✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ تسبیح عقیق !"📜
- «امام به سوی فرزندان مسلم رفتند. آنان را دلداری دادند و فرمودند: "پدرتان به شهادت رسیده است. شما آزاد هستید تا تصمیم بگیرید."
پسران مسلم بن عقیل گفتند: "ما برای شهادت آماده هستیم و ترسی نداریم."
کاروان در اندوه شهادت مسلم بن عقیل به راه افتاد تا خود را به کوفه برساند. عزم آنان راسختر شده بود و هراسی از لشگریان یزید نداشتند.
کاروان لحظه به لحظه به وعدهگاه امام با فرشتگان نزدیکتر میشد.
کاروان امام در ناحیهی بطن عقبه چادر زد. امام دستور دادند تا به مقدار زیاد آب بردارند.
پیرمردی از قبیله بنی عکرمه، نزد حسین بن علی (ع) آمد و پرسید: "به کجا میروید؟"
امام فرمودند: "به کوفه"
پیرمرد با نگرانی گفت: "به خدای یکتا قسم که آنان شمشیرهایشان را برای تو آماده کردهاند. به کوفه نرو و همین راه را برگرد."
امام پاسخ دادند: "آنچه خداوند اراده کرده است، همان است و همان خواهد شد. ما آماده تقدیر الهی هستیم."
حسین بن علی (ع) یارانش را جمع کردند و فرمودند: "خود را کشته میبینم..."
یارانش گفتند: "چرا؟"
ایشان فرمودند: "خوابی دیدم که سگها مرا گاز میگیرند و سگی دورنگ در بین آنها از همه بدتر بود."
یاران امام گریستند و با یکدیگر عهد بستند تا پایان راهی که انتخاب کردهاند، از هم جدا نشوند و امام را تنها نگذارند!»
کتاب رو بستم و مثل دختربچهای که عروسکش رو ازش گرفتن، برگشتم، سرمو توی بالشت فرو بردم و مظلومانه و بیصدا شروع کردم به گریه کردن.
وقتی چشمامو میبستم، خودم رو وسط همون صحرایی میدیدم که امام حسین (ع)، یه گوشه ازش، کنار خیمهشون نشسته بودن. روی تخته سنگی که دورتر از خیمه امام یه گوشه بیابون افتاده بود، نشسته بودم و حلقهی عاشقان امام رو از دور میدیدم. نورِ کم سوی فانوسها، شبیه شعله کبریت بود پیش نورانیت خورشید روی امام!
غرق شده بودم. بیدار بودم اما انگار خواب میدیدم!
نیازی به صوت نبود. من بدون صدا، جملات آقام رو میشنیدم وقتی که خوابشون رو تعریف میکردن!
اشک دونه دونه از صورتم میچکید و بیابون خشک رو خیس میکرد.
صحبت های امام که تموم شد، هرکس به سمتی رفت. بین همه، یک نفر از بقیه بیقرار تر بود. همون که با اشک بلند شد و تا امام وارد خیمه نشده بودن، نگاه ازشون برنداشت! دنبالش راه افتادم و پشت سرش وارد خیمه کوچیکش شدم. مرد، یه گوشه خیمه سجادهش رو باز کرد و قامت بست. رکعت اول رو خوند. رکعت دوم، به قنوت که رسید، بارون چشماش تند شد. لحن عربی کلماتش بریده بریده شد و صداش میلرزید.
نمازش رو که تموم کرد، سریع به سجده رفت. میتونستم صدای حرف هاشو حتی از اون فاصله هم بشنوم.
التماس میکرد. خدا رو به مولا علی (ع) و رسول الله قسم میداد و التماس میکرد. نام مادر امام حسین (ع)، حضرت زهرا (س) رو میبرد و التماس میکرد.
صدای زنگ گوشی بلند شد و از خیالاتم پرت شدم بیرون. صورتم رو از بالشت جدا کردم. ملافه خیس خیس بود. تا دستم رو به گوشی گرفتم، صداش قطع شد. رهاش کردم و دستی به صورتم کشیدم. آخر هم نفهمیدم اون مرد چقدر به خدا التماس کرد تا آخر، دعاش، نه فقط برای خودش که برای تموم یاران آقا مستجاب شد. نفهمیدم بعد اینکه فهمید شهادت مولاش قطعیه، چقدر خدا خدا کرد که نبینه زندهست و آقاش روی خاک میوفته! که نبینه نفس میکشه و نفس آقاش میگیره! که نبینه بیابون رنگ خون امامش رو میبینه در حالی که هنوز خون توی رگهای اون جریان داره! نفهمیدم... نفهمیدم چه عشقی توی نگاهش به آقا بود، که یک دریا اشک به چشماش بخشید و تونست تا فدا شدن برای مولاش رو از خدا نگرفته، تا ریختن آخرین قطره خونش برای اربابش رو نگرفته، تا... تا آخرین لحظه دیدن قامت راست آقاش و جون دادن تو آغوش مولاش رو نگرفته، اشک بریزه! نفهمیدم... حیف؛ نفهمیدم!
دوباره صدای زنگ گوشی بلند شد. نفس عمیقی کشیدم و صدامو صاف کردم. شماره، شماره مجتبی بود.
- «جانم مجتبی؟»
لحنش مضطرب و نگران بود. انگار اصلا حواسش نبود چی میگه. طبق عادت سلام و احوال پرسی میکرد وگرنه جملاتش اصلا نظم نداشت!
دلم لرزید. پرسیدم: «مجتبی؟ اتفاقی افتاده؟»
دست پاچه شد و گفت: «نه نه! چیزی نیست!»
یهو تموم سرم پر شد از اسم سعید. سرجام سیخ نشستم و گفتم: «خبری از سعید شده؟ مجتبی مدیونمی اگه پنهان کنی!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
✨تکیـهیشمـالایتـا'🏴!
𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ تسبیح عقیق !"📜
بغض لحنش رو گرفت و دست پامو شل کرد. گفت: «زنگ زدم بگم دعا کن! همین چند دقیقه پیش خبر اومد چند تا از همرزم هاشون که با هم اعزام شدن، پیدا شدن و فردا برمیگردن ایران! اما هنوز خبری از سعید و ایمان و بقیه نیست! دعا کن علیاکبر... دعا کن گیر داعش نیوفتاده باشن!»
گوشی از دستم افتاد. صدای مجتبی رو میشنیدم که صدام میزنه اما قدرت برداشتن گوشی رو نداشتم. هنوز تو شوک حرف های مجتبی بودم که در باز شد و بابا اومد تو.
باید خودم رو جمع میکردم اما حتی نتونستم خم شم، گوشی رو بردارم و قطعش کنم.
بابا هم توی حال خودش نبود. انگار فکرش جای دیگه بود که نه گوشی رو دید، نه حال خراب منو. مستقیم اومد و روی تخت، کنارم نشست. بیمقدمه گفت: «خواب آقابزرگ، پدربزرگ مادرت رو دیدم!»
همونطور خشک شده و بهت زده نگاهم رو به بابا دادم. چشماش رو به فرش دوخته بود. گفت: «توی حیاط کنار باغچه ایستاده بودن. همون باغچه که توش گل محمدی کاشتیم. گوشه اون باغچه یه نهال سرسبز بود. آقابزرگ روی شاخ و برگ نهال دست کشیدن و... در یک لحظه دیدم که نهال قد کشید و شاداب تر و پربار تر شد. بهم گفت: آقامحسن! خدا نهالتو از طوفان حفظ کرد، بیا و یه نهال آفت زده رو جلو چشم باغبانش از ریشه نکن! به خدا باور داشته باش! خودش میدونه چجوری نهال های باغش رو هرس کنه!»
سرشو بلند کرد و نگاهش رو به چشمام داد. گفت: «نمیخواستم رضایت بدم. چون تو این سه چهار روز، حتی یک لحظه هم صورت کبودت از جلوی چشمام کنار نمیرفت. هر ثانیه صدای دکترا و حرف هایی که درموردت میزدن تو گوشم میپیچید. مراجعه کننده ها رو همونایی میدیدم که با اسم و رسم مختلف میومدن تا راضیم کنن از پسرم دل بکنم! وقتی میبینم نفس میکشه، اجازه بدم نفسشو بگیرن! خداروشکر که برگشتی اما نتونستم از کسی که اون بلاها رو سرت آورده بگذرم و اجازه بدم راست راست تو خیابون راه بره در حالی که تو رو به این روز انداخته!»
نگاه ازم گرفت. انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه، اخم کمرنگی کرد و گفت: «اشتباهم همینجا بود!»
دوباره نگاهم کرد. اینبار با لبخند. دستم رو گرفت و گفت: «خدایی که از دل مرگ بیرون کشیدت و همه محاسبات دکترا رو بهم زد و... تو رو دوباره بهمون بخشید؛ بهتر از من و قاضی دادگاه، میتونه برای مجازات معین تصمیم بگیره! آقابزرگ بهم یاداوری کرد، نباید فکر کنم بیشتر از خدایی که وقتی من و مادرت نبودیم، از تنها نهال زندگیمون مراقب کرد؛ دوسِت دارم و دلسوزتم!»
لبخندش رو پررنگ تر کرد و گفت: «بهت گفته بودم؟ تو این مدت که این اتفاقات افتادم، فهمیدم خدا خیلی دوسِت داره! نمیدونم چیکار کردی که اینقدر عزیز شدی ولی... خداروشکر میکنم که تو، پسر منی!»
لبخندی روی لب هام نشست. خم شدم دست بابا رو بوسیدم. اما جز این رفتار ها، از منِ شوک شده و بغض کرده از حرفهای مجتبی، چیز دیگهای برنمیومد!
بابا دستی به شونم زد و گفت: «نمیخواستم ببخشمش؛ بخاطر تو! حالا هم میبخشمش؛ بازم بخاطر تو!»
اشک چشمامو گرفت. دوباره حس شرمندگی غبار شد و روی دلم نشست. بابا خندید. پشتم زد و گفت: «همه چیت درست شد، این لوس بازیات درست نشد! تقی به توقی میخوره آبغوره میگیری! پسرجان؛ درسته بهت یاد دادم مرد هم گریه میکنه ولی نه دیگه اینقدر! عه!»
با خنده اشکامو پاک کردم و زیرلب زمزمه کردم: «شرمنده!»
از جا بلند شد. پیشونیم رو بوسید و گفت: «همیشه بخند بابا! تو به من و مادرت خیلی خنده بدهکاری!»
لبخندی زدم و چشمی گفتم. بابا همینطور که نگام میکرد، از اتاق بیرون رفت. تازه متوجه اطرافم و اتفاقاتی که افتاد، شدم. سریع از جا بلند شدم، عصامو دست گرفتم و بیرون رفتم. بابا به آخرین پله رسیده بود که گفتم: «بابا! توروخدا ببخشید! من... من حواسم نبود اومدین داخل اتاق از جا بلند شم! شرمنده!»
بابا لبخند پررنگی زد. فقط سرتکون و زود رفت.
آروم آروم داخل اتاق برگشتم. چشمم به تسبیح روی میز افتاد. بغض گلومو گرفت اما به توصیه بابا، سعی کردم اشک نریزم. بغضمو قورت دادم و تسبیح رو برداشتم. کنارِ شیشهی عطر گل نرگس بود و مهره به مهرهش بوی نرگس میداد. نفس عمیقی کشیدم. بیاختیار از احساس بوی گل نرگس، چشمامو بستم و زمزمه کردم: السلام علیک یا اباصالح المهدی(عج) ! (:
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
✨تکیـهیشمـالایتـا'🏴!
𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ تسبیح عقیق !"📜
چشمامو که باز کردم. چشمم به عکس جلد کتاب روایت عشق افتاد. گنبد ارباب و علمدار، خیلی شبیه به هم بودن و منِ کربلا ندیده، همیشه تو تشخیصشون از هم اشتباه میکردم.
نگاهم اینبار، گنبد علمدار رو میدید. لبخندی زدم و گفتم: «اگه شما رو نداشتم چیکار میکردم؟»
تسبیح رو دور مچم پیچیدم و روایت عشق رو برداشتم. خیره به گنبد، هر لحظه گلوم بیشتر درد میگرفت. تحمل نکردم. کتاب رو به صورتم چسبوندم و زیر لب گفتم: «مگه میشه شما رو دید و گریه نکرد...؟»
و بغضم شکست. با گریه گفتم: «آقا من امروز شما رو دیدم! همه جا جار میزنم من آقامو دیدم! درست بین حاجتم شما رو دیدم! به همه میگم اینجا روسیاه رو راه میدن! اینجا گناهکار رو راه میدن! اینجا نگا به هیچی نمیکنن! اینجا صدا کنی، هر چی باشی، جواب میدن! (: »
کتاب رو چند بار بوسیدم و گفتم: «حالا دیگه شاه کلید همه قفلای زندگیمو دارم! حالا دیگه میدونم در کدوم خونه برم که هنوز حرفی نزده، حاجت بگیرم!»
کتاب رو از صورتم دور کردم و دوباره نگاهم به گنبد افتاد. اینبار توی این یه گنبد، هم گنبد امام حسین (ع) رو میدیدم هم گنبد حضرت عباس (ع) رو میدیدم ! (:
اولین جملاتی که از روایت عشق خوندم توی ذهنم چرخید و یک جمله پررنگ شد: فروا الی الحسین (ع) !
با خودم گفتم: اگر گنبد امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) یکیه، پس فرار سمت امام حسین (ع) یعنی فرار سمت حضرت عباس (ع) و فرار سمت حضرت عباس (ع) یعنی فرار سمت امام حسین (ع) ! (: پس... فروا الی الحرم !
نفسی گرفتم و گفتن: «حالا دیگه میدونم سعید به کدوم چشمه وصله که رنگ تشنگی رو نمیبینه!»
بردن اسم سعید، حرف های مجتبی رو برام زنده کرد. نگاهی به گنبد روی جلد کردم. لبخندی روی لبم نشست و گفتم: «حالا دیگه میدونم از کی گمشدهم رو بخوام!»
کتاب رو پایین گذاشتم و تسبیح رو برداشتم. چشمامو بستم و زیرلب زمزمه کردم: «صدتا صلوات هدیه میکنم به خانم حضرت زهرا (س) و خانم امالبنین (س)، به نیابت از آقام حضرت عباس (ع)، به نیت سلامتی و فرج آقا امام زمان (عج)، قربه الی الله! اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
✨تکیـهیشمـالایتـا'🏴!
𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ او روی آبرو حساس است! (: "📜
- «اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
آخرین دانهی تسبیح بود که آن هم با صلوات شمردم. اما هنوز چیزی شبیه بغض راه گلویم را بسته بود. مدام از خودم میپرسیدم: «اگر نشه، با چه رویی برگردم؟ به فرمانده چی بگم؟ بگم سربازتون نتونست برای دفاع از حرم عمهجانتون کاری کنه؟ اگه... اگه دل آقام بشکنه...»
تسبیح توی دستم میلرزید. دو دستم را روی صورتم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. باید کاری میکردم.
از جا بلند شدم. ایمان، که نگاهش درست مثل نگاه من پر بود از اضطراب، جلو آمد و اسمم را صدا زد: «سعید...؟»
دستش را توی دستم فشردم و گفتم: «میام...»
از خانه کوچک حاج مقداد بیرون آمدم و چند قدمی دور شدم. همان شب اول که توی کانال در محاصره بودیم، نشانی کربلا را از ستاره ها گرفتیم. آن ها هم مرام به خرج دادند، دریغ نکردند و سمت اربابمان را نشانمان دادند.
رو کردم سمت کربلا. دست روی سینه گذاشتم و سلام دادم به امام حسین (ع). از آقا اجازه گرفتم تا دست به دامان علمدارشان شوم. آخر، آبرویم وسط بود. تا نامشان را صدا زدم، بغضم شکست. زانوانم شل شد و گوشهای به التماس، نشستم: «علمدار! ترس از ابرومو پیش شما نیارم، پیش کی ببرم؟ شما به دادم نرسین، کی میخواد به دادم برسه؟ آقاجان؛ تا امام زمان (عج) غایبن، ما ها رو برای دفاع از حرم عمهجانشون میفرستن به میدان! باید جونمون رو بذاریم وسط تا نذاریم این حرومی ها یه قدم هم جلو بیان! آقای من؛ من الان سرباز این میدانم! فرماندهم دارن نگام میکنن! منتظرن دست پر برگردم! یاحضرت عباس (ع)، آبرومو سپردم به خودتون!»
هنوز جملهم تموم نشده بود که صدرا از خانه دوید بیرون و گفت: «سعید! میثمه! به خدا این ادبیات میثمه!»
نفسم بند آمد و چشمان خیسم گرد شد. سریع از جا بلند شدم و طرفش دویدم. داخل خانه که شدم، نفسم گرفت و به سرفه افتادم. با نفس های عمیق مهارش کردم و سمت میز گوشه اتاق رفتم. صدرا صندلی را برایم عقب کشید. شانهاش را گرفتم و نشاندمش روی صندلی. اشتیاقم برای دیدن حتی نشانی از میثم کنترل نشدنی بود. چه رسد به پیامش! گفتم: «نشونم بده!»
صفحهای را باز کرد و گفت: «اینه! میتونی بخونیش؟»
چشمم که به کلمات افتاد، دست و پایم شل شد و اشک در چشمانم حلقه زد. قدرت ایستادن روی پاهایم را نداشتم. دستم را محکم به میز گرفتم و با صدای آرومی گفتم: «آره... میـ... میثمه!»
برگشتم سمت ایمان و با بغض گفتم: «ایمان! میثمه! بهخدا این پیام میثمه! خودشه! داداشمه!»
هیجان سرفه هایم را شدت داد و دیگر نتوانستم نگهشان دارند. ایمان هم که بغض کرده بود. نزدیکم شد و لیوان آبی دستم داد. صدرا از جا بلند شد و مجبورم کرد بنشینم. دست روی شانهام گذاشت و گفت: «ممکنه هر لحظه ارتباطمون قطع بشه... هر کار لازمه انجام بده!»
اشک هایم را پاک کردم و چشم به کلماتی دادم که میثم انتخابشان کرده بود: «صدای ارباب به گوش میرسد! گویا که مهمان دارند. این صدا، صدای خوشامد است:
زینبْ مَنْ تُشاهِدکُم تِزورونی ..
تُنادیکُم لِوَنْ بِالطَّفّ تحضُرونی!
ما اَمْـشی یِسْره وْ لا یَسلِبونی!
و لا بسیاطهم غَدَر یْضرِبونی!
این نوای آشنا، برایِ شما، در آسمان و زمین پیچیده؟»
ایمان نگاهی به تنها جملاتی که میتوانست بخواند انداخت و گفت: «این شعر، همون شعری نیست که تو کربلا میخوند؟ همونکه میگفت از زبان امام حسینه (ع) برای زائراشون؟»
با لبخند سری تکان دادم و گفتم: «خودشه! و زینب (س) هنگامی که شما را میبیند که زیارتم میکنید، میگوید: کاش در جنگ حاضر میشدید که مرا به اسیری نبرند! و مرا غارت نکنند و با تازیانههای خیانت نزنند!»
دلم میخواست راحت با برادری که شش ماه ازش بیخبر بودم حرف بزنم! راحت بگویم چه در این دل وامانده گذشته و چه میگذرد! دلم میخواست راحت بگویم دلتنگشم! اما کم پیش میآید دنیا با دلخواستههای آدم راه بیاید! مجبور بودم رمزی جوابش را بدهم. به خاطرات بروم و همان بیتی را برایش بنویسم که در کربلا خواندم: «از باد تعجب میکنم که کلاممان را در گوش دشت نخوانده... بلندتر میگویم! خود بشنو و بشناس، اگر همانم که میدانی:
بِعَزْماتِي الأَصيلة، و قَبْضَاتِي الثَّقيلة، أنا أفْدِی العَقيلة!»
پیام را که فرستادم، صدرا پرسید: «چی جواب دادی؟»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
✨تکیـهیشمـالایتـا'🏴!
𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ او روی آبرو حساس است! (: "📜
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «همون شعری که تو کربلا، بعد اینکه این شعر رو خوند، خوندم! بِعَزْماتِي الأَصيلة، و قَبْضَاتِي الثَّقيلة، أنا أفْدِی العَقيلة! با شجاعت حقیقیام و با مشتهای سنگینم، از حضرت زینب (س) دفاع میکنم!»
یک لحظه هم چشم از صفحه مانیتور برنداشتم. منتظر بودم تا پیامش را ببینم! پیامی که حرف به حرفشان را دوست داشتم! آخر، آنها را میثم مینوشت! خواه ناخواه برایم دوست داشتنی بودند! (:
خیلی طول نکشید که پیامش آمد. انگار او هم مثل من دلتنگ بود که دست محبت به سر کلمات میکشید. نوشته بود: «تو همانی! همان که برای دیدارت، ابرها را خبر کردم که اشک هایشان را فرش قرمز قدم هایت کنند. من به تنهایی از ابراز شوق دیدارت عاجزم!»
دوباره اشک در چشمانم نشست. من حرف زیادی نداشتم جز اینکه بگویم: «برگرد برادر! بیخیال همه چیز! بیا و فقط برگرد!» اما این دقیقا تنها چیزی بود که نمیتوانستم بگویم! او باید میماند! باید در دل داعش، در دل آتش میماند تا گلبرگ هیچ گلی از باغ سوریه نسوزد! او باید میماند، درست یک قدمی مرگ! تا یادمان بدهد این جماعت حرام، چگونه جام مرگ را سر میکشند!
کسی خرده ای بهم نگرفت. پس دل دادم به دل کلماتش و کلماتم را از روی اشتیاقم به دیدارش انتخاب کردم: «تو شوق این دیدار را با ابرها تقسیم کردهای اما من آنقدر تشنهام که یک جرعه از این دیدار را هم نمیتوانم ببخشم! من دریا را در تُنگ جا کردم تا مبادا وقت در آغوشت گریستن، اشک کم بیاورم!»
پیام را که فرستادم. بغض، به سرفه ام انداخت! با خود گفتم: «میثم! اگه بودی همه چیزو پنهان نمیکردم! اگه بودی... کاش بودی رفیق! کاش بودی!»
پیامش آمد. نمیدانم چرا، اما احساس کردم در همان کلمه اول، یک کوه شکایت است! شکایت درد های دلش که چرا ادامه ندادی؟ چرا صحبت را سمت کار کشاندی؟
نوشته بود: «راستی؛ پدربزرگ ماهی خریده! سلام مرا به مادر برسان و بپرس، حوض خانه امن است؟»
در همین یک خط، هم احوال خانوادهاش را پرسید و هم آنها را به من سپرد! کاش میدانست، شانههایم توان حمل غصههایشان را ندارد! چگونه بهشان بگویم که یوسفتان حالا حالا ها به کنعان برنمیگردد؟
میدانستم این آخرین پیامیست که میتوانم برایش بفرستم! بعد از آنکه بفهمد راه ارتباطمان امن است، دیگر فقط اوست که میگوید و منم که باید بشنوم! باز محروم میشوم از هم کلامیاش!
زمانی نداشتم! باید تمام احساسم را در یک کلمه جا میکردم. از زبان مادری میثم کمک گرفتم! زبانی که کلماتش، گاه حتی معادل فارسی ندارد! و از بینشان کلمهای را صدا کردم تا میان جملهام بنشیند که نزدیک ترین معنایش میشود: «همجان» (:
برایش نوشتم: «امن است جانداشیم! امن امن! ماهیها را بیاور که مادر خیلی سلام رساند!»
دیگر جوابی نداد جز چند حرف رمزی که هر کدام بیانگر یک شماره بود. شماره ای که میگفت: ماموریت آغاز شد!
همان ماموریت، که حضرت عباس (ع) وساطت کردند، ما سربازانش باشیم! همان ماموریت که شد آبروی ما پیش فرمانده! همان آبرو که ماندش را مدیون علمدار است! همان علمدار ، که حرفم تمام نشده، حاجتم را دادند! این است معجزهی تسبیح حضرت عباس (ع)!
و همان علمدار که هنوز هم روی آبرو حساس است ! (:
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
✨تکیـهیشمـالایتـا'🏴!
𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜
- «میدونی وابستهتم! بهت ارادت دارم...
میدونی دلبستهتم! بهت ارادت دارم ..
یه ذره منو ببین! مگه من چندتا امام حسین (ع) دارم؟
پای حرف من بشین! مگه من چندتا امام حسین (ع) دارم؟
آقام آقام... آقام آقام... آقام آقام...»
مداحی که با ذکر یازهرا (س) و یازینب (س) تموم شد، صدای مجتبی توجهم رو جلب کرد. لحنش عصبانی بود اما انگار که کسی توی ماشین خواب باشه، آروم حرف میزد.
مداحی بعدی رو متوقف کردم و بدون اینکه برگردم، گوش تیز کردم ببینم چی میگه.
- «کاوه! یه دقیقه گوش کن! دارم میگم مداح نداریم!... یعنی چی که ولش کن؟ بعد سخنرانی بشینیم به هم نگا کنیم؟... نه اینجوری نمیشه!... نمیشه بیخود اصرار نکن!... کاوه!»
عصبی خندید و گفت: «آها باشه! بعد سخنران پامیشم میگم آقایون برادرا! اگه کسی مداحی بلده بسم الله! ما خودمون اینقدر عرضه نداشتیم که قبل شروع مجلس امام حسین (ع) همه چیز رو آماده کنیم! ما نوکریمون نوکری نیست!»
حرف از نوکری و روضه و روضهخون که شد، ضربان قلبم بالا رفت. چقدر دلم برای شبهای محرم تنگ بود! فقط هفت شبش رو درک کردم ولی... همون شب هفتم و پشت و بوم حسینیه، کافی بود تا دلم از حسرت روضهخوندن بسوزه!
آروم یه گوش هندزفری رو از گوشم دراوردم تا بهتر بشنوم. دلم میخواست بدونم آخر، امشب به حالِ کدوم روضهخون غبطه میخورم!
لحن مجتبی از عصبانیت برگشت و رنگ نگرانی به خودش گرفت: «کاوه جان! به خدا منم دین و ایمان سرم میشه! توکل به خدا سرم میشه! ولی همون خدا نمیگه از تو حرکت از من برکت؟... نه! اینکه سهله؛ اگه از صبح میرفتم در خونه تموم روضهخون های کشور در میزدم ولی به نتیجه نمیرسیدم هم حرکت نبود! نگفت درجا زدن از شما، برکت از من!... خداشاهده اگه مجلس عادی بود همینکاری رو میکردم که تو میگی! اصلا خودم روضه میخوندم! ولی امشب فرق داره! امشب مادر شهید گمنام بانی مراسمن! روضه حضرت عباس (ع) خواستن!»
اسم حضرت عباس (ع) که اومد، بند دلم پاره شد و بغض نکرده، اشک تو چشمام نشست. دست خودم نبود؛ برگشتم و مظلومانه، خیره شدم به مجتبی!
نگاه مجتبی که به چشمای خیسم افتاد، حرفش رو نصفه گذاشت، به کاوه گفت بعدا بهش زنگ میزنه و گوشی رو قطع کرد. گفت: «چیشده؟ چرا اینجوری نگا میکنی؟»
اخم کردم و به زحمت بغضم رو قورت دادم. سرم رو پایین انداختم. سیم هندزفریمو به بازی گرفتم و گفتم: «حق داری! حق داری یه لحظه هم به اینکه به من بگی فکر نکنی!»
با تعجب نگام کرد و گفت: «چی بهت نگم؟ چرا بغض کردی؟»
اشکی از گوشه چشمم چکید. اشاره ای به خودم کردم و با خنده تلخی گفتم: «حق داری! کی دوست داره یکی مثل من روضهخونش باشه؟»
نگاهی بهم کرد. خندید و سرتکون داد. گفت: «میخوان دوست داشته باشن، میخوان نداشته باشن! حرف مردم چه اهمیتی داره وقتی امام زمان (عج) خواستن تو روضهخونشون باشی؟»
خشکم زد. نگاهم رو آروم ازش برداشتم و خیره شدم به آسمون. بین ابرها دنبال خاطرات اون روز میگشتم. خاطره وقتی که دلم شکسته بود. میخواستم روضه بخونم اما کسی نبود با حسین (ع) گفتنام گریه کنه! کسی نبود اشکاشو پیشکش خط به خط روضه کنه...
تنهای تنها بودم که آقام اومدن! یک نفر بودن ولی... جای همه رو پر کردن برام! یک نفر بودن ولی... جای همه گریه کردن برای یاحسین (ع) هام!
یک نفر بودن... یک نفری که اون روزها حرف همه رو برام بیاهمیت کردن!
آسمون پیش چشمام تار شد. سلول به سلولم یک دست سرزنشم میکردن که چرا یادت رفت؟ حالا دیگه حرف مردم رو به حرف امامت ترجیح میدی؟
از خجالت آب شدم! سرم رو روی داشبور گذاشتم و بیصدا به گریه افتادم. احساس میکردم اگر بلند گریه کنم، امامم با اونهمه مهربونی پدرانهشون به دادم میرسن و انگار نه انگار که بیوفایی کردم، دلمو آروم میکنن!
اما من از حضورشون شرم میکردم. آروم اشک ریختم که صدام به آقام نرسه... گرچه میدونستم میشنود هر چه را، حتی نوایی را که از دل گذرد؛ داشتم خودمو گول میزدم!
مجتبی دست رو شونهم گذاشت و گفت: «اگه بهت نگفتم فقط برا این بود که سعید بهم سپرده بود نذارم حتی زیاد ناراحت بشی! چه رسد به گریه و... میگفت دکترت گفته هر زیادهروی برا سر و چشمت ضرر داره! حالا زیاده روی میتونه تو احساسات باشه، ناراحتی، خوشحالی یا...»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
✨تکیـهیشمـالایتـا'🏴!
𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜
از غصه توان حرف زدن نداشتم. مجتبی، پشت چراغ قرمز که ایستاد، سرخم کرد تا صورتم رو ببینه. گفت: «ولی عاشقی که زیادهروی نداره، مگه نه؟»
چیزی نگفتم. فقط بیشتر اشک ریختم. مجتبی نفس عمیقی کشید. گوشیش رو برداشت، به کسی زنگ زد و روی بلندگو شروع کرد به حرف زدن: «کاوه جان؟»
از شنیدن اسم کاوه، کنجکاو شدم بدونم مجتبی چی میخواد بگه. هنونطور که سرم روی دستام بود، صورتم رو چرخوندم و خیره شدم به مجتبی.
کاوه_ «جانم؟ آروم شدی؟»
مجتبی_ «آره!»
- «خب خداروشکر! حالا بیا فکر کنیم که چی کار کنیم!»
مجتبی نگاهی به من کرد. لبخند زد و گفت: «دیگه لازم نیست!»
کاوه نوچی کرد و گفت: «تو که گفتی آروم شدی! باز که داری لج میکنی!»
مجتبی خندید. گفت: «نه! لازم نیست؛ چون روضهخون حضرت عباس (ع) جور شد! انگار آقا از قبل خوشون انتخابش کرده بودن!»
تکیه دادم به صندلی و خیره شدم به درختای کنار خیابون که بوی بهار از شکوفههای گوشه کنارشون حس میشد!
لبخندی زدم و تو دلم گفتم: «پاشدم از در خونهتون رفتم! اومدین دنبالم، برم گردوندین! میدونستین همه ردم میکنن، نخواستین دست خالی بمونم!»
تلفن مجتبی که تموم شد، بدون اینکه بهش نگاه کنم، پرسیدم: «میدونی چرا ناامیدی گناه کبیرهست؟»
منتظر جوابش نشدم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «چون این خانواده به بیوفا ها هم بها میدن! وانمیستن تا بیای، خودشون میان دستتو میگیرن، میبرن سر سفرهشون میشوننت! توبه؟ نه! اصلا کار به توبه نمیرسه! اینجا همین که زاویهی نگاهت برگرده سمتشون، میبخشنت! (: »
شیشه باز بود. حتم داشتم باد صدامو برای شکوفه ها برده؛ همهشون بهم لبخند میزدن! (:
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
✨تکیـهیشمـالایتـا'🏴!
𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜
با دست کوچیکش، انگشتم رو محکم گرفته بود. انگشت کوچیکم بود با این حال، دو سر انگشتای کوچیکش به هم نرسیده بود.
آروم سرشو دست میکشیدم و هر چند ثانیه یکبار، دستش رو میبوسیدم. تازه خوابش برده بود و با هر نفسی که میکشید، شکم تپلش بالا و پایین میشد.
تا تکون میخورد، دم میگرفتم به مداحی؛ به لالایی حضرت علیاصغر (ع)...
- «لالایی گلم! لالایی عزیزدلم! صدای هلهله میاد و میریزه دلم... بسه دیگه رمق نداره صدات! آخه هیچکس نمیسوزه دلش برات! شاید بارون بیاد طاقت بیاری! تو این غریبی یه وقت تنهام نذاری!
لالایی گل پونه! کی دردم رو میدونه...؟ یه چشمم برات اشک و یه چشمم برات خونه...!»
ریحان هم آروم لبخند میزد و میخوابید. مجتبی عادتش داده بود. گاهی فکر میکردم با گریههاش باباشو صدا میزنه که بیا برام مداحی کن! چون تا آخر مداحی مجتبی، نه میخوابید، نه گریه میکرد! فقط خیره میشد به چشمای مجتبی و باباشو تو عسلِ چشماش غرق میکرد! (:
در با شتاب باز شد. از ترس، دستم رو پشت ریحان گرفتم و تو بغلم چسبوندمش!
کاوه رو تو چهارچوب در که دیدم، نفس راحتی کشیدم. سرم رو پایین آوردم تا ببینم ریحان بیدار شده یا نه که از چیزی که دیدم، خشکم زد.
دستمو که پشت ریحان گذاشتم، گردنش رها شده بود. شش ماهش بود و هنوز نمیتونست راحت گردنش رو نگهداره؛ سرش عقب رفته بود و... سفیدی گلوش نفسم رو بند آورد.
انگار کسی دو دستی یقهمو بگیره و پرتم کنه؛ احساس خفگی کردم و پرت شدم تو روضهی شب ششم محرم!
- «امام حسین (ع) شش ماههشون رو روی دست بلند کردن. فرمودن: به من رحم نمیکنین، به این بچه رحم کنین!
تو سپاه دشمن همهمه شد! همه عقب رفتن!
عمر دید لشگرش داره از هم میپاشه، گفت برین حرمله رو خبر کنین!
خدا لعنتش کنه، اومد؛ گفت پدرو بزنم یا پسرو؟
شمر گفت: مگه نمیبینی سفیدی گلوشو؟»
شونهم تکون خورد و از روضه بیرونم کرد: «علی با توام! کجایی؟»
دستم رو زیر سر ریحان گذاشتم و مات و مبهوت گفتم: «جان؟ چی؟»
کاوه با دلخوری گفت: «نیم ساعت حرف زدم خب!»
بغض اجازه نمیداد راحت حرف بزنم: «ببخشید! دوباره میگی؟»
نفس عمیقی کشید و گفت: «هیچی گفتم آماده شو، آخرای سخنرانیه!»
سرتکون دادم. گفت: «الان مجتبی رو صدا میزنم بیاد ریحان رو...»
حرفش رو قطع کردم و سریع گفتم: «نه نه لازم نیست! پیشم باشه...»
چند ثانیه با تعجب به من و ریحان نگاه کرد و بعد شانه بالا داد و رفت.
در رو که بست، سرم رو روی شکم ریحان گذاشتم و به هق هق افتادم. زیر لب زمزمه کردم: «آخه گناه تو چی بود...؟»
ریحان که تکون خورد. سربلند کردم. چشماشو باز کرده بود. سعی کردم لبخند بزنم اما چشمام میبارید: «سلام عموجون! قربونت چشمات برم! بیدار شدی...؟»
از حالت صورتم به گریه افتاد. نتونستم کاری کنم، محکم تر توی بغلم گرفتمش و همراهش گریه کردم. زیر لب فقط تکرار میکردم: «بمیرم برات...! بمیرم برات...! بمیرم برات...!»
صدای روضهی سخنران که بلند شد، فهمیدم نوبت من شده. ریحان رو روی دو دستم خوابوندم و شروع کردم به مداحی.
- «لالایی گل لاله! من و گریه و ناله! خاطرات ما با هم، نشد حتی یک ساله! برای دل من فقط یکبار دیگه بخند!
میگن تو علقمه سقا شهید شد! دیدی امید ما ناامید شد...؟
لالایی گل نازم! بیا دیدنم بازم! دوباره خودم واست، یه گهواره میسازم!»
با اینکه صدام میلرزید، اما ریحان خوابید. نفسش که سنگین شد، یه دستم رو آزاد کردم. روی دهنم گذاشتم و بیصدا گریه کردم!
هر چی مداحی برای ریحان خونده بودم، با دیدن گلوش برام جون گرفته بود. انگار زنده شده بودن و جلوی چشمام اتفاق میوفتادن! جوری دلم آتیش میگرفت و میسوخت که انگار همهشون رو میدیدم!
ریحان خیلی بی دفاع بود. بچه شش ماهه حتی کنترل دست و پاشو نداره! نمیفهمیدم گناه علیاصغر شش ماهه چی بود...؟
کاوه دوباره در رو باز کرد و با عجله گفت: «پاشو بیا!»
ریحان رو دست کاوه دادم و با عصا، لنگون لنگون از اتاق خارج شدم و روی پله اول منبر نشستم.
کاوه تا خواست دور بشه، صداش زدم و ریحان رو ازش گرفتم. روی پاهام خوابوندمش و میکروفون رو دست گرفتم.
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
✨تکیـهیشمـالایتـا'🏴!
𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜
سخنران به مجلس شور داده بود و صدای گریه همه بلند بود. باید تو اوج ادامه میدادم اما با آرومترین صدا و لحن ممکن، خیلی ساده شروع کردم: «اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ !»
صدای همراهی جمع که خوابید. ادامه دادم: «و علی عباسِ حسین (ع)»
نفس عمیقی کشیدم و هر چی از سعید شنیده بودم رو تو ذهنم چیدم و تکرار کردم: «روز عاشورا، حوالی ساعت چهار بود که امام حسین (ع) به خواهرشون، بیبی زینب (س) گفتن پسرم رو بیار! اینا بچه رو ببینن دلشون به رحم میاد!
حضرت، بچه رو از رباب گرفتن و دست امام حسین (ع) دادن. آقا یه نگاه به سر تا پای علیاصغرشون کردن...»
بغض صدامو عوض کرد: «الهی بمیرم؛ قد ششماههشون از سهشعبه کوچیکتر بود!»
صدای ناله تو حسینیه پیچید. بیاختیار اشک از چشمام میریخت.
میکروفون رو ثابت کردم. ریحان رو روی دستام گرفتم و بالا بردم: « امام حسین (ع) علیشون رو روی دست گرفتن. فرمودن: یاقوم! ان لم ترحمونی، فارحموا هذا الطفل! به من رحم نمیکنین به این شیرخواره رحم کنین!
اما تَرَونه کیف یتلظی عطشا؟ نمیبینین چطور تلظی میکنه؟»
نتونستم تحمل کنم. ریحان رو پایین آوردم. میکروفون رو کنار زدم و زار زار گریه کردم. حسینیه از صدای یاحسین (ع) پر شده بود. یهو صدای سیدمهدی پیچید. با بغض و گریه گفت: «دیدین ماهی از آب بیرون میوفته، یکم که میگذره این لباشو چجور به هم میزنه؟ به این حالت میگن تلظی!»
همونجا پای منبر وا رفت و صدای هق هقش بلند شد. فضای حسینیه از ناله بهم ریخته بود! هیچکس تو حال خودش نبود...
از صدای داد مردم، ریحان ترسید، از خواب پرید و صدای گریهش بلند شد. سریع میکروفون رو جلو دهنش گرفتم. صدای گریههای معصومانهش که پیچید، حسینیه از صدای گریه لرزید! انگار در و دیوار هم داد میزدن حسین (ع)!
به زحمت جلوی هق هقم رو گرفتم و صورت ریحان رو دست کشیدم. خواستم آرومش کنم که یهو بغضم دوباره شکست. میکروفون رو دست گرفتم و گفتم: «ارباب داشتن حرف میزدن، عمر لعنتالله گفت: حرمله! چرا جوابشو نمیدی؟
الهی بمیرم؛ ارباب یهو دیدن بچه یه تکون خورد!»
خیلی سخت بود گفتنش. نفسام از شدت گریه بریده بریده شده بود. به زور گرفتم: «رباب... رباب یهو دید... صدای گریهی علیاصغر قطع شد...!»
کار از گریه و ناله گذشته بود. همه تو سر و صورت خودشون میزدن. ریحان از گریه سرخ شده بود.
گرفتمش روی دستامو و از خدا قوت خواستم. صدامو صاف کردم و پشت میکروفون با گریه لالایی خوندم: «لای... لالایی گل پونه! مادر دل نگرونه! اشکام مثل بارونه! لای... لالا نازکه سرت! میگردونه مادرت، صدقه دور سرت! (:
قحطی آبه، تو این بیابون! آب فراتو بستن به رومون! لا... لالالا لالالایی، لالالا لالالایی، لالالا لالالایی!»
دستمو بلند کردم. گفتم: «همه برا اصغرش لالایی بخونین!»
به چشم به هم زدنی، کل حسینیه رو گهواره های خالی گرفت! (:
همه دستاشونو حالت گهواره تکون میدادن و میخوندن: «لای... لالالا لالالایی، لالالا لالالایی!»
اونا زمزمه میکردن و من با گریه ادامه میدادم: «لا... لالا بخواب آسوده! لبهای تو کبوده! واسه جنگیدن زوده!»
دوباره صدای گریه ریحان بلند شد و جمعیت رو به فریاد انداخت. از فرصت استفاده کردم. صدامو بالا بردم و با بغضی که نفسامو هی میبرید، بیتی که دل سنگ رو هم میشکست خوندم: «لا... لالا غنچهی پرپر! آخرم علیاصغر، به من نگفتی مادر! ای وای ای وای ای وای!»
برای اینکه ریحان نترسه، دستمو روی دهنم گذاشتم و داد زدم! احساس میکردم کسی دو دستی رو قلبم فشار میاره و دیگه با گریه آروم نمیشم! باید داد میزدم!
یهو یکی از دورتر گفت: «بچه هلاک شد! مادرش کجاست؟»
بی اختیار نگاهم رفت سمت مجتبی. با شنیدن این حرف، دو دستی تو صورتش زد و صدای گریهش بلندتر شد.
سریع ریحان رو بغل گرفتم و سعی کردم آرومش کنم. با لحن آرومی شروع کردم به خوندن: «میگه با چشماش... حالش عجیبه! باید برم من... بابام غریبه! (:
لا... لالالا لالالایی... لالالا لالالایی... لالالا لالالایی!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
✨تکیـهیشمـالایتـا'🏴!
𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜
سرمو از صورت ریحان دور کردم و بلندتر گفتم: «لالایی بخون برا طفل رباب!»
دوباره صدای زمزمه پیچید. ریحان آرومتر شده بود. اما نخوابید. بهم نگاه میکرد و دستاشو تکون میداد. از معصومیت نگاهش، لبخند روی لبم نشست و بغض دوباره به گلوم چنگ انداخت. نگاهی به مجتبی کردم و گفتم: «مجتبی؟ بیا ادامهشو تو بخون...»
با اشک سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: «به خدا نمیتونم!»
و دوباره دستاشو روی صورتش گذاشت. تو دلم گفتم: «نترس! کسی نمیخواد به ریحانت آسیب بزنه!»
اشک از چشمام سرازیر شد. ریحان هنوز داشت نگام میکرد. صورتش رو نوازش کردم. نفس عمیقی کشیدم و باز دم گرفتم: «حالا باباش میخوان براش لالایی بخونن!
لای... لالایی هستِ بابا! شد دلشکسته بابا! میلرزه دست بابا!»
حال مجتبی، بغضم رو سنگین تر میکرد. از شدت گریه، کامل خم شده بود و شونههاش تکون میخورد!
- «لای... لالا طفل قربونی! بابای نیمهجونی... گفته لن ترحمونی! وای از گلوی صدپارهی تو... من میمونم با... گهوارهی خالی تو!»
دیگه همه یاد گرفته بودن. با هم برای علیاصغر کوچیک ارباب لالایی میخوندن! (:
اونا لالایی میخوندن و من ادامه میدادم: «حالا
دیگه رباب فهمیده طفلشو ازش گرفتن!»
به ریحان نگاهی کردم. لباشو تکون تکون میداد.
با اشک گفتم: «چرا نمیخوابی عموجون؟»
نفسی گرفتم و ادامه دادم: «آھ... قلبمو از جا کندی! چشماتو که میبندی، پس چرا نمیخندی..
؟»
دووم نیاورم. خم شدم سمت شکم ریحان و به هق هق افتادم. اما اینبار ریحان گریه نکرد. با دو دستش صورتم رو گرفت و لثههای بیدندونش رو نشونم داد! (:
از رو پام بلندش کردم و سفت بغلش کردم. دلم میخواست تا صبح نوازشش کنم و سیر اشک بریزم! اما نشد... مهدی اومد نزدیکم و گفت که ریحان گرسنشه که اینطور به همه چی مک میزنه. ازم گرفتتش و برد بده دست خانومش.
سرمو روی میکروفون گذاشتم و تا نفس داشتم گریه کردم. آرومتر که شدم، صورتم رو پاک کردم و گفتم: «میدونم امروز اومده بودین برا علمدار گریه کنین! منم روضه حضرت عباس (ع) رو خوندم براتون!»
از چیزی که میخواستم بگم، صدام لرزید. بعد چیز هایی که از حضرت عباس (ع) دیدم، دلم به روضهشون حساس شده بود! اسمشون میومد، میشکست! (:
به سختی نفس گرفتم و گفتم: «میدونی چرا...؟ آخه قبل اینکه امام حسین (ع) علی اصغرشون رو بگیرن، عمود خیمه علمدار رو خوابوندن!»
اشکام امونم رو بریده بود. دستام میلرزید. میکروفون رو سفت تر گرفتم و گفتم: «همون حوالی ساعت چهار بود که صدا پیچید: الان انکسر ظهری! داداش کمرم شکست!»
جملهم نصفه موند و به هق هق افتادم. مردم تازه فهمیده بودن چه خبره! صدای نالهی یاحسینشون از صدای بلندگو ها هم بالاتر رفته بود!
نفسم دیگه درنمیومد. به زحمت گفتم: «روضه... روضهی حضرت عباس (ع) از گریههای علیاصغر شروع میشه! از... از این عمی العباس گفتنای رقیه شروع میشه! از... از کمرِ خمِ ارباب...! ای اهل حرم میر و علمدار نیامد!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
✨تکیـهیشمـالایتـا'🏴!
𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜
دیگه تحمل نداشتم. میکروفون رو کنار گذاشتم و کامل خم شدم! دلم میخواست مثل بقیه داد بزنم حسین! اما نفسم درنمیومد! فقط هق هق میکردم!
مهدی به داد روضه رسید. حال منو که دید، میکروفون رو گرفت و سینهزنی رو شروع کرد: «علمدارم! حالا که میری یه وقت دیر نکنی! جلوی خیمه منو پیر نکنی! من به تو تکیه زدم با رفتنت، کوه من؛ منو زمین گیر نکنی!»
صدای گریه با صدای سینه زدن قاطی شده بود. من اما از جام تکون نخوردم، همون طوری، جای سینه، روی پام میزدم.
«اگه صدتا صدتا مشک آب بیاری، ولی بی سقام بشیم چه فایده؟
همه از دست تو آبرو میخوان! خاک پاهاتو برا وضو میخوان!
اگه آب نشد، نشد! پاشو بیا! بچهها آب نمیخوان، عمو میخوان!»
صدای ناله بلند شد. به سینه زدن ها، نه از رسم و نه از ریتم خوندن مهدی، که از داغ دل گریهکن ها بود! گریه میکردن و با ناله به سینه میزدن! عین مادری که جوون از دست داده! (:
- «یه تار موتو به دنیا نمیدم! چشماتو به صدتا دریا نمیدم!
به تو قول میدم تموم دخترام! بمیرن معجر به اینها نمیدن!
به سرت عمود آهنین زدن...امیدم بودی؛ برا همین زدن!
کمر تو... کمر منو شکست! تا زمین خوردی منو زمین زدن!
ای علمدار تو رو با علم زدن...!»
صدای ناله چنان تو حسینیه پیچیده بود، که احساس میکردم هر لحظهست در و دیوار از داغ این محفل بریزه! صدای گریه اینقدر بلند بود که شک میکردم، نکنه آجرها هم دارن گریه میکنن !
- «ای علمدار! تو رو با علم زدن! قد و بالای تو رو به هم زدن...!»
دیگه طاقت نداشتم. دلم میخواست به مهدی بگم بسه نخون! اما نمیشد! به جاش دستمو بلند کردم و بلند صدا زدم: «حسیـــــن !»
به هوای من، سینهزنی قطع شد و صدای یا حسین پیچید!
دستا اینقدر قشنگ بالا بود که حس کردم، چیزی نمونده آسمون به عشق التماس صدای این جمع، خودشو به زمین برسونه! (:
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
✨تکیـهیشمـالایتـا'🏴!
𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜
با صدای مجتبی، حرف سیدمهدی رو قطع کردم و با عذرخواهی کوتاهی، برگشتم سمت مجتبی. اشاره کرد پیشش برم.
نزدیکش که شدم، حاج خانومی رو دیدم که دو قدم دور تر ایستاده بود. مجتبی گفت: «ایشون مادر شهیدیان که امروز قدم سر چشم ما گذاشتن!»
قلبم ریخت. دست و پامو گم کردم. نمیدونستم باید با یه مادر شهید چطور رفتار کنم. آروم سلام کردم. حاج خانم اما با محبت جوابم رو دادن. از لحن مادرانهشون دلم آروم شد. شروع کردم به صحبت. از خوشحالیم برای دیدنشون، تا تشکر بخاطر اینکه باعث شدن سعادت روضهخونی در محضر شهید نصیبم بشه! و این بین، جز محبت و مادری از حاج خانم ندیدم ! (:
حرفام که تموم شد مجتبی رو به مادرشهید گفت: «حاج خانم این برادرمون روضهخون بود!»
حاج خانم با تعجب گفتن: «مطمئنی پسرم؟»
جاخوردم. ترسیدم نکنه بخاطر ظاهرم اینطور تعجب کرده باشن! مجتبی گفت: «بله حاج خانم! چیزی شده؟»
مادرشهید نگاهی به من کردن. لبخندی زدن و گفتن: «نه! آخه صداش فرق داره!»
با تعجب به مجتبی نگاه کردم. حاج خانم گفتن: «پسر منم مثل شما روضهخون بود پسرم! اونم هر وقت روضه میخوند، بغض داشت! از اول روضهش، از سلام به امام حسین (ع) بغض داشت تا مراسم تموم بشه! چون صداش کلفت تر میشد، خیلی وقتا خواهراش شک میکردن که واقعا داداششون روضهخونه! منم چون فقط روضهتو شنیدم، صدای حرف زدنت برام آشنا نبود...!»
از خجالت سرخ شدم. اینکه من رو با پسر گمنامشون، پسر شهیدشون مقایسه کرده بودن، شرمندم میکرد. سرمو پایین انداختم و به جای جواب لبخند زدم.
حاج خانم مکثی کردن و بعد، از تو کیفشون شال مشکی ای رو دراوردن. اومدن جلو، شال رو دور گردنم انداختن و گفتن: «این شال، شال پسرمه! هر وقت میرفت هیئت با این شال مشکی میرفت! اشکاشو با این شال پاک میکرد!»
پایین شال رو بوسیدن و گفتن: «هنوزم بوی عطرشو میده!»
عقب تر رفتن. لبخندی زدن و گفتن: «بهم وصیت کرده بود این شال رو تو روضههای اربابش ببرم و یادش باشم! میگفت میخوام اربابم بدونن که حتی اگر بمیرمم نوکر و گریهکنشون میمونم!»
لبخندشون رو پررنگ تر کردن و رو به من، مادرانه گفتن: «من دیگه اونقدر توان ندارم که مثل خودش هرشب روضه برم! حالا که منو یاد پسرم انداختی، شال نوکریش مال شما! قول بده هر وقت روضه خوندی، شال پسرم همراهت باشه! یاد پسر منم باشی! دو قطره اشک هم به جای پسر من بریزی!»
زبونم بند اومده بود. نفهمیدم با چه حال و با چه زبونی از حاج خانم تشکر کردم.
فقط فهمیدم از همون لحظه، جلوی حاج خانم گریه کردم تا صبح! تا صبح به این فکر کردم که شهید واقعا بودن و دیدن. و گریه کردم! تا صبح روضه خوندم و گریه کردم! تا صبح اشک ریختم و... شالِ شهید رو بوسیدم! (:
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
✨تکیـهیشمـالایتـا'🏴!
𓄳 https://eitaa.com/shomale_eitaa