سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_هفتاد_وهشتم بعد که عروس خانم جواب بله رو داد همه مهمون ها رفتن خونه خاله
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_هفتاد_ونهم
صبحانه رو که خوردم رفتم حموم وقتی برگشتم شومیز سفید با یک دامن که چهارخونه های سفید داشت رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه.....
-چه خوشگل شدم....
گوشیم رو برداشتم و اومدم که از خودم عکس بگیرم که یه پیام از طرف محدثه اومد.
سریع پیام رو باز کردم(سلام خوبی؟)
جواب دادم:سلام خوبم....تو چطوری؟
دو دقیقه نشد که جواب:خوبم اما حوصلم سر رفته.
نوشتم:خب منم حوصلم سر رفته پاشو بیا اینجا.
محدثه:پدرت خونه هست؟
-آره
محدثه :آها....نه تو بیا
-مگه چیه؟؟؟؟
محدثه:ای بابا....تو بیا دیگه.
-باشه.....
یه چادر انداختم سرم و از اتاق خارج شدم.
بابا:کجا؟
-دارم میرم پیش محدثه .
بابا:برو.
آروم از پله ها رفتم پایین......
محدثه جلوی در ایستاده بود و سرش توی گوشی بود.
یهو از پله ها پریدم پایین و گفتم:پخخخخخخخ
محدثه جیغ زد و گفت:چیکار میکنییییی؟؟!!!
همونطور که می خندیدم گفتم:می خواستم بترسونمت..
محدثه:خیلی بدی...
-عه،حالا چیشد مگه؟
محدثه:داشتم سکته می کردم.
-ببخشید.
محدثه:اشکال نداره بیا تو.
وارد خونه شدم.
محدثه:بیچاره همسایه ها.
-چرا؟
محدثه:کلی سر و صدا کردیم....
-آره راست میگی.
رفتم جلو لپش رو بوس کردم و گفتم:ببخشید اشتباه کردم.
محدثه با خنده جواب داد:اشکال نداره حالا
ادامه دارد..........