محبت اهل بیت علیهم السلام با محبت دشمنانشان جمع نمی شود طریف خفاف از امام باقر علیه السلام نقل می کند : در آن زمان که علی علیه السلام به اصرار مردم، حاکم شده بود، روزی در مسجد نشسته بود و اصحابش دور او حلقه زده بودند... در آن میان، مردی از منافقین که دورتر نشسته بود و آن‌ها را تماشا میکرد جلو آمد و با صدایی رسا امام را مخاطب کرد و گفت: ((خدا گواه است که من تو را دوست دارم هم در ظاهر و هم در باطن، هم به زبانم و هم به قلبم)) سخنش که تمام شد جز سکوت چیزی شنیده نمی‌شد، گوئی که همه لال شده و منتظر جواب امام بودند... و اما این چشمان امام بود که به آن مرد منافقِ پر ادعا دوخته شده بود... و به ناگاه جوابش همه را تكان داد كه بدون هیچ رودربایستی فرمود : ((دروغ گفتی، به خدا قسم نه تو مرا دوست داری و نه من تو را)) مرد که دست و پایش را گم کرده بود، دستش را جلو آورد و گفت: ((دستت را بده تا با تو بیعت کنم)) امام که خواست نفاق او را برملا کند، فرمود: ((بر چه چیزی با من بیعت میکنی؟)) گفت: ((بر اینکه ادامه دهنده‌ی راهِ آن دو نفر باشی)) البته او به اسمِ هر دو نفر تصریح کرد. ✔️ امام خشمگین شده و فرمود: ((دستت را جمع کن، خدا آن دو نفر را لعنت کند)) و امام ادامه داد: ((به خدا سوگند آینده‌ی تو را می‌بینم که در ضلالت کشته خواهی شد و چنان اسب ها صورتت را لگد می‌کنند که خانواده‌ات هم چهره‌ات را تشخیص نمی‌دهند.)) و چیزی نگذشت که جنگ خوارج برپا شد و او در لشکر دشمن آمد و به همان کیفیت کشته شد و به جهنم رفت. 📚بحار الأنوار ج۳۴، ص۲۵۷ الإختصاص ٣١٢ @Sibtayn