نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_چهلونهم ننه هم بعداز شنیدن این حرفها از قابله حسابی عبوس
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_پنجاهم
هممون میدونستیم که مادرِ وارث همه کاره عمارت میشه.اما کاری ازدستم برنمیومد.هر کاری که به ذهنم میرسید برای حاملگی انجام دادم اما انگار خدا نمیخواست.ننه از دعـانویس برام دعا گرفته بود و میگفت شاید چشمت کردن که دامنت سبز نمیشه ننه.اما دعا هم تاثیری نداشت.وقتی خدا نخواددست به دامن هرکسی و ناکسی هم که بشی نمیشه.انگار ناف من رو با بدبختی زده بودن و باید برای داشتن کوچیکترین چیزاکه برای همه یه چیز عادیه برای من با التماس بدست بیاد.هرروزناامیدترازروز قبل بودم.عمارت برام به زندانی تبدیل شده بودکه تحملش سخت بودخونه آقام بدترازعمارت بود.هیچ جایی نداشتم که بهش پناه ببرم.همه جاپیچیده بودکه زن جمشیدخان حامله نمیشه.دهن به دهن میچرخیدجمشید هم این حرفارو میشنید اما به روی خودش نمیاورد.از جمشید دلسرد شده بودم.عاشقش بودم اما دیگه نمیتونستم عشقمو بهش ابراز کنم.غمی که توی دلم بود همه چیزو از زندگیم برده بودشورو شوق و عشقِ آتشینی که داشتم کم کم داشت شعـله اش کمتر و کمتر میشد.مدت ها بود دستم خوب شده بود و پارچه اش رو باز کرده بودم اما هنوز درد مبهمی توی دستم میپیچید و بهانه ای میشدتا سرروی زانوهام بزارم وبرای بدبختی خودم زار بزنم.انگار خانم بزرگ هم توجه و علاقش بمن کمتر شده بود.شایدحالا که نمیتونستم برای پسرش وارثی به دنیا بیارم ازم ناامیدشده بود.بارون بهاری میباریدو هوا ابری بود.جمشید بیرون از عمارت بود و من توی اتاق تنها بودم.به سرم زدکه برم زیر بارون تا شاید کمی آروم بگیرم.شاید بارون میتونست حالمو خوب کنه.روسری کلفتی انداختم روی شونه هام و از اتاق زدم بیرون.نم نم بارون روی گونه هام میخورد و سرزندگی رو توی رگهام تزریق میکردکاش میتونستم ساعتها زیر بارون بایستم و فـریاد بزنم.همه ی غمی که تو دلم بودو خالی کنم.اما انگار سهم من از زندگی فقط همین دردکشیدن ها بود.از بچگی زخم زبون شنیدم.چه برای شوهر کردنم و چه برای بچه دار شدنم.آهی کشیدم و گفتم:اینم سرنوشت منه.برگشتم توی اتاق.لباسام خـیس شده بود و مشغول عوض کردن لباسام بودم و توی افکار خودم بودم.نفهمیدم کی جمشیدوارداتاق شد.با دیدنش ترسیدم و جیغ ریزی کشیدم.لبخند کجی زد و گفت:چیه؟ترسناکم؟دستپاچه گفتم متوجه ورودت نشدم.جمشید با کنایه گفت خیلی وقته متوجه هیچی نیستی.باشنیدن این حرف جاخوردم.پس متوجه حال بدم بود و حتی سعی نمیکرد دلیلشو بفهمه.نمیخواستم حرفی پیش بکشم.حوصله ی بحث و جدل نداشتم.دیگه حرفی نزدم.نسرین کمی بدحاله و به عمارت اومده تا چندروزی اینجا بمونه.بانگرانی گفتم چرا؟چی شده؟با خـونسردی جواب ندادنمیدونم چشه.انگارجمشیدهم حوصله حرف زدن نداشت.بدون اینکه دیگه حرفی بزنیم جمشید وسایلش رو برداشت و از اتاق زد بیرون.پرده رو زدم کنار تا رفتنشو تماشا کنم.قلبم براش میتپید اما ازش دلخور بودم.هیچ وقت فکرشو نمیکردم اینقدر ازش دور بشم.توی افکارم غـرق بودم که دیدم جمشید و سودابه دارن توی حیاط باهم حرف میزدن.چند کلمه ای حرف زدن و جمشیدازعمارت رفت بیرون.سودابه اینجا چیکار میکرد؟بینشون چه حرفی رد و بدل شدقلبم داشت از جا کنده میشد.با بودن سودابه توی عمارت احساس خطر همه ی وجودمو میگرفت.مخصوصا حالا که بعداز این همه مدت بجه دار نشده بودم روی این موضوع حساستر هم شده بودم.میدونستم که نسرین خیلی تلاش کرده بود سودابه رو برای جمشید بگیره و جمشید قبول نکرده بود.تصمیم گرفتم از اتاق برم بیرون تا ببینم چه خبر و چرا سودابه به اینجا اومده.آماده شدم و به خودم رسیدم.بهترین لباسمو پوشیدم و از اتاق خارج شدم.هرچند دلم خون بود اما نمیخواستم ظاهرم اینو نشون بده.رفتم به اتاق نسرین تا حالشو بپرسم و ببینم چه خبره.نسرین و سودابه و خانم بزرگ مشغول حرف زدن بودن که من در زدم و وارد شدم. سودابه و نسرین و خانم بزرگ مشغول حرف زدن بودن که من در زدم و وارد شدم.با ورود من حرفشون رو قطع کردن.سودابه از جاش بلند شد و اومدم سمتم و باهم احوالپرسی کردیم.دختر زیبا و بر و رو داری بود.نسرین توی رختخواب بود و خانم بزرگ هم کنارش نشسته بود.خانم بزرگ مثل همیشه بامن رفتار نمیکرد و ازاین موضوع خیلی ناراحت بودم...علتشو میدونستم اما نمیتونستم حرفی بزنم.نسرین چپ چپ نگاهم کرد و من نزدیکش شدم و گفتم:چطوری نسرین؟خدا بد نده.چشماش رو برگردوند و گفت:بد نبینی.دیگه چیزی نگفت و من هم چیزی نپرسیدم.کنارشون نشستم و مشغول خوردن چایی شدم که عزیزه برام آورد.از حرفاشون حدس زدم که نسرین حاملست اما نمیخوان جلوی من حرفی بزنن.تا حرفشون به سمت حاملگی نسرین میرفت،نسرین برای مادرش چشم و ابـرو میومد و نمیذاشت حرفش رو ادامه بده.دلیل این کارشو نمیفهمیدم.شاید فکر میکرد چون من بچه دار نمیشم ممکنه بهش حـسادت کنم و چشمش بزنم.چون خیلی به اینچیزا اعتقاد داشت.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_چهلونهم عصبی از جاش بلند شد که منم پاشدم +یک روز خواستم اینج
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهم
از جام بلند شدم رفتم سمت بیرون هوای تازه که بهم خورد نفس عمیقی کشیدم .خبری از الوند نبود اما همه زنا رو ایوون جمع شده بود و داشتن پچ پچ میکردن بی حوصله عقب کرد کردم سمت خونه معلوم نبود اینبار موضوع بحثشون کدوم بدبخت بیچاره ای بود
یک گوشه نشستم که طیبه اومد تو اتاق
یک لیوان شیر گرم داد دستم و مشغول جمع کردن سفره شد باز با یاداوری ظهر اخمام رفت توهم
طیبه که از اتاق رفت بیرون ضربه ای به در خورد و گلبهار بعدم زر تاج سرشون اوردن تو
_گلاب
+بیاین تو
اومدن تو و زری در و پشت سرشون بست
_سلام چرا نیومدی بیرون؟
+سلام حوصله نداشتم چی شده
زری با خنده گفت
_برات یک خبرایی داریم که به حوصله بیای.
متعجب نگاهشون کردم
_چخبرایی؟
اومدن جلو و نشستن رو به روم زری با خنده گفت
_کاش میومدی بیرون و خودت میشنیدی
کلافه گفتم
+میگین یا نه
گلبهار و زری نگاهی به هم انداختن و زدن زیر خنده
زری سری تکون داد و گفت
_صبر کن من برات بگم مربوط به ترنجه...با شنیدن اسمش گوشام تیز شد
+ترنج؟
_اره دیشب الوند تو اتاق تو نبوده؟
به گلبهار نگاه کردم و با خجالت سری به نشونه منفی تکون دادم
+فقط دو یه ساعتی بعدش میره و باز دم صبح میاد
گلبهار اخماشو کشید توهم
_وا اخه چرا .. اصلا برای چی؟
زری گفت
+حالا میگیم بدات بعدا فعلا اینو گوش کن دختر .. دیشب که الوند از اتاق تو میزنه بیرون میره اتاق ترنج!
سرخ شدم و عصبانیت همه وجودمو گرفت
+ نگو از این طرفم ماهجانجان الوند و میبینه!
_خب
زری با چشمای گرد شده گفت
+خب؟ حواست کجاست ترنج و الوند عقد هم نیستن دختر فقط صی*ه ان اونم نه برای باهم بودن فقط چون تا مدتی که اینجاست گناه نداشته باشه
گیج شده گفتم
_اما بلاخره به الوند محرمه
+وای گلاب چقدر خنگی.کسی اهمیت نمیره به محرم بودنشون اونا عقد نیستن فکر کن دختر تو عقد ...
صداشو اورد پایین و گفت
+با شوهرش باشه ..
متعجب گفتم
_یعنی الوند و ترنجم این حکم و دارن؟
+اره دیگه خلاصه ماهجانجان دیدشون و تا نصفه شب بیرون اتاقشون وایستاده .. الوند که زده بیرون جلوشو گرفته
هیجان زده گفتم
_خب
+خب که خب دیگه دختر ..ماه جانجانم عصبی شده گفته قبل عقد ترنجم معاینه میشه و باید مثله گلاب تایید بشه از نظر دختر بودن، اگه غیر این باشه ازدواجی صورت نمیگیره ..
با دهن باز مونده به زری نگاه کردم
_دروغ میگی؟
+نبخدا ندیدی از صبح الوند چقدر داغونه تو خودشه ..
_ به خاطر اینه ؟
+اره دیگه دختر ..
گلبهار گفت
_ حالا چرا از اتاق تو میزده بیرون؟
نگاهش کردم اما جوابی بهش ندادم ..
منظورش چی بوده
یعنی الوند به خاطر همین انقدر بهم ریخته .. پس ترنج و انقدر دوست داره که میترسه از دستش بده
+گلاب کجایی
._چی؟
+کجایی داریم با تو حرف میزنیم ها
_حواسم نبود
زری پشت چشمی نازک کرد
_بله خب مشخصه. میگم ترنج از اتاقش بیرون نیومده زنهاهم جمع شدن دارن ازش غیبت میکنن از من میشنوی بیا بریم رو ایوون خوش میگذره ها
+حوصله ندارم زری بعدم الان ابروی من که بیشتر رفته!بیشتر تو خودم جمع شدم که زری متعجب گفت
_وا !! به توجه
گلبهار سری تکون داد
+راست میگه دیگه. همه با خودشون نمیگن الوند وقتی زن داره چرا باید از اتاق زنش یواشکی فرار کنه بره پیش نشونش
پس یا زنش یک زنی نیست یا دوستش نداره یا یک مشکلی داره زری رفت تو فکر و من بیشتر تو خودم جمع شدم فقط همین مونده بود بقیه بفهمن که همه فهمیدن حالا از امروز چطوری برم بیرون و تو چشم بقیه نگاهم کنم .چه حرفا که پشت سرم درنیاد.همینه دیگه میگن وقتی دختر گدا بشه زن خان .رو ایوون نشسته بودم و با چشمای تنگ شده به اتاق ترنج زل زده بودم ماهجانجان و الوند و ترنج رفته بودن تو اتاق و یک ساعتی میشد که بیرون نیومده بودن .چند باری بتول و فرستاده بودم که بره سر و گوشی اب بده و ببینه صدایی میاد یا نه اما هر بار که برمیگشت میگفت که خبری نیست و صدایی بیرون نمیاد .
بتول یکی از نوکرای خوش خدمت زری بود که سپرده بودش به من
کلافه سیبی برداشتم و شروع کردم به پوست کندن!خبر ترنج و الوند تو عمارت پیچیده بود و همه نگاها نسبت به منو ترنج تغییرکرده بود . من و که مسخره میکردن و به ترنجم به چشم یک فا** نگاه میکردن روزا داشت به بدترین شکل ممکنش میگذشت و انگار قرار نبود هیچ چیز اونجوری که ما میخواستیم پیش بره
الوند که اصلا منو باور نداشت و جدیدا به اینم شک کرده بود که من ماه جانجان و از خواب بیدار کردم و این داستان زیر سر منه!!نمیدونم واقعا ترنج و دوست داشت یا فقط داشت با من لجبازی میکرد اما دیگه طرفم نیومد که هیچی حتی برای شام و ناهارم اتاقشو از اتاق من سوا کرده بود کلافه بودم و اشفته شبا مدام خواب ارسلان و میدیدم و با کابوس مرگش از خواب میپریدم نمیدونستم باید چیکار کنم .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهلونه دیگه نه علی بود که آرومم کنه و نه سوسنی که براش درد د
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_پنجاهم
یه لحظه با دیدنش به خودم لعنت فرستادم که چرا ناراحتش کردم ،همونجا کنارش نشستم و سرم رو گذاشتم روی زانوهاش و دراز کشیدم مامان دستش رو روی موهام کشید که بغضم بیشتر شد ،با صدایی که غم و ناراحتی توش موج میزد شروع کرد باهام حرف زدن.از صداش میشد فهمید که چقدر خسته و درموندس چقدر غمگینه و کم آورده ،از زندگیش با بابا برام میگفت از سرنوشتش از همه ی سختی هایی که به تنهایی تحمل کرده بود ،از بدبختی هایی که تا بوده برای خودش و حالا هم برای من داشت میکشیدتموم مدت صدای بغض دارشو گوش میکردم و قلبم به درد میومد،با شنیدن اون حرفا از خودم بدم اومد، از اینکه باعث عذابش شدم ،مامان تازه میخواست طعم خوشی رو بچشه ولی من نذاشتم این همه سال با بدبختی زندگی کرد که آبروش حفظ بشه ولی من چیکار کردم رفتم توی خونه ی یه نامحرم.حالم از خودم بهم میخورد ،دلم میخواست زمان به عقب برگرده و برای مامان جبران کنم ،بتونم که کمی خوشحالش کنم و این همه ناراحتی رو ازش دور کنم مامان هیچوقت برای کسی از درداش نمیگفت ولی اینقدر دلش گرفته بود که از همه ی زندگیش برام گفت ،کاش میتونستم کاری کنم ،ولی افسوس که من فقط برای مامان بدبختی بودم ،ای کاش هیچوقت به دنیا نمیومدم مامان همیشه وقتی کاری انجام میداد میگفت هی مادر ای کاش منو به دنیا نیاورده بودی ،حالا میفهمیدم که چرا مامان همیشه اون حرفو میزد ،ای کاش مامان هیچوقت منو به دنیا نمیاورد،ای کاش من جای بابام مرده بودم،با شنیدن درد و دل های مامان غمم بیشتر شد ،من فقط نصف سختی هایی که مامان میکشید رو دیده بودم ،اونم فقط توی بچگیم که هیچی درک نمیکردم ،درک نمیکردم که چرا مامان شبا توی تنهایی میشینه و تا صبح اشک میریزه ولی حالا تازه درک میکردم و میفهمیدم که چقدر برای یه زن سخته که با چند تا بچه بیوه و آواره و تنها بشه ،تازه میفهمیدم که میگفتن سرنوشت مادر و دختر مثل همه،من هم مثل مامان سختی میکشیدم،روی خوش رو نمیدیدم و از بچه هام دور بودم و همیشه توی تنهایی هام برای خودم اشک میریختم،مامان ازم خواست که درباره اون خواستگاری که محسن گفت فکر کنم ،بهم میگفت دلم نمیخواد مثل من یک عمر تنها باشی و سرگردون ،آرزو دارم که شوهر کنی و یه زندگی خوب داشته باشی،اون لحظه بدون فکر فقط قبول کردم،با لبخندی زورکی سری تکون دادم و گفتم باشه ،بگو بیان خواستگاری و من باهاش ازدواج میکنم ،فقط بخاطر خوشحال کردن مامان قبول کردم ،اصلا حالم خوب نبود و فقط میخواستم یه جوری مامان رو خوشحال ببینم ،حاظر بودم تموم عمرم رو بدم ولی لبخند رو روی لبش بیارم و کمی از غم هاش کم کنم ،من خودم رو باعث این چشم های پر از درد میدیدم ،اون فقط برای من بود که عذاب میکشید ،مامان لبخندی زد و سرش رو پایین اورد و پیشونیم رو بوسید،، سرم رو از روی پاهاش برداشتم و سر جام نشستم ،مامان از جاش بلند شد و به سمت تلفن رفت و زنگ زد به محسن ،تموم مدت خیره بودم بهش که با ذوق با محسن حرف میزد و میگفت که من قبول کردم.محسن خیلی سریع اومد خونمون و زنگ زد به کیارش قرار گذاشت که همون شب بیان برای خواستگاری مامان دوباره به محسن گفت که دربارش تحقیق کنه و مطمئن بشه از همه لحاظ خوبه،، ولی باز هم محسن گفت که پسر خیلی خوبیه و نگارو خوشبخت میکنه،محسن رفت و سوسن رو با خودش آورد که کمکم کنه سوسن هی خودش رو بهم نزدیک میکرد و میخواست سر صحبت رو باهام باز کنه،، ولی من اصلا بهش توجهی نمی کردم و از کنارش بدون حرف و حتی نگاهی رد می شدم رفتم تو اتاق و لباسهامو عوض کردم و چادر رنگیمو سرم کردم هیچ حسی نداشتم اصلا خوشحال نبودم و فقط به خاطر خوشحال کردن مامان داشتم اون کارو می کردم ،،نمیدونم چطور می خواستم با اون مرد زندگی کنم فقط از خدا میخواستم کمکم کنه که بتونم دلش رو شاد کنم. مهمونا اومدن استرسم بیشتر شده بود،، خودم هم نمیدونستم که چیکار میکنم،، از یه طرف هم نمیتونستم که به حرفهای محسن هم اعتماد کنم این روزها به همه بی اعتماد و بد بین شده بودم خوب هر کسی هم جای من بود همین جور میشد محسن رفت و در رو باز کرد و مهمونا یکی یکی اومدن تو مامان و سوسن دم در ورودی ایستاده بودن و بهشون خوش آمد میگفتن سه تا خانم و یه آقا و پشت سرشون هم پسری با یه دسته گل اومدن تو،، بدون این که لبخندی بزنم به همشون سلام کردم پسره دسته گل رو به دستم دادگل رو ازش گرفتم و تشکری کردم،به سمت آشپزخونه رفتم و گل رو روی کابینت گذاشتم دور آشپزخونه چرخی زدم به دیوار کنار یخچال تکیه دادم و انگشتم رو توی دهنم کردم وشروع کردم به جویدن ناخن هام با اومدن سوسن توی آشپزخونه پشت چشمی براش نازک کردم و به سمت میوه ها رفتم و اونارو توی ظرف میوه خوری چیدم سوسن سینی چای رو جلوم گرفت دختره ی خودشیرین فکر کرده با این کارها من میبخشمش.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_چهلونهم یه لحظه انگار نمیتونست نفس بکشه و یهو نفس عمیق
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_پنجاهم
از تو کیفم هرچی پول توش بود به زنعمو دادم و گفتم کاش به من میگفتین چقدر روزگارتون سخته زنعمو آهی کشید و گفت حق گفتن هرکسی نون قلبشو میخوره قلبت بزرگه قلبت قشنگه با اخم رو به زن بابام گفتم فرشاد کجاست؟از من شرمنده بود و گفت خونه است
_ بگو فردا بیاد میخوام ببینمش چشمی گفت و بیرون رفتن تا جلوی درب اتاق رفتم حیاط خلوت میشد وخیلی ها رفته بودن از ایوان بالا به زنعمو نگاه میکردم و خیلی ناراحت بودم نمیتونستم اونطور ببینم دارن سخت میگذرونن .نگاهم به مهردخت افتاد که روبروش مردی رو دیدم که برای دیدنش اون مسافت برام مثل راه صدساله شده بود .همون قامت همون ابهت صورتش مملو از ریش بود و تارهای سفید بین اونا بود خیسی اشک رو روی گونه ان حس کردم و نرده ها رو چنگ میزدم مهردخت باهاش صحبت میکرد دلم لـرزید از اینکه اونا هر رو الان مجرد بودن عشقی قدیمی انگار داشت بینشون شعله میکشید.نتونستم جلوی خودمو بگیرم و لبموگاز گرفتم دلم میخواست یچی رو بشکنم داد بزنم خودمو خالی کنم.دست مهردخت رو دیدم که روی بازوی اردشیر نشست و هردو سرشون پایین بود حس میکردم اون عشق رو نسبت به اردشیر داشتم دوباره حس میکردم با گذشت دوسال هنوزم من عاشقش بودم هنوزم دیونه اون بودم به اسمون خیره شدم و زیر لب گفتم خدایا به قلبم ارامش بده قلبم انگار داشت میترکید و تحمل نداشت.پله ها رو پایین رفتم و پاهام یاری ام نمیکرد تا اون فاصله کم بود و صدای پدرم که از دور گفت خاتون بابایی؟اردشیر رو متوجه من کرد سرشو به سمت صدا چرخوند و بالاخره منو دید بالاخره دید که دارم نگاهش میکنم شاید نمیدونست تا اونموقع که منم اونجا هستم لبخندی زدم و خودمو جمع جور کردن جلوتر رفتم و سلام کردم مهردخت کنار کشید و اردشیر مات دیدن من بود من کنار خانواده پدرم احترام یاد گرفته بودم گفتم سلام اردشیر خان خشکش زده بود و نگاهم میکرد رو بهش گفتم تسلیت میگم کلمه ای نمیگفت و فقط نگاهم میکرد پدرم نزدیکمون اومد و گفت اردشیر خان خیلی سرشون شلوغ بود فرصت نشد بگم خاتون هم با من اومده مهردخت لبخندی زد و گفت شما دختر خاتون هستی نوه خاتون خاله اردشیر ؟با سر گفتم بله اردشیر چشم هاشو چندبار باز و بسته کرد و گفت ببخشید یه لحظه نمیدونست چی باید بگه و ادامه داد خوش اومدی خاتون . پدرم گفت خاتون من میرم بخوابم تو کجا میخوابی!مکث کردم و کفتم تو اتاق اردشیر تعجب تو صورت پدرم و مهردخت نشست و با لبخند گفتم منظورم اینه اونجا پیش دخترای اردشیر خان!!!پدرم لبخندی زد و گفت باشه عزیزم جلو اومد سرمو بوسید و نزدیک گوشم گفت مراقب خودت باش.من همین جا هستم شب بخیر گفت و اردشیر اشاره کرد راهنماییش کنن مهردخت نگاهی به من کرد و گفت چرا زحمت کشیدین این همه راه اومدین شنیده ام شیراز هستین ؟بی توجه به سوالش رو به اردشیر گفتم دخترا کجان ؟!به بالا اشاره کرد و گفت اونجا
_ منو میبری پیششون ؟مهردخت با اخم گفت شما برو من با اردشیر فعلا صحبتمون طول میکشه رو به اردشیر گفتم وقت برای صحبت زیاده
_ وا داریم صحبت میکنیم حرفهای ما مهمه اردشیر گفت صبح صحبت میکنیم مهردخت و به من اشاره کرد و گفت دخترا سوپرایز میشن کنار هم به سمت بالا رفتیم هیچ کدوم جز نفس کشیدن کاری نمیکردیم ولی لبهامون انگار میخندید دلم که واقعا میلرزید روبروی در اتاق رسیدیم و گفت خیلی خوبه که اومدی دخترا خوشحال میشن دستم رو دستگیره بود و گفتم شما چی خوشحال شدی ؟نگاهم نمیکرد و گفت بفرما داخل دستگیره رو فشار ندادم و گفتم جواب نمیدی ؟ از دیدن مهردخت خوشحال شدی ؟دستشو جلو اورد روی دستم فشرد و درب رو باز کرد دخترا به من نگاه کردن و بزرگترا اول منو شناختن زانو زدم و به سمتم حمله ور شدن تو بغلم پریدن و سر و صورتمو غرق بوسه کردن اردشیر به درب تکیه داده بود و نگاهمون میکرد هنوز بوسه هاشون تموم نشده بود که سر چرخوندم و دیدم رفته چقدر بی رحم بود شاید واقعا این عشق یه طرفه بود .به پشت پنجره رفتم و دیدم که با مهردخت به سمت اتاق خاله توبا رفتن نتونستم جلوی اشک هامو بگیرم و دخترا کنجکاو میپرسیدن چی شده و من فقط بیصدا اشک میریختم طاهره برامون رختخواب انداخت و دخترا دورم خوابیدن.طاهره نشست و گفت از خونه پدرت برام تعریف کن خانم دراز کشیدم و گفتم اردشیر خوابیده؟دلخور شد که جواب ندادم و گفت بله تو اتاقشه
_ مهردخت کجاست ؟
_ اوتا تو اتاق مهمان چرا میپرسی ؟بلند شدم و گفتم میخوام با اردشیر حرف بزنم با تعجب گفت این وقت شب سواد ندارم ولی ساعت رو نگاه کردی خانم ؟پتو رو کنار زدم و گفتم مراقبی کسی نبینه تا برم ؟شونه هاشو بالا داد و گفت صبح حرف بزن خانم!!
_ خوابم نمیبره.ناچار بلند شد و گفت صبر کنید اول من برم ببینم کسی نیست بیرون رفت و طولی نکشید که برگشت و گفت اروم برو
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_پنجاهم
هنوز از آرش به خاطر حرف هایی که زده بود دلچرکین بودم و دیگر به برگشتن آرش به زندگیم فکر نمی کردم.هر چند هنوز هم ته دلم دوستش داشتم و گاهی دلم برایش تنگ می شد. دلم برای آرشی که در ذهنم ساخته بودم تنگ شده بود. ولی باید قبول می کردم آن آرش عاشق که من برای خودم ساخته بودم اصلا وجود نداشت. آرش واقعی آن کسی بود که زن و بچه اش را تنها و بی کس رها کرد و به دنبال یک زن دیگر رفته بود.تازه لیوان چایم را از توی سینی برداشته بودم که زنگ در خانه زده شد. خاله اخم کرد. پرسیدم:
- کسی قرار بود بیاد؟خاله از کنار آذین بلند شد و به سمت در رفت.
- حتماً رباب خانمه.آهی از سر خستگی کشیدم. حوصله رباب خانم را نداشتم. حتماً با دیدن من می خواست به خاطر طلاقم از آرش سوال پیچم کند. به اتاق رفتم تا مانتویم را روی تیشرت کهنه ام که به خاطر کار کثیف هم شده بود، بپوشم. وقتی به هال برگشتم از دیدن آرش در کنار دختر لاغر اندامی که لباس های مارک دار و گران قیمتی به تن داشت شوکه شدم. آرش اینجا چکار می کرد؟ مگر خاله نگفته بود، آرش و نازنین فقط آخر هفته ها به خانه اش می آیند؟ آب دهانم را قورت دادم و به آرش و نازنین که تازه وارد خانه شده بودند، نگاه کردم. فک آرش با دیدن من به هم فشرده شد و پوزخندی گوشه لب های نازنین نشست.نازنین اصلاً شبیه دختری که تصور می کردم نبود. نه قد بلندی داشت. نه پوستی سفید و نه چشم هایی رنگی. هیچ ویژگی خاصی در نازنین نبود. هم قد من بود با پوستی گندم گون و چشم هایی که انگار عادت داشت همه را از بالا نگاه کند.
آذین با دیدن من آرش را نشان داد و داد زد:
- بابا، بابا. مامان بابا اومدنگاهم به چهره آرش که از خشم کبود شده بود، افتاد. به سمت آذین رفتم و دستش را گرفتم.
- بیا بریم مامان. باید بریم خونه.آذین خودش را به سمت آرش کشید.
- نه می خوام بیم پیش بابا.آرش سرش را به سمت دیگر چرخاند.حتی حاضر نبود به دخترش نگاه کند.واقعاً دلیل این همه کینه و عداوت را نمی فهمیدم؟ یعنی واقعاً از آذین بدش می آمد یا به خاطر نازنین بود که حتی حاضر نبود به آذین نگاه کند؟ آذین را توی بغلم گرفتم و با عجله به اتاق رفتم و لباس خودم و آذین را عوض کردم. باید هر چه زودتر از این خانه می رفتم.وقتی دوباره پا داخل هال گذاشتم نازنین مانتو و روسریش را در آورده بود. موهای رنگ شده اش را دورش ریخته بود و با یک تاب بندی خوشرنگ توی بغل آرش نشسته بود.آرش هم دستش را دور شانه ی نازنین حلقه کرده بود و سعی می کرد به من و آذین نگاه نکند.به سمت خاله که با اخم هایی در هم رو به روی آرش و نازنین نشسته بود، گفتم:
- خاله جان با اجازه ما دیگه بریم.نازنین از جایش بلند شد و به سمتم آمد.
- قبل از رفتن یه کم شیرینی بخورید.تازه متوجه جعبه شیرینی که در دست نازنین بود، شدم. نازنین یک قدم به من نزدیک تر شد و با چشم هایی خمار شده و لحنی پر از عشوه و ناز گفت:
- شیرینی بچه دار شدن من و آرشه خشکم زد. آرش و نازنین داشتند بچه دار می شدند. قلبم از درد و اندوه پر شد. برای بچه دارشدن از نازنین شیرینی خریده بود و به دیدن مادرش آمده بود در صورتی که وقتی فهمید از من بچه دار شده دعوا راه انداخت و از خانه قهر کرد.نازنین خندید و دندان های لمینت شده اش را به نمایش گذاشت.
- تازه جواب آزمایش رو گرفتیم. گفتیم اول از همه به مامان آرش خبر بدیم. نمی دونستیم مهمون داره.کلمه مهمان را با تمسخر ادا کرد. خاله سرخ شد.
- لابد برای مهمون دعوت کردن تو خونه ی خودم هم باید از تو اجازه می گرفتم.نازنین باز خندید.
- این چه حرفیه مادر جان. شما هر وقت دوست داشتید می تونید خواهرزاده و دخترش و خونتون دعوت کنید.آذین را دختر من خوانده بود. می خواست بگوید آذین را به عنوان بچه ی آرش قبول ندارد. خاله لب های چروک خورده اش را بروی هم فشار داد و با غضب به نازنین نگاه کرد.
- آذین نوه ی منه.نازنین دستش را روی شکمش گذاشت.
- نوه تونم ایشالله تا چند ماه دیگه بدنیا میاد و با چشم هایی براق و لبخندی پیروزمندانه نگاهم کرد. نباید از خودم ضعف نشان می دادم. به زور لب هایم را از دو طرف کشیدم و با صدایی که سعی می کردم شاد به نظر برسد، گفتم:
- مبارکتون باشه. ایشالله زیر سایه مادر و پدر بزرگ بشه.نازنین جعبه را توی سینه ام فرو کرد.
- شیرینی برنمی دارید؟چشم در چشم نازنین جعبه را عقب زدم.
- نه ممنون. اهل شیرینی نیستم.نازنین با ناز خودش را عقب کشید. خاله نگاه از نمایشی که نازنین راه انداخته بود، گرفت و رو به آرش گفت:
- امروز از سحر خواستم بیاد دوباره با من زندگی کنه.از شدت تعجب در جای خودم خشک شدم.خاله چه می گفت؟با او زندگی کنم؟بقیه هم حال روزی بهتری از من نداشتند.رنگ آرش از شدت خشم سیاه شد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_چهلونهم و من برای اولین بار رفتم توی باغ اون طرفی که درخت های
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_پنجاهم
اون روز نریمان همراه من و خانم اومد توی گلخونه و آستین هاشو بالا زد و کلی گلدون جابجا کرد ودر حالیکه با هم می گفتن و می خندیدن خاک بعضی ها رو عوض کردن تا خانم گفت نریمان چرا اینقدر زنت زار و زرده ؟ انگار جون نداره حرف بزنه اولش که رفتیم خواستگاری اینطوری نبود سر حال و سرخ و سفید بود نریمان گفت از بس مامانش برای عروسی حرص و جوشش میده پ والله اصلا قرارمون این نبود ولی مامانه فکر می کنه من سر گنج قارون نشستم همه چیز رو از بهترین ها و گرون ترین جا ها می خواد خیلی چیزا اصلا خریدنش یا انجامش بی مورده ولی به ثریا میگه و اونو مجبور می کنه که منو وادار کنه خب ثریا خودشم موافق نیست و داره اذیت میشه این عروسی تموم بشه من یک نفس راحت می کشم مادر که ندارم بابا هم عین خیالش نیست هنوزم مشفول کارای خودشه انگار نه انگار که عروسی پسرشه عمه سهیلا هم که خودش یک سر داره هزار تا سودا موندم دست تنها با این همه خواسته های بجا و نابجای مادر ثریا از کار و زندگی افتادم خانم گفت خُلی به خدا نباید تن در بدی از همون اول شل به قلم دادی اصلا همون مهمونی اونشب برای چی بود ؟که مامان ثریا خانم پُز بده که من اینو خریدم اونو خریدم ؟ نتونستم طاقت بیارم و گفتم والله خرج این مهمونی بیشتر از چیزایی که خریدین شده آخه مگه چه خبر بود برای چی تو این همه خرج کنی که اونا پُز بدن اگر راست میگن خودشون خرج مهمونی رو می دادن حالا توام زیاد به ثریا نق نزن دختر خوبیه بزار عروسی بگیرین و به خوشی تموم بشه نصف راه رو رفتی چیزی نمونده اون دونفر با هم سرگرم کار بودن و منو فراموش کردن آروم و بی صداآبپاش رو برداشتم و از گلخونه رفتم بیرون خیلی دلم تنگ بود برای خونه برای خانجون و فرهاد و فرید و حتی مامانم و یحیی که هر وقت بهش فکر می کردم محال بود بغض نکنم و اشکم سرازیر نشه به گلدون های بیرون رسیدم و اونا رو آب دادم و فکر می کردم کاش الان عروسی منم نزدیک بود کاش منم می تونستم برای یحیی ناز کنم و اینو بخوام و اونو بخوام و درد زن عموی منم همین می شد و دامن منو لکه دار نمی کرد اون روز توی ایوون سه تایی ناهار خوردیم و خانم رفت بخوابه و نریمان هم چند تا جعبه میوه گذاشت توی ماشین و رفت تا پنجشنبه دیگه خیالم راحت بود که مامان بی پول نیست و حسابی به کارای خانم و اون باغ رسیدگی کردم روز بعد حدود ساعت پنج بعد از ظهر بود که خانم لباس پوشیده و آماده از اتاق اومد بیرون و گفت پریماه برو لباست رو عوض کن می خوام بریم جایی گفتم کجا خانم ؟ با تندی گفت صد بار بهت گفتم سئوال نپرس گوش کن گفتم برای این می پرسم که شاید من لباس مناسب جایی که می خوایم بریم رو نداشته باشم یعنی با خودم نیاوردم گفت میریم خرید زود باش احمدی که بشدت از من شاکی بود ماشین رو آورد جلوی عمارت و سوار شدیم و به محض اینکه راه افتاد گفت خانم شما تکلیف منو روشن کنین خودتون منو راننده استخدام کردین ولی پریماه منو وادار کرده که به باغ برسم خانم گفت پریماه خانم تو چقدر بی تربیتی پریماه الان کدبانوی این خونه اس باید به حرفش گوش کنی.احمدی خیلی وقته از خبر چینی هات و خاله زنک بازی هات خبر دارم دیگه کلافه ام کردی اگر به روت نیاوردم برای اینه که توانش رو ندارم می دونی چرا این همه توی کار همه فضولی می کنی برای اینه که بیکاری یکم تن به کار بدی خسته میشی فکت این همه نمی جنبه اگر پریماه خانم ازت شکایت داشته باشه و راضی نباشه بیرونت می کنم شنیدی تا ما رو می بری و میاری یک کلمه حرف نمی زنی من حالم مساعد نیست اون زمان تازه خیابون پهلوی داشت رونق می گرفت و این اواخر آسفالت شده بود و بوتیک هایی از لباس های شیک و کم نظیر باز شده بود خانم فقط منو برد توی یکی ی از اونا و چند دست لباس برام خرید در حالیکه بشدت مخالف بودم نمی خواستم که سیاه رو از تنم بیرون بیارم گفتم من خودم لباس های خوبی دارم آقاجونم تا وقتی بود همه چیز برام می خرید باور کنین نمی خوام ولی اون می گفت که این یک رسم خوبه کسی که دلشو نداره سیاه رو از تنش در بیاره براش لباس میخرن شاید سر ذوق بیاد من دیگه دلم از این لباس های تو تیره شده نمی خوام سیاه بپوشی.
بعد منو برد توی یک بستنی فروشی خیلی شیک که بستنی های مخصوص داشت با هم خوردیم و برای آقای احمدی هم خریدیم ولی از جایی که ماشین نگه داشته بود یکم دور بودیم و این فاصله رو خانم خیلی به زحمت اومد و توی ماشین حالش بد شد نفسش به شماره افتاده بود و پره های دماغش یک طوری باز شده بود که من واقعا ترسیدم هر چی می گفتم بریم دکتر می گفت صبر کن الان خوب میشم و به احمدی دستور داد برو خونه خب اون یک طوری حرف می زد که نمیشد روی حرفش حرف زد
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f