🎙 #⃣ #⃣ تفحص! يه قصه ي شهيد گمنام. تو بحث تفحص شهدا،بعد از اون قائله ي شانزده تير ِ تهران و اون اتفاقاتي كه افتاد،تماس پشت تماس با ما با خوزستان كه آقا،وضع شهر بدجور ِ، يه تشييع بذاريم؟ تازه تشييع شده بود،شهيد توي معراج شهداي اهواز نداشتيم، منم اون موقع معاون اطلاعات عمليات كميته ي مفقودين بودم،يعني آمار كل شهدا دست خودم بود،سردار باقرزاده از تهران تماس گرفت، كه فلاني توي معراج شهيد داريد؟گفتم:سردار نه! هيچي نيست،تازه فرستاديم تهران. گفت:با اين اتفاقاتي كه توي تهران افتاده،بچه هاي مذهبي،بسيجي ها،بقض كردن دارن تماس ميگيرند كه آقا يه تشييعي توي اين شهر بذاريد،عطر شهدا توي اين شهر پراكنده بشه،بچه ها يه كم آروم بشن. گفتم:سردار اينجا شهيد نداريم.چند روزي گذشت،هيچ اتفاقي نيوفتاد،خود سردار باقرزاده اومد اهواز يه جلسه اي گذاشت،شهيد پازوكي،علي محمودوند، همه توي جلسه شركت كردند،آقاي باقرزاده يه چيزي گفت،گفت:بريد توي بيابونهايي كه داريد كار مي كنيد،بريد داد بزنيد،بگيد: آي شهدا! اگه ولايت بر حق ِ، اگه ولايت رو قبول داريد،الان ما به شما نياز داريم،پاشيد بياييد،الان مملكت ما به شما نياز داره،گفتيم:شعاره ديگه،شعار قشنگي ِ، سردار اين حرف ها رو زد،پا شد رفت تهران،ما هم رفتيم سراغ كارامون،چند روزي گذشت،سردار باقرزاده تماس گرفت با من كه فلاني!خبري نشد؟گفتم:نه سردار،گفت:اون كاري كه من گفتم كرديد؟ رفتيد داد بزنيد؟گفتم:سردار بچه ها دارن زحمت خودشون رو مي كشند،پيدا نشده.گفت:گفتم بريد داد بزنيد.بگيد:آي شهدا! به شما نياز داريم پاشيد بياييد. من به اتفاق دوتا سرباز خودمون رفتيم توي منطقه ي هور، سرم رو از توي ماشين بيرون ميآوردم،مثل ديوونه ها داد مي زدم:شهدا به ما گفتن،داد بزنيد به شما بگيم:مملكت به شما نياز داره،اگه ولايت رو قبول داريد پاشيد بياييد.ما اين رو گفتيم،برگشتيم اهواز، رسيدم اهواز،بچه هاي اداري ما گفتن:فلاني از شلمچه خبر آوردن شانزده شهيد پيدا شده. رفتيم شلمچه پيكر شانزده شهيد رو برداشتيم آورديم اهواز،دوباره گفتند:آقا از هور گفتن:سيزده شهيد پيدا شده،شهرحاني چندتا پيدا شده...شروع شد اومدن،چند روزي فقط كار ما بود مي رفتيم اين بچه هارو جمع مي كرديم،آي قربونش برم، مي دونن كي بايد بيان،نمي شمرديم،فقط آقا ده تا اين ور،سه تا اون ور،يه شب من تازه از منطقه برگشته بودم،سردار با من تماس گرفت،فلاني چه كار كردي؟گفتم:سردار بحمدلله يه خبرايي شده . گفت:چندتاشدن؟ گفتم:هنوز نشمردم،گفت:همين امشب پاشو بيا.گفتم:سردار يه چند روزي صبر كن.گفت:همين امشب راه بيوفت بيا. ببين چند تا شدن؟ اين گوشي دم گوش من دارم مي شمارم،شانزده تا،سي تا، يه وقت گفتم: سردار بخدا قسم هفتاد و دو تا. يكي از رفقام كنارم ايستاده بود، به گريه افتاد، گفت :هفتاد و دو تا پاي آقاشون ايستادن.گفتم:سردار من خودم بچه ي جنگم،رفيقام من و مسخره مي كنند،ميگن:شما داريد فيلم بازي مي كنيد،بذار هفتاد و سه تاش كنيم، هفتاد و چهارتاشون كنيم. سردار باقرزداه گفت:ول كن بذار هركي هرچي مي خواد بگه،بگه بردار بيارشون. آورديم اين شهدا رو، يكي از اين شهدا از سادات بود،يه كلاه سبز رو سرش بود، وقتي كه پيداش كرده بوديم،وقتي ما شهدا رو داخل ماشين مي چيديم،هي مي خواستند بذارن گفتم: نه،اين شهيد بذار روي همه باشه،اين از سادات ِ،همه ي شهدا كه داخل آمبولانس شدند،اين رو روي سر همه گذاشتن،اومديم قم،تك و تنها داخل ماشين بودم،گفتم:برم يه زيارتي بكنم،حالا هفتاد و دو تا شهيد داخل ماشين،گفتم:يكي رو هم ببرم داخل حرم،يه گوني رو بغل كردم،دم در يه بنده ي خدايي گفت:چي مي خواي ببري داخل،گفتم:كار نداشته باش،گفت:بايد ببينم،من خودم نمي دونستم كه اين شهيد همون شهيد ِ سادات ِ،گفتم: آقا من شهيد از معراج اهواز آوردم مي خوام برم معراج تهران،گفتم يه زيارتي بكنم،يكي از شهدا رو هم نايب الزياره اي ببرم داخل حرم بي بي، گفت:بيا تو، رفتم داخل تا در گوني رو باز كرد به گريه افتاد،گفت:آقا! سيد ِ،كلاه سبزداره،تو بغلم گرفتم رفتم كنار ضريح،يه دستم به مشبكاي ضريح بود يه دستم به شهيد....هفتاد و دو نفر مي مونند پاي آقاشون. 👈صوت این متن 👉 📡 براي عضويت در سيماي حرم کانال رسمی فیلم و سبك و صوت های مداحی و سخنرانی كليك نماييد 👇 🆔 @simaye_haram 🌐 babolharam.net