_راننده شخصیت نیستم
+پس دیگه نیا
در راننده باز شد و پسر جوانی خارج شد: خانم حسینی؟
نگاهی به عکس کردم. خودش بود: خودم هستم. سمت در عقب رفت و در رو باز کرد: بفرمایید بشینید.
سوار شدم و خودش هم سوار شد.
سر به زیر آرام به گارد گوشی ور رفتم.
تلفنش زنگ خورد: سلام آقا........بله دخترخانومتون الان سوار شدند. چشم.....من تا چند دقیقه ی دیگه میرسم. خدانگهدار
من: کجا میریم؟
در حال روشن کردن ماشین: دنبال آقامحمد
من: چرا خودش نیومد.
دنده را عوض کرد و گفت: جایی گیر بودند.
من: همش گیر این گیر ها کی تموم میشه خدا میدونه.
یجوری توی اینه نگاه کردم. پسره ی هیز....شیطونه میگه یچیزی بهش بگم: ببخشید رانندگیتون رو بکنید.
دوباره از توی آینه نگاه بهم کرد: بله؟
من: گفتم رانندگیت رو بکن نه اینکه هی من رو نگاه کنی.
تکخنده ای کرد و گفت: توهم ورداشته خواهرم.
من: من خواهر شما نیستم رانندگیت رو بکن.
عصبی گفت: راننده ی شخصیتم نیستم.
من: پس چرا اومدی؟
با آرامش گفت: بخاطر آقامحمد
ارام گفتم: پس دیگه نیا پسره ی پرو.
#مبینا دختری با کلی حسرت و و
#رویا با پدرش زندگی میکنه
#مادرش بین اون و برادرش،
#برادرش رو انتخاب کرده.....
حالا رفته
#مهمونی باباش سرکار بوده و نمیتونسته بیاد و
#همکارش رو فرستاده حالا هم
#باهاش سر لج افتاده.....
همراه ما باشین👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1145307373Cc6c07152f8