بود، رفته بودیم گلزار شهدا! نشست یه گوشه، یه کتاب دعا دستش گرفت، شروع کرد به گریه کردن! گفتم خب داره دعای کمیل می‌خونه، با خدا مناجات می‌کنه، دلش گرفته! اما به یه جا که رسید، دیدم داره میزنه تو صورتش میگه: آقا حلالم کن! رفتم پیشش ببینم چیشده دیدم داره دعای ندبه می‌خونه! شبِ جمعه، دعایِ ندبه؟ گفتم فلانی! شبِ جمعه‌ست! برای چی ندبه می‌خونی؟ گفت آخه شرمندم! اومدم حلالیت بگیرم! گفتم برای چی؟ از کی؟ چرا خودتو میزنی؟ گفت آخه رسیدم به اونجا که میگه: این الطالب بدم المقتول بکربلا! زد زیر گریه! گفت: تقصیر منه که آقام ظهور نمی‌کنه! حسینیه از صدای گریه رفت هوا! از همه طرف ناله‌ی یا مهدی بلند بود جز دو کنجِ حسینیه که کنارِ یکیش منِ ممنوع الاشک نشسته بودم و کنارِ یکیش، همون قاریِ ساکتِ غمگین! ایمان به تلخی لبخند زد و گفت: صبر کن! گوش کن چی میگم... ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷‌
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌وهفتم - گفتم‌نرو؛خندیدورفت! 📜" ایمان به تلخی خندید و گفت: صبر کن! گوش کن چی میگم! بهش گفتم حالا چرا این شبِ جمعه اینجوری میکنی؟ گفت آخه آقا امشب دوباره دارن میبینن! دارن تاسوعا رو نشونشون میدن! دارن میبینن دست عموشونو بریدن، تیر به مشکشون زدن! میبینن رقیه (س) چشم انتظاره اما عمو برنگشته! میبینن! میدونن فقط خودشون می‌تونن بیان انتقام لبای خشکِ علی اصغر (ع) رو بگیرن اما... من راهشونو بستم! نمی ذارم بیان! حالا همه‌ی حسینیه تو صورتِ خودشون میزدن! صدای ناله ها بلند شده بود هر کی یه اسمی رو صدا می‌زد! یکی یا مهدی(عج)، یکی یا رقیه(س)، یکی یا ابوالفضل(ع)! ایمان روضه نخونده، حسینیه رو بهم ریخته بود! -رفیق! ده روز مونده تا چهلم ارباب! این روزا، هر روزشون تاسوعاست! هر روزش عاشوراست! آقای ما هر روز دارن خون گریه می‌کنن چون دارن کوچه های شام رو نشونشون میدن! دارن غل و زنجیر و اسارت رو نشونشون میدن! صدای ناله بلند شد و من، گیج و گنگ به دست هایی که بالا اومده بود و صورت هایی که از اشک خیس شده بود، نگاه می‌کردم! مگه تو کوچه ها چه خبر بوده؟ کی اسیر شده؟ غل و زنجیر به دست کی بوده؟ قطرات اشک، رو صورت ایمان غلت خورد و از شکستن بغضش، لحش صداش لرزید: دلشو داری بگم چه خبر بوده؟ میکروفون رو گذاشت کنار، رو پا ایستاد و گفت: دو بیت، فقط دو بیت از زبونِ بی بی زینب سلام الله میگم و می‌گذرم! یه جور گریه کن صدام به آقا امام زمان (عج) نرسه! صدای همهمه زیاد شده بود. گوش تیز کردم تا صدایِ ایمان رو از اون فاصله که نشسته بودم، بشنوم! - مردم لباسِ پاره‌ی ما خنده دار نیست! کاخِ غرور کاذبتان پایدار نیست! ناله های یا زینب(س)، ساختمونِ حسینیه رو لرزوند! اما بغضِ من، هنوزِ گوشه رینگ نشسته بود و کاری به کار اشکام نداشت. ایمان لب باز کرد چیزی بگه اما اشکاش امونش نمی‌دادنش و مدام نفسی که برای خوندنِ بیت دوم می‌گرفت، خرج هق هق هاش میشد! -آخ... سادات من رو ببخشن! آه... مردانِ ما به نیزه و در کوچه هایِ شهر ... گرداندنِ زنانِ حرم افتخار نیـ... 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷‌
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌وهفتم - گفتم‌نرو؛خندیدورفت! 📜" حسینیه از صدایِ گریه پر شده بود اما گوش هایِ من چیزی جز تکرارِ بیتی که ایمان خوند، نمی‌شنید! سرجام خشک شده بودم و نگاهم خیره به پرچمِ یا زینبِ(س) آخر حسینیه، لحظه به لحظه تار تر میشد! قلبم بی نظم میپید! با هر بار تکرار اون بیت، شکستن چیزی تو وجودم رو حس می‌کردم! اشک و خون، با هم جلوی چشمام رو گرفته بود. و فقط یک سوال تو سرم میپچید: بین اونهمه نامرد، یک مرد نبود؟ غل و زنجیر و کوچه های شام و نگاهِ نامحرم ... بعدِ از بیست و چهار سال، فهمیدن یکی از حقایق محرم، وجودم رو آتیش زده بود! سه ماه رو به تحول بودم اما... این روضه منو شکست! شکسته ها، هیچ وقت مثل اول نمیشن! با بلند شدنِ همه، به خودم اومدم. چشمام تار شده بود و می‌سوخت. پیشونیم تیر میکشید و سرم گیج می‌رفت! قولم هم با تموم وجودم، شکسته بود! حالا همه به نظم، کوچه باز کرده بودن و رو به روی هم ایستاده، به سینه میزدن. ایمان نشسته بود و زار میزد. میکروفون، دستِ سیدمهدی بود و از غربتِ آقا و نامردی های امثال من می‌گفت... -بمیرم برای آقایی که ظلم به خونوادشون رو میبینن، میدونن منتقمِ همه این اتفاقاتن اما از بدیِ ما، از لحنِ کوفیِ فرج خواستن های ما، نمی‌تونن جز خون گریه کردن کاری کنن! حالم بهم ریخته بود. از خودم بدم میومد که هیج کاری برای ظهور نکردم، هیچ؛ دلیلِ طولانی شدنِ غیبت آقام هم شدم. کلافه بودم! اشک میریختم و با سینه زدنِ جمع، سرمو به دیوار پشتم میزدم... مهدی لحن و اهنگ به صداش داد و دم گرفت. نفسی که دلِ از منِ شکسته میبرد و هر لحظه بیشتر من رو از منِ قبل، دور میکرد! - ای ساربان آهسته ران! آرام جان گم کرده ام! آخر شده ماه حسین(ع)! من میزبان گم کرده ام... - در میکده بودم ولی، بیرون شدم از غافلی! ای وای از این بی حاصلی، عمرِ جوان گم کرده ام... - پایان رسد شامِ سیه! آید حبیبِ من زِ ره! اما خدا؛ حالم ببین! من یار را گم کرده ام... - ای وای از این غوغای دل! از دلبرم هستم خجل! وقت سفر ماندم به گِل! من کاروان گم کرده ام... - نعمت فراوان دادی ام! منت به سر بنهادی ام! اما ببین نامردی ام! صاحب زمان (عج) گم کرده ام... - من عبد کوی عشقم و .. من شاه را گم کرده ام! خودمونیم ... آقا تو را گم کرده ام... (: - بنوشتم این نامه چنین، با خونِ دل ای مه جبین! اما ببین بختِ مرا؛ نامه رسان گم کرده ام... - شرمنده ام اما بگم... شرمنده ام اما بگم: آقا تو را گم کرده ام! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷‌
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌وهفتم - گفتم‌نرو؛خندیدورفت! 📜" اینبار کنجِ حیاط، تک و تنها نشسته بودم. سعید و ایمان بخاطر شرایطِ جسمیم، از جمعیت دورم کردن تا فشاری به زخم هایِ کهنه‌م نیاد. از این گوشه، شلوغی حسینیه بیشتر به چشم میومد. همه جا یک دست، از لباسِ عزایِ جمع، سیاه شده بود و قرمزیِ فرش ها رو پوشونده بود. جای سوزن انداختن نبود. دو لتِ درِ حسینیه باز و همه جا حتی رویِ پله ها هم فرش انداخته بودن. از داخلِ ساختمون تا وسطِ حیاط جمعیت نشسته بود با این حال هنوز هم درِ حیاط باز بود و زمینِ حسینیه، تند تند قدم هایِ جدید الورود رو میشمرد! شلوغیِ حسینیه عجیب بود؛ اما عجیب تر از اون، سعید بود که برخلافِ بقیه خادمای حسینیه که مثل اسفند روی آتیش، مدام اینطرف و اونطرف میرفتن و از شلوغیِ پیش بینی نشده، پذیرایی می‌کردن؛ رو به رویِ من، تو کنجِ دیگه‌ی حیاط، جانمازِ کوچیکی روی زمین پهن کرده بود و سر به مهر، بی صدا گریه می‌کرد. ایمان با یه بغل پشتیِ قرمز رنگ از دور به چشمم اومد. سید مهدی هر قدم یک پشتی از دستِ ایمان می‌گرفت و به دیوار تکیه میداد. نزدیکِ من که رسیدن، پشتی ها تموم شد. ایمان خیز برداشت تا بره و دوباره پشتی بیاره اما مهدی پیش قدم شد و با گفتنِ «تو خسته شدی، بذار من میرم» دویید و رفت. مهدی درست فهمیده بود. ایمان چند قدم جلو اومد و کنار من وا رفت: آخخخ کمرم! صاف نمیشه بی صاحاب! ولی خودمونیم، خوب قسر در رفتی! لبخندِ تلخی روی لب هام نشست. قسر در رفتن؟ دلِ من داشت از حسادت می‌سوخت! خستگی ای که ایمان داشت، حسرتِ جونِ من شده بود! به جای جواب، گفتم: ایمان! سعید رو دیدی؟ سرتکون داد. پرسیدم: چرا اینجوری می‌کنه؟ نفسِ سنگینی کشید و با لحنی که انگار لبخند می‌زد، گفت: بر من مگیر خرده که دردِ فراقِ دوست، جز با نگاه دوست، مداوا نمی‌شود! زبونم از بیانِ علامت سوال هایِ ذهنم عاجز شده بود. تموم سوالات رو تو چشمام چیدم و نگاهم رو به چشمای ایمان دادم. الفبایِ چشم ها رو خوب بلد بود. اصلا ایمان به سکوتِ دلش و فریادِ نگاهش معروف بود... لبخندی زد و نگاهش رو ازم گرفت. گفت: قرار نبود من بهت بگم، ولی ... شاید الان بهترین فرصت باشه. تا خواست ادامه بده، مهدی با پشتی ها برگشت و رو به روی ایمان ایستاد. ایمان خندید و گفت: شایدم نباشه! دستش رو روی زمین ستون کرد تا از جا بلند شه، که دستی رو شونه‌ش نشست. سربلند کردم. همونِ قاریِ غمگینِ ساکت بود. هیچ حسی تو چهره‌ش نبود اما کار و حرفش، سراپا احساس بود: بشین یه گره دلشو باز کن... اون یکی هیچ رقمه کار خودش نیست! تا التماس میکنه و تنور رو داغ کرده، نونو بچسبون! ایمان با لبخند از کارش تشکر کرد. رفتارش عجیب بود و سوال بر انگیز، اما زورش به اشتیاقم برای سر از کار سعید درآوردن نرسید. دور تر که شد، پرسیدم: کی رو می‌گفت؟ نگاهِ معناداری بهم کرد و به جای جواب گفت: دو شب پیش یادته؟ شبِ اول... از خاطره‌ای میگفتم که با یکی از رفقام رقم خورده... سرتکون دادم. گفت: کسی که بخاطرِ داغِ دلِ امام زمان (عج)، پریشون شده بود و شبِ جمعه، دعایِ صبحِ جمعه رو می‌خوند... -کی بود؟ نفسِ سنگینی کشید و باز از جواب دادن طفره رفت و حرف خودش رو زد: خاطره‌م نصفه موند... یعنی... مجبور شدم نصفه بذارمش... برگشت و تو چشمام نگاه کرد: حالا می‌خوام کاملش رو بهت بگم... سکوت کردم تا مبادا لحظه‌ای رو هم از دست بدم. گفت: بهش گفتم هر سال تاسوعا همینه! چرا امسال یادش افتادی؟ جوابش رو که شنیدم جوری آتیش گرفتم که هنوز هم که هنوزه قلبم میسوزه... گفت تاسوعا که میرسه، داغِ شام و کوچه هاش برای آقا تازه میشه! علمدار رفت... تکیه گاه و امانِ خیمه ها و اهل حرم، رفت... از نگرانی چشمایِ ارباب، میشه سوختن خیمه ها رو دید... از «الان انکسر ظهری» گفتنشون، میشه صدایِ «علیکن بالفرار»ِ امام سجاد (ع) رو شنید... از صدای به هم خوردن شمشیری که دستِ علمدار رو زد، میشه صدایِ غل و زنجیر رو شنید... چشمام از اشک پر شد. ایمان تلخ خندید و گفت: تو که از نقلِ چیزی که گذشته اشکت درومد، تحمل داری ببینی یک صدمِ اون اتفاقا دوباره ... نتونستم بذارم جمله‌ش رو کامل کنه. با بغض گفتم: مگه ما مردیم که دوباره تکرار بشه؟ لبخند رو لبش خشک و محو شد. آهِ سوزناکی کشید و گفت: بهم گفت امسال با هر سال فرق داره چون... ردِ گلوله به دیوارای حرم افتاده! نفسم بند اومد. توانِ پلک زدن نداشتم اما اشکام بی امان میباریدن! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌وهفتم - گفتم‌نرو؛خندیدورفت! 📜" زبونم بند اومده بود و از دهن باز موندم، جز صداهای نامفهومی شنیده نمی‌شد! ایمان نیم نگاهی بهم کرد و گفت: سخته... نه؟ نتونستم جوابی بدم. نگاه ازم گرفت و گفت: برات سخته، اما برای اون سپاهِ قدسی، اون مدافع حرمی که می‌خواد بره دفاع کنه، میخواد بره جون بده تا نذاره حتی ردِ گلوله به دیوار حرم بیوفته، اما نمیذارن بره، خیلی سخت تره... اون رفیقم هم حرف تو رو میزد! میگفت من زندم و امام زمان (عج) میبینن داعش داره نزدیک عمه‌شون میشه! میبینن دشمن دوباره داره نزدیک حرم میشه! میبینن و خاطراتِ اسارت یادشون میاد... میخوان ظهور کنن، میخوان بیان و داعش و داعشی رو از بین ببرن اما... گناهای من، جلوشونو میگیره! تقصیر منه! منی که گناهام نه میذارن خودم برم دفاع کنم، نه میذارن آقا بیان و مراقبِ حرم باشن! برگشت و به چشمای خیس از اشک من خیره شد. بی مقدمه پرسید: تو میدونی قلبِ سعید چرا ناراحته؟ هنوز لکنت از زبونم نرفته بود: نـ... نه! نگاهی به سعید، که حالا به دیوار تکیه داده بود و نور چراغ بالای سرش، رد اشکاش رو نشون میداد، کرد و گفت: دو سالِ پیش یه عملیات بهمون خورد رفتیم سوریه. وظیفه‌مون شناسایی بود. هماهنگ شدیم و تو دل شب، زدیم به خط! همه چیز به ظاهر خوب بود که یهو یکی از بچه ها غیبش زد و چند دقیقه بعد، همه جا روشن شد! کمین خورده بودیم... همون که غیبش زده بود، لومون داد! حالا ما بودیم که نفری یه اسلحه با خشابِ نصفه و نیمه داشتیم در برابر دویست سیصد نفر داعشی تجهیز شده! هم هیچ کاری ازمون برنمیومد هم مطمئن بودیم، مرگ از تسلیم شدن بهتره! خواستیم وایسیم و همون یه خشاب رو خالی کنیم که ورق برگشت. سعید شده بود وسیله‌ی همون امداد غیبی معروف خدا و با نقشه‌ای که به عقل جن هم نمی‌رسید، هممون رو به پیروزی امیدوار کرد. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت. نصف بچه هامون عقب رفته بودن و بقیه هم تو راه بودن که نیروی کمکی داعش رسید. هنوز ترمز نزده، آتیش ریختن رو سرمون! دو تا شهید دادیم .. بقیه پناه گرفتن. چند دقیقه که گذشت، سعید چهار پنج تا از بچه ها رو پشت خودش راه انداخت و سینه خیز از پناهگاه بیرون رفتن. میدیدم رو زمین ردِ خون افتاده ولی با خودم گفتم حتما خون شهیدامونه! کسی که زخمی شده باشه که نمی‌تونه سینه خیز بره! خندید. گفت: اون موقع هنوز درست سعید رو نمیشناختم! دلم از حدسی که میزدم، بیشتر از قبل ترسید. حالا نگاه من هم به سعید بود. -ما از اینور پشتیبانی میکردیم، اونا دشمنو عقب میبردن. خیلی طول نکشید که پناهگاه خالی شد. من مونده بودم با همون چهار پنج نفری که با سعید بودن. رفتم پیششون. اونا هم فرستادیم عقب. حالا دو تایی مونده بودیم با یه خشابِ نصفه و نیمه و ... صدتا داعشی! سعید رو شکم خوابیده بود و بلند نمیشد. مشکوک شدم ولی چیزی نپرسیدم. خیلی اصرار کرد برگردم ولی گوش نکردم! نه که بگم تریپ شجاعت برداشته بودم، نه! یه چیزی اونجا پا بندم کرده بود. نمیذاشت از کنار سعید جوم بخورم! گذشت... داعش به صدمتریمون رسید که خشاب سعید هم خالی شد. اسلحه‌شو کنارش گذاشت و آروم برگشت و به پشت خوابید... اخم بین ابروهاش نشست. سرشو پایین انداخت. تلاشش رو کرده بود اما حریف بغضش نشد! صداش بگی، نگی میلرزید: لباس خاکی‌ش سرخ شده بود. خون سر تا پاشو گرفته بود! صورتش رو نمیدیدیم اما اشکی که روی زمین ریخت رو دیدم: سمت چپ سینه‌ش ترکش خورده بود ... صورتش رو پاک کرد. بینی‌ش رو بالا کشید و سر بلند کرد: دست و پامو گم کرده بودم! کم ندیده بودم کسی جلوم پر پر شه ولی حساب سعید جدا بود! حالش تعریفی نداشت! چشماش مدام بسته میشد. رنگش عین گچ شده بود و نظم نفساش بهم خورده بود! نبضش... یکی میزد، اندازه‌ی دو تا نمیزد! خندید: این وسط یه بار چشماشو باز کرد، تا قیافه منو دید زد زیر خنده! اون خندید، من گریه‌م گرفت! عین این بچه ها افتادم به التماس که سعید! تو رو خدا نمیر! از مظلومیتِ لحن ایمان، چشمامو اشک گرفت. -گفت نترس! شده برای اینکه قیافه‌ی الانتو سوژه کنم، نمیمیرم! لبخند از لبش رفت و باز سرشو پایین انداخت: گرچه که به قولش عمل نکرد و یکبار جلو چشمام ... آهی کشید و به دل منتظر من، پشت پا زد: بگذریم! دلم میخواست اصرار کنم اما حالش، حال بیشتر از این رفتن به گذشته نبود! -همه اینا رو گفتم که بگم اگر دوساله به هر دری میزنه نمیذارن بره سوریه، اگر تو عملیات آخر از محسن جا موند و میثم رو گم کرد، بخاطر ترکشیه که تو سینه‌ش موند! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌وهفتم - گفتم‌نرو؛خندیدورفت! 📜" حالا این قلبِ من بود که بخاطرِ راز قلبِ سعید، بی امان تیر می‌کشید! ایمان بی توجه به حالِ من، نفسی گرفت و گفت: اگر اون شب تو گلزار شهدا زار میزد، بخاطر همون ترکش بود! سعید راهِ حل داره! میدونه اگر بره میتونه داعش رو کیلومتر ها از هدفشون دور کنه اما... بخاطر اون ترکش، اجازه نمیدن بره! چشمایِ خیسم گرد شده بود: او... اون رفیقت... سعید بود؟ سرتکون داد: اگر هم الان اینجوری میبینیش، بخاطر اینه که معتقده یه ترکش نمیتونه جلوی انتخاب بی بی زینب سلام الله رو بگیره! میگه چیزی که نمیذاره بره و از حرم دفاع کنه، خمپاره گناهاشه که پاشو قلم کرده! نگاهم به سعید خیره مونده بود. دیگه غصه‌ی اون ترکش، قلبش، حالش، همه یه کنار رفته بود و غصه‌ی رفتنش، سرِ صف ایستاده بود! نگاه از سعید گرفت و رو به من، گفت: یادته اون روز تو بیمارستان گفتم اگر امروز برگه ترخیصت رو گرفتیم دو دلیل داشت، یکی مرامِ سعید، یکی از ویژگی هایی که درمورد کارش گفتم؟ اینقدر بهم فشار وارد شده بود که قدرت حرف زدن نداشتم. قلبم و پیشونیم با هم تیر می‌کشید. به سرتکون دادن اکتفا کردم. گفت: اون موقع تنها دغدغه‌ش تو بودی! اینکه تو امانتی و بهت قول داده تا سرپاشی کنارت بمونه، اما الان اونجا بهش نیاز دارن و باید بره! نمیدونست باید چجوری راضیت کنه، تصمیم گرفت بیارتت اینجا که امام حسین (ع) یه کاری براش بکنن! اما... دقیقا همون شب، قبل از اینکه مراسم شروع بشه، حاج باقر خبر داد نتیجه استعلام پزشکی منفی اومده و اجازه ماموریت بهش نمیدن! از همون موقع، هر لحظه‌ش شد شبِ تاسوعا و اون حال پریشون... هیچ جا پیگیری نکرده و به هیچکس رو ننداخته! چون مشکل رو قلبش نمیدونه، میگه کاری از دنیایی ها برنمیاد! باید التماس کنم... به امام حسین (ع) و به امام زمان (عج) التماس کنم اجازه بدن برم برای دفاع و به حضرت زینب(س) التماس کنم به سربازی قبولم کنن! نفسِ سنگینی کشید و حرف اولش رو دوباره تکرار کرد: بر من مگیر خرده که دردِ فراقِ دوست، جز با نگاه دوست، مداوا نمی‌شود! نگاهش چرخید و روی من خیره موند: پرونده‌ی رفتنش دو تا گره داره! یه گره ترکشِ تو قلبش، یه گره رضای تو! اولیش دست تو نیست! یعنی ... دست هیچ کدوم از ما نیست... که البته با این کارایی که میکنه، به زودی باز میشه! اما دومیش دستِ توئه! میتونی بازش کنی! میتونی یکم از دردشو کم کنی! قصد بلند شدن کرد و قبل رفتن، تیر خلاص رو، به تنِ نیمه‌جونِ بهانه تراشی هایِ من، زد: تصمیم با توئه! ببین میخوای سد راهش بشی، یا بذاری نگاه دوست بهش بیوفته و ... مداواش کنه! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌وهفتم - گفتم‌نرو؛خندیدورفت! 📜" روی ویلچرم، دقیقا رو به روی چهارجوبِ در نشسته‌م. چشمام به درِ نیمه باز خیره‌ست و منتظرِ خبرم. خبر اینکه بعد از چهل روز انتظار و دلتنگی، سعید امشب اینجا هم میاد یا نه! دونه های تسبیحِ میثم، بین انگشتام جا به جا میشن. تعداد از دستم در رفته... سی و چهار بار الله اکبر، سی و سه بار الحمدالله و سی و سه بار سبحان الله! اما چند دور؟ چند بار الله اکبر به سبحان الله و سبحان الله به الله اکبر رسید؟ بالاخره صدای زنگ آیفون بلند میشه. تسبیح رو دستِ راستم می‌گیرم و با دستِ چپم که قوتِ بیشتری داره، چرخِ ویلچر رو می‌چرخونم و نزدیک آیفون میشم. ایمان و مهدی، دورتر از دوربین آیفون ایستادن. در رو باز می‌کنم و باز چرخ ویلچر رو می‌چرخونم. از درِ خونه بیرون می‌رم و نزدیکِ پله ها دست از چرخ می‌کشم. ایمان، جلوتر از مهدی تو قابِ چشمام پیدا میشه. با دیدنش لبخند روی لبم خشک میشه. از چهره‌ی ایمان ناراحتی میباره. سر و شکلش بهم ریخته و موهاش پریشونه. پیرهنِ سورمه‌ایش خاکی و صورتش رنگ پریده‌ست. ایمان کنار در می‌ایسته و مهدی، با شرایطی شبیهِ ایمان داخل میشه. قلبم به در و دیوار سینه‌م کوبیده میشه. نگرانی تو تموم سلول هام رخنه کرده و دست و پام از ترسِ خبری که ایمان و مهدی آوردن، میلرزه. به جایِ سلام و بی مقدمه میپرسم: سعید کو؟ ایمان در لحظه وجودش می‌شکنه. سرشو به دیوار تکیه میده و دستشو رو صورتش میذاره! نگاهِ من میلرزه یا واقعا شونه هاش بالا و پایین میشه؟ بالا رفتنِ صدام دستِ خودم نیست: ایمان چرا حرف نمیزنی؟ میگم سعید کو؟ مهدی تو یه چیزی بگو! مهدی دست روی شونه‌ی ایمان گذاشته و سرش پایینه. از نگرانی بی اختیار چرخِ ویلچر رو حرکت میدم و روی پله ها، زمین می‌خورم. ایمان و مهدی دوان دوان خودشون رو بهم میرسونن. صورتم به لبه پله خورده و از دماغم خون راه گرفته. دستم رو به صورتم می‌کشم. ایمان دستمالی از جیبش در میاره و نزدیکم میکنه. دستش رو پس میزنم: سعید کو ایمان؟ ها؟ چرا نیومد؟ ایمان با صدایی که میلرزه، دستمال رو دوباره نزدیکم میکنه: دماغت داره خون میاد... اینو بگیر جلوش! دستمال رو میگیرم و به طرفِ مخالف پرت می‌کنم: مهم نیست! بگو سعید کجاست؟ خسته بود نه؟ رفت استراحت کنه! چیزی نمیگه و سرش رو پایین میندازه! رو میکنم به مهدی: سید! تو رو خدا تو جوابِ منو بده! سعید فردا میاد، درسته؟ لبخندش با اشکش تضادِ سختی ایجاد کرده. دست رو زانوم میذاره و لب میزنه: آره! میاد.. اشک شوق چشمام رو میگیره. میخندم و گریه میکنم: ایـ... اینکه خیلی خوبه! پس چرا ... چرا گریه میکنین؟ ایمان خونِ صورتم رو پاک میکنه: آره میاد.. فردا هم نه! همین امروز... لباساتو عوض کن بریم پیشش! با تعجب میپرسم: ما بریم؟ چرا اون نمیاد؟ ایمان میخنده و اشکش رو پاک میکنه: سعید دیگه با خوبا میگرده! کلاسش بالا رفته! ما باید بریم پیشش... دیگه نمیتونه خودش جایی بره... البته .. فقط جسماً! دلم لرزید. زبونم بند اومده بود: سـ... سعید... چـ... چجوری اومده؟ چونه‌ی ایمان میلرزید و بدون پلک زدن اشکش میریخت: یه لحظه ازش غافل شدیم، امام حسین (ع) رو صدا زد! آقا در آغوشش کشید... سعید هم رفت! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌وهفتم - گفتم‌نرو؛خندیدورفت! 📜" صدایِ سوتِ بلندگویِ بالای سرم، دستی شد و من رو از اتاق مخوفِ خیالاتم بیرون کشید. چشمام خشک شده بود. پلکی زدم و نگاهم رو از فرش هایِ قرمزِ گلدارِ کفِ حسینیه بلند کردم. سعید، گوشهجی حسینیه ای که حالا خالی از سینه زن و گریه کن بود، هندزفری تو گوشش گذاشته بود و فارغ از جنب و جوشِ بقیه، برای جمع و جور کردنِ فضا، نشسته بود و چشماش هم بسته بود. نفسِ سنگینی کشیدم و انگار که صدایِ دلم رو میشنوه، بی صدا لب به صحبت باز کردم: ازم دلخور نشو... تقصیرِ من نیست! تقصیرِ دلمه! البته تقصیر تو ام هست! شاید اگر یکم، فقط یکم عادی تر بودی، راحت تر با رفتنت کنار میومدم. تو هم یه سربازی! میری، خدمت میکنی و برمیگردی! اما... اینقدر خوش خدمتی که دلِ فرمانده رو میبری! دلِ فرمانده رو هم ببری که... صدایِ بلندِ یکی از بچه ها، وسطِ حرفم پرید: ایمان! مجتبی! کار پشت بوم تموم نشد؟ بی اختیار سرم چرخید و نگاهم در لحظه، چند بار کل حسینیه رو دور زد. عهد بسته بودم پقی زیر گریه زدن رو ترک کنم اما یادِ دیدار یاد، از عهدِ من سخت تر بود که زد بغض و دل و عهدم رو یه جا با هم شکست! (: دو تا دستمو رو صورتم گذاشتم و سفره دلمو پهن کردم و به صرفِ کمی حرفِ دل، آقایی که گم کرده‌ بودم رو دعوت کردم: چرا اینکا رو باهام می کنین؟ چرا فقط نشونه؟ چرا لبِ چشمه میبرینم اما تشنه برم میگردونین؟ مگه از بعدِ اون شب، چه گناهی کردم که نالایق شدم؟ میگن درد، کفاره گناهای آدمه! مگه من تو این دو ماه کم درد کشیدم؟ این چه گناهیه که با این همه زجر و عذاب هم پاک نمیشه تا باز ببینمتون؟ خواستم عینکم رو از روی چشمم بردارم که نگاهم باز به سعید افتاد. صفحه خاطراتم ورق خورد و دفترِ دعام باز شد. صفحه صد و شصت و هفت، دعایِ ندبه! یکبار: لیت شعری این استقرت بک النوی و .. یکبار اللهم، و اجعل مستقره لنا مستقرا و مقاما ... نمی دونستم کجا رو نگاه کنم، رو به کدوم سمت کنم که بدونم روم به امام زمانه... سرچرخوندم سمتِ کتیبه‌ی یا زینب(س) و از دلِ راه اومدم گفتم: آقاجان! من کم درد نکشیدم! کم دلتنگی و دوری و بیچارگی نکشیدم! میفهمم چقدر سخته... چقدر عذابه! اون «عَزیزٌ عَلَیَّ» هایی که همین سعید اون صبح جمعه برام خوند و گریه کرد رو با سلول سلول وجودم میفهمم! اما... اگر فهمیدنش اینقدر سخته، نمیخوام دیگه کسی این سختی رو بکشه! من درداشو کشیدم، بذار بقیه شیرینیاشو بچشن! اینقدر برای همه دست نیافتنی شدین که بدون سختی کشیدن هم قدرِ بودنتون رو بدونن... یه لحظه شک به دلم افتاد! این همه غفلتی که به دلامون رخنه کرده، قدر دونستن رو از یاد همه مون برده! یکی‌ش خودِ من! گفتم: حداقل... حداقل میدونم سعید قدر میدونه... شما بهش سختی ندادین، اما خودش اینقدر به خودش عذاب چشونده که قدر بدونه... لبخندِ تلخی روی لب هام نشست: من می‌مونم حسرت می‌خورم، یه محبتون، بیاد اونجا که شما هستین، حتی اگر نبینتتون! معامله‌ی تلخیه ولی... بازم بخاطر شما، چشم! (: اشکامو پاک کردم. خواستم دستِ آتل بستهجم رو به چرخ ویلچر بگیرم و حرکتش بدم که صدایی مانعم شد: هی! چیکار میکنی؟ نگاهم رو سمتش سوق دادم. همون قاریِ ساکتِ غمگین بود. اینجا، اولین بار بود که زیرِ نوری جز نور قرمز حسینیه صورتش رو میدیدم. چهره‌ی زیبا و گیرایی داشت اما هنوز هم هیچ حسی تو نگاهش نبود. بچه‌ش تو پتو پیچیده شده بود و جز دماغِ کوچولوش، چیزی ازش بیرون نبود. نزدیکم شد و بچه رو نزدیک من گرفت: میتونی بگیریش؟ فکر کردم بخاطر آتل دستم نگرانه بچه‌شو بندازم. انگار متوجه حدسم شده بود که گفت: اونجوری به دستت نگاه نکن! منظورم اینه که وزنش دستت رو اذیت نمیکنه؟ خجالت زده خندیدم و بچه رو بغل کردم. وزنی نداشت طفلک! صورتش مثلِ ماه بود و موهاش بور که نه، طلایی بود. محوِ دختر کوچولوی تو بغلم بودم که ویلچر تکون خورد. با تعجب پشتم رو نگاه کردم. گفت: نباید از دستت کار بکشی! اینهمه آدم اینجاست، یکیشونو صدا کن بیان! -نه خب... نمی‌خوام زحمتتون بدم! بعدشم... اسماتونو بلد نیستم که! +اسمای مذهبی رو بلدی؟ هر کدوم به ذهنت رسید صدا بزن، خلاصه یکی جواب میده! علی الخصوص ممد! هر جا یه جمع از آقایون باشه، یکیشون ممده! شک نکن... از این شوخ طبعیش، بغضم یادم رفت و خندم گرفت. اما خودش، دریغ از حتی یک لبخندِ ملیح! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌وهفتم - گفتم‌نرو؛خندیدورفت! 📜" چشمم به دخترِ کوچیکش بود که ویلچر ایستاد. سربلند کردم. دقیقا جلوی سعید ایستاده بود. از دیدنِ صورتِ رنگ پریده ی سعید، حرفام و بغضام و دلتنگیام و ... تصمیمم، یادم اومد. جمله های تو ذهنم ساخته میشدن، از دلم مهر تایید می‌گرفتن و به زبونم جاری میشدن! شده بودم معنایِ اصطلاح «نوک زبونمه!». هزار حرفِ نگفته نوک زبونم بود که برای گفتن، منتظر یک لحظه باز شدن لب هام از هم بودن. قاریِ ساکتی که اسمش رو هم نمیدونستم، نزدیکم شد و با اشاره به دخترش، گفت: سنگینه؟ دستت اذیت نیست؟ نگاهی به صورتِ معصومش کردم و سرمو به چپ و راست تکون دادم. گفت: خب پس من میرم کمک بچه ها! ریحان دستت باشه.. فکر نکنم بیدار شه اما اگر شد، پستونکش گوشه پتوشه، بذار دهنش! خیره به لب هایِ غنچه شده‌ش، زمزمه کردم: ریحان! چه اسم قشنگی... قبل رفتنش، خیلی شیک، لگدی به ساق پایِ سعید زد و وقتی سعید چشماشو باز کرد و هندزفریشو از گوشش پایین کشید، بی هیچ حرفی رفت! من ماتِ حرکتی که کرده بود، خیره به رفتنش بودم که سعید خندید و گفت: به کاراش عادت میکنی! این تازه خوبش بود.. شانه بالا دادم. گفت: جانم؟ کاریم داشتی؟ نفس عمیقی کشیدم و به حرفام فرمانِ آماده باش دادم! جملات رو به صف کردم و نگاهم رو از چهره سعید برداشتم. نمی تونستم ببینمش و حرفایی رو بزنم که مطمئنم بعدا بخاطرشون پشیمون میشم! خیره به صورتِ برفیه ریحان، لب از لب باز کردم: سه هفته‌ی پیش، یعنی اولین جمعه بعد از به هوش اومدنم بود. سردرد امونم رو بریده بود و عینِ مارگزیده ها به خودم می‌پیچیدم... طرفای ساعتای شیش سر رسیدی! نشستی بالا سرم، کتاب دعات رو باز کردی... شروع کردی به خوندن. اوایلش اینقدر درد داشتم اصلا نمی‌فهمیدم چی میگی. وقتی رسیدی به این الحسن(ع) حواسم جمعِ دعا و از دردم پرت شد! قبلش رو گوش نکرده بودم، فکر کردم منظورت حجت ابن الحسنه(عج)! با دقت به دعا گوش کردم... هر جمله خوندی برای خودم معنی کردم. گاهی هم رو یه جمله میموندم، برای خودم بازش میکردم و ازش داستان می‌ساختم که آره قضیه این جمله اینه، برای این گفتنش و این حرفا... دو تا جمعه دیگه هم رسید و تو هم دم به دعا دادی که دیدم «ندبه» برام شده عین یه پازل! پازلی که باید کنار هم بچینم و به اصل داستانش برسم. همه تیکه هاش هم تو خودِ دعا نبود! خیلی هاشو از دستِ روضه ها گرفتم. میدونی به چی رسیدم؟ سربلند نکردم ببینمش، فقط صداش رو شنیدم که لحنِ خاصی داشت: به چی؟ -اونجا که میگه: لیت شعری این استقرت بک النوی، بل ای ارض تقلک او ثری؟ ابرضوی؟ او غیرها؟ ... یه روزا، یه شبا، تو یه مناسب های خاصی میشه جوابِ این سوال داد! میشه «لیت شعری»ِ حسرت بار رو نگفت و ذوقِ «انا اعلمُ» رو کرد! مثلا بگی: یه امشبی انا اعلم این استقرت بک انوی! یه امشبی میدونم کجایین! (: بغض گلومو گرفت. به جای خیس کردن چشمام، اخم کردم: میدونی سعید؟ راهِ من به تموم اون جاها بسته‌ست! نه میتونم شبِ جمعه برم کربلا، نه شهادت و میلاد امام رضا (ع) برم مشهد، نه شهادت و میلاد امام کاظم(ع) و امام جواد(ع) برم کاظمین، نه سیزده رجب نجف... هیچ جا! یعنی ... هیچ وقت لیت شعریِ من، انا اعلم نمیشه! از شدت بغض، صدام دو رگه شده بود: خیلی سخته! دردش از دردهایی که تو این یه ماه کشیدم هم بیشتره! اینم سخته که یه جا باشی که میدونی امامت هست اما ... اری الخلق و لا تری! ولی می ارزه به شیرینیه استجابتِ دعایِ « اللهم و اجعل مستقره لنا مستقرا و مقاما» که یعنی خدایا! بذار من اونجایی باشم که آقام هست... اصلا همین که چشمات مدام دنبال آقات بگرده یه کیف خاصی داره! اینکه همه نَفَستو بذاری پایِ دوییدن دنبالِ آقات، تو جایی که حتم داری آقات هست، خود عشقه! حتی اگه به نتیجه نرسی... دستِ کوچولوی ریحان از لای پتو بیرون اومده بود. دستشو بین انگشتام گرفتم و بغضمو قورت دادم: من دارم این سختی ها رو میکشم! دارم هر لحظه‌مو با بغض سر میکنم... دیگه نمیخوام تو هم مثل من بشی! تو که میتونی بری، نمیخوام سد راهت باشم، میخوام هلت بدم، زودتر بری! (: 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌وهفتم - گفتم‌نرو؛خندیدورفت! 📜" سعید تازه متوجه جریان شده بود. جا خورده و با لحنِ لکنت داری گفت: عـ علی اکبر! کسی ... کسی چیزی بهت گفته؟ بی توجه به سوالش، ادامه دادم: نمیدونم... شاید دارم اشتباه می کنم اما... حس میکنم اون روزایی که داعش سمتِ حرم حمله میکنه، آقا میشینن یه گوشه، نگاهشون به حرمه و گریه می‌کنن! دیگه نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم. شکست! شکست و اشک شد: من... من گریه آقامو دیدم! نه تابِ اینو دارم که نذارم بری به استجابت دعای ندبه ای برسی که با هر فرازش زار زدی! نه تابِ حتی تصور گریه‌ی دوباره آقامو دارم! سربلند کردم و خیره تو چشمای سعید، با لحنِ درمونده‌ای گفتم: سعید نمیدونی چطور با اسم امام حسین(ع) خون گریه میکردن! من ... من گفتم این گریه ها عادی نیست... حتما داغی براشون تازه شده... اما نمیشناختم... نفهمیدم دارن از یادِ عاشورایی که نشونشون دادن اینطور خون گریه میکنن! نگاهمو ازش گرفتم و باز به قنداق ریحان خیره شدم: برو ... من از دلم گذشتم! برو نذار آقام گریه کنن! برو که نمیخوام بودن در کنار آقا رو ازت بگیرم! ریحان بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن. سعید هم آروم آروم نزدیکم شد، سرش رو روی پام گذاشت و صدای هق هقش رو آزاد کرد. این بین فقط من بودم که بغض قورت دادن و دم نزدن تمرین می‌کردم! (: 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌سی‌و‌یڪم - حقم نبود! 📜" -آقای سعید یارحسینی! آقای سعید یارحسینی، اطلاعات! تعداد از دستم در رفته بود. چند بار حسین رو مجبور کردم بره و سوال بپرسه؟ چند بار خودم پرسیدم؟ چند بار دور تا دور فرودگاه رو با نگاهم دور زدم و چیزی دستگیرم نشد؟ نمیدونم! اینبار هم روی تموم اون دفعات! باز هم پرسیدم و باز هم چیزی دستگیرم نشد! خودم رو جلوتر کشیدم و از خانمی که مسئول میز اطلاعات بود، پرسیدم: مطمئنید پروازشون تاخیر خورده؟ زیرچشمی، بدون اینکه سرش رو از توی کیبورد رو به روش بلند کنه نگام کرد و گفت: شما مطمئنید مسافرتون با همین پرواز تشریف میبرن؟ با ناراحتی، نفس سنگینی کشیدم. به پای حسین، ده قدم دورتر، کنار دیوار ایستاده بودیم که صدای آشنایی به گوشم خورد: نگید خانم! سعید یارحسینی منم! نگاهم سمت میز اطلاعات چرخید. همون قاری ساکت بود که مثل همیشه دختر کوچیکش هم تو بغلش بود. از دیدن یکی از دوستای سعید، نور کم سوی امیدم، جان تازه گرفت و روشن شد. اسمش رو نمی دونستم. از دور دست تکون دادم اما نمیدید. حسین، ردِ نگاهم رو گرفت و پرسید: برا کی بال بال میزنی؟ همون که بچه بغلشه؟ سرتکون دادم. همزمان، بابای ریحان برگشت سمتِ ما اما نگاهش جای دیگه بود. حسین، ذوق زده تر از من خندید و گفت: مجتبی‌س که! از تعجب کامل برگشتم سمتش: میشناسیش مگه؟ به سرتکون دادنی اکتفا کرد و اسم مجتبی رو بلند صدا کرد: مجتبی! اینطرف! پیش چشمای از تعجب درومده‌ی من، مجتبی نزدیک حسین شد. ریحان رو دستِ من داد و تو بغل حسین گره خورد. اما همچنان هیچ حسی تو چهره‌ش نبود! همچنان دریغ از یک لبخند ملیح! مجتبی محکم زد به بازوی حسین و پرسید: توکجا؟ اینجا کجا؟ باید شیراز باشی که! حسین بر خلاف مجتبی خندید و با اشاره به من گفت: شما رو نمیدونم! ولی ما هر چی می‌کشیم از دستِ این شازده می‌کشیم! نگاه مجتبی برگشت سمت من: چطوری تو؟ یه ندا میدادی میگفتم یه بنر بزنن به اسم سعید دیگه! منت این خانومه رو هم نمیکشیدی! سوالی نگاش کردم. گفت: میدونی اگه سعید بفهمه دادی اسمشو جار بزنن لوزالمعده‌ت رو به ستون فقراتت گره میزنه؟ صورتم تو هم جمع شد: این همه خشانت آخه؟ شانه بالا داد: از ما گفتن بود... حالا چیکارش داشتی؟ حسین نگاه عاقل اندر سفیهی به مجتبی کرد و گفت: هیچ رابطه ای بین فرودگاه و پرواز و سعید و ماموریت و رفتنش، و اومدن علی اکبر نمیبینی؟ مجتبی مکثی کرد و گفت: عا! اومدین خدافظی! فعلا که رفتنش قطعی نیست. نمیدونستم به کدوم احساسم اجازه ی ابراز بدم. خوشحالی، تعجب، یا ... زل زدم به چشمای مجتبی و جمله‌ش رو تکرار کردم. گفت: نه دیگه نیست... -چرا؟ +دمِ رفتنی یه پله بالاتر از حاج باقر اومده یقه‌شو گرفته که مگه استعلام پزشکی منفی نبوده؟ پس دیگه ماموریت بی ماموریت! فرصت رو غنیمت دونستم و سوالی که دو روز، یعنی دقیقا از روزی که خبر دادن کار سعید راه افتاده، تو سرم می‌چرخید رو پرسیدم: اصلا از اول چیشد که گذاشتن بره؟ -هیچی دیگه، فردای اون شب که تو قبول کردی بره، حاج باقر گفت بالاسریا رو راضی کرده سعید بره به شرطی که کار عملیاتی نکنه! با چهره‌ی پوکری گفتم: پس چیکار کنه؟ فکر نکنم اونجا آبدارچی لازم داشته باشن! صدای خنده‌ی حسین بلند شد اما مجتبی همچنان خنثی بود: لازم که دارن ولی سعید میره برا جاده سازی! بی اختیار از تعجب خندیدم: گرفتی منو؟ دست به سینه شد و گفت: نوچ! راه خرابه، پر از چاله چوله‌س که مانع پیشرفت شده. سر همونا کار مونده رو زمین! سعید میره پرشون کنه. اصلا نمیتونستم بپذیرم سعید با اینهمه دب دبه کب کبه، داره میره کارِ یدی کنه! با تعجب نگاهم رو بین حسین و مجتبی میچرخوندم که مجتبی با ابرو به من اشاره کرد و رو به حسین پرسید: این کیت میشه؟ -یه جورایی داداشم! +عا! پس علی اکبر همون داداش ناتنیته که درواقع پسرعموته که با آبجیت یه سال سهم شیرشو خوردین! حسین با خنده حرفش رو تایید کرد و من همچنان گیج و گنگ نگاشون میکردم. مجتبی گفت: خلاصه که از لحاظ گیرایی اصلا شباهتی ندارین! بهم برخورد: اصلا من خنگ! یه جور حرف بزنین منِ خنگ هم بفهمم خب! مجتبی به دیوار تکیه زد و گفت: اصلا قشنگ نیست وسط ملت حقیقت رو داد بزنی ها! با دلخوری نگاه از مجتبی گرفتم. حسین گفت: به دل نگیر بابا! این کلا همینه! ببین تو زبون ما، راه معمولا به معنای پرونده‌ست، چاه و چاله و کلا هر چی که برسونه راه خرابه، میشن گره های پرونده و جاده صاف کن، کارشناس پرونده! حله؟ تازه دوزاریم افتاد. ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌سی‌و‌یڪم - حقم نبود! 📜" رو کردم به مجتبی: پس چرا الان بهش گیر دادن؟ نفس عمیقی کشید و گفت: چون هیچکس باور نمی‌کنه سعید مثلِ بچه آدم فقط کاری که بهش گفتن و بکنه و نزنه جادی خاکی، دِ برو که رفتیم! منتهی ما چون چاره ای نداشتیم خودمون رو زدیم به کوچه علی چپ! این حاجیمون که بیشتر از کار، جونِ نیروهاش براش مهمه، نه! دلم برای سعید سوخت. با ناراحتی پرسیدم: الان چی میشه؟ یه ابروشو بالا داد: اگه الان با چمدون بیاد تو، یعنی رئیسمونو هم هدایت کرد سمتِ کوچه علی چپ؛ اگر دست خالی بیاد، یعنی ماموریت، پرررر! میاد برا خدافظی با بقیه... حسین که همچنان میخندید گفت: تو هنوز یاد نگرفتی درست حرف بزنی؟ زیر چشمی به جفتشون نگاه کردم و مشکوک، پرسیدم: شما چجوری همدیگه رو میشناسین؟ حسین نفس گرفت بگه اما مجتبی پیش دستی کرد و گفت: هیچی! طیِ یک عذابِ الهی، ما و این بشر دو دوره آموزشی با هم بودیم! رو کرد به حسین و گفت: میدونستی قراره بیای پیش ما؟ -نه بابا! اصلا یه درصد هم به ذهنم خطور نمیکرد روزی برسه که علی اکبرِ ما به شماها ربطی پیدا کنه! منتهی به قول خودش، علی اکبر قبلی مرد، روحش شاد! این علی اکبر ورژن جدیده! با افتخار نگاهی به من کرد و ادامه داد: وقتی داشت تعریف میکرد، گفت یکی به اسم سعید دلیل این تغییرش بوده. وقتی بیشتر گفت، فهمیدم جز سعیدِ خودمون، هیچ سعیدی، اصلا هیچ موجودی نیست که بیاد یقه مردمو بگیره به زور بکشونه به راه راست، بعد ولشون کنه به امونِ خدا! داغِ دلم تازه شد! آهی کشیدم و گفتم: میبینی توروخدا؟ میبینی چطور میخواد ولم کنه بره؟ خندید و برای اینک بحث رو عوض کنه، به ریحان اشاره کرد و رو به مجتبی گفت: این چیه کلک؟ مجتبی، نگاهِ خنثی ای به ریحان کرد و گفت: این؟ هندونه! دیدم خیلی شیرینه، گرفتم حالشو ببرم! حسین همینطور که میخندید، ریحان رو از بغلم گرفت: هنوز هم بی نمکی! و خسیس! چرا عروسیت دعوتم نکردی؟ -نگران آبروم بودم! هنوز یادم نرفته تو منطقه، چطور قیمه و قورمه رو قاطی کردی، ریختی تو ظرف آش، با پلو خوردی! نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، زدم زیر خنده! حسین خندید و گفت: نو خوبی! تنبل خان همه کاراتو یکی دیگه میکرد! ولی دلم خنک شد ها! از اینکه تو این شرایط بچه دستِ توئه، معلومه خانومت خوب ازت کار میکشه! نه؟ بعد نزدیک به ده روز، اولین بار بود احساسی تو صورتِ مجتبی میدیدم! نگاهی که به جایِ اشک، غم میبارید و ابروهایی که به جایِ سد، بهم گره خوردن تا مانع شکستنِ بغض بشن... این حالات رو خوب میشناختم! اما دلیلش رو، نه! سرشو پایین انداخت. با لحنِ آروم و مظلومی گفت: نیست! حسین که نگاهش به ریحان بود و حالِ نزارِ مجتبی رو ندیده بود، با خنده گفت: چی نیست؟ خانومت نیست یا ازت کار بکش، نیست؟ رنگ از صورتش پریده بود. گفت: خانومم ... نیست! حسین بلند تر از قبل خندید: حقته! بمون بچه نگه دار... نگاهِ مجتبی بلند شد و روی حسین خیره موند. چشماش خیس شده بود. با صدایی گرفته گفت: نه... حقم نبود! حسین خواست جوابی بده که لگدی به پاش زدم. با تعجب برگشت سمتِ من. به مجتبی اشاره کردم تا حواسش رو جمع کنه... حالِ این قاریِ ساکتِ غمگین، اصلا خوب نبود! حسین آروم پرسید: مجتبی جان! خوبی؟ مجتبی نزدیکِ حسین شد، ریحان رو از دستش گرفت و محکم تو آغوشش گرفت و همزمان، پشتِ هم زمزمه میکرد: حقم نبود... حقم نبود... با ترس و لرز، از اینکه مبادا سوالم بیشتر از این حالش رو بد کنه، پرسیدم: مـ مجتبی جان! خا ... خانومت چرا نیست؟ نگاهش چرخید سمتِ من. صورتش سرخ شده بود و رگِ گردنش، بیش از اندازه ورم کرده بود. چشماش خیس بود و میدرخشید اما خبری از اشک نبود! دستی به صورتش کشید و ریحان رو سفت تر تو بغل گرفت. گفت: حقم نبود... یه هفته بود بابا شده بودم! حقم نبود مادر بچه‌م رو ازم بگیرن! عروسم رو ازم بگیرن! بهم ریخته بود. کلافگی از رفتارش میبارید و حرکاتش عادی نبود. ریحان رو بیش از حد سفت، بغل گرفته بود و این، نگرانم میکرد. خواستم چیزی بگم که گفت: بیست و دو سالش بود! لباسِ عروسش، بیشتر از کفنش بویِ نو میداد! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌ویڪم - گفتم‌نرو؛خندیدورفت! 📜" اینقدر حال خودش بد بود که جایی برای شوکه شدن از حرفاش نمونده بود. نفسش تنگ شده بود. خس خس گلوش رو به وضوح میشنیدم. با نگرانی نگاهی به حسین کردم اما هیچکدوم توانِ مقاومت در برابرش رو نداشتیم و چاره هم، نه! بین هر کلمه‌ای که میگفت، یکبار نفس عمیق میکشید. نفسی که عجیب میلرزید: حقم نبود و برای همین سعید به هر دری میزنه تا بره حقم رو بگیره! علی اکبر میدونی رضایت دادی که سعید بره جلوی کیا بجنگه؟ همون بی صفت هایی که امروز ردِ گلوله‌شون به حرم افتاده، عروسِ منو کشتن! پتوی ریحان رو تو مشتش گرفته بود و به زحمت نفس می‌کشید. خواستم چیزی بگم، کاری کنم اما حرفش رو که زد، لحظه‌ای واینستاد. با قدم های بلند، دور شد و به چشم به هم زدنی از درِ فرودگاه بیرون رفت! حسین دنبالش دویید و من، با یه کوه نفرت و دردی که از نگاه و کلامِ مجتبی میبارید، تنها موندم! فشار سنگینِ داغِ حرف های مجتبی، نه فقط رویِ من که روی عقربه های ساعت هم سنگینی می‌کرد. ثانیه ها بی اندازه معطل می‌کردن. می‌ایستادن و جلوتر از خودشون، ثانیه های قبل رو جا می‌دادن؛ ثانیه هایی که مجتبی با کلامش آتیش به دل می‌پاشید! بی اختیار پشتِ هم نفسِ های عمیق کشیدم. احساس می‌کردم شُش هام زیر سنگِ ده تنی گیر کردن و اکسیژن بیشتری برای حرکت کردن تمنا می‌کنن! اما ... من فقط شنونده بودم، وای به حال اونکه دچارش شده بود! وای از داغِ دل و فشارِ روحیِ مجتبی! تصویر رو به روم بهم ریخت. تا اون لحظه، مجتبی خیره به نقطه‌ی نامعلومی، بیرون از سالن فرودگاه ایستاده بود اما حالا، جمعیتی که از بینشون فقط سعید و ایمان و سیدمهدی رو میشناختم، سمتِ مجتبی ای اومدن که سرجاش تلو تلو میخورد، دست روی سینه‌ش گذاشته بود و به پیرهنش چنگ میزد! ضربانِ قلبِ کند شده‌م، از نگرانی تند شد اما کاری ازم برنمیومد! دکتر راست میگفت، دستی که عصبش آسیب دیده، تحت فشار های عصبی، از کار میوفته! تنهای تنها، خیره به صحنه دلهره آورِ رو به روم بودم. ایمان، بچه رو از دستِ مجتبی گرفت؛ مهدی کمک کرد بشینه و سعید، از تو جیبش، چیزی رو بیرون کشید. چشم ریز کردم تا درست ببینم. چیزی که میدیدم رو باور نمی کردم! اون اسپری رو آخرین بار دستِ زن عموم دیدم که آسم داشت! اسپریِ هوا! چند دقیقه طول کشید تا التهابِ جمع خوابید و هر کس گوشه‌ای نشست. از بینِ همه، حسین گرایِ من رو به سعید داد و سعید، بعد لگدی که به حسین زد، به قدم هاش سرعت داد و داخلِ سالن، نزدیکِ من شد. از دور، دستش رو به نشانه‌ی عذرخواهی رو سینه‌ش گذاشت و گردن کج کرد: من شرمندتم! این حسین درست بشو نیست که نیست! بعد دو ساعت تازه میگه فلانی هم هست... اخمی از سر کنجکاوی کرد و پرسید: صبر کن ببینم! تو و حسین چه ربطی به هم دارین؟ حس و حال حرف زدن نداشتم. آروم زمزمه کردم: سلام! پسرعمومه. زد به پیشونیش و بعد اونهمه حرف زدن، شروع کرد به احوال پرسی و من به کوتاهترین شکل ممکن جوابش رو دادم. متوجه کسلیم شد. رویِ نزدیک ترین صندلی به من نشست و پرسید: خوبی؟ نیم نگاهی بهش کردم و خیره شدم به مجتبی. از لحنم غم میبارید: آسم داره؟ رد نگاهم رو گرفت. گفت: نه... این یه نوع اختلال تنفسیه که بر اثر افسردگی حاد به وجود میاد! آهی کشید و ادامه داد: بعد شهادتِ خانومش به این روز افتاد! اشک چشمام رو گرفت. تصویرِ مجتبیِ زارِ غمدیده، تار شده بود. ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌ویڪم - گفتم‌نرو؛خندیدورفت! 📜" لبخندِ تلخی روی لب های سعید نشست. لحنش، خیلی دلتنگ بود: اینجوری نگاش نکن! مجتبی یکی بود، بدتر از ایمان! لازم نبود حرفی بزنه، همینکه پاشو تو یه جمعی میذاشت، دیگه نمیشد تو اون جمع بحثِ جدی کرد! هر جا میرفت، صدایِ خنده همه رو بلند میکرد. اینقدر که هر وقت حالِ یکی گرفته بود، چه غریبه، چه آشنا، مجتبی رو میبردیم پیشش! تا اون بود، همه غمای طرف یادش میرفت. آهی کشید و گفت: حالا نمی‌دونم برای کسی که ژلوفنِ روحِ همه بود، کی رو بیارم تا غماشو از یادش ببره؟ تا دوباره بخنده! مثل قبل هم نه، یه بار، فقط یه بار دیگه صدای خنده‌شو بشنویم، ببینیم لباش میخنده، چشماش غم نداره، برامون بسه! لبخندِ تلخش، پررنگ تر شد: تا همین سه ماه پیش، یه عکسِ درست و حسابی نداشت! اصلا هیچکس چهره‌ی عادیشو ندیده بود. بس که یا همیشه میخندید و دندوناش معلوم بود، یا دیگه اگه خیلی گرفته بود، لبخند میزد! انگار نوبت بندی کرده بود. یک بار لبخندِ تلخ میزد، یکبار آه میکشید: اما از سه ماه پیش که خانومشو از دست داد، حسرت به دلِ همه مون گذاشته! دلِ همه مون برای مجتبیِ قبل، مجتبی ای که میشناختیم تنگ شده! برا شوخی هاش، خنده هاش، اداهاش ... نگاهش رو دوخت به رفیقش و پرسید: فکر میکنی چند سالشه؟ چند بهش میخوره؟ چند بار پلک زدم تا نمِ اشک از چشمام بره. رو صورتش دقیق شدم. در عینِ زیبایی، پخته و جا افتاده بود! موهاش، به پرِ کلاغ طعنه میزد اما چند تارِ سفید، بدجور به چشم میومد. من و منی کردم و گفتم: بین سی تا سی و پنج سال! سعید خندید اما خنده‌ش از صدتا گریه غم انگیز تر بود. گفت: داغ خانومش این بلا رو سرش آورده! البته ... حق داره! خیلی سخته جلوی چشمات، خانومت رو به جایِ تو، به رگبار ببندن و پیکر بی جون و غرقِ خونش، خونه‌ای که هنوز از نویی بوی رنگ میده رو از صدای افتادنش، بلرزونه! داغِ سنگینیه! داغی که برای جوونِ بیست و چهار ساله، شمایلِ مردِ سی و چند ساله میسازه! داغی که فقط توی سه ماه، وجودش رو میشکنه! (: خیره به صورتِ سعید، به چشمام التماس می‌کردم خیس شدن رو تحمل کنن و اشک، نبارن! من قول داده بودم، عهد بسته بودم! من هم یک پسر بودم که از وقتی زبون باز کرد بهش یاد دادن بگه: مرده و قولش! سکوت کردم؛ یعنی .. زبونم بند اومده بود! فقط از سر تنفر از باعث و بانی این کار، بی اختیار اخم کردم و با رگِ گردنِ ورم کرده و صورت سرخ شده، یک جمله پرسیدم: کی... کی اینکارو کرد؟ نگاه از من گرفت. صداش رو پایین تر آورد و گفت: سگایِ هار و کفتار هایِ دولتِ -به دروغ- اسلامیِ عراق و شام! داعش! حرفی که میزدم دستِ خودم نبود: پس شماها چیکاره این؟ چرا کاری نمی‌کنین؟ گفتم و در لحظه از گفته‌م پشیمون شدم ؛ اما برای پشیمونی خیلی دیر بود! ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌ویڪم - گفتم‌نرو؛خندیدورفت! 📜" سعید لبخندی زد و گفت: حالا میفهمی چرا تک تکمون مثلِ اسفندِ رو آتیشیم برای رفتنِ به سوریه؟ نه؟ چرا وقتی برای رفتن «نه» میشنویم، سر از پا نمیشناسیم و به التماس همه میوفتیم که بذارن بریم؟ که چرا جوونامون میرن، از کیفِ جوونیشون میگذرن، پدر ها میرن دل از زن و بچه‌شون میکنن؟ مجتبی که خودش مدافع بود و این اتفاق، نقشه‌ی ترور! اما تو سوریه که داعش مثلِ سگ ولگرد میچرخه، هر روز این بلا سرِ ده ها و شاید صدتا خونواده از مردم عادی و بی گناه که نظامی یا عضو گروه خاصی نیستن یا حتی نمیدونن جنگ سرِ چیه و کی خوبه، کی بد، میاد! اگه حاج علی رفت، اگه محسن رفت، اگر اونهمه شهید دادیم که شاید اسم خیلی هاشون رو جز ما و خونواده هاشون هیچکس نمیدونه، برای این بود که ایران، سوریه‌ی دوم نشه! تهران، شامِ دوم نشه! رفتن تا داغِ مردم سوریه برای مردم ایران تکرار نشه! تا امثالِ مجتبی، دیگه عزادار نشن! تا ناموس مردم به خطر نیوفته! دلش بیشتر از حدی که حرف من میتونست پرش کنه، پر بود. از طرفی دلم از بودنِ مدافعا گرم شده بود و از طرفی میجوشید بخاطر مظلومیتشون! پیشِ اینهمه درد و دل، حرف زدن یادم رفته بود! الفبای کلمات رو فراموش کرده بودم و هر چی سعی کردم، زبونم از کامم جدا نشد! سعید به سختی نفسی گرفت و بغضش رو قورت داد: اونوقت تو همین فرودگاه یکی اومد تو روی یکی از بچه ها ایستاد، هر چی از دهنش درومد بارش کرد. تهشم گفت پولی که باهاش شما رو مست کردن و عقلتونو ازتون گرفتن تا برین و خودتونو بکشین، حرومتون باشه! اون پول حقِ مردمه! رو کرد سمتِ من، بغضش میلِ شکستن داشت که چشماش خیس شده بود: علی اکبر خداشاهده بچه هامون برای اینکه مبادا به نیتِ اصلیشون خدشه وارد شه، حتی همون مبلغِ ناچیزِ حق ماموریت رو هم نمیگیرن! حقوقِ عادیِ ما ها اینقدر کمه که یکی از بچه ها که خرج خونشون رو میده هر ماه کم میاره! هزار جور قرض و بدهی گردنشه اما دم نمیزنه! با این حال، همون هم حق ماموریت نمیگیره! طرف ده پونزه سال سابقه داره هنوز خونه‌ش اجازه‌ایه! ماشینش هر دو هفته که کار میکنه، یه ماه تو تعمیرگاهه! بچه‌ش میخواد زن بگیره، از هزار نفر پول قرض کرده که بتونه یه عروسی آبرومند دست و پا کنه! بعد میگن پول گرفتن! اصلا اگر پول گرفته بودیم که نیاورون و سعادت آباد و جماران و ... چمیدونم، همه مناطق بالا شهرِ تهران قرقِ پاسدارا بود! از حرف هایی که شنیده بودم، بیشتر از قبل شوکه شدم! تصورم این بود که پاسدار ها حقوق خوبی می‌گیرن. پولی که حقشونه! چه بسا اگر هر کدوم از این مدعیانِ حق رو یک روز، فقط یک روز بشونیم جای یک پاسدار و بخوایم تا کار اون ها رو انجام بده، شب، حقوقی خیلی بیشتر از حد تصور من طلب کنه! امن ترین کشور جهان بودن و موندن، کار ساده ای نیست! جون و خون میطلبه! و اصلا مگه غرامتِ جون و خونِ آدم، با مالِ دنیا قابل ارزش گذاریه؟ این حقوق، نه برابر با حق پاسدار ها، که جایِ تشکره! اما حالا .. حرف های سعید توپ آهنینی شد و بولینگ نظم گرفته‌ی ذهنم رو بهم زد! حقوقِ کم و جان کفِ دست گرفتن؟ نمیشه! نمیفهمم! سعید منتظرِ شنیدن جوابی از سمتِ من نشد که اگر هم میشد، با حال و روزِ من به جایی نمیرسید. گفت: حرف تو حرف اومد... خلاصه که آره... ما داریم تلاش خودمون رو میکنیم. تا اینجا هم الحمدللّٰه نتیجه دیدیم. درسته یکبارش هم وحشتناکه اما نذاشتیم دوباره تکرار بشه! مجتبی، اولین و آخرین قربانیِ این نقشه‌ی ترور جمعی بود! دلم میخواست بپرسم جریانِ نقشه‌ی ترورِ جمعی چیه، اما از تلبارِ جملات و کلماتی که همه ابرازِ احساس بود و از زبونم بیرون نیومد، نتونستم این گره ذهنم رو هم باز کنم! ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌ویڪم - گفتم‌نرو؛خندیدورفت! 📜" -البته هنوز پرونده‌ش بازه. ولی خداروشکر برگ برنده دستِ ماست! ماموریتِ اینبارمون هم در راستای همین پرونده‌ست. میریم که ان شاءاللّٰه برای همیشه ببندیمش! سعید چند ثانیه بهم خیره شد و بعد با نگاه معناداری، بحث رو عوض کرد: راستی... این مدت که ما نیستیم، میری پیشِ مجتبی بمونی؟ چشمام گرد که نه! از حدقه بیرون زد: چیکار کنم؟؟ -ما که این مدت نیستیم، برای مامان و بابات خیلی سخته بخوان مراقبت باشن. تا چند وقت دیگه هم جلساتِ فیزیوتراپیت شروع میشه که اگه خدا بخواد از رو ویلچر بلند شی. مجتبی قضیه رو فهمید، گفت میتونه پیشت باشه. یعنی... تو بری پیشش. دلم میخواست کنارِ مجتبی باشم؛ اگر از تموم خصوصیاتِ اخلاقیش فاکتور بگیریم و تصور محبتی که میتونه داشته باشه رو کنار بزنیم، همینکه بدونم یه نفر هست که روزی حداقل یکبار برایِ منِ مدیون شده، آیه‌ی نور رو بخونه، بس بود تا اصطلاحاً با سر این پیشنهاد رو بپذیرم! اما .. نمیدونم چرا، هر کار میکردم جور درنمیومد. خلاف میلم، لب به ردِ حرفش باز کردم: نمیشه که! بالاخره اونم زندگی داره! نمیخوام زحمتش بدم. حالا کم و بیش مامان و بابام، حالام که حسین اومده، حسین کارامو میکنه! سعید دهن باز کرد حرفی بزنه که خودِ مجتبی، ناغافل سر رسید و بی مقدمه گفت: زندگی من خانومم بود که دیگه هیچوقت برنمیگرده خونه. الان فقط ریحان رو دارم. تو خونه با ریحان تنها زندگی میکنیم. بعدشم... مامان و بابات سن و سالی دارن! گونی برنج هم نمیشه هر روز اینور و اونور کرد چه رسد به تو که کم کم شیش هفت تا گونی برنجِ سرجمع شده ای! حسین هم که یه جا بند نمیشه! برگشته تهران ولی شک نکن کمتر از وقتی که شیراز بود میبینیش! از حرفاش، طرحِ لبخند به لبم نشست. برگشتم سمتش. با دیدنِ چشماش، حرف های سعید برام مرور شد. نگاهم رو ازش گرفتم تا کنترلم رو از دست ندم. گفتم: بازم نمیشه... من با این اوضاع کم زحمت ندارم! اذیت میشی. -اولا درست صحبت کن. ناشکری کنی خدا رو قهرش میگیره! دوما... من بعد از دروغ، از تعارفِ بیخود متنفرم! پس حتما قبل از گفتن این حرفا، دو دو تا چهارتام رو کردم! و سوما... رو کرد به سعید و گفت: مگه نگفتی الکی کسی رو خونه‌م راه نمیدم؟ منتظرِ جوابِ سعید نشد. گفت: بعد از خانومم، نذاشتم کسی بیاد کنارم باشه. خواستم به تنهایی عادت کنم تا تو سر و کله‌ت پیدا شد! متاسفانه یا خوشبختانه به دلم نشستی! بدم نمیاد یه مدت هم خونه داشته باشم. با این که کاملا خنثی بود، جملاتش بویِ طنز میداد اما جای خالی لبخند و لحنِ سرزنده بین حرفاش، خیلی توی ذوق میزد! نگاهی به سعید کردم. به تاییدِ حرف های مجتبی سرتکون داد و جوری نگاه کرد که یعنی: قبول کن! با تردید پرسیدم: مطمئنی اذیت نمیشی؟ نفسِ سنگینی کشید. دستاشو تو جیباش فرو کرد و گفت: من اذیت نمیشم! تو بشین فکراتو بکن ببین میتونی با این وضع اخلاق و رفتاری که من دارم تحملم کنی؟ اگه‍... نمیتوستم این حرف رو ازش بشنوم در شرایطی که کم و بیش فهمیده بودم اگر به این روز افتاد، بخاطر رفتن به سوریه و تامین امنیت من و امثالِ من بود! بخاطر لقبی که کنار اسمش نشست و خار شد تو وشم دشمن! حرفش رو قطع کردم و گفتم: میام به شرطی که دیگه ازین حرفا نزنی! شانه بالا داد: قبول! تازه داشت نسیمِ حالِ خوب، به سر و روی دلم میخورد و غبارِ غمِ چند دقیقه پیش رو از دیواره های قلبم پاک میکرد که صدایی به تنگِ نازکِ احساسم ترک انداخت! بلندگو شماره پروازِ سعید رو گفت اعلام کرده بود! باید میرفت اما من هنوز حتی سیر نگاهش نکرده بودم! ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌ویڪم - گفتم‌نرو؛خندیدورفت! 📜" - به چی اینطور زل زدی؟ چند باری پلک زدم تا نمِ اشک رو از چشمام پاک کنم و برای بار دوم، نقشه های بغضم برای شکستنِ عهدم رو نقش بر آب کنم. نفس عمیقی کشیدم و دوباره به قد و بالاش نگاهی کردم. حس برادری رو داشتم، که داداشش رو تو لباس دامادی میبینه! با این تفاوت که لباس داماد ما، پیراهن و شلوارِ خاکی و عروسش، شهادت بود! (: لبخندِ شیرینی روی صورتم نشست: خوش تیپ شده، مگه نه؟ برای جواب دادن، مکث کرد. شاید ذهن اون هم مثل ذهن من، داشت لباس داماد رو با لباس خاکی سعید مقایسه میکرد. گفت: آره! خاکی بهش میاد. سرتکون دادم: خیلی! نفس سنگینی کشیدم و حسرت رو از مرز بندیِ لحنم عبور دادم: خیلی زود گذشت! نه؟ برای رفتنش .. زود نیست؟ سنگینی نگاه مجتبی رو روی خودم احساس کردم اما سر بلند نکردم. نمی‌خواستم ببینه لبخندِ شیرینم، داره کم کم به تلخی میزنه: خیلی حرف ها باهاش داشتم! می‌دونستم برای گفتنشون وقت نمیشه اما .. فکر نمی‌کردم نتونم حتی یکیشونو هم بگم ‌..! وقتی تو فرودگاه دیدمش، ذهنم درگیر بود و متوجه تیپش نشدم. به جاش، از وقتی که صدای رفتنش تو تموم بلندگو های فرودگاه پخش شد، تموم توجهم خرج سعید شد! تا حالا ندیده بودم اینطوری تیپ بزنه. تو دانشگاه معمولا کت و شلوار میپوشید. اگر هم کت تنش نبود، مثل الان، پیرهنش رو روی شلوارش نمینداخت. تو هیئت هم همین بود. فقط جای کت با کاپشن عوض میشد! مجتبی بین حرفم پرید و گفت: خیلی سرماییه! چاره داشته باشه تو تابستون هم کاپشن میپوشه! بی توجه به اصل حرفش، گفتم: شاید اگر تابستون راهم به حسینیه باز میشد، بیشتر وقت داشتم با این تیپ ببینمش! ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌ویڪم - گفتم‌نرو؛خندیدورفت! 📜" سر خم کردم و نگاهم رو روی لباسش جا به جا کردم: وقتی جلوی گیت بغلم کرد، دلم میخواست چند دقیقه، فقط چند دقیقه بیشتر وایسته تا به گوش تار و پودِ لباسش سفارش کنم: سفت، دستای هم رو بگیرین! نباید به تنِ رفیقم خط بیوفته! گلوله ها بی رحمن! نذارین از حصارتون رد شن! بغضم رو به سختی قورت دادم: کاش یکم صبر میکرد تا به لباسش تاکید کنم: این رنگِ خاکیِ شماست که اینطور به سعید میاد! رنگِ سرخ، به تنِ این مدافع حرم نمیشینه! نذارین تیپِ رفیقم خراب بشه! سرخی خون، رنگِ خاکی رو بهم میریزه! چشمام داغ شده بود: اما رفت .. نتونستم بگم! حالا نمی‌دونم .. این نسیمی که صدای من رو شنیده، پیغامم رو به گوش لباسش می‌رسونه یا نه ..؟ (: نمی‌خواستم قولم رو بشکنم! نگاه از سعید گرفتم و پلکامو محکم به هم فشردم تا راهی برای فرار اشکام نذارم! مجتبی دست روی شونه‌م گذاشت و گفت: قبل ازینکه بره سمت گیت وقت داشتی. چرا نگفتی؟ چرا سکوت کرده بودی؟ نفسی که گرفتم میلرزید. گفتم: نتونستم! هر بار خواستم چیزی بگم، یه حرفی که نمی‌خواستم حتی یکبار هم با گفتنش دل سعید رو بلرزونم، میومد نوک زبونم! دهن باز می‌کردم، قبل از هر چیزی، اون از دهنم میپرید و همه چیو خراب می‌کرد! - چی؟ سه حرف بود ولی قدر یک کتاب دو جلدی، التماس بود: نرو! لحن مجتبی احساس داشت اما اینقدر کمرنگ بود که نتونستم درست تشخیصش بدم. گفت: تا کسی جلوی چشماته، وقت برای آروم کردن دلت داری. همینکه از جلوی چشمات بره، دلت پر میشه از حسرت! حسرتی که شاید هیچ وقت نتونی غبارش رو از دلت پاک کنی. غباری که هر بار طرفش بری، از تلخیش، نفس دلت میگیره! اون‌ موقع‌ست که دلتنگی، امونت رو میبره و لبِ مرز جنون، به تلو تلو خوردن میندازتت! نگاهش رو به نگاهم داد. گفت: تا جلو چشاته، تا میبینیش، حرفاتو بزن! دهن باز کن و بذار زبونت، به هر چی دلت طلب میکنه، بچرخه! بذار هر چقدر میخواد بگه: نرو! این شیشه اونقدر ضخیم هست و محکم هست که اگر داد و فریاد هم کنی، سعید و هیچکس از اون طرفش، صداتو نشنوه! اگر نگات کرد، دلتو گول بزن! بازم بگو نرو! و بذار دلت خیال کنه واقعا داره التماس میکنه! چون به خیالِ سعیدی که الان انگار دنیا رو بهش دادن، حرکت لب هات میگه برو! و دلش نمیلرزه که هیچ، قرص تر هم میشه! نگاه کوتاهی بهش کردم و باز خیره شدم به سعید! زبونم قفل و سکوت، حکم فرمای وجودم شده بود. اینقدر ساکت موندم تا تابلوی یکی از در ها روشن شد. مسافرای دمشق، دونه دونه، ساک به دست از درِ آخر هم خارج میشدن و سمت هواپیما می‌رفتن. مجتبی که این صحنه رو دید، با عجله گفت: معطل نکن علی اکبر! اگر بره، یه کوه حسرت برات میمونه و بس! بجنب تا پشیمونی یقه‌تو نگرفته! به هول و ولا افتادم. دست و پامو گم کردم. دقیقا لحظه ای که سعید روشو سمت ما برگردوند تا برای آخرین بار خداحافظی کنه، لبام از هم باز شد و التماسی که هر بار به سختی قورتش دادم و نذاشتم دل سعید رو بلرزونه، از دهنم پرید: سعید! نرو! قولم شکست. اشک رو گونه هام روان شده بود. اما از این راه دور، اشک هام رو سعید نمیدید و همون شد که مجتبی حدس میزد. سعید، صدای «نرو» گفتنِ من رو نشنید و از حرکت لب هام، «برو» شنید! من التماس کردم! اشک ریختم و گفتم: نرو! اما سعید، خندید و رفت .. حالا تموم فرودگاه برای من یک صدا شده بود: گفتم کجا؟ گفتا به خون! گفتم چه وقت؟ گفتا کنون! گفتم سبب؟ گفتا جنون! گفتم نرو! خندید و رفت .. (: ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌ودوم - عشق‌او‌بود؛اشتباه‌عاشق‌شدم! 📜" + روضه تو شنیدم و زنده ام هنوز! این رسم عاشقی نبود؛ خاک بر سرم! هندزفری رو از گوشن پایین کشیدم؛ بغض دردناک گلوم رو برای بار هزارم قورت دادم و چشمام رو سفت بستم. از گریه نکردن خسته بودم، اما قولم که می‌شکست، سنگینی بیشتری رو روی شونه هام احساس می‌کردم! خودکار رو محکم تر توی دستم گرفتم و کاغذ رو صاف کردم. هنوز خوب به نوشتن با دست چپ عادت نکرده بودم و بعید می‌دونستم کسی جز خودم، بتونه خط خطی هام رو بخونه؛ همین هم میشد که بی مهابا از همه در می‌نوشتم ! روی سفیدی کاغذ، با جمله‌ی " بسم‌ رب النور " سر آبی خودکار رو به کار گرفتم و خطی پایین تر، از درد این روز های تلخ نوشتم : گفتند نماز بخوان! نماز خواندم. نه که صدایش بکنم، آغوش باز کند و میانِ سجده ای ، به آغوشش بروم؛ که هر چه گم کرده ام، میان قنوت و رکوعم پیدا کنم. من خود گمگشته بودم، اشتباه می‌گشتم . گفتند روزه بگیر. روزه گرفتم. یاد هر چه و هر که بودم و از همه کارم افتادم؛ دریغا که باید یاد لب های تشنه ای که تصویرش در ذهن کربلا حک شده می‌بودم و نه افتادن، که دچار پرواز می‌شدم! گفتند روضه بیا، گریه کن! روضه آمدم، گریه کردم! اما انگار نه انگار که عاشقم، از به خون افتادنِ عشق گفتند ولی .. پا شدم از پایِ روضه و یکبار هم شرمنده نشدم که : روضه تو شنیدم ، زنده ام هنوز '! افتاده ام دستِ زمانه؛ میانِ چهاردیواریِ دنیا اسیرم کرده اند و آنقدر ماندم و تقلایی برای رهایی نکردم، رنگِ آسمان یادم رفت! نور را یادم رفت! زمین گیر شدم و با سیاهی خو گرفتم. آنقدر سر پایین انداختم تا دو دو تای دنیایم را چهار کنم که یادم رفت آن بالا نگاهی به من است! مبادا از چشمانش بیوفتم .. غم ، غمِ او بود؛ اشتباه غمگین شدم! گریه، برای او بود؛ اشتباه گریان شدم! چرا سختش کنم؟ اشتباه این بود که .. او عشق بود؛ اشتباه عاشق شدم ! قلمم انگار دیگه نمی‌چرخید جز به سه حرفِ عین و شین و قاف. نخواستم مثل خودم اسیر باشه، آزادش گذاشتم تا هر چی میخواد بنویسه و بارها نوشت: عشق .. عشق .. عشق .. بین اینهمه عشق که میدیدم، جای دل رو خالی دیدم. صداش زدم. گفت: ما درون عین و شین و قاف خود را دیده ایم .. داخلش جز حاء و سین و یاء و نون چیزی نبود '! (: انگار قلم مستِ کلام دلم شد که عشق رو کنار گذاشت و اینبار، کل صفحه رو از عشق پر کرد: حسین (؏) .. حسین (؏) .. حسین (؏) .. ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌ودوم - عشق‌او‌بود؛اشتباه‌عاشق‌شدم! 📜" چیزی نمونده بود قطره اشکم از چشمم سر بخوره و بیوفته، قولم رو بشکنه، که در باز شد و کسی هم تیپ با حاج باقر داخل شد. یک دستم رو به عصام گرفتم، دست دیگه‌م رو روی میز ستون کردم و از جا بلند شدم. بر خلافِ تصورم، در برابر احترامی که به سختی بهش گذاشتم، بدون نگاه کردن بهم، سری تکون داد و روی صندلی نشست و پرونده‌ی جلوش رو باز کرد. هنوز جملات شکایت هایی که روی کاغذ نوشته بودم تو سرم میپیچید و اینقدر بغض توی گلوم به صف می‌کرد که توانی برای ناراحت شدن از این اتفاق نداشتم. روی صندلی نشستم و خودکار رو دست گرفتم. نگاهی به صفحه انداختم و شروع کردم به دور حسین (؏) هایی که نوشتم بودم خطِ قرمز کشیدن. + آقایِ علی اکبر رسولی .. سربلند کردم. پرونده رو ورق زد و گفت: اینطور که اینجا نوشته شده شما تصادفی داشتید که بخاطرش یک هفته در کما بودید و بعد از اون .. برگه ها رو جا به جا کرد و ادامه داد: چشمتون آسیب جدی دید و مدتی بسته بود. الان هم برای دید واضح به عینک احتیاج دارید. عصب دست راستتون آسیب دیده و عملاً بلا استفاده شده. استخوان های قفسه سینه‌تون دچار شکستگی شده. و .. پایِ راستتون هم آسیب جدی دیده که .. سربلند کرد و نگاهی به عصام انداخت: نمی‌تونید راه برید .. نفس سنگینی کشید. پرونده رو بست و گفت: با این شرایط توقع دارید استخدام بشید؟ نفس عمیقی کشیدم و خیره شدم به یکی از حسین (؏) هایی که نوشته بودم و خودکار رو نه یک بار و دوبار، که تا کاغذ توان داشت، دور اربابم گردوندم. حالِ دلم، حال همیشگی نبود. انگار نه انگار حرفی شنیدم که آرزوهام رو تا لبِ دره برده. آروم بودم. آرومِ آروم. اینقدر آروم که عشقی که میدیم، روی جملاتم هم نشست : شهید آوینی میگن: دو تا از بچه‌های گروه فیلمبرداری زخم بر می‌دارند و این زخم‌ها نشانه‌ی این است که تو هم در جهاد فی سبیل الله شرکت داشته‌ای. و وای بر آن‌کس که در صحرای محشر سر از خاک بر دارد و نشانه‌ای از معرکه‌ی جهاد در بدن نداشته باشد! + اما شما تصادف کردید! سربلند کردم: بله! اما یک اتفاق نبود. تقاص جهادی بود که شروعش کرده بودم. حرف از امام حسین (ع) زدم، عده ای خوششون نیومد، سعی کردن ساکتم کنن! ابرو بالا داد و کاغذ های رو به روش رو مرتب کرد: قبول! اما قطعا با این شرایط نمی‌تونید کار کنید. - من برای کار کردن مشکلی ندارم. اما اگر شما نخواید که من بتونم کار کنم، بحث دیگری‌ست! خندید: بنده که با شما مشکلی ندارم. بر اساس شرایطی که میبینم، میگم. لبخندِ کمرنگی زدم: می‌خواید امتحان کنیم؟ سرتکون داد: چرا که نه. گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و بعد چند دقیقه‌ی کوتاه، لبخندم رو پررنگ کردم. لبخندی که نه از سر موفقیت، که از احساس نگاه امام حسین (؏) بود. - حاج مرتضی؛ گویا دو تماس بی پاسخ و یک پیام از طرفِ حمیدِ ایمان داشتید .. زیر چشمی نگاش کردم: فکر می‌کنم برای همین کار قرار بود استخدام بشم. چهره‌ش برگشت و جای خونسردی، تعجبِ عمیقی روی صورتش نشست. گوشیم رو خاموش کردم و روی میز گذاشتم: این دنیا روی انگشت تفکرات می‌چرخه و این بین، جسم ها فقط مهره‌های بازی ان! لبخندِ با محبتی روی لب هاش نشست و جدیت چهره‌ش، دیگه خشن و بی‌حس نبود. تلفنِ روی میزش رو برداشت. شماره‌ای رو گرفت و گفت: بگید مجتبی بیاد داخل. سرچرخوندم سمتِ در. خیلی طول نکشید که مجتبی در زد و داخل شد. حاج مرتضی نگاه تحسین آمیزی به مجتبی کرد و گفت: حاج باقر گفته بود سعید برای کسی به اسم علی اکبر رسولی، آبروشو وسط گذاشت. معتقد بودم اشتباه کرده و کسی با چنین سابقه ای، برگشت ناپذیره. امروز هم تو آبروتو گذاشتی، گفتم اشتباه کردی! کسی که هنوز تو راه جدیدش پا سفت نکرده، اینطور زخم بخوره، برمیگرده به کسی که بوده! نگاهی به من کرد و ادامه داد: اما هر دو بار رو اشتباه می‌کردم! پرونده‌ رو باز کرد و زیر برگه‌ای رو امضا زد. برگه ها رو سمتِ مجتبی گرفت و گفت: استخدامه! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌سےودوم - برگ‌هایِ‌پاییزی !💔 📜" - نهم محرم سال شصت و یک هجری - در خیمه هایِ عمر سعد سرور بود و ترس! دشت در سیاهی لشکریان ظلم، به مانند شب، سیاه شده بود. قهقهه های سی هزار سرباز، سکوت دشت را شکسته بود. در سکوت دشت و در تاریکی شب، مردی پنجاه ساله و بلند قامت در کنار اسب سفید خالدارش، چمباتمه زده بود و نگاهش را از سو سوی خیمه های امام و یارانش برنمی‌داشت. ناگهان صدایی او را نهیب داد : " حر! چرا به ما نمی‌پیوندی؟ زود باش! امشب را از دست نده! این شب هرگز تکرار نخواهد شد! " حر بدون اینکه پاسخی بدهد، نگاهش را به چشمان خوشحال و وحشت زده مرد انداخت و سکوت کرد. لحظه ای بعد به آسمان خیره شد. آسمان نورانی بود .. انگار ماه نهم، نورانی تر شده بود! با خود گفت : " چه ساعتی است؟ به اذان صبح چقدر مانده است؟ " یکبار دیگر حر با صدای شادی لشگریانش از جایش بلند شد. لگام اسبش را گرفت و آرام دور شد. به یاد روزی افتاد که عبیدالله از او خواسته بود تا راه را بر امام ببندد. - دوم محرم سال شصت و یک هجری - دوم محرم! همان روزی که حر از دارالاماره کوفه بیرون آمد و ندایی شنید : " ای حر! مژده باد تو را بهشت .. ! " این ندا حر را سرگردان کرده بود. حر غافلگیر شده بود. " بهشت برای من؟ چرا من؟ .. چه کسی است که بهشت را به من نوید می‌دهد؟ .. " جنگ بزرگی در وجدان حر به راه افتاده بود. حر دیگر آن مرد هفت روز پیش نبود که با هزار سربازش، راه را بر حسین (ع) بسته بود و مانع حرکت امام به سوی کوفه شده بود .. و دیگر آن مردی نبود که امام را به قتلگاه بزرگ کربلا دعوت کرده بود. - دهم محرم سال شصت و یک هجری ، ساعت چهار و چهل و هفت دقیقه بامداد ، اذان صبح به وقت کربلا ! - در دل سحر دهم محرم، لشگریان خصم، همه از شادمانی شب خفته بودند. حر به نماز ایستاد. سو سوی خیمه های امام با صدای اذان، سکوت مرگبار دشت را به چالش گرفت. چرا حر سر از سجده برنمی‌دارد؟ آن شب حر به خدایش چه گفت؟ - ساعت شش و چهل دقیقه صبح، طلوع آفتاب به وقت کربلا - حر منتظر بود و آرام و قرار نداشت! آرام آرام سکوت دشت شکسته شد. لشگریان عمر بن سعد، صف آرایی کردند. جنب و جوش یاران حسین بن علی (ع) بیشتر شده بود. حر سوار بر اسبش به عمر بن سعد نزدیک شد و گفت : " می‌خواهی با پسر علی بجنگی؟ " پسر سعد گفت : " چنان جنگی که تا کنون ندیدی! " حر گفت : " به صلح فکر کرده ای؟ چرا با آنان صحبت نمی‌کنی؟ " پسر سعد گفت : " امیرم فرمان داده است کار را یکسره کنم ..." - حر از او دور شد - ناگهان عمر سعد دستور تیراندازی به سوی یاران امام داد. تیرهای خصم در آسمان با سرعت به حرکت در آمد و یاران امام به مانند برگ هایِ پاییزی روی زمین افتادند .💔 ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌سےودوم - برگ‌هایِ‌پاییزی !💔 📜" بغض گلومو فشرد. کتاب رو بستم و با سر انگشت روی چشمام فشار دادم. اشک روی چشمام پخش شد و پلکامو تر کرد. نفس سنگینی کشیدم و شیشه رو پایین دادم. دلم عجیب هوایِ گریه کرده بود. اما اینجا، میدون دادن به بغضِ ترک خورده‌م، خودِ شکستن قولم بود! کاش مجتبی فرمون بچرخونه، یه جایی رو پیدا کنه که دمِ یاحسین (ع) گرفته باشن و چند خط روضه بخونن .. چراغ قرمز، ماشین رو متوقف کرد. رو به روی نگاهم، درختی بود که برگ هاش زیر فشار پاییز، زرد و سرخ شده بود! چشمام رو بین برگ هاش حرکت میدادم که از سمتی، سنگی پرتاب شد و به شاخه ای خورد و در یک لحظه، تموم برگ هاش رو ریخت. دستمو روی چشمام گذاشتم. دست خودم نبود؛ بی صدا به هق هق افتادم! اما نذاشتم قطره ای اشک، به روی دنیا رخ نشون بده! کاش اونجا بودم .. کاش کربلا بودم .. کاش تمام جونم رو سپر می‌کردم، جلوی امامم سپر می‌شدم و تیزی تیر رو به تن می‌کشیدم اما نمی‌ذاشتم درخت امامت در بهار، پاییزی بشه! اما حیف .. هزار حیف که مثل الان پشت چراغ قرمزِ دنیا مونده بودم و هنوز موقع باز شدن دفتر عمرم نشده بود .. حالا باید بشینم و خاطرات سنگ و درخت و برگ و پاییز رو مرور کنم! + تا حالا فکر کردی چقدر شبیهشی؟ دستی به صورتم کشیدم و برگشتم سمت مجتبی: شبیه کی؟ دنده رو عوض کرد و از چراغ سبز گذشت. گفت: شبیه حر! به تلخی خندیدم و آهی کشیدم: کاش بودم .. - هستی ! سرمو بالا دادم: نه .. تو لطف داری ! نیم نگاهی بهم کرد و گفت: نزدیک به دو ماهه صبح و شب باهامی! من به کسی لطف دارم؟ از جدیت لحنش، جاخوردم: نه .. متوجه تعجبم شد. نگاهی بهم کرد. هر کس جز من بود، به غیر از جدیت چیزی تو چهره‌ش نمیدید! اما من، به قول خودش بعد از دو ماه کنارش بودن، میدونستم پشت این چهره‌ی خنثی و جدی، چه احساسی خوابیده .. نگاه مجتبی، لبخند میزد: تعجب نکن .. فقط خواستم مطمئن بشی یه چیزی دیدم که میگم شبیهی ! - چی دیدی ؟ نفس عمیقی کشید و گفت : حر غافل بود ! نه می‌دونست داره راه کی رو میبنده ، نه می‌دونست تو سر ابن زیاد چی می‌گذره و بعد این راه بستن چه اتفاقی قراره بیوفته ..! غافل بود که بد کرد ! اما روز نهم، وقتی چیزایی که دید، تکونش داد و از خوابی که ابن زیاد لالایی‌ش رو خونده بود، بیدار شد؛ یکجا ننشست تا وقتی که سری که پایین انداخته بود و ارباب بهش فرمودن سرتو بلند کن؛ فدای آقا شد ! لبخندی روی لبم نشست : احلی من العسله که ارباب بهت بگن سرتو بلند کن! ((: ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌سےودوم - برگ‌هایِ‌پاییزی !💔 📜" لبخندی روی لبم نشست : احلی من العسله که ارباب بهت بگن سرتو بلند کن! ((: + شیرین تر از اون اینه که سرتو تو آغوش بگیرن و بگن رستگار شدی! لبخند از لبم رفت و آه صدام رو لرزوند: بعد تو میگی من شبیهشم؟ سرتکون داد: شبیهشی! شبیهشی چون تا قبل سعید، اونایی به گوشت لالایی خوندن که خواب غفلت تموم عمر بردتت! اما وقتی یه نفر اومد و شونه‌هاتو گرفت و تکونت داد؛ مقاومت نکردی! بیدار شدی و از اون لحظه، هنوز چشم روی هم نذاشتی .. درسته که هنوز به عاقبت حر دچار نشدی ولی .. خیره شد بهم. گفت: تو امامتو دیدی ! عذرخواهی از امام و شنیدنِ : عیبی نداره! بخون! قشنگ میخونی ؛ کم از ارفع راسک نداره ! (: سرمو پایین انداختم. بغض داشت خفم میکرد! با صدایی گرفته و چشمایی پر اشک، گفتم: آره .. اما من بد کردم مجتبی! بعد اون دیدار، بد شدم! مجتبی نگاهی به روایت عشق انداخت و با مکث کوتاهی پرسید: چرا رفتی داستان حر رو بخونی؟ قولم شکست! اشک امونم رو برید و در لحظه، ردش پیرهنم رو خیس کرد .. ماشین ایستاد. سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم. آروم سرمو بالا بردم. چیزی که میدیدم رو باور نمی‌کردم. نه فقط چشم های مجتبی، که بعد چهارماه و نیم، لب هاش هم طرح لبخند گرفته بود! از تعجب به لکنت افتادم: تو .. ت .. تو .. می‌تونی بخندی؟ نگاهش رو پایین انداخت، نخِ آویزونِ روی صندلی رو به بازی گرفت و نفس سنگینی کشید: تونستن رو که می‌تونم .. اما .. به چشمام خیره شد و گفت : تو این مدت هیچ اتفاقی برام اونقدر قشنگ نبود که بهش لبخند بزنم .. جز وقتی داستان دیدارِ پشت بوم رو تعریف کردی و الان، که اینطور دلت شکست! این اشکا خیلی قشنگن! خیلی .. دیواره های بغضم دوباره لرزید. سرمو پایین انداختم: خیلی داغونم مجتبی! مثل بنایی‌ام که با ذوق و شوق دیوار های ساختمونشو بالا برده و وقتی خواست رو نمایِ ساختمونش کار کنه، فهمیده اولین آجر رو کج چیده و کل ساختمومش انحراف داره! + خب برنامه‌ت چیه؟ می‌خوای خرابش کنی؟ بعد اینهمه زحمتی که براش کشیدی و فقط بخاطر یه آجر؟ با بغض نگاش کردم : چاره‌ی دیگه ای دارم؟ - تا حالا برج هیجان بازی کردی؟ سرتکون دادم. گفت : می‌چینی می‌چینی می‌چینی و تازه بازی اونموقع شروع میشه که از بین آجر هایی که چیدی، دونه دونه آجر بیرون بکشی و دوباره روی بالاترین طبقه، آجر بذاری و طبقه جدید بسازی! تو این بازی، اونی میبری که آجر مدنظرش رو آروم آروم شل کنه و بعد با احتیاط و آرامش، آروم آروم بیرون بکشتش! و اونی میبازه که وقتی سازه رو یه آجر وزن انداخته، بیاد و با سرعت همون آجر رو بکشه بیرون! اونوقت برج میریزه و تضمینی نیست که مثل قبل، حوصله‌ی بازی باشه! نگاهش رو عمیق تر کرد و گفت: اسم سازه‌ی وجودت رو بذار برج هیجان! آجرِ کج رو پیدا کن و سنگینی برج رو از روش بردار. بعد آروم آروم از سازه‌ی وجودت بیرونش بیار؛ جوری که انگار هیچوقت نبوده! اونو که کنار گذاشتی، برگرد و بیا طبقه های جدید بساز! اینطوری، نه برجی که اینهمه برای ساختش زحمت کشیدی از بین میره، نه حوصله‌ی بازیت! وقتی به کلنگ زدن و تخریب ساختمونِ عشقی که تو دلم ساخته بودم و از نو آجر رو آجر گذاشتنش فکر می‌کردم؛ وجودم خسته می‌شد! اما حالا و با حرف هایِ مجتبی، حس کسی رو داشتم که چایِ تازه دمی دستش داده باشن و جونش تازه شده باشه! همونقدر پر طراوت .. مجتبی استارت زد و راه افتاد. چند متر جلوتر پرسید: حالا آجر کجه رو پیدا کردی یا فقط احساس انحراف داری؟ نگاهی بهش کردم. وقتی بهش فکر می‌کردم، بغض گلومو می‌گرفت. سکوت کردم و از لای روایت عشق، برگه‌ای که تو اتاق مصاحبه جوهریش کرده بودم رو بیرون کشیدم و سمتش گرفتم. برگه رو گرفت و یک دست به فرمون، با دست دیگه‌ش بازش کرد. گفتم: امیدوارم بتونی خطمو بخونی .. جوابی نداد. اصلا چیزی نگفت. نه فقط اونموقع؛ که بعد از خوندن اون برگه، سکوتی کرد که بینش رد پایِ بغض رو به وضوح میدیدم! سکوتی که شکستنش، عطر آسمون می‌طلبید .. ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (ففَروا اِلے الحسین'؏❤️!) "قسمت‌سےودوم - برگ‌های‌پاییزی!💔" سر جام جا به جا شدم و حروف و اعداد روی تقویم توجهم رو جلب کرد. نگاهم رو روی تاریخ ها حرکت می‌دادم و خاطرات هر روز رو خیلی مختصر مرور می‌کردم. از سه روز قبل تا امروز، خاطراتم خلاصه می‌شد تو : انتظار، سکوت مجتبی و گریه های ریحان! دیگه خسته شده بودم از این تکرار. نفس سنگینی کشیدم و خواستم پتو رو تا روی سرم بکشم که در باز شد و مجتبی، بچه به بغل تو چهارچوب در ظاهر شد: بیا شام. سری تکون دادم و با اینکه میلی به غذا نداشتم، از جا بلند شدم. آروم آروم با عصا قدم برداشتم و پشت میز شام نشستم. مجتبی ریحان رو بغل من داد و خودش، دو تابه املتی که درست کرده بود رو برداشت و رو به روم نشست. قاشق رو دستم گرفتم. پرش میکردم اما قبل از اینکه از بشقاب بلندش کنم رهاش می‌کردم. زیرچشمی نگاهی به مجتبی کردم و برای بارهزارم، اون روز و اتفاقات توی ماشین رو مرور کردم. اما باز هم نفهمیدم چیشد که مجتبی بعد از خوندن اون برگه سکوت کرد و جز چند کلمه کوتاه، دیگه چیزی نگفت! نفس سنگینی کشیدم که گفت: دوست نداری؟ نگاش کردم. سرش پایین بود و خودش رو مشغول غذا نشون می‌داد. قاشق رو توی ظرف چرخوندم و گفتم: چرا اما میل ندارم. لقمه‌ی تو دهنش رو قورت داد و گفت: پس می‌تونی به سوالم جواب بدی. -چه سوالی؟ قاشقش رو توی ظرف گذاشت و بدون اینکه سر بلند کنه پرسید: اون روز تو اتاق مصاحبه چیشد که اون متن رو نوشتی؟ اخمی از سر کنجکاوی بین ابروهام نشست. احساس می‌کردم بین این سوال و دلیل سکوت این سه روز ارتباطی هست. گفتم: برای چی می‌پرسی؟ به جای جواب گفت: نمیگی؟ از رفتارش می‌تونستم بفهمم تا جواب نگیره جواب نمیده! کنجکاویم رو توی اتاق ذهنم حبس کردم و از بین خاطراتم اتفاقات اون روز رو بیرون کشیدم: یادته اون روز تو ماشین حرف از آجری شد که ساختمون وجودم رو منحرف کرده بود؟ سرتکون داد. گفتم: اون آجر آخرین جمله ای بود که توی اون برگه نوشتم! اشتباه عاشق شدم! سربلند کرد: چطور؟ حالا من بودم که خودم رو مشغول غذا نشون می‌دادم. خیره شدم به بشقاب املت و گفتم: راستش.. بعد رفتن سعید، خیلی بهم ریختم! هر چی بیشتر می‌گذشت، روز هام، به روز های قبل تحولم بیشتر شبیه میشد. نماز صبح به بهونه‌ی خستگی، خواب می‌موندم! نماز ظهر به بهونه‌ی اینکه وقت داروهامه و درد دارم، قضا میشد! مغرب هم که شبه و فشار روز نمیذاره رو پام وایسم و نماز بخونم! زبونِ دلم بیشتر قفل بود و کمتر به ذکر، یا حتی حرف زدن با خدا و اهل بیت باز میشد و به جاش زبونِ جسمم بیشتر به شکایت و غر و لُند می‌چرخید! همشون هم بخاطر نبودن سعید بود! بخاطر دوری! بخاطر دلتنگی! بخاطر اینکه نبود تا با حرفاش افسار اسب سرکش وجودمو بکشه و رامِ عشق کنه! نبود و خیلی اتفاقات دیگه که انگار داشتن از از ریشه درومدن نهال تازه جوونه زده‌ی عاشقیم خبر میدادن اتفاق افتاد! صبح روزی که رفتیم برای مصاحبه خیلی اتفاقی چشمم به شمعدونی های روی طاقچه افتاد. برگاشون خاک گرفته بودن و رنگ روشن و قشنگشون دیگه دیده نمیشد. همین ذهنم رو برد سمت اولین دیدارم با ایمان و حرف هایی که بهم زد. میگفت میثم در مورد من گفته که دلم عاشقه ولی مثل گلبرگی که خاک گرفته زیباییش اونقدری که باید به چشمم نمیاد و سمتش نمیرم! می‌گفت شهید کردنم سخت نیست، فقط باید بذارنم تو مسیر باد. غبار از عشق دلم رو باد ببره و روشناییش به چشمم بیاد. آهی کشیدم و گفتم: همونجا بود که فهمیدم اشتباه عاشق شدم. نگاه دل من، اول به سعیدی افتاده بود که مثل نسیم اومد و غبار از دلم برد و بعد به قشنگی عشق خورد و عاشق شد. و وقتی سعید رفت، چون اولین کد عاشقیم نبود، دستگاه دلم، دیگه کد رو نخوند و اِرور داد! نگاهم رو بلند کردم و گفتم: نمی‌دونم دانشگاه چی خوندی ولی تو برنامه نویسی کامپیوتر، ترتیب کد ها خیلی مهمه! هر سیستم برای انجام هر عملی، نیاز به یه دسته کد داره که بر اساس عملی که می‌خوایم انجام بدیم باید انتخاب و ترتیب بندی بشن. اگر برنامه نویس، هر جای ترتیب اشتباه کنه، سیستم تا اونجا رو میخونه و بهش عمل میکنه اما به اون کد اشتباه که برسه، عملیات رو متوقف می‌کنه و ارور میده! ابرو بالا داد: چه جالب! باز سرمو پایین انداختم: منم تو کد نویسی عاشقیم اشتباه کردم. جای اینکه کد زیبایی اون گل رو اول بذارم و سعید رو جزئی از همون کد ببینم، سعید رو جدا کردم و اول گذاشتم. همین هم شد که دلم تا سعید بود عملیاتش رو پیش میبرد اما تا سعید رفت، سر همون کد اول خطا داد و نذاشت دیگه به کد دوم، یعنی عاشقی برسم. من اشتباه عاشق شدم! ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه ؛ اشتباه عاشق شدم ! " 📜 وقتی چیزی نگفت، سربلند کردم. برای بار دوم از مجتبی چیزی می‌دیدم که باور نمی‌کردم! مجتبی دستش رو روی صورتش گذاشته بود و از شدت گریه، شونه هاش میلرزید و بالا و پایین میشد. نمی‌دونم متوجه نگاهم شد یا نه اما دستش رو از صورتش پایین کشید. صورتش سرخ شده بود و مثل ابر بهار اشک میریخت. زبونم بند اومده بود و تنها چیزی که تونستم بگم، اسمش بود: «مجتبی..؟» با چشمای پر از اشک نگام کرد و گفت: «اشتباه کردم علی اکبر! اشتباه کردم!» نمیتونستم بفهمم از چی حرف میزنه؟ با تعجب نگاش کردم. سرش رو پایین انداخت و من فقط اشکاشو میدیدم که دونه دونه روی میز میریخت. و با هر اشکش از خودم میپرسیدم چی به سر دل میاد که هر لحظه آب میشه، اشک میشه و در دقیقه از تعداد ثانیه ها بیشتر میباره ..! نفسی که گرفت، می‌لرزید: «شب عروسیم بود. تو ماشین نشسته بودیم. سر و صدا ها کمتر شده بود. فاطمه ساکت بود و حرفی نمی‌زد. خواستم یه جور خودمو بهش نشون بدم؛ ضبط رو روشن کردم. از قضا روضه‌ی حضرت زهرا (س) پخش شد. روضه وداع مولا ..» چشماش رو محکم به هم فشار داد و با حسرت سرتکون داد. غرق خاطراتش شده بود اما انگار دفتر خاطراتش برگ برگ شده بود که از یک برگ به برگ دیگه می‌پرید. گفت: «از بچگی مامان و بابام یادم دادن دوسشون داشته باشم اما بیشتر از اونها، عاشق اهل بیت باشم! یادم داده بودن وقتی زیارت عاشورا می‌خونم، از ته دل بگم بابی انت و امی یا اباعبدالله! گفتن پدر و مادر عزیزه اما یادم دادن نباید چیزی برام عزیزتر از اهل بیت باشه! برای همین هر بار تو هر روضه ای نشستم، توی اوج روضه که حس می‌کردم همه وجودم آتیش گرفته داد میزدم خودم و پدر و مادرم به فداتون! همه زندگیم به فداتون! اما اونشب نتونستم! نتونستم ..» نتونست ادامه بده. به هق هق افتاد. سکوت کردم. مجتبی دنبال شنیدن جواب از من نبود! مجتبی باید حرف می‌زد! باید سبک میشد! باید اندازه‌ی چهارماه حرف می‌زد! حرف هایی که بعضی‌شون بغض و اشک شده بود. دستی به صورتش کشید. گفت: «اونشب وقتی روضه سنگین شد، وقتی دیدم دلم آتیش گرفته، خواستم بگم همه زندگیم به فداتون! نتونستم .. نگاهم افتاد به فاطمه. فاطمه زندگیم شده بود! اونشب نتونستم بگم ..» بغض صداشو دو رگه کرده بود. از ناله‌ی لحنش، دل سنگ هم آب میشد: «بگم مولا! فاطمه‌م فدای فاطمه‌تون! زندگیم فدای زندگی‌تون!» نفس خش داری کشید و گفت: «نتونستم بگم! من عاشق فاطمه بودم. عاشق بودم اما .. اشتباه عاشق شده بودم!» سر بلند کرد. انگار هر چی اشک می‌ریخت، بسش نبود که چشماش، هم میبارید هم از اشک پر بود. نگاهش، جیگرم رو آتیش میزد: «فاطمه لایق عشق برتری بود! نه عشق اشتباه من! من لایق فاطمه نبودم و .. خدا ازم گرفتتش! فاطمه لایق عشق خدا بود! خدا فاطمه رو ازم گرفت تا بهم بفهمونه عشق بچه بازی نیست! تا نجاتم بده! اما من چیکار کردم؟ من .. من چهارماه از داغ فاطمه تموم احساساتم رو سوزوندم و دود کردم و از بین بردم! حتی بارها نفس تنگی از پا درم آورد! اما .. پای روضه‌ی داغ مولام، داغ امام علی(ع) دووم آوردم! گاهی حتی اشک نریختم!» 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه ؛ اشتباه عاشق شدم ! " 📜 با دستاش اشکاش کنار زد و گفت: «آره .. فاطمه‌م رو جلو چشمام کشتن!» درست نمی‌دونستم بین حرفاش هق هق می‌کرد یا بین هق هق هاش حرف می‌زد. - «فاطمه‌م رو تو خونه‌م کشتن! فاطمه‌م تو دستای خودم پر پر شد! خودم رد خونش رو از زمین پاک کردم! ولی .. علی اکبر دست کسی رو فاطمه‌م بلند نشد!» دستش رو گذاشت روی ‌سینه‌ش. نفسش به خس خس افتاده بود. - «چادر فاطمه‌م خاکی نشد! عزیزم روی زمین نیوفتاد! علی اکبر کسی در خونه‌م رو نسوزوند! پر و بال فاطمه‌م نسوخت! ریحانِ من پشت در پرپر نشد! علی من خوب یادمه! پهلوی فاطمه‌م سالم بود! میخ در سرجاش بود ..» به سرفه افتاد اما به خودش امان سرفه کردن نمیداد و یک ریز گریه می‌کرد! لرزش دستاش رو به وضوح میدیدم و مشت شدن انگشتاش روی سینه‌ش نگرانم می‌کرد. از جا بلند شدم و لنگون لنگون خودم رو به اسپریش رسوندم. نزدیکش که شدم، دستم رو گرفت و گفت: «علی ببین! من اینجام! کسی نیومد دستامو ببنده! فاطمه‌م مجبور نشد با تن زخمی دنبالم بدوئه!» صداش کاملا گرفت! صورتش کبود شده بود. دستش رو پس زدم و اسپری رو جلوی دهنش گرفتم: «خیله خب دیگه بسه! نفس بکش!» سرش رو برگردوند و با همون صدای گرفته گفت: «اشتباه کردم علی اکبر! اشتباه کردم ..» دست و پامو گم کرده بودم. مجتبی نمی‌تونست نفس بکشه و من مونده بودم چطور ساکتش کنم و نذارم ادامه بده. اسپری رو دوباره جلوی دهنش گرفتم و تند تر از قبل گفتم: «بسه! خواهش می‌کنم!» سرتکون داد: «بس نیست علی! نیست!» از نگرانی کنترلم رو از دست دادم. صدام بی اختیار بالا رفته بو‌د: «داری میمیری مجتبی!» بی حال شده بودم. آروم تر از قبل گفت: «اگر بخاطر غم فاطمه، چهار ماه ساکت شدم؛ برای غم حضرت زهرا (س)، برای مولام باید بمیرم!» هنوز جمله‌ش تموم نشده بود که از روی صندلی افتاد. خوب یادمه! بین خس خس نفساش، از ترس داد میزدم یازهرا (س)! ــــــــــــــــــــــــــــــ صدای اورژانس تموم خیابون رو پر کرده بود. نگاهم به صورت رنگ پریده‌ش بود که پلکاشو تکون داد. لبخند تموم صورتم رو گرفت. چشماش هنوز غم داشت. هنوز از اشک تر بود. دستش رو بالا آورد. خواست ماسک اکسیژنش رو برداره که دستش رو گرفتم و گفتم: «دیگه لازم نیست غصه بخوری! بخاطر خانومت نفست تنگ شد اما بخاطر حضرت زهرا (س) و امام علی (ع) نفست بند اومد! دکتر میگه خیلی بهت فشار وارد شده! اوضاع تنفست اصلا خوب نیست ..» حرف های امیدوار کننده ای نمی‌زدم اما مجتبی لبخند میزد و راضی بود. من هم از رضایت مجتبی، لبخند میزدم: «حالا دیگه می‌تونی آروم باشی رفیق! ((: » 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ ستاره‌ی من ، ستاره‌ی سعید" 📜 - «سعید؟ به چی نگاه می‌کنی؟» با همون لبخندِ شیرین همیشگی برمی‌گرده سمتم: «بیدار شدی؟ بهتری؟» سرتکون می‌دم. نگاهش رو سمت پنجره برمی گردونه و به سمتی اشاره می‌کنه: «اون ستاره رو میبینی؟» سعی می‌کنم رد انگشتش رو بگیرم: «کدومشون؟» - «اونی که از همه روشن تره! ببین چه دلبری می‌کنه! چه چشمکی میزنه!» لبخندش پررنگ تر میشه و دندونای‌ سفیدش رو به رخ سیاهی آسمون می‌کشه! از لحنش ذوق می‌باره! لبخندی می‌زنم و بین ستاره ها، ستاره ای که می‌گه رو پیدا می‌کنم: « آره دیدمش!» نگاهش رو برمی‌گردونه سمتم: «اون ستاره‌ی توئه!» جا می‌خورم و بی‌اختیار می‌خندم: «ستاره‌ی من؟ خودش بهت گفت؟» می‌خنده: « یه جورایی!» کامل برمی‌گرده سمت پنجره: «اون روزایی که تو کما بودی، بین همه ستاره ها از همه کم نور تر بود. وقتایی هم که نبضت می‌رفت، تو آسمون گمش می‌کردم! اما وقتی بهوش اومدی، جون گرفت! وقتایی که حالت خوب بود چشمک می‌زد!» برگشت سمتم: «حالا هم که شکرخدا چشمات برگشته و حالت خیلی بهتره، بین همه ستاره ها از همه پر نور تره! شک ندارم سوژه‌ی عکس خیلیا شده! با روشنی‌ش از خیلیا دل برده!» احساس می‌کنم با هر کلمه ای که حرف میزنه، گوله گوله قند تو دلم می‌ریزه که اینطور وجودم رو شیرین کرده! می‌خندم؛ به شیرینی لبخند خودش! نزدیکم میشه، دستم رو میگیره و میگه: « چند وقته شبا زل میزنم به آسمون و چشم از ستاره‌ت نمی‌گیریم! تا نبودی، هرشب کلی به خورشید التماس می‌کردم تا بیشتر به ستاره ها فرصت دیده شدن بده! چون دمِ صبح میشد در حالی که هنوز ستاره‌ت بیحال بود! بعد هم که به هوش اومدی، به خورشید سفارش می‌کردم، من که نیستم تا نگاش کنم و مثلا مراقبش باشم، تو هواشو داشته باش!» می‌خنده و سرشو به چپ و راست تکون میده. نفس عمیقی می‌کشه و خیره به چشمام میگه: «علی اکبر! تقصیر توئه که من خیالاتی شدم! پس مقصر خوبی باش و این خیالات رو برام تلخ نکن!» سرشو نزدیک گوشم می‌کنه و آروم میگه: «مراقب ستاره‌ت باش! خیلی وابسته‌ست بهت! روشنی‌ش به نظم نفسات بنده!» ــــــــــــــــــــ با صدای سرفه‌ی مجتبی از خاطرات بیرون کشیده شدم. تسبیح سعید که بهش خیره شده بودم رو دور مچم پیچیدم و از جا بلند شدم. مجتبی خواب بود! توی خواب با سرفه‌هاش ناله می‌کرد. پیشانیش رو بوسیدم و لنگون لنگون دمِ پنجره رفتم. پنجره‌ی اتاق مجتبی هم مثل پنجره‌ی اتاق من، رو به آسمون باز میشد! آسمونی که از ستاره پر بود و بین همه یکیشون از بقیه پرنور تر دیده میشد! همه چیز عین چند هفته پیش بود فقط جایِ خالی سعید بود که خاطره رو تلخ می‌کرد. تکیه دادم به لبه پنجره و خیره شدم به آسمون. اگر سعید کنارم بود، ستاره ای که از همه پر نور تر بود رو نشونش می‌دادم و می‌گفتم: «اونو میبینی که از همه قشنگ تره؟ اون ستاره‌ی توئه!» اما نبود. چقدر دلم می‌خواست بدونم کجاست؟ حواسش به ستاره ها هست؟ اونم این ستاره رو میبینه؟ اصلا... اصلا آسمون بالای سرش ستاره داره؟ نم اشک داشت چشمام رو می‌گرفت که بادِ تندی، تسبیحم رو تو هوا حرکت داد و نگاهم رو به خودش جلب کرد. نخ های تسبیح تو هوا بال بال می‌زدن و همزمان، ستاره‌ی سعید چشمک میز‌د! خیالات سعید سراغم اومده بود! هر کدوم از نخ های تسبیح سعید رو مثل خود سعید می‌دیدم. نخای تسبیح، انگار به باد التماس می‌کردن تندتر بوزه تا از گره تسبیح جدا بشن و پر بزنن سمت آسمون! مثل سعید که شب های آخر، قبل رفتنش، به زمین و زمان التماس می‌کرد پیش خدا و اهل بیت وساطت کنن تا پر بزنه سمت بهشتش و لا به لای شلوغی های سوریه، جایی که گنبد حضرت زینب (س) هم معلوم باشه، شهادتش رو پیدا کنه. سر بلند کردم. ستاره بیشتر از قبل چشمک میزد! انگار اون هم ذوق می‌کرد و دستاشو برای در آغوش گرفتن نخای تسبیح باز کرده بود! لبخندی روی لبم نشست. حواسم بود زیادی توی خیالات غرق شدم؛ اما دلم می‌خواست خودم رو به حواس پرتی بزنم و روی موج خیالات چند دقیقه ای سُر بخورم! دستم رو به تسبیح گرفتم و گره هاش رو دونه دونه باز کردم. تقلای سعید، مخصوصا بعد شهادت محسن رو دیده بودم. کاش می‌شد مثل این نخ ها، گره شهادت سعید رو هم باز کنم و تا خیلی ازم دور نشده، گره خودمم باز شه و دنبالش برم. با هر گره به گوش نخ ها سفارش کردم که: «حالا که میرین پیش ستاره‌ی سعید؛ سلام منم بهش برسونین بگین به سعید بگه خیلی دلتنگشم!» 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ ستاره‌ی من ، ستاره‌ی سعید" 📜 همه گره ها رو باز کرده بودم که باد تندی زد. انگشت هامو شل کردم. نخای تسبیح اوج گرفتن و بالا رفتن. با نگاهم دنبالشون کردم. همه چیز قشنگ بود اما بالاتر که رفتن، لبخند روی لبم خشک شد و دلم ریخت. ستاره‌ی سعید کم نور شده بود! ــــــــــــــــــــــــــــــ - [ حوالی همان لحظه ؛ چند کیلومتر دورتر ! ] نفس کشیدن برایم سخت شده بود. احساس می‌کردم از سرمای خاک، استخوان های قفسه سینه‌م دارد یخ می‌زند! دستم را از روی ماشه برداشتم و تکانی به انگشت هایم دادم. سرانگشتانم از سرما سفید شده بود و حرکت دادنشان دردناک بود. زیرلب «لاحول و لا قوه...» خواندم. چاره ای نبود؛ باید با سرما کنار می‌آمدم! صدای قدم های کسی، توجهم را جلب کرد. سرچرخاندم؛ ایمان بود که با احتیاط نزدیک می‌شد. نزدیکم که رسید، حمید را جای خودم نشاندم و اسلحه را دستش دادم. در تنگی کانال، خودم را گوشه‌ای کشاندم و نقشه را از دست ایمان گرفتم. خواستم دولا شوم که سینه‌ام تیر کشید. به روی خودم نیاوردم تا ایمان را نگران نکنم. هر طور بود خم شدم و سرم را با نقشه گرم کردم. برنامه‌ام را که روی نقشه مرور کردم، ایمان را صدا زدم. کنارم که نشست، پرسیدم: «ایمان جان؛ نقشه قطعی درسته دیگه؟» گفت: «خیالت راحت! محمد و علی کارشون رو خیلی خوب بلدن!» سرتکان دادم و انگشتم را روی جایی که بودیم، گذاشتم: «ایمان؛ خوب گوش کن چی میگم. باید حرفام واو به واو تو ذهنت بمونه!» دقتش را بیشتر کرد و چشم دوخت به انگشتم. مسیری را نشان دادم و گفتم: «هوا که گرگ و میش شد، از این مسیر برمی‌گردی عقب. اول این کانال که برسی، چند متر جلوتر یه گودال میبینی. اونو که دیدی قبله رو پیدا کن و ۴۵ درجه مخالف زاویه قبله وایسا و یک تیر شلیک کن.» از سرمایی که به قفسه سینه‌م نشسته بود، نفسم مدام می‌گرفت. اینبار بیشتر فشار گذاشت و به سرفه افتادم. ایمان با نگرانی نگاهم کرد و گفت: «چرا سینه‌ت خس خس می‌کنه؟» نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «چیزی نیست. احتمالا خاک رفته تو گلوم.» نگاهش مشکوک بود اما حرفم را پذیرفت. دوباره روی نقشه برگشتم و مسیر دیگه ای را نشان دادم: «قبلا با بچه ها توی اون گودال مهمات کار گذاشتیم. اگر تیر رو دقیق تو زاویه‌ای که گفتم شلیک کنی، میخوره به ضامن خمپاره و خمپاره مستقیم سمت مقر داعش پرتاب میشه. اینطوری فکر می‌کنن ما توی اون گودالیم و تمرکز می‌کنن روی اون. این بین ما فقط ده دقیقه فرصت داریم خودمو برسونیم به...» انگشتم رو حرکت دادم و روی نقطه ای که بچه ها با رنگ قرمز کشیده بودنش چند بار ضربه زدم: «اینجا! یعنی دقیقا روستایی که تو و میثم بهش پناه برده بودین! یعنی وقتی تیر رو شلیک کردی، با تموم سرعت باید برگردی و بچه ها رو سمت روستا هدایت کنی. منم پشت سرتون میام که ردمون رو پاک کنم.» باز به سرفه افتادم. اینبار سخت تر. ایمان گفت: «تو یه چیزیت شده!» با لحن درمونده‌ای گفت: «باز می‌خوای بلای دو سال پیشو سرم بیاری؟» صدام از شدت سرفه ها گرفت. خندیدم و بریده بریده گفتم: «نه! خیالت راحت! برو به بچه ها برنامه رو بگو...» با اکراه از جا بلند شد. نقشه را برداشت و رفت. توان بلند شدن نداشتم. انگار سرما توی تموم تنم رخته کرده بود و داشت جانم را می‌گرفت. اسلحه خالی کنار دستم را ستون کردم و به زحمت از جا بلند شدم. حمید را بلند کردم و فرستادمش پیش ایمان. نمی‌خواستم سرما حمید را هم مثل من زمین بزند! دوباره روی خاک هایی که زیرشان برف، یخ زده بود دراز کشیدم. چاره ای نداشتم! باید با همین یک نصفه خشاب، از بچه ها مراقبت می‌کردم و اگر می‌ایستادم یا می‌نشستم، داعش من را میدید و لو می‌رفتیم. باید می‌ماندم! هر چند که دیگر، نفسم هم داشت یخ می‌زد! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ ستاره‌ی من؛ ستاره‌ی سعید!" 📜 - «دستتو بده من! باید زودتر وارد روستا شیم» دیگر توان راه رفتن نداشتم، سرما توی تک تک سلول هایم جا خشک کرده بود. توی آن یخبندان، گُر گرفته بودم و همزمان از سرما می‌لرزیدم. دلم می‌خواست دست ایمان را بگیرم اما تمام توانم را جمع کردم تا خودم راه بروم. اگر دستم را می‌گرفت، از سرمایش، همه چیز را می‌فهمید و تمرکزش را از دست می‌داد! اسلحه‌ام را عصا کردم و لنگان لنگان پیش رفتم. هر بار که زانوهایم خالی میشد، یادِ علی اکبر می‌افتادم و جای سلامتی خودم، در لحظه صدبار از خدا سلامتی علی اکبر را می‌خواستم. اینکه دوباره مثل قبل راه برود، بدود و جوانی کند! وارد روستا که شدیم، مرد سن و سال داری نزدیکمان شد و نشانه داد. وقتی هم را شناختیم، جوانان روستا را خبر کرد تا بیایند و پوشِشمان دهند. بچه ها همه خسته بودند. از آن دو روزی که در راه بودیم و از سه روزِ در تنگه! از تحمل تشنگی و گرسنگی! از فشار و حساسیت کار! اما وقتی به چشم هایشان نگاه می‌کردم، جز امید و قوت چیزی نمی‌دیدم! بین ضعف و بیحالی ام، حال رو به راه رفقایم، هم رزم هایم، آرامم می‌کرد که اگر من هم نباشم، اتفاقی نمی‌افتد! دم یک خانه‌ی گلی، با شیشه های شکسته و پرده ای که جای در بود، بودیم که ناگهان سرما در بدنم چرخید و تمام تنم لرزید. سینه ام سوخت و نفسم تنگ شد. دست و پایم انگار که فلج شده باشند؛ قدرت نگه داشتنم را نداشتند و همانجا، روی زمین افتادم! در برابر سرمای تنم، خاک گرم بود و درد استخوان هایم را آرام می‌کرد. اما چیزی نبود تا راه نفسم را باز کند. دلم می‌خواست دستم را روی سینه ام بگذارم و با تمام قدرت فشار دهم؛ اما دستانم جان نداشت و اصلا قوتی برایم نمانده بود که بخواهم حتی بلندشان کنم. چشم هایم خواب داشت و پلک هایم میل به بسته شدن. دیگر نگران نبودم. الحمدلله به سلامت به روستا رسیده بودیم و جدا از همه، ایمان بود تا بهتر از من بچه ها را مدیریت کند. دیگر نیازی نبود صبر کنم! می‌توانستم چشم هایم را ببندم و بعد یک ماه، یک دل سیر بخوابم. امیدوار بودم که اگر بخوابم، تنگی نفس و درد سینه‌ام رهایم می‌کنند! با تکان های ایمان به خودم آمدم. پلک از پلک برداشتم و نگاهش کردم. چشم هایش تر شده بود. گفت: «سعید توروخدا! دوباره نه!» لبخندی زدم و با آخرین جان مانده در تنم، گفتم: «چیزیم نیست؛ خوبم... ایمان؛ حلالم کن! بچه ها رو سپرم به خودت!» پلک هایم را که می‌بستم، چشمم به ستاره ها افتاد که همه خوش می‌درخشیدند! اما بینشان، یکی از همه زیباتر و پرنور تر بود. لبخندی به رویش زدم و توی دلم گفتم: «تو ستاره‌ی علی اکبری! مگه نه؟» آخرین نفسم را بیرون دادم و گفتم: «بهش بگو خیلی دلتنگشم!» 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ ❤️(: 🌷eitaa.com/shomale_eitaa ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷