سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_هفتاد_ونهم صبحانه رو که خوردم رفتم حموم وقتی برگشتم شومیز سفید با یک دامن
-مادرت خونه نیست؟ محدثه :نه. -ناراحت نمی شن من اومدم؟ محدثه :نه بابا خودش گفت حوصلم سر رفت بگم بیای. -آها. رفتیم توی اتاق محدثه. محدثه:یه لحظه صبر کن الان میام. -باشه. محدثه از اتاق خارج شد بعد چند دقیقه اومد. محدثه:ببن چی خریدم.... توی دستش رو نگاه کردم. یک کیسه پر از خوراکی! -وایییییییییی. محدثه‌:بفرمایید. -به به محدثه:ببن چقدر کاکائو خریدم. -شکلات شیری میخردی..... محدثه:خریدمم یه سوپر چیپس باز کردم و یک مشت گذاشتم توی دهنم. -به به. محدثه:به منم بده. من اینقدر خوردم که داشتم می ترکیدم ولی محدثه زیاد نخورد. -چرا نمی خوری؟؟؟من که الان می ترکم. محدثه:یه دخترس مثل خودمه خیلی کاکائو دوست داره اما خانواده نمی تونن تهیه کنن گذاشتم با اون بخورم .... -آها من خوراکی ها رو جمع کردم و محدثه برد توی آشپزخونه. وقتی از اتاق خارج شد رفتم سمت کتابخونش. -چقدر کتاب داره. یکی رو برداشتم.. ادامه دارد......