چهار پنج سالی می شد که با حاج آقا آشنا شده بودم و دیگه از تعلقات قبلی ام کم و بیش فاصله گرفته بودم. از بچگی، عاشورای ما حاج علیرضا بود. تاسوعا و عاشورا کتاب را جوری می خوندم که ظهر عاشورا به فصلهای شهادت امام حسین(ع) برسم. فصل اسارتش را هم گاهی روز یازدهم می خواندم و گاهی هم توفیق نمی شد، آرام آرام تا اربعین می خواندم.... اون سال، سال اولی بود که ذائقه روضه گوش دادنم کاملا تمایل به روضه های حاج آقا پیدا کرده بود. یعنی دیگه عاشورا برام صرفا یک صحنه عمیقا عاطفی نبود. بلکه یک بود که تمام مفاهیمش را با زبان عاطفه بیان می کرد. جنگی بود که شیطان می خواست اثبات کند خدا اشتباه کرده است که کار را به پیامبر(ص) سپرده است و نتیجه این اشتباه این است که او در عاشورا می خواست بساط حق را جمع کند اما امام حسین کاری کرده بود که وقتی عاشورا تمام شده بود، تازه ابلیس متوجه شده بود که چه اشتباهی کرده است. وقتی که همه صفات رذیله را به میدان آورده بود و متوجه نشده بود که امام حسین هم با همه صفات حمیده و فقط با آنها جنگیده و حالا این خبر از طریق سی هزار لشکر کوفه در سرتاسر بلاد خواهد پیچید. یادمه آن سال بعد از روضه صبح خونه آقای شجاعفر که حاج آقا یک دور خلاصه کل عاشورا را با نگاه خودش تعریف می کرد، رفته بودم سخنرانی دفتر رهبری و از انجا رفته بودم مسجد مرحوم آقاب بهجت و بعد از نماز با سردردی بی نهایت طاقت فرسا، داشتم می‌رفتم فیضیه زیارت ناحیه. واقعیت این است که آن سال یک تجربه عجیبی داشتم که احساس می کردم شیطان در مصیبت عاشورا موفق شده است و ما را تحقیر کرده است. عجیب احساس تحقیر شدگی داشتم و فکر می کنم علت اینکه نمی‌توانستم سردرد را تحمل کنم، همین حالت بود. از گذرخان تا فیضیه اینقدر شلوغ بود که شاید نیم‌ساعتی طول کشید تا خودم را رساندم به جلوی قبرستان شیخان تا از در دارالشفاء وارد حرم شوم. اما دیگه راه ها بسته بود. سر و صدا سردردم را زیاد کرده بود و حال عجیبی که توجه به عاشورا بهم دست داده بود... همینطور معطل ایستاده بودم جلوی مغازه های تعطیل دور شیخان که صدای یک دسته بزرگ طبل شروع شد. دقیقا جلوی من بودند که شروع کردند. شاید پنجاه تا طبل داشتند و فقط مارش جنگی و حماسی می زدند. توجهم به آهنگ حماسی شان جلب شد. انگار داشتند رجز میخوانند، کری می خوانند برای جبهه ابن زیاد. عجب کار خوبی می کردند! بی اختیار چشمهایم پر اشک شد. با ریتم آنها شروع کردم به تکان دادن سرم: بکوبید! بیشتر بکوبید! دقیقا شما فقط می توانید حال تحقیر شدگی من را درمان کنید. برای شیطان کُری بخوانید، رجز بخوانید! از این سر تاریخ توی سر شیطان بکوبید. برایش مارش جنگ بزنید. هیچ چیزی نخوانید، فقط مارش جنگ بزنید. حماسی بخوانید.... انگار صدای بلندشان توی سرم نمی زد، توی سردردم میزد. سرددردم را می کوبید تا کوچک شود و من خلاص شوم... 🆔 @social_theory