#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی
#قسمت_چهلوپنجم
همه میخندیدن خوشحال بودن اما من انگارداشتم یه کار زشتی رو انجام میدادمو همش مثل دختر چهارده ساله خجالت میکشیدم شاید هم بخاطر وجود حسین بود که از خودم انتظار دوباره عروس شدن رو نداشتم.سعیدحسین رو بغلش کردکیک رو جلو خودشون گذاشت بعد چاقو رو برداشت ودست حسین رو تو دست خودش گرفت و میگفت عزیز برادرم !پسرم ! تولدت مبارک بعدش کیک رو برید همه دست زدن عفت خانم با جون و دل به پسرها نگاه میکرد سعید داشت خوشحالی میکرد که یهو نوک چاقو به دست حسین گرفت ودستش خون اومد عفت خانم که این صحنه رو دید یهو جیغ زد نهههههه ما همگی هول شده بودیم من به سمت سعید رفتم بچمو از بغلش در آوردمگفتم وای سعیدچکارمیکنی سعید انگشت حسین رو تو دهنش گذاشت ،شتابزده گفت وای نرگس جان بخدا منظوری نداشتم اصلا نفهمیدم چی شد ، الانم چیز خاصی نیست یدفه حاج محمود گفت عفت توچی گفتی حرف زدی ؟ آره ؟ یهو تمام توجه ها بسمت عفت خانم رفت بعد با یه حالت گنگی گفت بخدا ترسیدم هممون شوکه شده بودیم دیگه حسین از خاطرمون رفت فامیلهاشون اشک شوق میریختن مامانم با خاله ملی اشکشون در اومده بود خدایا چه اتفاقی افتاده بود،همه میگفتن مگه میشه؟ من به سمتش رفتم گفتم مادر الان حرف بزن حسین رو صدا کن خودشم گریه میکرد حسین رو تو بغلش گرفت و بوسش میکرداما واضح حرف نمیزد یه کم گنگ بود ولی زبونش باز شد حاج محمود گفت خدایا شکرت تو به خانواده ما نظر کردی همه چیز داره به خوبی پیش میره عفت خانم در سکوت بود فقط حسین توبغلش بود بوسش میکرد گاهی واقعا بو میکردش ولی چشماش همیشه برای حمید تر بود اونشب بعد مراسم تولد یه کیک کوچک سفید رنگ آوردن منو سعید پشت میزنشستیم بعد حشمت خانم مادر بزرگ لنگ لنگان جلو اومد یه سرویس جواهربهم داد وگفت این هدیه از طرف عفت هست میدونی این چیه ؟گردنبندیه که از مادربزرگم به من و از من به عفت و ازعفت به تو رسیده تحت سخترین شرایط نمیفروشیش فقط تو یا میدی دخترت یا میدی به عروست و همین سفارش رو بهش میکنی بعد گفت حالا بده سعید بندازه گردنت سعید آروم گفت مبارکت باشه نرگس قشنگم قول میدم مثل حمید خوشبختت کنم اما دعا کن عمرم به کوتاهیه حمید نباشه یهو دلم لرزید گفتم حالا که من دل به تو دادم از خدا میخوام دیگه هیچوقت اتفاقی برای تونیفته.اونشب با لباسی که تن سعید بود حمید رو در کنارم تصور میکردم هنوز بهش عشقی نداشتم اما همیشه به خودم میگفتم با محبت عشق بوجود میادو در دلم جوانه میزنه حاج محمود خاله مامانم همه مهمونابهم طلا دادن یه برنامه از پیش تعیین شده بود که من روحمم ازش خبر نداشت بعد کادوهای حسین رو دادند نگاهم که به عفت خانم افتاد دیدم هی به زور میخواست یه چیزی رو به سعید بگه نامفهوم میگفت بهش بگو بهش بگو سعید گفت مامان جان فردا باشه ،فردا ،خاله ملی یهویی گفت بهتره فردا یه عقد محضری بگیریم تا همه اینجا هستن کارو یکسره کنیم سعید گفت آره خاله جون همینکارو بکن که همه چی تموم بشه به قول خودمون قالش کَنده بشه حشمت خانم از اونطرف اتاق گفت آهای سعید یادت باشه ما عروسی میخوایم مبادا سرو تهش رو هم بیاری از همه چی بزنی سعید گفت نه مادر جون عروسی هم داریم منتهی عقد که کردیم کل مسئله حل شده آخه نرگس خانم خیلی ادا داره میترسم دبه کنه حشمت خانمم همش میخندید عفت خانم هم دیگه ساکت شدو اشاره ای نمیکرد، منم با خنده گفتم سعید آقا مثل اینکه خیلی کارهای پنهون داری که انقدر مشتاق عقدی ؟ گفت آخ نرگس خانم دست رو دلم نزار تا فردا اونشب بخیر و خوشی تمام شد همگی منزل خاله ملی موندن حتی مامانم اینا من رفتم آروم دَم گوش مامانم گفتم مامان اگر مهمونا سختشونه اینجا بمونن بریم خونه خودم ...مامان گفت نه زینب جان همگی امشب اینجا میمونیم و فردا هرکس به سوی خونه خودش میره ،فردای اونروز صبح که از خواب بیدارشدم دیدم یکدست لباس شیری رنگ تو اتاقی که خوابیده بودم گذاشته شده ، از روی کنجکاوی بازش کردم دیدم یه ماکسی سنگدوزی شده اس با یه گل کوچیک که یه تور کوچیک بهش وصل بود وقتی لباسمو دیدم خنده ام گرفته بود از کارهایی که سعید میکرد انگار یه مرد پخته و سن وسال دار بود که همه جوانب کار رو در نظر گرفته بود از اتاق بیرون رفتم سلام کردم همگی جوابمو دادن اما با تعجب دیدم سعید حاضر آماده با کت شلوار نشسته با خنده گفت خانم خانوما ! همیشه انقدر تنبلی و دیر از خواب بیدار میشی ؟ گفتم خب خیلی خسته بودم خوابم برد اونم گفت بلند شو ببینم دختر صبونه بخور باید ببرمت آرایشگاه گفتم آرایشگاه برای چیه ؟ مگر عقد خصوصی نیست ؟ گفت دلیل نداره که شکل رقیه کچل بشینی سرعقد هممون یکصدا خندیدیم آخه رقیه کچل یه پیر زنی بود که تو شهرمون زندگی میکرد و مو نداشت تا خندیدم سعید گفت ای خدا ! تو فقط بخند
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی
#قسمت_چهلوششم
باورتون نمیشه ولی من واقعا سعید رو نمیشناختم اصلا نمیدونستم که انقدر شوخ و بگو بخند باشه.چون در گذشته من فقط حواسم به شوهرم بود و هیچ وقت به کس دیگه ایی فکر نمیکردم بعد از اینکه صبحانه خوردم حسین رو به مامانم سپردم وبا سعید به سمت آرایشگاه رفتم ،وقتی سوار ماشین شدم سعید گفت نرگس جان امیدوارم که من برات همسر خوبی باشم مثل حمید ما از امروز با هم بودن رو تجربه میکنیم اگر ایرادی در من دیدی بهم بگو تحملم نکن تعلیمم بده ،من سعی میکنم اونی باشم که تو میخوای بعد با خنده گفت خیلی عذابم دادی تا بعله رو گفتی اما اینو بدون که منم قدر ناز کردناتو میدونم بخاطر همین خیلی هول شدم و برای عقد عجله کردم طوریکه با خاله ملیحه رفتم دفتر خونه و گفتم میخوایم عقد کنیم گفتن باید مراحلی رو طی کنید مثل آزمایش واین حرفا منم گفتم آقا اگر این مراحل رو طی کنم مرغ از قفس میپره نامه اش رو گرفتم اما انشاالله از فردا میریم منم نگاهی بهش کردم گفتم وای راست میگی چرا من یادم نبود واقعا چکار کردی ؟گفت با پول همه چی حل میشه اما قول دادم که فردا انجامش بدیم سعید جلو در آرایشگاه منو پیاده کرد و رفت لباسامو با خودم برده بودم تا پیاده شدم دلم گرفت دلم برای حمید میسوخت یهو اشکم اومد با پلاستیک لباسام رفتم کنار خیابون نشستم یه دل سیر گریه کردم خدایا تو دلم آشوب بود مگر میشد فکرحمید از سرم بره من چقدر نامرد بودم یه نگاهی به لباسام کردم دلم میخواست پرتشون کنم وسط خیابون در بین گریه هام یه خانم مُسنی از جلوم رد شد گفت دخترم مشکلی پیش اومده ؟ گفتم نه خانم دلم گرفته دست خودم نبود گفت پاشو غصه نخور منو میبینی تا این سن رسیدم هیچ وقت نه شادیام دوام داشته نه غصه هام فکرشم نکن همه چی میگذره.انگار یه کم سبک شدم بلند شدم به سمت آرایشگاه رفتم واردسالن که شدم به خانمی که مسئول اونجا بود سلام کردم، جواب سلامم رو دادو گفت شما زینب خانمی درسته؟گفتم بله گفت چرا دیرکردی من که به آقای دوماد و مادرشون گفتم که زود بیاین بازم فهمیدم که خاله با سعید بوده گفتم نه دیر نکردم به موقع اینجا بودن رفتم یه چیزی لازم داشتم بخرم و بیام یه نگاه به صورتم کردو گفت عزیزم از چیزی ناراحت شدین ؟ گفتم نه چیزی نیس،یه مکث کردو گفت اشکال نداره برید یه آب به صورتتون بزنید یه کم سرحال بشی بعد بیا اینجا بشین رو صندلی تا حسابی خوشگلت کنم اخه شوهرت خیلی سفارش کرد شروع کرد بیگودی بستن به موهام و هی باهام تعریف میکرد و من که اصلا حوصله نداشتم سعی میکردم خودمو مشتاق حرفهاش نشون بدم دوسه ساعت گذشت موقعی که داشت آرایشم میکرد گفت دخترم چرا تو دلت غم داری؟ چرا خوشحال نیستی؟گفتم من خوشحالم شایدشما حس نمیکنی گفت نه عزیزم من دیگه تو اینکار تجربه دارم بعد با لحن خاصی گفت به زور شوهرت دادن گفتم نه با میل خودم ازدواج کردم اونم کوتاه اومد و به کارش ادامه داد و در آخر بهم گفت پاشو کمکت کنم لباست رو بپوشی وقتی از روی صندلی بلند شدم و خودمو تو آینه دیدم جاخوردم چقدر تغییر کرده بودم ازش تشکر کردم ولباسامو تنم کردم و منتظر اومدن سعید شدم سعید سر ساعت با یه دسته گل رز صورتی اومد جلو آرایشگاه و تا چشمش به من افتاد گفت ماشاالله نرگس خانم چقدر خوشگل شدی خانم آرایشگر گفت قدر این خانمت رو بدون خیلی با شخصیته خیلی خانمه من با خجالت گفتم خوبی از خودتونه انقدر تعریف نکنید بعد سعید گفت واقعا خانمه چقدر طول کشید تا به ما جواب مثبت داد بعد گفت راستی چند نفر تو آرایشگاه هست ؟ گفت ما چهار نفر هستیم سعید دستشو تو جیش برد و به هر کدوم انعام جدا گانه داد .آرایشگر با خوشحالی ازش تشکر کرد ورفت سعید و گفت خانم جان بیا بریم که خیلی کار داریم باهم سوار ماشین شدیم سعید هر بار که پشت چراغ قرمز می ایستاد میگفت وای نرگس خانم بزار سیر نگاهت کنم بزار بهت بگم چقدر دوست دارم من واقعا عاشقت شدم بعداز اینکه مادرم انقد اصرار داشت و تو منو نمیخواستیم بیشتر ناراحت میشدم و عشقم بهت بیشتر میشد یدفه ملتمسانه گفت ازت میخوام گذشته رو فراموش کنی داغ دل منم تازه نکنی ضمنا بدون گذشته تو جزیی از گذشته منه فکر نکنی بی غیرتم نه ؟ اینطور نیست ولی فکر کردن بهش دردی ازت دوا نمیکنه.بعد نزدیک خونه که شدیم سعید گفت حالا فقط به این فکر کن که تو دیگه مال منی و من تا ابد هواتو دارم یدفه آروم گفت نرگس توچشام نگاه کن و جوابمو بده ،بگو که توهم دوستم داری نمیدونستم در مقابلش چی بگم با خجالت گفتم باشه سعید من از این به بعد مال توام یهو گفت آخیش دلم آروم گرفت قربون دهنت که با حرفات شادم کردی وقتی از ماشینش پیاده شدم سعید خودشو یهو به حالت افتادن انداخت من ناخودآگاه گفتم وای یا علی چی شد ؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🦋 ⊰᯽⊱﷽⊰᯽⊱ 🦋
من مهـــــــسام 🧕یک دهه هفتادی عروسکــــــــساز✂️📍🧵
سازنــــــــده عروسک های دهــــــــه های مخـــــــــــــتلف🥰❤️
تو عروسک رویا هاتو تصور کن من به واقعیت تبدیلش میکــــــــنم🙋♀️💖✨️
💠تازه آموزش هم گزاشــــــــتم داخل کانالم بیا ببـــــــــــــــین🪡🧵✂️
https://eitaa.com/joinchat/1931674609Cee66b1fcc5
⊰᯽⊱┈─ ❊ ▣💜⃟ ❊╌─⊰᯽⊱
نوستالژی
🦋 ⊰᯽⊱﷽⊰᯽⊱ 🦋 من مهـــــــسام 🧕یک دهه هفتادی عروسکــــــــساز✂️📍🧵 سازنــــــــده عروسک های دهـــــ
عروسک وروجکشو دیدی🥺
https://eitaa.com/joinchat/1931674609Cee66b1fcc5
انقد قیمتش خوبه که تصمیم گرفتم عیدی برا بچه هام بخرمشون😍
اینم از تفریحات زمان ما🥴
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب
🔴 جواب ابلهان خاموشی ست
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد....
قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد:"جواب ابلهان خاموشی ست"
امثال و حکم-علی اکبر دهخدا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیا روزنامه دیواری درست میکردن؟
یادش بخیر چقد خوش میگذشت وقتی کلاس تعطیل میشد و جشن برگزار میشد...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #زندگی #قسمت_چهلوششم باورتون نمیشه ولی من واقعا سعید رو نمیشناختم اصلا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی
#قسمت_چهلوهفتم
گفت وای خدا فهمیدم که چقدر دوستم داری و به اجبار انتخابم نکردی! بعدش زد زیر خنده و گفت دیوونه هم خودتی واقعا مونده بودم به حرفاش بخندم یا نه اما هرچه بود از حمید شوخ تر بود. با ورودمون به خونه همه دست زدند حسین با دیدنم میخواست بیاد توبغلم عفت خانم خوشحال بود و دست میزد اما مامانم با چشمهای خیس جلو اومد گفت زینب جان انشاالله خوشبخت بشی اما یه چیزی ازت میخوام ،گفتم چی مادر ؟گفت تو رو خدا گذشته رو فراموش کن بسه هرچی غصه خوردی به الان فکر کن به حسین، به خودت، به سعید باشه ! گفتم باشه مادر باشه توراحت باش وفکر منو نکن ساعت چهارشد سعید با یه کت شلوار خیلی شیک که به تن داشت به خونه اومدو همه باهم راس ساعت چهار ونیم درمحضر حاضر بودیم اونروز روی صندلی نشسته بودم اما دلم اونجا نبود سعید خوشحال بودحرف میزد میخندیدو حسین تو بغلش بود گاهی به حسین میگفت بابا جیش نکنی رو لباسامون وهمه میخندیدن عاقد که کنارمون بود به سعید گفت الان لحظه مهمیه بچه رو بده به مادرش سعید میگفت یعنی بدم عروس عاقد رو گیج کرده بود زهره بچه رو از بغلش بیرون آورد وعاقد شروع کردبه خطبه عقد رو خوندن حشمت خانم با چشم گریون میگفت زینب جان سرعقدت برای همه دعا کن اما عفت رو خیلی دعا کن ،عفت واسه خاطر این عروسی از جونش مایه گذاشت هیچ کس اینو نفهمید،دیگه عاقد داشت تکرار میکرد وکیلم بنده منم با صدای بغص آلود گفتم با اجازه بزرگترا بعله.همگی با بله گفتن من دست زدن ولی باور کنید هممون قلباناراحت شدیم جای خالی حمید رو همه حس میکردن حتی خودسعید چشماش خیس شده بود اما عفت خانم انگار از اینکه سعید سر و سامون گرفته بود خوشحال بود بعد با صدایی گنگ به من میگفت بخند ،بخند حشمت خانم سرویسی که روز قبل بهمون داده بود رو از مامانم گرفت و گفت سعید جان اول اینو بنداز گردن خانمت ، آخه این سرویس خیلی خوش یُمنه و براتون خوشبختی و برکت میاره دلم گرفت گفتم اگر واقعا این سرویس انقدر خوش یُمن چرا زمانیکه با حمید عروسی کردم بهم ندادن یهو دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم سعید گردنبند سرویس رو به گردنم انداخت و انگشترش رو تو انگشت دست راستم کردبعد گفت میخوام انگشتری رو که خودم برات خریدم رو تو انگشت حلقه ات بکنم و با اشتیاق انگشتر رو تو دستم کرد بعدیک سرویس طلا بهم داد گفت دوست دارم همیشه دست و گردنت رو طلا بگیرم تو لایق بهترینهایی پدرشوهرم گفت سعید بهتره دیگه سورپرایزیت رو برای زینب جان روکنی ؟تا بقیه هم کادوهاشون رو بدند سعید بلند شدبه سمت خاله ملی رفت و از قول من که میگفتم خاله اونم گفت خاله اون مدارک رو بده خاله رفت یه کیف اورد توش یه سند منگوله دار بود داد دست سعید گفت بگیر پسرم اینم امانتیت سعید با سند به سمتم اومد گفت پاشو بایست ،با تعجب بهش نگاه کردم آخه انقدر شوخی میکرد که حرف راستشم نمیشدباور کرد ،گفتم پاشم ؟؟؟ گفت آره ،منم بلند شدم سند رو تو دستم گذاشت گفت نرگس خانم این سند یه آپارتمان دویست وپنجاه متریه که در بهترین نقطه تهران برات خریدم تو شمیرانات تقریبا نزدیک خاله هستیم اونجا رو با سلیقه خودم و خاله مبله کردم سعی کردم شیکترین لوازم رو برات بخرم اونو فقط خدا میدونه با خاله که چقدر زحمت کشیدم فقط امیدوارم توخوشت بیاد .من با تعجب نگاهش کردم بعد گفتم ممنونم لطف کردی ،سعید گفت لطف نبود وظیفه اس ...اما .....یه چیزی این وسط وجود داره که شاید خوشت نیاد ،اونم اینکه بابام برای همیشه تهران نمیاد اونا تو شهر خودشون میمونن فقط ما میریم بهشون سر میزنیم اخه حشمت خانم راضی نیست دخترش ازش دور بشه گفتم باشه وقتی نمیان دیگه زور نیست آخه پدرشوهرم تو شهرشون خیلی سرشناس بود ونمیتونست از اونجا دست بکشه.همه کادوها ردو بدل شد حسین وسط مجلس گریه میکرد خوابش می اومد مامان حسین رو بغل کرداومد جلو بهم گفت زینب من امشب بچه رو با خودم میبرم اگر سعید بهت گفت بریم خونه جدید توهم باهاش برو مبادا بگی نمیام!میدونی در خفای تو چقدربا خاله زحمت کشیده میگن خیلی خونه دیدنی شده قراره شب هممون رو ببره اونجا خونه رو ببینیم بعد هم بریم شام بخوریم پس دیگه آرامش داشته باش زینب جان !بخدا که بختت بلنده فقط سازش داشته باش بد قلقی نکن با سعید بساز بقیه اش درست میشه میدونم سختته اما بخدا سعید جای حمیدرو برات پر میکنه گفتم باشه مادر سعی میکنم.بعدش همگی به خونه جدید رفتیم به یه محله خیلی خوب یه جای خیلی شیک خیلی با صفا سعید در بین راه بهم میگفت امیدوارم از خونه اییکه مدتیه با خاله برات درست کردم خوشت بیاد.گفتم سعید من خونه دارم نیاز به اصراف نبود گفت هیچ وقت اسم اون خونه رو نیار اون خونه مال حسینه باید بزاریم برای آینده اش ،اگر دلت خواست می تونی اجاره اش بدی وپس انداز کنی برای خودش.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیکی کن و خوش باش به آرامش وجدان🤍
شبتون پر از نور و آرامش الهی🌙⭐️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
زن که شاد و سرحال باشه همهی اهل خونه شادن☺️
زن که شادباشه یعنی آرامش 🤩شوهرشم آرامش داره 😍
زن باید همه چی تموم باشه👌
زن باید بخودش برسه به پوستش به رحمش به اندامش🕺
روی لینک زیر بزن تا بهت بگم چیکار کنی 😉👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3976070197Cf070fbe42e
فرصتو از دست نده که دیگه گیرت نمیاد😜👆
🔴معتبرترین مرکز آنلاین ترک اعتیاد به انواع مواد مخدر و سیگار 🔴
🔻 آبرو داری، کارمندی،نمیتونی بری کمپ ؟
🔻 تحمل درد و خماری نداری؟
🔻 بارها ترک کردی اما بازم برگشتی ؟
✅ ایجاد بی میلی شدید در هفته اول✅
🍀کاملا گیاهی و بدون عوارض و بازگشت
✨ارسال و بسته بندی محرمانه👌
🔺 لینک کانال رضایت👇
https://eitaa.com/darmankadeShefa
🔺فرم نوبت دهی مشاوره👇
https://app.epoll.ir/36730325
☎️ 09120319625
😍از این رو به اون رو شو
✅ اینقدر با یه کرم صورتم خوب شـده
بـود که هـمـه فـکر میکردن چـه کار خاصی
برای صورتم انجام دادم👩🏻
ولی فقط یه کرم صورتم ونجات داد
❌تو هم یکبار برای همیشه مــراقبت از
پوست رواصولی یادبگیر و خودتو از هـدر
رفتن پولت نجات بده و از
داشتن پوستی زیبا لذّت ببری.👌👌
اینجا بیای دیگه نمیری،بیا تا کلی تغییرات ببینی👇💁♀
https://eitaa.com/joinchat/2547647201C249ad9bc0b