eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
اینم از تفریحات زمان ما🥴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🔴 جواب ابلهان خاموشی ست بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست. شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند. خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد. خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی. شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد. صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد. قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت. قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟ روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد.... قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟ صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت. قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!! ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد:"جواب ابلهان خاموشی ست" امثال و حکم-علی اکبر دهخدا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیا روزنامه دیواری درست میکردن؟ یادش بخیر چقد خوش می‌گذشت وقتی کلاس تعطیل میشد و جشن برگزار میشد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #زندگی #قسمت_چهلوششم باورتون نمیشه ولی من واقعا سعید رو نمیشناختم اصلا
گفت وای خدا فهمیدم که چقدر دوستم داری و به اجبار انتخابم نکردی! بعدش زد زیر خنده و گفت دیوونه هم خودتی واقعا مونده بودم به حرفاش بخندم یا نه اما هرچه بود از حمید شوخ تر بود. با ورودمون به خونه همه دست زدند حسین با دیدنم میخواست بیاد توبغلم عفت خانم خوشحال بود و دست میزد اما مامانم با چشمهای خیس جلو اومد گفت زینب جان انشاالله خوشبخت بشی اما یه چیزی ازت میخوام ،گفتم چی مادر ؟گفت تو رو خدا گذشته رو فراموش کن بسه هرچی غصه خوردی به الان فکر کن به حسین، به خودت، به سعید باشه ! گفتم باشه مادر باشه توراحت باش وفکر منو نکن ساعت چهارشد سعید با یه کت شلوار خیلی شیک که به تن داشت به خونه اومدو همه باهم راس ساعت چهار ونیم درمحضر حاضر بودیم اونروز روی صندلی نشسته بودم اما دلم اونجا نبود سعید خوشحال بودحرف میزد میخندیدو حسین تو بغلش بود گاهی به حسین میگفت بابا جیش نکنی رو لباسامون وهمه میخندیدن عاقد که کنارمون بود به سعید گفت الان لحظه مهمیه بچه رو بده به مادرش سعید میگفت یعنی بدم عروس عاقد رو گیج کرده بود زهره بچه رو از بغلش بیرون آورد وعاقد شروع کردبه خطبه عقد رو خوندن حشمت خانم با چشم گریون میگفت زینب جان سرعقدت برای همه دعا کن اما عفت رو خیلی دعا کن ،عفت واسه خاطر این عروسی از جونش مایه گذاشت هیچ کس اینو نفهمید،دیگه عاقد داشت تکرار میکرد وکیلم بنده منم با صدای بغص آلود گفتم با اجازه بزرگترا بعله.همگی با بله گفتن من دست زدن ولی باور کنید هممون قلبا‌ناراحت شدیم جای خالی حمید رو همه حس میکردن حتی خودسعید چشماش خیس شده بود اما عفت خانم انگار از اینکه سعید سر و سامون گرفته بود خوشحال بود بعد با صدایی گنگ به من میگفت بخند ،بخند حشمت خانم سرویسی که روز قبل بهمون داده بود رو از مامانم گرفت و گفت سعید جان اول اینو بنداز گردن خانمت ، آخه این سرویس خیلی خوش یُمنه و براتون خوشبختی و برکت میاره دلم گرفت گفتم اگر واقعا این سرویس انقدر خوش یُمن چرا زمانیکه با حمید عروسی کردم بهم ندادن یهو دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم سعید گردنبند سرویس رو به گردنم انداخت و انگشترش رو تو انگشت دست راستم کردبعد گفت میخوام انگشتری رو که خودم برات خریدم رو تو انگشت حلقه ات بکنم و با اشتیاق انگشتر رو تو دستم کرد بعدیک سرویس طلا بهم داد گفت دوست دارم همیشه دست و گردنت رو طلا بگیرم تو لایق بهترینهایی پدرشوهرم گفت سعید بهتره دیگه سورپرایزیت رو برای زینب جان روکنی ؟تا بقیه هم کادوهاشون رو بدند سعید بلند شدبه سمت خاله ملی رفت و از قول من که میگفتم خاله اونم گفت خاله اون مدارک رو بده خاله رفت یه کیف اورد توش یه سند منگوله دار بود داد دست سعید گفت بگیر پسرم اینم امانتیت سعید با سند به سمتم اومد گفت پاشو بایست ،با تعجب بهش نگاه کردم آخه انقدر شوخی میکرد که حرف راستشم نمیشدباور کرد ،گفتم پاشم ؟؟؟ گفت آره ،منم بلند شدم سند رو تو دستم گذاشت گفت نرگس خانم این سند یه آپارتمان دویست وپنجاه متریه که در بهترین نقطه تهران برات خریدم تو شمیرانات تقریبا نزدیک خاله هستیم اونجا رو با سلیقه خودم و خاله مبله کردم سعی کردم شیکترین لوازم رو برات بخرم اونو فقط خدا میدونه با خاله که چقدر زحمت کشیدم فقط امیدوارم توخوشت بیاد .من با تعجب نگاهش کردم بعد گفتم ممنونم لطف کردی ،سعید گفت لطف نبود وظیفه اس ...اما .....یه چیزی این وسط وجود داره که شاید خوشت نیاد ،اونم اینکه بابام برای همیشه تهران نمیاد اونا تو شهر خودشون میمونن فقط ما میریم بهشون سر میزنیم اخه حشمت خانم راضی نیست دخترش ازش دور بشه گفتم باشه وقتی نمیان دیگه زور نیست آخه پدرشوهرم تو شهرشون خیلی سرشناس بود ونمیتونست از اونجا دست بکشه.همه کادوها ردو بدل شد حسین وسط مجلس گریه میکرد خوابش می اومد مامان حسین رو بغل کرداومد جلو بهم گفت زینب من امشب بچه رو با خودم میبرم اگر سعید بهت گفت بریم خونه جدید توهم باهاش برو مبادا بگی نمیام!میدونی در خفای تو چقدربا خاله زحمت کشیده میگن خیلی خونه دیدنی شده قراره شب هممون رو ببره اونجا خونه رو ببینیم بعد هم بریم شام بخوریم پس دیگه آرامش داشته باش زینب جان !بخدا که بختت بلنده فقط سازش داشته باش بد قلقی نکن با سعید بساز بقیه اش درست میشه میدونم سختته اما بخدا سعید جای حمیدرو برات پر میکنه گفتم باشه مادر سعی میکنم.بعدش همگی به خونه جدید رفتیم به یه محله خیلی خوب یه جای خیلی شیک خیلی با صفا سعید در بین راه بهم میگفت امیدوارم از خونه اییکه مدتیه با خاله برات درست کردم خوشت بیاد.گفتم سعید من خونه دارم نیاز به اصراف نبود گفت هیچ وقت اسم اون خونه رو نیار اون خونه مال حسینه باید بزاریم برای آینده اش ،اگر دلت خواست می تونی اجاره اش بدی وپس انداز کنی برای خودش. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیکی کن و خوش باش به آرامش وجدان🤍 شبتون پر از نور و آرامش الهی🌙⭐️ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زن که شاد و سرحال باشه همه‌ی اهل خونه شادن☺️ زن که شادباشه یعنی آرامش 🤩شوهرشم آرامش داره 😍 زن باید همه چی تموم باشه👌 زن باید بخودش برسه به پوستش به رحمش به اندامش🕺 روی لینک زیر بزن تا بهت بگم چیکار کنی 😉👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3976070197Cf070fbe42e فرصتو از دست نده که دیگه گیرت نمیاد😜👆
🔴معتبرترین مرکز آنلاین ترک اعتیاد به انواع مواد مخدر و سیگار 🔴 🔻 آبرو داری، کارمندی،نمیتونی بری کمپ ؟ 🔻 تحمل درد و خماری نداری؟ 🔻 بارها ترک کردی اما بازم برگشتی ؟ ✅ ایجاد بی میلی شدید در هفته اول✅ 🍀کاملا گیاهی و بدون عوارض و بازگشت ✨ارسال و بسته بندی محرمانه👌 🔺 لینک کانال رضایت👇 https://eitaa.com/darmankadeShefa 🔺فرم نوبت دهی مشاوره👇 https://app.epoll.ir/36730325 ☎️ 09120319625
😍از این رو به اون رو شو ✅ اینقدر با یه کرم صورتم خوب شـده بـود که هـمـه فـکر میکردن چـه کار خاصی برای صورتم انجام دادم👩🏻 ولی فقط یه کرم صورتم ونجات داد ❌تو هم یکبار برای همیشه مــراقبت از پوست رواصولی یادبگیر و خودتو از هـدر رفتن پولت نجات بده و از داشتن پوستی زیبا لذّت ببری.👌👌 اینجا بیای دیگه نمیری،بیا تا کلی تغییرات ببینی👇💁‍♀ https://eitaa.com/joinchat/2547647201C249ad9bc0b
انگار دوبارہ روزِ دلخواہ رسید✨ نور از پسِ تارے شبانگاہ رسید🌝 برخیز و بخند و زندگے ڪن با عشق🌼 صبح دگرے دوبارہ از راہ رسید💛 سلام صبح یکشنبه تون قشنگ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
16.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی مادرت از بانکش بهت پول میداد و تو گم میکردی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز مهندس مبارک... - @mer30tv.mp3
4.88M
صبح 5 اسفند کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #زندگی #قسمت_چهلوهفتم گفت وای خدا فهمیدم که چقدر دوستم داری و به اجبار ا
بعد توحیاط خونه که رسیدیم ماشینش رو تو پارکینگ گذاشت و به همه گفت ببخشیدمیشه اول منو نرگس بالا بریم یه ده دقیقه بعد شما بیاین ؟ حشمت خانم گفت سعید! مادر ! منه پیر زن رو میخوای پایین بزاری ؟ بی حیا همه خندیدن بعد عفت خانم میگفت برو برو هردو با هم به سمت آسانسور رفتیم دلم هُری ریخت احساس کردم صورتم سرخ شد بعد کلید به در انداخت و در باز شد هیچوقت تو تصورم نمیگنجید، وسایل به اون قشنگی حقیقتا ندیده بودم تمام به زیباییچیدمان شده بود دونه دونه همه جارو بهم نشون داد وقتی در حموم رو باز کرد یه وان بود که داخلش پر از شیر بود گفت تو باید امشب تو این وان دراز بکشی و ریلکس باشیو قول بدی گذشته ات رو فراموش کنی گفتم سعید توبا من راه بیا تا بتونم فراموش کنم .گفت به روی چشمم حالا برو مثل پرنسس رو مبل بشین تا برم همه رو بیارم بالا بعد با خنده گفت قربونت تا من میرم اونا رو میارم در حموم رو قفل کن ،نمیدونم چرا به حرفش خندیدم بعد دوباره برگشت گفت نرگس خانم امشب به ما افتخار میدین اینجا بمونید.نمیدونم چرا ،ولی به سعید گفتم شب نه !نمی مونم آخه ما که هنوز آزمایش ندادیم سعید بدون اینکه اصرار کنه گفت حق با توئه من برم بگم بقیه بیان بالا همه با به به وچه چه از خونه دیدن کردن بعدش همگی با هم به یه رستوران رفتیم بعد از اینکه مراسم تموم شد مامان بهم گفت راستی سعید بهت نگفت شب بمون ؟ گفتم چرا گفت ولی گفتم نه ! با ناراحتی گفت خجالت نکشیدی دختر؟ سعید این همه برات خوبی کرده حالا میگی نه !منم سکوت کردم عفت خانم هم با حالت ملتمسانه آخر شب گفت بیازینب گفتم بعله گفت امشب برو خونه سعید. ما حسین رو نگه میداریم (البته با سختی حرف میزد )بعدهمه مهمونا گفتن ما شما رو میرسونیم سعید توچشمام نگاه میکرد منم گفتم باشه میرم همه دست زدن بعد همون موقع حاج محمود گفت زینب جان فکر نکنی که من براتون عروسی نمیگیرم ما باید سعیدرو تو لباس دومادی ببینیم منم گفتم باشه چشم همه مارو تا تو حیاط خونه رسوندن بقیه به خونه مامان رفتن و منو سعید هم وارد آپارتمان شدیم با کنجکاوی زیاد به اتاق خواب رفتم دیدم چندین دست لباس تو کمد و لباسهای راحتی تو کشو بود فورا لباسهامو در آوردم ولباس راحتی پوشیدم سعید ضربه ایی به در زد گفت میتونم بیام تو اتاق گفتم آره بیا تو ،بعد با رو در بایستی گفت من دوست داشتم تو بری حموم و توی وان شیر بخوابی بزار یک کم آرامش رو حس کنی دلم براش سوخت تو دلم گفتم قطعا اون شیر فاسد میشه بهش گفتم باشه میرم اما ازت یه خواهش دارم گفت بفرماگفتم بی زحمت امشب شما تو اتاق من نیا بگذار هرچیزی به وقت خودش اتاق بیفته دیدم سعید سرشوپایین انداخت و از اتاق بیرون رفت اول فکر کردم بهش برخورد بعد دیدم با یه حوله به اتاق برگشت و با حرص گفت بیا اینم حوله برو اون شیر رو استفاده کن تا خراب نشده من که از حرف خودم پشیمون بودم فورا به حمام رفتم و با یک دنیا غم تو وان دراز کشیدم وقتی از حموم بیرون اومدم دیدم سعید خونه نیست تمام اتاقهارو گشتم اما سعید نبود از کارو حرف خودم پشیمون شدم فهمیدم که از ناراحتیش از خونه بیرون رفته دوباره رفتم تو اتاق خودم و سر تخت خوابیدم نفهمیدم کی خوابم برده بود و اصلا متوجه اومدنش نشده بودم.صبح شده بود دیدم از تو آشپزخونه صدا میاد بلند شدم به سمت آشپزخونه رفتم ،سعید داشت میز صبحانه رو می چید خجالت کشیدم سلام کردم گفتم شما چرا زحمت کشیدی من درست میکردم سعید گفت علیک سلام خانم غر غرو بیدار شدین گفتم بله ببخشید اما من نفهمیدم اصلا کی خوابم برد بعد گفتم شما کجا رفتی و کی اومدی ؟ سعید گفت والا یه سر رفتم توخیابون تا شما راحت باشی و احساس ناراحتی نکنی ،الانم بیا صبحونه بخور بریم برای آزمایش چون قول دادم اول وقت برم گفتم آخه نباید ناشتا باشیم؟ گفت نه خانم اون برای آزمایش تالاسمی هست ماکه تورو میشناسیم بخور بریم هردومون رفتیم آزمایشگاه و از اونجا رفتیم خونه مامانم واقعا دیدن قیافه همه برامون جالب بود با ورود ماهمه دست زدندشادی میکردن مامان فورا اسپند دود کردمیگفت الهی خوشبخت بشین،حسین با دیدنم فورا پرید تو بغلم و اونجا بود که برای اولین بار به سعید گفت بابا عفت خانم اشکش اومده بود و خدارو شکر میکرد، وقتی حسین به سعید گفت بابا ! انگار باور کردم که دیگه سعید میتونه جای حمید روبرامون پرکنه روزها گذشتن سعید جواب آزمایش رو به دفتر خونه داد و همشون به شهرمون رفتن منو سعید رسما سال هفتادو هشت عقد کردیم و بعد از یک ماه یکشب پدرشوهرم زنگ زد گفت زینب جان آماده باش که میخوایم براتون عروسی بگیریم سعید دیگه نمیتونه منتظر بمونه، ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f