کلاسهای ترم بهارم امروز و اینجا تمام شد.
من توی ماشین بودن را دوست دارم. گاهی وقتها از خانه یا دفتر کارم میزنم بیرون و کلاسم را توی ماشین برگزار میکنم. هر بار میروم یک گوشه از شهر. این بار آمدم توی یکی از خیابانهای زیبای قم که سبز و آرام و پر سایه است.
کلاسم با بچههای دوره حرفهای نویسندگی بود و باید دو داستان از تمرینهایشان را نقد میکردم.
من بعد از کلاس خودم را مهمان کردم به دوری در شهر زدن و یک بستنی در عصر داغ آخر بهار قم خوردن.
سالهاست بخشی از کارم همین است، معلم هستم و نوشتن را به آدمها یاد میدهم. چیزی تقریبا نزدیک به ۱۷ سال است که مشغول این کارم.
حالا که این دوره تمام شده، یکی دو هفته فرصت دارم، قد راست کنم، به ذهنم استراحت بدهم، دنبال ایدههای کوچک اما تازه بگردم و بعد دوباره خودم را غرق کنم در کلاسهای بعدی. ترم تابستان همین بغل است، خیلی زود وقت سلام کردن به دوستان جدید و قدیم در دوره تابستانی میرسد.
بچههای دوره حرفهای که امروز کلاسشان تمام شد، توی تابستان راهی باشگاه نویسندگی مدرسه مبنا میشوند. جایی در کنار انبوهی از آدمهای به درد بخور و خوش قلم و با انگیزه که قرار است با هم خون ادبیات متعهد را توی رگهای این کشور تازه کنند.
من معلم بودن را دوست دارم، معلم آدمهای خوب بودن را بیشتر دوست دارم. شاید راز ماندگاری من در همه این سالها سر کلاسهای نویسندگی همین باشد، خدا آدمهای خوبی را سر راهم قرار داده.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh