هر روز یک‌ پرسش و پاسخ
⁉️ پرسش و پاسخ تصویری 💠 شماره :۱ ♻️ پرسش : این تصویر اشاره به کدام ماجرای اتفاق افتاده در زمان امام
پاسخ پرسش تصویری شماره۱ این تصویر اشاره به ماجرای «زينب كذّابه» دارد. 📖شرح ماجرا ؛ در زمان خلافت متوكل عباسي، زني پيدا شد كه ادّعا مي‏كرد زينب دختر فاطمه زهرا عليها السلام است. متوكل به او گفت: تو بسيار جواني، در حالي كه سال‏هاي بسياري از زمان رسول خدا صلي الله عليه و آله مي‏گذرد؟ پاسخ داد: بله، رسول خدا صلي الله عليه و آله بر سرم دستي كشيد و از خداوند خواست هر چهل سال، دوباره جواني‏ام باز گردد كه اين امر هرگز بر مردم آشكار نشد و اينك نيازي مرا مجبور به اظهار آن كرد. متوكل همه بزرگان علوي و عباسي و قريش را فرا خواند و موضوع را بازگو كرد. برخي پذيرفتند و برخي تكذيب كردند و اظهار داشتند كه زينب عليها السلام درگذشته است. زن تكذيب مي‏كرد و مي‏گفت: اين‏ها دروغ مي‏گويند. اين موضوع بر مردم پوشيده بود و كسي از مرگ يا زندگي من آگاهي نداشته است. متوكل از حاضران خواست تا دليل قانع كننده‏اي براي اثبات ادعاي خود بياورند، ولي همه ساكت شدند و گفتند: ابن‌الرضا عليه السلام را احضار كنيد. شايد او دليلي بر ردّ ادعاي اين زن داشته باشد. امام هادي عليه السلام را فرا خواندند و ايشان را از جريان آگاه ساختند. امام عليه السلام فرمود: اين زن دروغ مي‏گويد، زينب عليها السلام وفات كرده است. من دليلي براي رد ادعاي او دارم. گفتند: دليل شما چيست؟ فرمود: گوشت فرزندان فاطمه عليها السلام بر درندگان حرام شده است. او را در قفس درندگان بيندازيد، اگر از اولاد فاطمه باشد، به او آسيبي نمي‏رسد. به زن رو كردند و گفتند: نظر تو چيست؟ زن دروغ‏گو گفت: او مي‏خواهد با اين وسيله مرا از بين ببرد. امام فرمود: اين‏جا جماعتي از فرزندان حسين عليه السلام هستند. هر كدام را كه مي‏خواهيد بيازماييد. در اين لحظه همه ترسيدند و رنگ از رخسارها پريد و هيچ‌كس حاضر به انجام دادن چنين كاري نشد. متوكل در اين هنگام، موقعيت را بسيار مناسب ديد خود امام را داخل قفس بفرستد تا با اين كار هم ايشان را با (توجيه خودش) به قتل برساند و هم كذب مدعاي ايشان را به همگان بنماياند. بنابراين، به امام رو كرد و گفت: اي اباالحسن، چرا خود اين كار را نمي‏كني؟ امام فرمود: انتخاب با توست. گفت: پس خودت انجام بده. حضرت بي‌درنگ از جاي خود برخاست و داخل قفس درندگان گرسنه شد كه شش شير بزرگ در آن بود. امام بي‌هيچ‌گونه پروايي ميان قفس نشست. شيرها دور امام را گرفتند و زانو زدند و سرهايشان را به دست امام ماليدند. امام با آرامش، آن حيوانات را نوازش كرد و با اشاره‏اي به آنها فهماند كه در گوشه‏اي از قفس كنار هم بايستند. وزير متوكل گفت: اين تصميم اصلاً درست نبود (و موجب فضاحت ما شد). زود بگو او بيرون بيايد پيش از اينكه اين خبر انتشار يابد. متوكل گفت: اي اباالحسن، ما قصد بدي در مورد تو نداشتيم. فقط مي‏خواستيم به آنچه گفت، يقين كنيم. حال مي‏خواهيم كه بيرون بيايد. امام از جاي برخاست و به سمت نردبان آمد؛ شيرها دوباره گرد حضرت را گرفتند و خود را به پاي امام مي‏ماليدند. امام با دست به آنها اشاره كرد كه دور شوند. همگي باز گشتند، امام بيرون آمد و فرمود: هركس گمان مي‏كند كه فرزند فاطمه است ميان شيرها برود. متوكل كه سخت احساس رسوايي مي‏كرد، زن را مجبور كرد كه ميان قفس برود. زن فرياد مي‏زد: به خدا سوگند، دروغ گفتم. من دختر فلاني هستم و مشكلات زندگي مرا به اين كار واداشت. متوكل كه گمان مي‏كرد آن زن بايد تاوان اين رسوايي را بدهد، دستور داد او را ميان قفس شيرها بيندازند. ولي در اين هنگام، مادر متوكل ميانجي شد و نگذاشت كه با او چنين كنند. 📚بحارالانوار، ج50، ص149 @soalvajavab @AmirGrali