بسم الله 16 خرداد| آغاز سال سی ام... آخرهای شب یکبار بیدار شدم، صدای سینه زنی از پایین می آمد. حاج علیرضا پناهیان دم می داد با تعدادی از بچه های هیات محبین و تعدادی از شاگردهای دیگر دور جنازه داشتند سینه می زدند. حاج علیرضا قبل از غروب آمده بود و تا بعد از سینه زنی نرفته بود. حاج محمود صفاری صدایش معلوم بود، اما یادم نیست که سید حسین مومن هم بود یا نه. فردا بعد ازظهر سید حسین و دایی عباس بابا را توی قبر گذاشتند. سرم را از پنجره نورگیر توی اتاق کردم اما نمی دونم چرا پایین نرفتم. از یک ساعت بعد از نماز مغرب که آیت الله وحید بالاسر جنازه آمدند را دیگر یادم نیست، الا همین صحنه که از خواب بیدار شده بودم. صبح حدود 7 صبح. توی حیات خلوت طبقه بالا بیدار شدم. حسن داداش یک گوشه ای نشسته بود و داشت چیزی می نوشت. بعدا فهمیدم شعر می گفته. ظاهرا اولین شعرش هم بود. کاغذ اون شعر هم که بعدا از دفترش جدا کرد، پیش منه. سالها بعد از توی آشغالهایی که داشت دور می انداخت پیداش کردم و ورش داشتم. از پایین صدای حدیث کساء می آمد. صدای مرحوم آقای زنگنه بود. از دیوار جلویی توی حیات را نگاه کردم. دایی عباس و دایی حسن داشتن بدن بی جان بابا را غسل می دادند. از همان جا مدتی نگاه کردم، اما کم کم جرأت کردم و پایین رفتم. عمه صدیقه داشت از روی پله ها حیات را نگاه می کرد. عمه زهرا را یادم نیست. مامان هم هر از گاهی سری به راهرو می زد. التهاب توی صورتش پیدا بود، اما طبق معمول توقف نمی کرد. مدیریت هیچ چیز را به دیگران نسپرده بود، پس میتوانست سر پا بماند پی نوشت: «و نحن ان شاء الله بهم لاحقون» 🆔 @social_theory