#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_هشتاد
-مادرت خونه نیست؟
محدثه :نه.
-ناراحت نمی شن من اومدم؟
محدثه :نه بابا خودش گفت حوصلم سر رفت بگم بیای.
-آها.
رفتیم توی اتاق محدثه.
محدثه:یه لحظه صبر کن الان میام.
-باشه.
محدثه از اتاق خارج شد بعد چند دقیقه اومد.
محدثه:ببن چی خریدم....
توی دستش رو نگاه کردم.
یک کیسه پر از خوراکی!
-وایییییییییی.
محدثه:بفرمایید.
-به به
محدثه:ببن چقدر کاکائو خریدم.
-شکلات شیری میخردی.....
محدثه:خریدمم
یه سوپر چیپس باز کردم و یک مشت گذاشتم توی دهنم.
-به به.
محدثه:به منم بده.
من اینقدر خوردم که داشتم می ترکیدم ولی محدثه زیاد نخورد.
-چرا نمی خوری؟؟؟من که الان می ترکم.
محدثه:یه دخترس مثل خودمه خیلی کاکائو دوست داره اما خانواده نمی تونن تهیه کنن گذاشتم با اون بخورم ....
-آها
من خوراکی ها رو جمع کردم و محدثه برد توی آشپزخونه.
وقتی از اتاق خارج شد رفتم سمت کتابخونش.
-چقدر کتاب داره.
یکی رو برداشتم..
ادامه دارد......