.
مگه نمیخوای تو مهمونیا بدرخشی و پوست صورتت برق بزنه 😇🤩
زن باید پوست صورتش مثل آینه باشه همینقدر صاف و شفاف 😍😍
تپل مپلی 😍😍
بدون لک وکک ومک😍😍
بدون چین وچروک😍😍
بیا اینجا بگم چکار کنی که از همه خوشگلتر بشی ☺️☺️👇
https://eitaa.com/joinchat/2761032505Cd3a0ab4a53
بدو بدو تا برش نداشتم 🏃♀️🏃♀️🏃♀️🏃♀️
.
18.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کروسان
تاحالا امتحان کردید ؟
با این دستور خمیرش رو درست کنید و لذت ببرید😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
591_36053064846356.mp3
2.25M
خوشگلای شمرون😍
احمد_آزاد 💋
شاد عالی عالی 👌👌👌
#نوستالژی🎙
٢٠ دقیقه رابطه زناشویی بدون قرص و اسپری
‼️بدون عوارض و کاملا طبیعی‼️
🟢درمان قطعی و دائمی اختلالات زناشویی زیر نظر درمانگر حکیم بهادر
☘️به راحتی زودانزالی و اختلال نعوظ را درمان کنید و به رابطه زناشویی طولانی و با کیفیت برسید علاوه بر این قوای جنسی شما تقویت میشود تا رابطه بین ١۵ تا ٢۵ دقیقه ای را تجربه کنید
⭕لینک کانال کلینیک تخصصی بهشت👇
https://eitaa.com/joinchat/3234857779C3f30b2db0d
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی
#قسمت_چهلونهم
منم حرفی نداشتم قرار شد اونها مقدمات عروسی روفراهم کنن و ما یک هفته زودتر به شهرمون بریم تا کارهای ازدواجمون رو انجام بدیم روز عروسی مشخص شد و همگی به شهرمون رفتیم سعید در بدو ورودمون به استقبالمون اومد و مارو به خونه خودشون برد عفت خانم میگفت باید حتما سعید رو تو لباس دومادی ببینم برای منم آرایشگاه رزرو کرده بودن قرار شد با سعید برم لباس عروس ببینم کارهامون رو انجام دادیم بلاخره روز عروسیم سر رسید من با زهره رفتم آرایشگاه مهمونای حاج محمود زیاد بودن اما ما خیلی شلوغش نکردیم ابراهیم هم مرخصی اومده بودبابام خوشحال بود مجتبی هم مثل من هنوز با این قضیه کنار نیومده بود.وقتی میخواستم برم آرایشگاه مجتبی بهم گفت زینب نمیدونم چرا فکر میکنم الان حمید داره به همه چی نگاه میکنه ،بعد گفت فکر نکنی میخوام دلتو بزنم یا ناراحتت کنم اما انقدر حمید خوب بود که یه کم فراموش کردنش سخته اما الهی خوشبخت بشی گفتم مجتبی این چیزا رو نگو من خودم به اندازه کافی ناراحتم بلاخره من به آرایشگاه رفتم و غروب که شد سعید به دنبالم اومد با دیدن حمید شوکه شده بودم چون لباس دومادی حمید رو تنش کرده بود و همون مدلی که آرایشگاه موهای حمید رو درست کرده بود، موهاشو درست کرده بود سعید تامنو دید گفت به به فرشته زیبا چقدر ناز شدی! امامن گفتم سعید چرا لباسهای حمید رو پوشیدی ؟مگر نه اینکه اون الان مُرده وشاید اینکار خوب نباشه گفت بخدا من بی تقصیرم مامان مریضه ازم خواست اینکارو کنم منم بخاطر دل اون انجام دادم گفتم اصلا شاید بد باشه سعید گفت تحمل کن بخاطر مامان چون ما دیگه داریم از پیششون میریم دیگه منم کوتاه اومدم اما تو دلم آشوب بود شهر ما کوچیک بود هر خبری خیلی زود توشهرمون می پیچید همه میدونستن عروس یک بچه هم داره وقتی من وارد سالن شدم حسین به شدت گریه میکرد بغل هیچکس نمی موند به ناچار مجبور شدم تو جمع مهمونها بغلش کنم خودم خجالت میکشیدم آخه منو چه به عروسی عفت خانم خوشحال بود مراسم به خوبی پایان یافت اما نگاه مهمونهای غریبه بدجوری روم سنگینی میکرد شب همگی به خونه حاج محمود رفتیم ،بابام مارو دست به دست داد وبا گریه به سعید گفت؛پسرم !من دخترم رو به خودت سپردم اگر ازش ناخدمتی دیدی باهاش مدارا کن خودت بهتر از هرکسی میدونی که دلشکسته اس. زیاد بهش سخت نگیر بعدهمگی به خونه داییم رفتن و حسین رو باخودشون بردن شب همه که رفتن حشمت خانم گفت پاشو عروس تو در این خونه مهمان ما هستی.اونشب منو سعید دیگه رسما زن و شوهر شدیم و زندگیه مشترکمون رو زیر یک سقف آغاز کردیم ،اونشب سعید به من قول دادکه بهترین زندگی رو برام بسازه عفت خانم فردای اون روز با سختی گفت کاش اینجا بودین تا من بتونم همیشه نگاهتون کنم گفتم مادرجان هروقت خواستی به تهران بیاگفت من مریضم و باید همینجا بمونم،فردای اون روز دوتایی باهم سر خاک حمید رفتیم هردومون گریه میکردیم سعید همون روز به حمید قول داد که منو حسین رو خوشبخت میکنه همش میگفت داداش نامردم اگه پسرت رو مثل بچه خودم بزرگ نکنم هی دستاشو روی سنگ قبر حمید میکوبیدو میگفت من قبل ازدواجت هیچ چشم داشتی به خانمت نداشتم مبادا فکر بد کنی خلاصه از اون روز به بعد ما همگی به تهران رفتیم سعید کارهاشو در تهران ادامه دادبرای حسین یه اتاق درست کردیم ،حسین انقدر به سعید اُنس گرفته بود که هیچکس باور نمیکرد سعید پدرش نباشه سعید خیلی مهربون بود،بعضی وقتا از اینکه انقدر برای جواب مثبت دادن بهش تاخیر کرده ناراحت بودم اما دیگه قسمتم همین بوددقیقا مهربونیش مثل حمید بودتقریبا هر روز به خاله ملی سر میزدیم یه وقتایی هم شام به زورنگهمون میداشت اینم بگم که وسایل خونه خودمو به مرور زمان به طور کل فروختیم هرچی پول بودیه حساب باز کردم برای حسین و تو بانک گذاشتم حسابی که فقط برای حسین بود تا بزرگ بشه وبتونه خودش استفاده کنه بعد خونه رو به پیشنهاد سعید اجاره دادیم و هرماه پولش رو تو بانک میزاشتیم سعید میگفت این خونه وبقیه پولهایی که تو داری سهم پدریشه و باید برای خودش باشه خیلی حساب و کتابش صاف بود و من از این موضوع لذت میبردم دیگه آرامش به زندگیم برگشته بود ولی یه هراس تو دلم بود اونم از خداحافظی های صبح و برنگشتنها طوری شده بودم که خاله بهم گفت یه دکتر روانشناس برو تا کمکت کنه همیشه فکر میکردم سعید اگر بره بیرون دیگه برنمیگرده با خودم می جنگیدم اما نمیشد نمیتونستم این وحشت رو از خودم دور کنم دکتر روانشناس هم رفتم بهتر شدم ولی خوب نشدم یک سال از ازدواجمون گذشت یک روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم حالت تهوع دارم همش بالا می آوردم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی
#قسمت_پنجاهم
سعید با نگرانی منو دکتر بُردبعد از کلی آزمایش مشخص شد که من باردارم حالا حسین دوساله بود و من از شنیدن این خبر شوکه شده بودم چون با سعید صحبت کرده بودم که تا چهار سالگی حسین بچه دارنشم اما کار خدا بود ودیگه نمیشد کاریش کرد سعید از خوشحالیش بال در آورده بودمنم راضی به رضای خدا بودم.گاهی از فکر کردن و مقایسه کردن زمان بارداریم با زندگی مشترک حمید راحت بودم دیگه نمیتونستم بگم حمید برام اینکارو میکرداون کارو میکرداما سعید برام سنگ تموم گذاشته بودهر روز صبح میز صبحانه چیده شده بود آبمیوه طبیعی میگرفت و کلی عزت واحترامم میکرد همه از شنیدن خبر بارداریم خوشحال شده بودن حاج محمود و عفت خانم بعد از شنیدن خبر بارداریم به تهران اومدن پدرشوهرم عفت خانم رو به دکترهای گفتار درمانی برده بود نمیشه گفت کاملا خوب شده بود اما خیلی بهتر شده بود رفتارش باهام خوب بود دیگه کینه گذشته رو ازم نداشت توخونمون پر شده بود از شادی دلخوش بودم مامان تو خونه خودش بود زهره هم زندگی عادی خودش رو داشت سربازی ابراهیم تموم شده بود دیگه هممون زندگیمون پر از آرامش بود منم تحت نظر پزشک بودم سعید بهم میگفت نرگس جان جنسیت بچه چه موقع معلوم میشه ؟ بهش گفتم من دوست ندارم جنسیت بچه ام رو زودتر بدونم ولی وقتی وارد چهار ماهگی بشم دیگه کاملا مشخصه ،اما سعید ملتمسانه گفت نرگس بخاطر دل من چهار ماهگیت برو سونو گرافی ببین بچه چیه زمان گذشت به چهارماهگی رسیدم سعید منو به یه مرکز سونو گرافی برد و ازشون خواست جنسیت بچمون مشخص بشه چقدر خوشحالی میکرد که بدونه جنسیت بچه چیه دکتر وقتی شروع به سونوگرافی کرد گفت بابا جونش چی دوست داشتی باشه ؟ سعید یهو بی محابا گفت پسرررررر و بعد خندید گفت شوخی کردم دکتر گفت خب خدا مرادت رو داد بچه پسره وسالم سعید یدفه اشکش ازگوشه چشمش اومد من گفتم وا یعنی تو انقدر واسه پسر خوشحال شدی؟سعید گفت نه نرگس جان من دوست داشتم که پسر من با پسرحمید دوتا برادر خوب بشن مثل خود ما ! که انقدر با هم خوب بودیم از الان هم بدون اسم پسرمون حمید هست باورتون نمیشه اون روز سعید چه پولی به این دکترا داد هی میگفت این مژدگانی پسرمه بعد به خانواده من زنگ زد که شب همه مهمون منین و هممون رو به رستوران بردو همون روز زنگ زد به پدرو مادرش میگفت خودم میخوام خبر خوب رو بهشون بدم و بگم حمید میخواد دوباره متولد بشه زمان به سرعت میگذشت از اون روز به بعد یه اتاق دیگمون رو برای بچه دومم درست کرد و یه سیسمونی کامل براش خرید و منتظر اومدن بچه شدیم حالا حسین دوساله نزدیک به سه سالگیش میشد و قرار بود که برادر کوچکیش به دنیا بیاد.همه چیز از قبل آماده شده بود، من هم آماده شده بودم برای یه زایمان طبیعیه دیگه عفت خانم وپدر شوهرم نزدیک زایمانم به تهران اومدن تا در کنار ما باشن عفت خانم میگفت از اینکه دوباره دارم مادر بزرگ میشم خیلی خوشحالم مخصوصا اینکه برای حسین داره یه برادر میاد و از تنهایی در میاد یک شب همه دور هم جمع بودیم منم شام درست کرده بودم داشتم با کمک سعید میز می چیدم که یهو احساس کردم خیس شدم بدون اینکه به کسی چیزی بگم کارمو انجام دادم گفتم حالا اتفاقی نیفتاده کیسه آبم پاره شده وقتی شام خورده شد هرکس به سمتی رفت اما من انگار دل و کمرم شروع به درد کردن گرفت ساعتها گذشت دردم بیشتر شده بود به سعید گفتم من دردم گرفته ،با ناراحتی گفت چرا بهم زودتر نگفتی ؟ گفتم الانم وقتش نیس اما تو در جریان باش سعید گفت نه همین الان بریم بیمارستان با اصرار سعید حسین رو پیش عفت خانم گذاشتیم و با هم به بیمارستان رفتیم دکتر تا منو معاینه کرد گفت باید بستری بشم سعید مادرمو خبر کرده بود حالم هرلحظه بدتر میشد ساعتها گذشتن بلاخره پنج صبح یه روز بهاری در سال هشتاد دومین پسرم بدنیا اومدبا دیدن چهره اش جا خورده بودم انگار حمید رو کوچیکش کرده بودن بخاطر این نعمت از خدا تشکر کردم چون زایمانم طبیعی بود همون روز ساعت دو مرخص شدم سعید برام سنگ تموم گذاشت شادی به خونمون اومده بودحسین به حمید حسادت میکرد و دائم میخواست اذیتش کنه سعید به شوخی میگفت این پسر حق داره تا مرز کشتنِ این بچه پیش بره برادر بزرگشه باید حالشو جا بیاره سعید یه تلنگر کوچک هم به حسین نزده بودحاج محمود به پسرها یکی یه قطعه زمین هدیه داد بهم گفت عروس جان درسته که الان حسین اسمن پسر سعیده اما هرچی به پسر سعید بدم به حسین هم میدم ،اون بچم هم حقی جداگانه در زندگی من داشته ، گفتم خدا خیرتون بده که بهترین لطف رو به بچه های من کردین
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💖 به نام خداوند؛ داناوتوانا 💖
📢باکمک طب نوین GMp اروپا درمانشو
🤱دوست داری فرزنددلبندت رودرآغوش بگیری ؟
زیر نظر وزارت بهداشت با سهمیه دولتی
❗️بدون IuI یا IVF کردن
❗️بدون طب سنتی رفتن
⛔️بدون قرص و آمپول شیمیایی
💖 با کمترین زمان و هزینه ممکن
عضو کانال کیلینیک صاحب الزمان شو
صاحب یک فرزند سالم وصالح شو
✨آیدی متخصص:
@Mahrokh_zannd
✨لینک کانال:
https://eitaa.com/joinchat/823329861Cdb1b1e772b
✨لینک دریافت نوبت مشاوره:
https://app.epoll.ir/58594575