eitaa logo
سُلالہ..!
264 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
221 فایل
-خُدایا بال پَروازُ شوقِ رَهایے لُطفَا…🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_هفتاد_وچهارم وقتی رسیدیم خونه سریع رفتم توی اتاقم و لباسامو عوض کردم و در
همونطور که داشتم از خنده می مردم گوشیمو از روی میز برداشتم و رفتم سمت اتاق..... شماره ی شیرین رو گفتم. تا زنگ زدم سریع جواب داد. -سلام بی معرف. شیرین:سلام عشقم. -چطوری نفسم؟ شیرین:خوبم تو خوبی؟ -نه من خوبم نیستم. شیرین:وای چیشده؟ -مگه میشه آدم خبر عروس شدن خیلی از بهترین رفیق هاشو بشنوه و خوب باشه؟؟؟؟من الان عالیم فدات شم شیرین:قربونت برم نفسم.... -خوشبخت باشید انشالله ‌. شیرین:ممنون عزیزم -شیرین خانم از دستت ناراحتما شیرین:چرا؟ -پسرخاله من اومده خواستگاری تو اون موقع من الان باید بفهمم؟ شیرین:ببخشید پارمیس جون اصلا حواسم نبود. -اشکال نداره دورت بگردیم...انشالله خوشب بشین. شیرین:ممنون خوشگلم. -خداحافظت عزیزدلم. شیرین:خداحافظ گوشی رو قط کردم و دراز کشیدم روی تخت. خیلی خوشحال بودم. شیرین که مثل خواهرم بود و سبحان که عین داداشم بود داشتن عروسی می کردن -من واسه عقد هیچی ندارما‌‌..... مامان:باید بریم خرید..... -اینترنتی سفارش بدم؟ مامان:نه....نمیشه اعتماد کرد خودمون باید جنسش رو ببنیم..... -وای مامان....آخه من یه لباس خوشگل دیده بودم. مامان:اشکال نداره خوشگل تر از اون رو می خریم ادامه دارد..‌‌.‌‌.....
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_هفتاد_وپنجم همونطور که داشتم از خنده می مردم گوشیمو از روی میز برداشتم
صبح روز پنجشنبه خیلی زود از خواب بيدار شدم و دست و صورتم رو شستم صبحانه خوردم .... یک مانتو صورتی با شلوار لی پوشیدم. شال سفید سر کردم و کیفمو برداشتم و از اتاق خارج شدم‌. مامان که حاضر جلوی در ایستاده بود گفت:بریم؟ -بریم...‌ سوار ماشین شدیم و رفتیم دم در خونه ی خاله الناز.... خاله الناز دم در منتظر بود‌. تا مامان ماشین رو نگه داشت سریع پیاده شدم.... -سلام خاله جون... خاله الناز:سلام عزیزدلم -مبارک باشه... خاله الناز:سلامت باشی عشقم. سریع نشستم عقب و خاله الناز نشست جلو و حرکت کردیم به سمت بازار..... مامان و خاله الناز کلی خرید کردن ..... منم یه شومیز و دامن خیلی خوشگل برداشتم ‌‌‌قرار شده بود فقط برای عقد خرید کنیم و چند وقت بعد بیایم لباس عروسی بخریم‌. بعد از خرید رفتیم خونه ی ما...‌. ناهار رو که خوردیم مامان خاله الناز رو رسوند خونه شون‌.... روی تخت دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم‌ و زنگ زدم به النا.....سریع جواب داد. -سلام دختر.... الناز:سلام پارمیس. -چطوری یا نه؟ النا:نه.... -چرا نه؟؟؟؟؟ النا:واسه عقد پسرخاله خان تون هیچی ندارم بپوشم... -واسه اون ناراحتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟دو هفته دیگه هستااااا. النا:خب دو هفته دیگه باشه! از الان باید آماده کنم. -حالا فوقش یه گونی می بندی به خودت دیگه... النا:مسخره. -یه پیج هست....از اونجا بخر. النا:بفرست واسم. -باشه. النا:کاری نداری؟ -نه. النا:فعلا.. -خداحافظ ادامه دارد.....
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_هفتاد_وششم صبح روز پنجشنبه خیلی زود از خواب بيدار شدم و دست و صورتم رو ش
صبح زود از خواب بلند شدم و صبحانه خوردم و رفتم حمام.... شومیز سفید با دامن سورمه ای رو که خریده بودیم پوشیدم ....روسری سفید و سرمه ای سرم کردم و کیف سرمه ایم رو از کمد خارج کردم و وسایلم رو داخل گذاشتم‌. یک کت سرمه ای پوشیدم و از اتاق خارج شدم..... بابا حاضر روی مبل نشسته بود ...نگاهی انداختم به مامان که داشت روسری می پوشید. یک کت و شلوار طوسی تنش بود .... گوشیم رو برداشتم و پیام دادم به النا آخه قرار بود با ما بیاد(النا تا یک ربع دیگه جلوی در باشیا) گوشیم رو گذاشتم داخل کیفم. مامان با لبخند از جلوی آینه خارج شد و گفت:من آماده ام. بابا دوباره رفت جلوی آینه و به موهاش شونه زد و گفت:بریم. سوار ماشین شدیم و به سمت خونه ی النا حرکت کردیم. وقتی رسیدیم النا جلوی در منتظر بود. تا ما رو دید اومد سمت مون و سوار ماشین شد. یک کت و دامن زرشکی و روسری سفید پوشیده بود و کلی آرایش کرده بود. -چه خوشگل شدی. النا:توهم همینطور.... قرار بود ما زودتر بریم خونه خاله الناز و توی کار ها کمک کنیم.... وقتی رسیدیم خاله و سجاد داشتن کار ها رو انجام‌ میدادن..... کلی کار کردیم و کار هارو تموم کردیم بعد راه افتادیم سمت محضر ..... وقتی ما رسیدیم بعد چند دقیقه شیرین اینا و بقیه مهمون ها هم اومدن.... همه خوشحال بودن اما من ته دلم ناراحت بود. دلم واسه حدیثه تنگ شده بود....‌جای اون الان اینجا خالیه.‌‌‌ ادامه دارد.......
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_هفتاد_وهفتم صبح زود از خواب بلند شدم و صبحانه خوردم و رفتم حمام.... شومیز
بعد که عروس خانم جواب بله رو داد همه مهمون ها رفتن خونه خاله الناز..... من و النا و مامان از مهمون ها پذیرایی می کردیم. یکم که کار ها کم تر شد رفتیم پیش شیرین و مَشغول صحبت شدیم. ما فکر می کردیم تا یکی _ دوماه دیگه عروسی می گیرن اما شیرین می گفت ۲ سال دیگه....... من مطمئن بودم سبحان به حرف شیرین گوش میکنه و هرطوری هست عروسی رو می ندازه زمانی که شیرین میخواد. بعد اینکه مهمون ها رفتن ما هم رفتیم خونه. مامان خیلی خوشحال بود .... لباسمو که عوض کردم دراز کشیدم روی تخت. ساعت شش بود. خسته بودم سرم رو گذاشتم روی بالش. اصلا نفهمیدم چیشد که خوابم برد. آروم چشمامو بزار کردم انگار صبح شده بود. نگاهی انداختم به ساعت ساعت ده بود یهو یاد دیشب افتادم. یعنی من از ساعت شش دیشب تا الان خوابیدم؟؟؟!!!! بلند شدم واز اتاق خارج شدم‌. مامان و بابا روی مبل نشسته بودن. بابا:چه عجب.... مامان:سلام بيدار شدی بلخره؟ -چرا منو بيدار نکردید.. مامان:خیلی خسته بودی دلم نیومد... -من تو کل عمرم اینقدر نخوابیده بودم! مامان:حالا برو صبحانه بخور. -چشم ادامه دارد.......
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_هفتاد_وهشتم بعد که عروس خانم جواب بله رو داد همه مهمون ها رفتن خونه خاله
صبحانه رو که خوردم رفتم حموم وقتی برگشتم شومیز سفید با یک دامن که چهارخونه های سفید داشت رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه..... -چه خوشگل شدم.... گوشیم رو برداشتم و اومدم که از خودم عکس بگیرم که یه پیام از طرف محدثه اومد. سریع پیام رو باز کردم(سلام خوبی؟) جواب دادم:سلام خوبم....تو چطوری؟ دو دقیقه نشد که جواب:خوبم اما حوصلم سر رفته. نوشتم:خب منم حوصلم سر رفته پاشو بیا اینجا. محدثه:پدرت خونه هست‌؟ -آره محدثه :آها....نه تو بیا -مگه چیه؟؟؟؟ محدثه:ای بابا....تو بیا دیگه. -باشه..... یه چادر انداختم سرم و از اتاق خارج شدم. بابا:کجا؟ -دارم میرم پیش محدثه . بابا:برو. آروم از پله ها رفتم پایین...... محدثه جلوی در ایستاده بود و سرش توی گوشی بود. یهو از پله ها پریدم پایین و گفتم:پخخخخخخخ محدثه جیغ زد و گفت:چیکار میکنییییی؟؟!!! همونطور که می خندیدم گفتم:می خواستم بترسونمت.. محدثه:خیلی بدی... -عه،حالا چیشد مگه؟ محدثه:داشتم سکته می کردم. -ببخشید. محدثه‌:اشکال نداره بیا تو. وارد خونه شدم. محدثه:بیچاره همسایه ها. -چرا؟ محدثه:کلی سر و صدا کردیم.... -آره راست میگی. رفتم جلو لپش رو بوس کردم و گفتم:ببخشید اشتباه کردم. محدثه با خنده جواب داد:اشکال نداره حالا ادامه دارد..........
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_هفتاد_ونهم صبحانه رو که خوردم رفتم حموم وقتی برگشتم شومیز سفید با یک دامن
-مادرت خونه نیست؟ محدثه :نه. -ناراحت نمی شن من اومدم؟ محدثه :نه بابا خودش گفت حوصلم سر رفت بگم بیای. -آها. رفتیم توی اتاق محدثه. محدثه:یه لحظه صبر کن الان میام. -باشه. محدثه از اتاق خارج شد بعد چند دقیقه اومد. محدثه:ببن چی خریدم.... توی دستش رو نگاه کردم. یک کیسه پر از خوراکی! -وایییییییییی. محدثه‌:بفرمایید. -به به محدثه:ببن چقدر کاکائو خریدم. -شکلات شیری میخردی..... محدثه:خریدمم یه سوپر چیپس باز کردم و یک مشت گذاشتم توی دهنم. -به به. محدثه:به منم بده. من اینقدر خوردم که داشتم می ترکیدم ولی محدثه زیاد نخورد. -چرا نمی خوری؟؟؟من که الان می ترکم. محدثه:یه دخترس مثل خودمه خیلی کاکائو دوست داره اما خانواده نمی تونن تهیه کنن گذاشتم با اون بخورم .... -آها من خوراکی ها رو جمع کردم و محدثه برد توی آشپزخونه. وقتی از اتاق خارج شد رفتم سمت کتابخونش. -چقدر کتاب داره. یکی رو برداشتم.. ادامه دارد......
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_هشتاد -مادرت خونه نیست؟ محدثه :نه. -ناراحت نمی شن من اومدم؟ محدثه :نه
مشغول تماشای کتاب بودم که یهویی محدثه اومد داخل.... محدثه:چیکار میکنی؟ -دارم این کتاب رو نگاه میکنم. محدثه:آها.... -این کتاب راجب چیه؟ محدثه:اون خیلی قشنگه....راجب یک دختر باحجاب هست که توی یه کشور اروپایی زندگی میکنه. -آها.... کتاب رو گذاشتم روی میز. یک کتاب دیگه برداشتم.... -این چیه؟ محدثه:کتاب یکی از شهدا. -میشه من این دوتا رو ببرم بخونم؟ محدثه:چرا که نه....برشون دار داشتم با محدثه صحبت می کردم که گوشیم زنگ خورد ....مامان بود. جواب دادم. -بله؟ مامان:سلام دخترم. -سلام مامان:بیا بالا دیگه...‌. -چرا؟ مامان:میخوایم بریم خونه عمت.... -وای مامان:بدو بیا -میشه یکم دیگه بمونم. مامان:ما حاضریم تقریبا -نمیشه من نیام؟ محدثه آروم گفت:چیشده؟ آروم جواب دادم:مامانمه میگه میخوایم بریم خونه عمم اینا. محدثه:نمیشه تو بمونی؟ -دعا کن راضی شه. مامان:پارمیس -جانم مامان:بیا بالا. -من نمیام مامان:عه... -من اینجا پیش محدثه می مونم. مامان:خودت میدونی. -پس من می مونم مامان:باشه. -مرسی مامان:مزاحم شون نشیا....یکم دیگه بیا بالا. -چشم مامان:خداحافظ. گوشی رو قط کردم. ادامه دارد......
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_هشتاد_ویکم مشغول تماشای کتاب بودم که یهویی محدثه اومد داخل.... محدثه:چی
یه چند ساعتی با محدثه صحبت کردیم بعد من دوتا کتاب رو برداشتم و رفتم خونه‌. دراز کشیدم روی مبل و شروع به خوندن کتاب کردم خیلی جذاب بود اینقدر برام جالب بود که سخت بود واسم از خوندن دست بکشم ‌. چند ساعتی که کتاب خوندم چشمام خسته شد از روی مبل بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه یک لیوان چای ریختم و با شکلات خوردم بعد رفتم توی اتاق و با گوشی ور رفتم. ساعت ۱۰ بود که مامان و بابا اومدن عمه واسه منم غذا داده بود. شامو که خوردم یکمی کتاب خوندم و خوابیدم. بعد یک هفته اون دوتا کتابی که از محدثه گرفته بودم رو تموم کردم و چندتا کتاب دیگه از محدثه گرفتم . کل تابستونم به کتاب خوندن گذشت... همش از زینب و محدثه کتاب های مذهبی می گرفتم و می خوندم خیلی خوشم میومد. نزدیک های مهر ماه و پاییز بود که یه تصمیم مهم گرفتم. میخواستم یه تغییری بدم به تغییر بزرگ. ولی نکنه به خاطر این تغییر دوستامو از دست بدم....نکنه مسخرم کنن.....نکنه بهم بگن امل..... روی تختم دراز کشیده بودم هعی به نکنه ها فکر می کردم.... چند دقیقه ای گذشت. از روی تخت بلند شدم و آروم رفتم سمت اتاق مامان اینا. در کمدو باز کردم ..... مامان یه چادر ساده ی نو داشت که حتی بهش کش هم ندوخته بود. اونو برداشتم و آروم از اتاق خارج شدم.... نمی خواستم فعلا کسی از تصمیمم چیزی بفهمه. در اتاق خودمو که باز کردم یهو صدای مامانو شنیدم. مامان:چیکار میکنی؟ هول شدم و چادر رو پرت کردم تو اتاق. برگشتم رو به مامان ‌و گفتم:هیچی! مامان:واقعا؟ -بله مامان:آها مامان که رفت سریع رفتم توی اتاقم... ادامه دارد.....
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_هشتاد_ودوم یه چند ساعتی با محدثه صحبت کردیم بعد من دوتا کتاب رو برداشتم
یه روسری از توی کمد در آوردم و انداختم سرم. -خب خب خب....محدثه چطوری روسری شو می بنده؟ سعی کردم روسریمو اون شکلی ببندم ولی نشد..... یه گره ساده به روسری زدم و چادر مامان رو سرم کردم. رفتم جلوی آینه.... -وایییییی چقدر زشت شدم! چادر رو در آوردم و گذاشتم روی تخت. -اصلا بهم نمیاد..... گوشیمو باز کردم و از توی اینترنت مدل لبنانی بستن روسری رو یاد گرفتم. با یه سوزن روسری رو بستم . دوباره چادر مامانو سر کردم و رفتم جلوی آینه.... -اوهوم....بهتر شد! چادر هعی از سرم می افتاد. اینم که کش نداره،همشم از سرم می افته....نمی تونم سر کنم ! رفتم و از اتاق مامان یه کش آوردم و اندازه زدم و به چادر دوختم. دوباره چادر رو سر کردم. -خب بهتر شد..... چادر رو کشیدم جلوتر. -ولی خیلیم بد نیستا… روسری و چادر رو در آوردم. موهام رو شونه کردم و بافتم و زنگ زدم به النا.....چند تا بوق خورد و النا جواب داد. النا:جونم -سلام النا:سلام فدات شم -چطوری یا نه؟ النا:نهههههه -چرا؟ النا:تموم شد.... -چی تموم شد؟ النا:راحتی........... -مگه چیشده؟ النا:انگار یادت رفته فردا روز اول مدرسه ست!!!!!! -برای اون ناراحتی؟؟؟فکر کردم چیشده......... النا:تابستون مونم تموم شد چند دقیقه با النا صحبت کردم و بعد قط کردم ادامه دارد...........
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_هشتاد_وسوم یه روسری از توی کمد در آوردم و انداختم سرم. -خب خب خب....محد
ساعت گوشی زنگ خورد. فورا بلند شدم و زنگش رو قط کردم و از اتاق خارج شدم مامان درحال چیدن میز صبحانه بود. -سلام صبح بخیر مامان:سلام صبح تو هم بخیر دست و صورتم رو شستم و صبحانه خوردم رفتم داخل اتاق مانتو و شلوار مدرسم رو کردم. مقمعه ام رو سر کردم سخت بود مقنعه به اون گشادی که ظرفیت داشت نصف موهات بیرون باشه رو طوری سر کنی که موهات پیدا نباشه..... مقنعه رو که سر کردم رفتم سمت کمد. چادر مامانو سر کردم و کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در. یهو دلم لرزید.... رفتم جلوی آینه. -چیکار کنم؟ چند ثانیه ای به تصویر خودم توی آینه نگاه کردم... -نکنه مسخرم کنن! مونده بودم که باچادر برم یا مثل قبل ؟. چند دقیقه ای گذشت تصمیمو گرفتم در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون. مامان تا منو دیدید تعجب کرد... مامان:این چادر من نیست احیانا؟ -هست! مامان:سر تو چیکار میکنه؟! -خب خودم که چادر ندارم!!!!! مامان:یه سوال...میخوای اینطوری بری؟ -بله... مامان:باچادر؟! -بله مامان:پارمیس حالت خوبه؟! -بله خوبم..... مامان:تو اینقدر غر زدی که چرا چادر سرت میکنی که منم دیگه چادر نمی پوشم حالا خودت چادر سرکردی؟؟؟؟؟؟ -خب نظرم عوض شده... مامان:من خواب نیستم که؟! -ای خدااااا....نه مامان جان من میخوام از این یه بعد چادر سر کنم الانم مدرسم داره دیر میشه باید برم ادامه دارد.....
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_هشتاد_وچهارم ساعت گوشی زنگ خورد. فورا بلند شدم و زنگش رو قط کردم و از ات
وارد مدرسه که شدم النا و شیرین رو دیدم که داشتند صحبت میکردند با دیدن من هردوتاشون اومدن سمتم شیرین:چشمای من اشتباه میبینن یا خانم واقعا چادر پوشیدن؟!!! النا با خنده گفتم:سلام علیکم.... شم غره ای رفتم و گفتم:سلام النا:آفتاب از کدوم طرف طلوع کرده امروز؟! شیرین:خبریه ما نمی دونیم‌؟!!! -نه خبری نیست..... النا:چیشده پارمیسی؟ با جدیت جواب دادم:چیزی نشده....چطور مگه؟! شیرین با خنده گفت:اوه اوه خانم جدی شدن.... عصبی جواب دادم:نخند! شیرین:باشه ببخشید.... -میدونم شما میخواین بگید چرا چادر سر کردم....چون دوست دارم،فکر میکنم اینطوری درسته! شمام اگه منو دوست دارید و میخواین باهام رفیق باشید باید منو همینجوری بخواین... رفتم گوشه ی حیاط و روی صندلی نشستم. بعد چند دقیقه زینب وارد حیاط مدرسه شد و به سمت شیرین و النا رفت.... چند دقیقه با اونا صحبت کرد و باذوق اومد سمت زینب:سلام.... -سلام زینب. زینب نشست کنارم و با لبخند گفت:چقدر چادر بهت میاد.... -واقعا؟! زینب:آره...خیلی ناز شدی. با خوشحالی جواب دادم:مرسی. ادامه دارد......
سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_هشتاد_وچهارم ساعت گوشی زنگ خورد. فورا بلند شدم و زنگش رو قط کردم و از ات
(یک سال بعد) روی تخت نشسته بودم و گوله گوله اشک می ریختم....غم عالم توی دلم بود نمی دوستم با این همه قصه چیکار کنم. در اتاق باز شد مامان اومد تو. مامان:تو که باز داری گریه میکنی... -نباید بکنم؟! مامان:نه،دیگه داری زیاده روی میکنی! -مامان جان شما چرا متوجه نیستید؟؟من دوسال تموم درس خوندم‌‌....دوسال،دو روز که نیست اینقدر راحت بزارمش کنار،دوسال از عمرم...مگه کمه؟! مامان:آره درسته،اما قرار شده بود دانشگاه های تهران قبول بشی که نری شهرستان! -من تموم تلاشموکرم....ولی حالا شیراز قبول شدم شما نباید اجازه بدید؟! مامان:ما نگرانتیم دختر... -شما اگر نگرانید باید بزارید من برم... مامان:ببن دست من نیست!پدرت راضی بشه من حرفی ندارم. جواب ندادم. مامان:پاشو بیاشام -نمی خورم.... مامان:لج نکن دیگه!!!پاشو بیا -لج نمیکنم ولی نمیام... مامان:ضعیف میشیا... -بزار بشم. مامان:بیا یه بار دیگه با پدرت صحبت کن شاید راضی شد. با اینکه نا امید بودم ولی بلند شدم . بابا روی صندلی نشسته بود منم نشستم روبه روش بابا:چرا گریه کردی دخترم؟! ادامه دارد......