♦️برش هایی از زندگی پدرم حاج سیدمحمد امین جواهری (بخش اول) 🔰 سیدمجتبی امین جواهری: ▪️پدرم مرحوم حاج سید محمد امین جواهری فرزند سیدرضا در روز اول اردیبهشت سال ۱۳۳۷ در خانواده مذهبی در اصفهان متولد شدند. ایشان همراه با خانواده در سن ۴ سالگی به تهران مهاجرت می کنند. شغل خاندان امین جواهری اصفهان بیشتر زرگری یا طلافروشی بود ولی حاج سیدرضا بازار فرش را انتخاب کرده بود. ▪️پدرم فرزند آخر خانواده دو برادر و دو خواهر بزرگتر داشت و از همان دوران دبیرستان در کنار درس خواندن کار هم می کردند. ▪️خاطرم هست که می گفتند: پیش از انقلاب طرح هایی را از اسامی مختلف در قالب گردنبند و دستبند و ... به طلاساز ها سفارش می دادم و با موتور مغازه به مغازه میان طلافروشی های بازار تهران توزیع می کردم. ▪️در همان دوران با این پوشش میان صنف طلافروش، افراد انقلابی را شناسایی می کردم و اعلامیه های حضرت امام را به دست آن ها می‌رساندم. وارد مغازه که میشدم اول نگاهی می انداختم تا ببینم صاحب مغازه عکس شاه را گذاشته یا نه بعد از آن آرام آرام طرح بحث و گفتگو می کردم. مثلاً می گفتم راستی شنیدید در تبریز ده ها نفر کشته شدند و ... . اگر واکنش او طرفداری از شاه و دربار بود که هیچ ولی اگر معترض بود بعد از اطمینان خاطر می گفتم ما جنس های جور دیگری هم داریم اگر خواستید و اعلامیه های امام را به او نشان می دادم... ▪️این ماجرا تا زمانی ادامه پیدا کرد که من تمکن مالی برای داشتن مغازه طلافروشی به صورت مستقل در بازار تهران را داشتم ولی به خاطر همین روابط ترجیح می دادم با همان موتور در بازار زرگر ها در رفت و آمد باشم. مادرم البته از ماجرای اعلامیه ها خبر نداشتند ولی بارها به من می گفتند که وقت آن رسیده خودت مغازه دار شوی. تا اینکه روزی با موتور تصادف خطرناکی کردم. مردم در اطرافم جمع شدند و من چشم دوخته بودم به جعبه طلاها که روی زمین افتاه بود و وسط آن پر از اعلامیه های امام مخفی کرده بودم. مردم را کنار زدم و با این که بدنم خون آلود بود گفتم «چیزی نیست» مضطرب جعبه را برداشتم و با همان وضعیت به خانه رفتم. مادرم نگران و آشفته گفت از این به بعد نباید با موتور کارکنی و به دنبال مغازه باش. ▪️ اوایل انقلاب بود که من تازه مغازه ای تهیه کرده بودم و درحال آماده سازی آن بودم عید شد و ما همراه با خانواده برای دید و بازدید فامیل به اصفهان رفتیم. من و برادرانم و داماد خانواده در همان ایام ایده ای به ذهنمان رسید که برای انجام آن ناچار بودیم به اصفهان برگردیم... . ▪️ امام خمینی (ره) و شخصیت های بزرگ انقلاب در آن دوران مردم را دعوت به فعالیت کشاورزی و تولیدی می کردند تا نیازهای ضروری کشور در ایام انقلاب و تا استقرار دولت برطرف گردد. همین باعث شد که ما نیز به فکر کشاورزی در زمین های اطراف اصفهان بیفتیم. با جهاد سازندگی که تازه تاسیس شده بود هماهنگ کردیم آن ها هم به ما توضیحات مختلفی درباره ابعاد کار دادند. هیچ یک از ما سابقه کار کشاورزی نداشت به همین خاطر کارشناس در اختیار ما گذاشتند و گفتند در هر جایی از اطراف اصفهان که زمینی بدون مالک بود می توانید محدوده ای را تعیین کرده و کار خود را آغاز کنید. این شد که من از آن زمان تا ۲۰ سال به اصفهان بازگشتم. ▪️ اولین کاری که انجام دادم این بود که رفتم و به املاکی سپردم برای مغازه تهرانم مشتری پیدا کند تا آن را تحویل دهم. املاکی از این تصمیم متعجب شده بود. می گفت حیف است این مغازه را از دست نده. خلاصه این که من مغازه را تحویل دادم و کل طلاها را در جعبه ای جمع کردم و آن را در باغچه منزل پدری دفن کردم و هر از گاهی که نیاز به پول یا سرمایه ای داشتیم می رفتم سراغ آن، قسمتی از طلاها را می فروختم تا این که دیگر چیزی از طلاها باقی نماند و این شد که ماجرای طلافروشی من برای همیشه تمام شد. ▪️و اما کشاورزی ... (پایان بخش اول ادامه در بخش دوم) 🔸ملاحظات و محاکمات 🔸سیدمجتبی امین جواهری 🌐 http://aminjavaheri.com/ ☕️ @sm_javaheri