سُلالہ..!
#عشق_در_جاده_خدا #قسمت_هفتاد_وپنجم همونطور که داشتم از خنده می مردم گوشیمو از روی میز برداشتم
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_هفتاد_وششم
صبح روز پنجشنبه خیلی زود از خواب بيدار شدم و دست و صورتم رو شستم صبحانه خوردم ....
یک مانتو صورتی با شلوار لی پوشیدم.
شال سفید سر کردم و کیفمو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
مامان که حاضر جلوی در ایستاده بود گفت:بریم؟
-بریم...
سوار ماشین شدیم و رفتیم دم در خونه ی خاله الناز....
خاله الناز دم در منتظر بود.
تا مامان ماشین رو نگه داشت سریع پیاده شدم....
-سلام خاله جون...
خاله الناز:سلام عزیزدلم
-مبارک باشه...
خاله الناز:سلامت باشی عشقم.
سریع نشستم عقب و خاله الناز نشست جلو و حرکت کردیم به سمت بازار.....
مامان و خاله الناز کلی خرید کردن .....
منم یه شومیز و دامن خیلی خوشگل برداشتم قرار شده بود فقط برای عقد خرید کنیم و چند وقت بعد بیایم لباس عروسی بخریم.
بعد از خرید رفتیم خونه ی ما....
ناهار رو که خوردیم مامان خاله الناز رو رسوند خونه شون....
روی تخت دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به النا.....سریع جواب داد.
-سلام دختر....
الناز:سلام پارمیس.
-چطوری یا نه؟
النا:نه....
-چرا نه؟؟؟؟؟
النا:واسه عقد پسرخاله خان تون هیچی ندارم بپوشم...
-واسه اون ناراحتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟دو هفته دیگه هستااااا.
النا:خب دو هفته دیگه باشه! از الان باید آماده کنم.
-حالا فوقش یه گونی می بندی به خودت دیگه...
النا:مسخره.
-یه پیج هست....از اونجا بخر.
النا:بفرست واسم.
-باشه.
النا:کاری نداری؟
-نه.
النا:فعلا..
-خداحافظ
ادامه دارد.....