#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_نهم
سرشب هم منصور آمد و خبر موافقت پدرش را داد و به حال خوبش افزود. نزدیکترین شهری که در آن دبیرستان و درمانگاه و مرکز بهداشت و امکانات دیگر داشت پنجاه کیلومتر از آنها دور بود؛ آیلار یک ماه هر روز صبح رفت و ظهر برگشت تا به صورت عملی هم کار را یاد بگیرد.صبح اولین روزی که قرار بود مستقل کار کند؛ آن هم توی درمانگاه و کنار سیاوش بالاخره رسید. هم شوق داشت هم استرس؛ شب قبل تقریباً نخوابیده بود و به اولین روز کاری اش فکر کرده بود. لباس پوشید و بعد از بدرقه خانواده اش راهی درمانگاه شد. پیشنهاد منصور را برای همراهی اش رد کرد و پیشنهاد سیاوش را که گفته بود خودش دنبالش می آید را هم؛ میخواست قدری قدم بزند تا آرام شود.
آهسته قدم میزد؛ از کوچه باغ های زیبا می گذشت و سعی می کرد حواسش را بدهد به زیبایی روستایشان تا قدری از اضطرابی که داشت کاسته شود.وقتی رسید سیاوش هم رسیده بود؛ مستقیم به اتاق او رفت و سلام کرد. سیاوش که با روپوش سفید پشت پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه می کرد سر برگرداند و نگاهش کرد. چندگام به سمتش برداشت و گفت: سلام؛ آیلار خانم صبح بخیر.آیلار لبخند شیرینش را به رویش پاشید: صبح توهم بخیر.سیاوش مقابلش ایستاد و پرسید: خوبی؟
آیلار انگشت هایش را در هم قفل کرد؛ به چشم های سیاوش نگاه کرد و گفت: استرس دارم. سیاوش هم نگاهش را به نگاه آیلار گره زد و گفت: استرست طبیعیه؛ آدم همیشه برای اولین بارها استرس می گیره. ولی اینو بدون من به تو اطمینان دارم و میدونم که از پس کارت به بهترین نحو بر میای.با آرامش چشم بر هم زد و گفت: در ضمن من کنارتم؛ پس نگران هیچی نباش.همین کافی بود؛ بودن سیاوش در کنارش کافی بود. دیگر هیچ نمی خواست. مگر میشد سیاوش باشد مشکلی باشد؟ مگر میشد مرد رویاهایش باشد و او از چیزی بترسد؟ سیاوش که باشد یعنی کوه را در کنارش دارد.سیاوش به سمت در اتاق رفت وگفت: بیا بریم اتاقت رو ببین و روپوشت رو بپوش.
همقدم شدند؛ درِ اتاق اول را باز کرد و روپوش سفید آیلار را دستش داد. بعد از اینکه پوشید با تحسین نگاهش کرد گفت: چقدرم بهت میاد خانم.آیلار لبخند زد و محجوبانه سر پایین انداخت؛ سیاوش برای اینکه حواس خودش را از صورت زیبایی آیلار و آن چال گونه خانه خراب کنش پرت کند، به یخچال گوشه اتاق اشاره کرد و گفت: اون یخچال مخصوص قطره ها، واکسن و دارو های یخچالی هستش. اون تخت و دستگاه که کنارش هم برای شنیدن صدای قلب جنین و کارهای خانم های بارداره...میز و صندلی را نشان داد و گفت: اینم میز و صندلی شما خانم.به قفسه ها اشاره کرد و توضیح داد: اون قفسه کنار میز و صندلی هم مخصوص پروندهاست؛ این تخت رو به روی میزت هم برای آمپول و واکسن استفاده میشه. بریم اتاق بعدی؟ وارد اتاق بعدی شدند؛ سیاوش توضیح داد: اینجا هم داروخونه هستش؛ البته خیلی از داروها رو نداریم اما کم کم میرسه. آیلار روزهای که خلوته داروهای مریض ها رو خودم میدم اما گاهی اوقات اگه شلوغ بشه تو کمکم کن؛ در کل قراره به همدیگه کمک کنیم.آیلار خیره به چهره جدی سیاوش سر تکان داد و گفت: باشه حواسم هست. سیاوش به سمت در آخرین اتاق رفت و گفت: اینجا هم که فعلاً آبدار خونهمون هست؛ برای چای یا یک موقع صبحانه ای چیزی. میگم فعلاً چون اگه ببینیم شلوغ میشه اینجا رو می کنیم اتاق تزریقات.
با همان چهره جدی به آیلار نگاه کرد وپرسید: خوب سوالی نداری؟آیلار سر چرخاند به درمانگاهشان نگاهی کرد؛ یک سالن کوچک با چند صندلی و چهار اتاق. اتاق سمت چپ که مخصوص سیاوش بود و اتاق روبه رویش همان آبدار خانه که شاید بعداً به تزریقات تبدیل میشد. اتاق کنار سیاوش هم که برای آیلار بود و بعدی هم داروخانه یک درمانگاه کوچک و جمع و جور. لبخند زد؛ سری تکان داد و گفت: نه؛ سوالی ندارم.سیاوش وارد آبدارخانه شد و گفت: باشه پس برو توی اتاق تا من دو تا چای بیارم با هم بخوریم؛اینجوری که چشمای تو قرمز شده قشنگ معلوم که دیشب نخوابیدی و سر درد هم داری.آیلارکناردرایستاد و به او که درحال چای ریختن در نیم لیوان های دسته دار بود گفت آره سردرد دارم. سیاوش برگشت نگاهش کرد از توی تنها کابینت موجود در آشپزخانه یک بسته بیسکویت بیرون آورد و گفت صبحونه هم حتماً نخوردی؟بیسکویت هم میارم با چای بخور.دوستش داشت؛ بی نهایت دوستش داشت.اصلاًمگر میشد این مرد مهربان را که حواسش به همه چیز بود دوست نداشت؟حواسش به چشم های سرخش بود، به صبحانه نخوردنش، به اینکه شب قبل راخوب نخوابیده وحتماً حالا سر درد دارد ودوست داردموقع سردرد یک فنجان چای بخورد.دلش ضعف رفت برای این مهربانی های کوچک اما دوست داشتنی؛آرزوکردکاش جرات داشت میرفت ازپشت بغلش میکرد ومیگفت چقدر حالش بااین مهربانی خوب شده طوری که سردردش کامل از یادش رفته.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f