🔹نشست۱۱۹ تاریخ بیهقی این قدر خودم را نخواستم ... دوستی دارم که وقتی موقعیتی را روایت می کند که در آن شرمگین شده بواسطه خطای خود یا نزدیکانش و می خواهد زمین دهان باز کند و او نباشد، به زیبایی می گوید: «آن لحظه، این قدر خودم را نخواستم که نگو...» بونصرِ مُشکان یکی از وزرای مسعود که از بی تدبیری های سلطان به جان آمده، پنهانی و گلایه وار به بیهقی می گوید: «مسأله ای سخت بزرگ و باریک افتاده، ندانم تا عاقبت این کار چون خواهد بود. سلطان را غرور[فریب] می دهند و یک آب ریختگی [آبروریزی] ببود از استبدادی که رفت. من می دانم که درین باب چه باید کرد اما زَهره [جرأت] نمی دارم که بگویم. کارِ ری و جبال چنین شد و لشکری بدان آراستگی زیر و زبر گشت و حالِ خراسان چنین و از هر جانب خللی؛ و خداوندِ جهان [امیرمسعود] شادی دوست [عیّاش] و خودرأی؛ و وزیر متهم و ترسان و سالارانِ بزرگ که بودند، همه رایگان براُفتادند. ندانم که آخر این کار چون بُوَد و من باری خونِ جگر می خورم و کاشکی زنده نیستمی که این خللها نمی توانم دید » ▪️متن خوانی و شرح تاریخ بیهقی ▫️جلسه ۱۱۹ 📅 چهارشنبه ها ساعت ۱۸:۳۰ ◀️ جلسات حضوری است و امكان شنيدن زنده آن نيز از طريق لينك زير فراهم است. https://dialog.sohasima.ir/ch/adabiat @soha_sima