#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهوششم
+ گلاب .. ماهجانجان فرستادم دنبالت .گفت که باید برم زنمو بیارم
_پس باید از ماهجانجان تشکر کنم
بازومو گرفت و برم گردوند سمت خودش .صورتش توهم بود
+ماهجانجانم نمیگفت من خودم میومدم سراغت ...
_مهم نیست الوند ..
+من تاحالا جلوی بقیه باهات بدرفتاری کردم ؟
_نه اما الان مهم نیست
+چرا
_چی چرا؟ ظهر خانواده ترنج اومدن و چیزی که نباید و فهمیدن .. دیگه لازم نیست وانمود کنی که من برات مهممو زنتم و .
+من وانمود نمیکنم
نیشخندی زدم ...
_اره تو کاری که میخوای و میکنی .. هیچ چیزم برات مهم نیست
+گلاب من دیشب بهت گفتم بیا باهم بریم تو خودت نیومدی ...
_باشه
+خوشم نمیاد با من اینجوری حرف بزنی
_چشم خان ببخشید ...
عصبی بازوهام گرفت و تکونم داد ..
+داری روانیم میکنی گلاب تو چرا انقدر سرتقی
جوابی بهش ندادم که دوباره چونمو گرفت و سرمو گرفت بالا
_ گلاب دارم با تو حرف میزنم پس به من نگاه کن
+حرف نمیزنی اتیش میزنی ...
_تو خودت نخواستی که با من باشی
+من نخواستم؟ تو چی فرصتی به من دادی
_گلاب بهت گفتم بهت اعتماد ندارم به من ثابت کن خودتو
+چجوری؟چجوری بهت ثابت کنم وقتی هیچ وقت نمیدیدمت .. تو حتی شب از اتاق من فرار میکردی..تو میرفتی و من مجبور بودم به بقیه جواب پس بدم .من مجبور بودم نگاه سنگین این و اون تحمل کنم .از هر جای این عمارت کوفتی رد میشم یک نفر داره میگه دختره بیچاره ..دختره بدبخت شوهرش ازش فرار میکنه میره پیش نشونش.حتما یک عیب و ایرادی داره دیگه همینه دیگه دختر گدا که بشه عروس خان عاقبتشم همینه .تحملم و از دست دادم و بغضم ترکید الوند مات شده نگاهم میکرد و ازش رو گرفتم که چشمای اشکیمو نبینه
+گلاب من اصلا نمیخواستم که .. که اوضاع اینجوری بشه .. فقط میخواستم ازت مطمئن بشم .با عصبانیت برگشتم سمتش و توپیدم بهش
_به من فرصت دادی؟ تو کی به من فرصت دادی که من بخوام خودمو ثابت کنم کی؟از صدای بلندم جا خورد اومد جلو
سرمو رو بازوش گذاشتم و گریه کردم ..نمیدونم چرا اما انقدر دلم پر بود که احتیاجی به نقش بازی کردنم نبود فقط گریه کردم ده دقیقه ای گذشته بود که دستی به چشمام کشیدم .سرمه چشمام ریخته بود و صورتم کثیف شده بود .الوند سکوت کرده بود و حرفی نمیزد با دستمال صورتم و دور چشمام و تمیز کردم .
+گلاب
نگاهی بهش انداختم که گفت
_من نمیخواستم انقدر برات مشکل درست کنم اما هر وقت که نزدیک میشدم تو رفتار بدی داشتی احساس میکردم ازم متنفری و اینکه ازت دور باشم هم برای تو بهتره هم من.من نمیخواستم اذیت بشی گلاب .. چند باری اومدم طرفت اما ..روی خوشی از تو ندیدم ...
چند لحظه سکوت کرد و گفت
+من بیرون منتظرتم اماده شدی بیا
از اتاق رفت بیرون و لبخند نشست رو لبم .. این سری جواب داد .. هیچ دلم نمیخواست این موقعیت و از دست بدم پس باید کوتاه میومدم و حرفی نمیزدم .دوباره سرمه کشیدم به چشمام و چارقدم و مرتب کردم
ترنج امشب چه حالی میشد وقتی همه برای صحبت عروسیشون جمع بودن و الوند کنار من مینشست ..
از اتاق رفتم بیرون و نگاهی به دور و بر انداختم که الوند اومد طرفم ...
_اماده ای؟
اروم جواب دادم
+بله
_بریم دیر شده همه جمعن
رفتیم سمت اتاق مهمان که اخر عمارت بود و فقط موقع مهمونیا ازش استفاده میشد از پشت شیشه های رنگی داخل دیده نمیشد با الوند وارد شدیم که همه نگاها برگشت طرف ما .با دیدن اتاق فقط یاد دفعه هایی افتادم که با گلبهار دوتایی اتاق به این بزرگی و جارو میزدیم و کمرمون میگرفت .الوند سلام کلی گفت و اخماشو کشید تو هم .منم به تبعیت از الوند فقط سلام دادم مامان لبخند رو لباش بود و با غرور به ما نگاه میکرد فرخ لقا اما با عصبانیت خیره من بود ...ترنج کنار زنی که بهش میخورد مادرش باشه نشسته بود خیره ما بود .ماه جانجان که بالای سفره نشسته بود گفت
+خوش امدین .منتظرتون بودیم بشینین
کنار الوند یک جا نشستیم و ترنج همچنان خیره صورت الوند بود .الوندم فقط اخم کرده بود و با کسی حرف نمیزد به خواست ماهجانجان همه مشغول شدن و الوند بشقاب و از پلو پر کرد و گذاشت پیش روم.بی اختیار لبخند نشست رو لبام و زیر لب ازش تشکرد کردم
سنگینی نگاه بقیه رو روی خودم احساس میکردم و این حس خوبی بهم میداد که الوند داره بهم توجه میکنه اونم جلوی بقیه.لبخندی زدم و با ارامش مشغول غذا خوردن شدم .یکم تو سکوت گذشت که مامان ترنج گفت
+ به نظرم بساط عروسی و هر چی زودتر به پا کنیم به اندازه کافی این دوتا جوون و منتظر گذاشتیم..خان نگاهی به مامان انداخت که اخماش توهم بود نمیدونستم مامان چجوری اینکار و کرده بود اما خان به کل تغییر کرده بود اصلا شده بود برده و مطیع مامان .عاشق و شیفته اش بود،مطمئن بودم اگه مامان به خان میگفت خان اصلا اجازه نمیداد که این عروسی سر بگیره..
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهوششم + گلاب .. ماهجانجان فرستادم دنبالت .گفت که باید بر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهوهفتم
ماه جانجان به جای خان جواب داد
+ همون تاریخی که معین کردم خوبه تا اون موقع بقیه کارا رو هم انجام میدیم!
مامان ترنج صورتش رفت توهم
ترنج خودش گفت
_ ماه جانجان کاری نیست که از اون گذشته الوند هم نمیتونه دیگه..
با نگاه تند ماه جانجان ساکت شد لبخندی زدم که الوند لیوان دوغی به دستم داد که از نگاه تیز ماهجانجان دور نموند!
پدر ترنج گفت
+ بعد از ازدواجتون زمینای بالای ده من که به اسم ترنج میشه مال تو الوند میدونی که اون زمینا خیلی می ارزه!
برای اینکه یکی بیاد دخترشو بگیره داشت بهش رشوه میداد
الوند سری تکون داد
_ میخوام که حواستو خوب جمع کنی یک روز باید بشینیم درموردش باهم حرف بزنیم ...
+ بله حتما
چه چیزا باج نمیداد که دخترش بی شوهر نمونه ترنج با غرور و افتخار سرشو گرفته بود بالا ...کم و بیش صحبت راجب عروسی الوند و ترنج بود و من فقط حرص میخوردم و دلیل این حرص خوردن رو هم نمیفهمیدم...
من هیچ علاقه ای به الوند نداشتم چرا باید دلم نخواد که الوند با یکی دیگه ازدواج کنه وقتی الانشم برای من نبود ...
به فرخ لقا نگاه کردم که از سر شب با دیدن من کنار الوند صورتش توهم بود ...
بعد شام همچنان همه دور هم نشسته بودن .الوند اروم کنار گوشم گفت
_ اگه خانواده ترنج حرفی زدن جوابی بهشون نده
متعجب نگاهش کردم که پلکاشو روی هم گذاشت
_ سکوت کن چیزی نگو گلاب ...
ناچار سری تکون دادم .
+ کاش زود تر بریم اینجا هیچکس از من خوشش نمیاد .
خواست جوابی بهم بده که فرخ لقا گفت
_ فردا مراسم پیشکش و انجام میدیم برای عروسم کلی پیشکش اماده کردم
مادر ترنج با لبخند ازش تشکر کرد و صورت من توهم رفت
+ پس فردا هم لباس عروسیشو میدوزیم و تو ابادی شیرینی پخش میکنیم..
ماه جانجان عصبانی گفت
_ زوده برای این حرفا
فرخ لقا با عصبانیت توپید بهش
+ چرا ماهجانجان؟ من مادرشم و من میگم کی باید این مراسمات انجام بشه این حق و وظیفه منه نه کسی دیگه.. عروسی که تو انتخاب کردی یه پسرمو گرفت دیگه نمیزارم پسر دیگه امو هم بگیره
ماهجانجان عصاشو به زمین کوبید و صداشو برد بالا
_ فرخ لقا مواظب باش چی میگی!
ناریه که کنار ماهجانجان نشسته بود دستشو گذاشت رو شونه اش
+ اروم باش ماهجانجان ..اروم
فرخ لقا بدون توجه به بقیه گفت
_ همین که گفتم ..
مامانم ساکت نموند و خودشو قاطی کرد
+ پسرتو دختر من ازت نگرفت فرخ لقا کارای خودت ازت گرفت..حواست باشه که فراموشت نشه. بقیه نمی دونن خودت که میدونی چه غلطی کردی!
خان بلند داد زد
_ بسه...همه ساکت...
از صدای بلندش همه ساکت شدن و من مضطرب به مامان نگاه میکردم!
خان صداشو صاف کردو گفت
+ هر چی ماه جانجان بگه.بزرگ این عمارت اونه نه تو فرخ لقا
پدر ترنج انگار که این حرف به مذاقش خوش نیومده بود گفت
_ ایرج دختر من تا الانم مسخره همه شده.الوند تا اخر همین هفته بیشتر فرصت نداره یا دخترمو عقد میکنه یا من دخترمو برمیدارم و میبرم و همه چیز بین ما بهم میخوره همه چیز...خودت میدونی دختر من کم خواهان نداره با اینکه چند سال نشون پسر تو بوده اما همچنان پسر عبدالله خواهانشه و من اراده کنم میاد جلو!
با حرص لبامو رو هم فشار دادم.
دست گذاشته بود رو نقطه ضعف خان.عبدالله یکی از خانای ابادیای پایین که به شدت با خان مشکل داشت و دشمن هم بودن!!!
پدر ترنج داشت تهدید میکرد که اگه این ازدواج بهم بخوره همه امتیازاتی که به ما داده رو میگیره ..میده به ابادی عبدالله ..
+ من دیگه بیشتر از این نمیتونم صبر کنم..کارام مونده و باید برگردم فقط تا اخر همین هفته تحمل میکنم الوند فقط تا اخر این هفته..حرفمم عوض نمیشه.از جاش بلندشد و ترنج و مادرشم پشت سرش بلندشدن واز اتاق بیرون زدن .
تو چشمای ترنج برق خوشحالی و پیروزی میدرخشید .خان نگاه تندشو حواله فرخ لقا کرد و سرش دادزد
+ تو این بحث و شروعش کردی
فرخ لقا که انگار به هدفش رسیده بود با لبخند گفت
_ این دوتا که اول و اخر باید ازدواج کنن چه بهتر که زودتر این اتفاقی بیفته
مامان براق شد سمت فرخ لقا
+ تو که تا دو روز پیش سایه ترنج و با تیر میزدی.الان شدی عاشق و شیداش؟
_ تحمل ترنج کنار پسرم خیلی بهتر از تحمل دختر تو کنارشه
+ اما به کوری چشمت فعلا اونی که کنار پسرته دختر منه.ماه جانجان باز عصاشو به زمین کوبید
_ همین الان تمومش کنید
فرخ لقا پوزخندی زد و بی توجه به بقیه گفت
+ اینکه فقط سر شب کنارش باشه و نیمه شب از اتاقش بزنه بیرون کافی نیست گلبانو خودتم میدونی.معلوم نیست دخترت چه عیب و ایرادی داره که.
الوند با عصبانیت داد زد
_ مادر بس کن
فرخ لقا که توقع این رفتار و نداشت تکونی خورد و سکوت کرد خان از جاش بلند شد و گفت
+ تا ۵ دیقه دیگه همه برن تو اتاقاشون نمیخوام هیچکس و اینجا ببینم .گلبانو بریم!
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهوهفتم ماه جانجان به جای خان جواب داد + همون تاریخی که
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهوهشتم
مامان با غرور بلند شد و از مقابل چشمای بهت زده فرخ لقا گذشت و کنار خان قدم برداشت.
به دستور خان همه بلند شدن و یکی یکی عزم رفتن کردن. از حرفای فرخ لقا سنگین شده بودم و دلم میخواست میتونستم بشینم یک گوشه و گریه کنم
الوند کنار گوشم گفت
+ بریم؟
متعجب نگاهش کردم که با اخمای درهم گفت
_ بریم...
خودش رفت سمت اتاق و منم متعجب پشت سرش راه افتادم .
وارد اتاق که شدیم در و پشت سرش بست مردد بودم که سوالمو بپرسم یا نه اخرم طاقت نیاوردم و گفتم
_امشب اینجا میمونی؟
+خودت گفتی بهم فرصت ندادی میخوام بهت فرصت بدم
لبخندی رو لبم نشست
اومد طرفم و بغلم گرفت که ضربان قلبم رفت بالا
_بهت اعتماد میکنم گلاب اما نیاد روزی که بفهمم بهم پشت کردی.بفهمم حواست هنوز پی ..
انگشتمو به نشونه سکوت گذاشتم رو لبش که ساکت شد و حلقه دستش تنگ تر شد...
باید امشب همه چیز و تموم میکردم باید این وضعیت تموم میشد و این بازی میچرخید طرف من!
ارسلانی قرار نبود برگرده و قرارنبود الوند چیزی از حس من متوجه بشه من تا اخر عمر خانم این عمارت میشدم و زندگیمو میکردم و فرخ لقا رو لحظه به لحظه زجرش میدادم ..
*
نور خورشید از کنار درز پنجره رد شده بود و مستقیم تو چشمم افتاده بود غلتی زدم که با دیدن الوند یک لحظه شوکه شدم و تکونی خوردم...
بیدار بود و طاق باز دراز کشیده بود.
سرشو برگردوند طرفم و گفت
+بیدار شدی؟
با خجالت از وضعیتم پتو رو بیشتر رو خودم کشیدم که متوجه شد و خنده اش گرفت
برخلاف من ظاهرا اون صبح زود پاشده بود و سر و سامونی به وضعیتش داده بود
_میرم بیرون توهم بلند شو میگم برات صبحانه بیارن
سری تکون دادم که از اتاق زد بیرون و در چوبی و پشت سرش بست
سریع از جام بلند شدم و لباس پوشیدم و تشکا رو جمع کردم.
جلوی اینه به موهام شونه میکشیدم که در باز شد و الوند اومد تو پشت سرم بتول
سفره انداخت و مشغول چیدن وسایل سینی مسی تو سفره شد .
الوند هم نشست پای سفره اما نگاهش به من بود.
بتول که از اتاق رفت بیرون بهم اشاره زد و رفتم طرفش
_ بیا اینجا گلاب
کنارش نشستم
+ امروز باید برم بیرون کاری دارم تا شبم نمیام عمارت خان ام میاد و اینجا دست تنهایی پیش مادرت بمون یا اینکه از اتاقت نیا بیرون .با ترنج و به خصوص مادرش دهن به دهن نزار و ازشون دور باش...
_ چرا؟
+ چون من مادر ترنج و میشناسم .میتونه از هیچی برات یک درد سر بزرگ بسازه فقط به حرفم گوش کن ...
سری تکون دادم حرفی میومد تو دهنم و میخواستم بهش بگم اما نمیتونستم ...
اخرم خودش فهمید و گفت
_حرفتو بزن گلاب
+ تا دیروز به من نگاه نمیکردی الان نگرانمی.. باور کنم این نگرانیاتو الوند؟!
_ چون تا دیروز فکر میکردم یک مهمونی تو این خونه اما از دیروز شدی زنم
صورتم رفت توهم
+ فقط برای یک شب؟
_ نه برای این نه گلاب برای حرفایی که دیروز زدی..بهم ثابت شد که قصدت زندگی کردنه و بهت اعتماد کردم .. الان تو زن منی و وظیفه منم مواظبت کردن ازته ..
سری تکون دادم و دیگه کسی حرفی نزد .موقع رفتن دوباره تاکید کرد از ترنج و مادرش دور بمونم و از اتاق زد بیرون .
بعد رفتن الوند بتول اومد تو اتاق و با ذوق و هیجان گفت
_ خانم جان چیشدش ؟دیشب باهم بودین؟
با خجالت سرمو انداختم پایین
+ درد ندارین؟
سری به نشونه منفی تکون دادم
_ بتول
+ جانم خانم
_ ملافه یکم ...یکم کثیف شد من ...
ادامه حرفمو خوردم و باز با خجالت سرخ و سفید شدم که با لبخند گفت
+همینجا بمون
رفت بیرون و من متعجب سر جام موندم اما وقتی بعد ده دقیقه مامان ماه جانجان و فرخ لقا اومدن تو اتاق با ترس چشم
غره ای به بتول رفتم ماه جانجان اومد جلو و گفت
_ گلاب
با خجالت سرم و انداختم پایین
+ خجالت نکش دختر سرتو بگیر بالا
بتول رفت سمت ملافه سفید و برش داشت به همه نشون داد و ماه جانجان یکی از النگوهاشو دراورد و دستم کرد .فرخ لقا هم مجبوری یکی از النگوهاشو دستم کرد و بتول شروع کرد به کل کشیدن .
متعجب به کاراشون نگاه میکردم
+سر بلندمون کردی دختر .. فقط سعی کن هر چی زود تر یک بچه بدی به الوند
ماه جانجان از اتاق رفت بیرون و فرخ لقا پوزخندی بهم زد
_ به همین هوا باش که الوند بخواد پدر بچه ای باشه که مادرش یک گدایی مثله توعه ...
مامان توپید بهش
+ فعلا که مجبور شدی النگو دستتو بکنی تو دست همین گدا حالا هم گمشو برو بیرون
_ زبونت خیلی دراز شده گلبانو یادت رفته نوکر من بودی؟!
+ از روزی که شوهرت شبا به جای تو، تو اتاق من میخوابید زبونم دراز شده.فرخ لقا هجوم اورد طرف مامان که بتول گرفتش و کشیدش عقب
_ خانم جانم این چه کاریه
فرخ لقا برگشت طرفم و نگاه اخر و بهم انداخت
+به این هوا نباش گلاب .. نمیزارم تو بشی مادر بچه الوند!!
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_پنجاهوهشتم مامان با غرور بلند شد و از مقابل چشمای بهت زده فر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_پنجاهونهم
از اتاق زد بیرون و مامان اومد طرفم
_ افرین دختر افرین .. حالا دیگه نوبت توعه ..به حرفای فرخ لقا گوش نکن تو دختر منی گلاب .. فقط سعی کن بکشیش طرف خودت ...
سری تکون دادم
+ امروز برای گلبهار خواستگار میاد توهم باید باشی
_ چشم مامان
اومد جلو و پیشونیمو بوسید
+ افرین گلاب همینجوری ادامه بده.یادت نره تو دختر منی و این یعنی تو میتونی هر کاری بکنی ..خب؟
پیشونیمو بوسید و از اتاق رفت بیرون . متعجب و متحیر از کار مامان به رفتنش نگاه کردم .. تا یادم میاد مامان فقط و فقط به فکر این بود که یکجوری خودشو از اون وضعیت نجات بده و بعضی وقتا فکر میکردم شاید حاضر بشه برای این خواسته اش من وگلبهار و هم قربونی کنه .. چندین سال بود که از این محبتا از مامان ندیده بودم ...
تا ظهر تو اتاق بودم و حوصله ام سر رفته بود دیگه
اخرم طاقت نیاوردم و رفتم بیرون .ترنج و مادرش رو ایوون بودن و به محض اینکه از اتاق زدم بیرون باهاشون چشم تو چشم شدم نمیدونم ترنج چیزی شنیده بود یا نه اما صورتش به شدت توهم بود ..شایدم فهمیده بود که دیشب الوند تو اتاق من بوده .
از امشب نمیذاشتم که الوند برای اون باشه .. دیگه اجازه نمیدادم .
بتول و فرستادم دنبال افسون و خودمم رفتم سمت اتاق گلبهار
زری هم پیش گلبهار بود و صدای خنده هاشون تا رو ایوونم میومد
رفتم تو اتاق و با دیدنم ساکت شدن .گلبهار گفت
_ شنیدم گل کاشتی...
چشم و ابرویی براش اومدم
+ مامان گفت بهت؟
_ اره
زری ناز و عشوه ای اومد و گفت
+ ترنج و دیدی داشت میترکید .. گلاب امشب هر جور هست الوند و بکشون تو اتاقت بزار دق کنه این دختره چشم سفید ...خندیدم و به زری گفتم
_ نمیدونم تو چه مشکلی با ترنج داری؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
+ راستش حقیقت باهاش مشکل ندارم اما ازش خوشم نمیاد دختر فکر کرده کیه....
گلبهار کلافه گفت
_ میشه لطفاً بس کنین و یک فکری به حال من کنید تا چند ساعت دیگه خواستگارا میان چی بپوشم؟
زری خندید و گفت
+ بیا بهت یه دست لباس بدم
گلبهار بهش چشم غره ای رفت و گفت
_ خودم دارم کدوم یکی از اینا رو بپوشم ؟
دوتا لباسی که توی دستش رو گرفت بالا و زری شونه ای بالا انداخت
+ آبی بهتره
کلافه از بحثشون از اتاق اومدم بیرون و در رو بستم .به حس عمارت نگاهی انداختم خیلی شلوغ بود انگار واقعاً قرار بود ازدواج ترنج و الوند سر بگیره ترنج و مادرش یک گوشه ایوون نشسته بودن و همچنان نگاه عصبانیشون به من بود
توی این چند روزی که مادر ترنج اومده بود به عمارت هیچ کار خاصی نکرده بود و من نمی دونستم که چرا همه ازش به عنوان یک زن خیلی زرنگ و مرموز و بد جنس یادمیکردن...
برگشتم و راه اتاق و در پیش گرفتم از کنار ترنج و گذاشتم انگار نتونست طاقت بیاره و گفت
_ مواظب خودت باش حواست به کارات باشه گلاب فکر نکن چون یک شب الوند همون اتاق تو بود تا آخر قرار همینجوری بمونه.. امشب بهت ثابت می کنم که همه فکر هایی که از دیشب برای خودت کردی پوچ و بی معنا الوند فقط مجبور بود که یک شب با تو بگذرونه تا ماهجان جان دیگه بهش حرفی نزنه امشب خواهیم دید...
پوزخندی زد و از جاش بلند شد و روبروم وایستاد و همچنان خیره بود به چشمام زیر لب گفت
+ اینو بدون الوند هیچ وقت من نمیگذره به خاطر یک دختر گدا صفت که از قضا برادرشم گشته!
حرفشو زد و از کنارم رد شد و رفت تو اتاقش مادرشم از جاش بلند شد نگاهم کرد و لبخندی زد و در عین ناباوری گفت
+ عزیزم ترنجو ببخش یکم حساس. اگه بهت حرفی میزنه به دل نگیر هنوز زود برای ناراحت شدن
لبخند رو لباش ماسید و لرزهای به تنم نشست. از کنارم رد شد و رفت تو اتاق و در رو پشت سرش بست. ظهر شده بود و برای ناهار همه کم کم می رفتن تو اتاقاشون منتظر بودم تا بتول افسون رو بیاره به عمارت
یک گوشه اتاق نشسته بودم و منتظر بتول بودم .به ترنج و مادرش فکر میکردم و حرفهایی که زدن واقعاً الوند فقط مجبور بود که یک شب با من باشه .یا به میل خودش شب و کنارم گذرونده بود کلافه بودم و نمیدونستم حرف کیو باور کنم هرچند که امشب ثابت می شد اگه میتونستم الوند می کشیدم تو اتاق خودم می تونستم تو دهنی محکمی به ترنج بزنم
بالاخره ضربه ای به در خورد و در باز شد و بتول اومد داخل و افسونم پشت سرش اومد تو همون چادر قدیمی روی سرش کشیده بود..انگار از شناخته شدن می ترسید چادرشو برداشت سلامی زیرلب کرد. بتول از اتاق رفت بیرون منم بلند شدم و روبروی افسون وایستادم
+ دیروز نتونستم بفرستم دنبالت
اومد جلو و با لبخند گفت
_ زیباتر شدین
خودم نگاهی به سرتا پامو انداختم همون لباس قبل تنم بود لبخندی زدم و گفتم
+ مرسی افسون امروز باهات خیلی کار دارم باید خیلی کمکم کنی
نگاهم کرد و لبخندی زد
_ اتفاقی افتاده؟
سری به نشونه ی مثبت تکون دادم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_شصتم
+ آره. می خوام هر چیزی که بلدی رو بهم یاد بدی امشب هر طور که شده باید الوند بکشم به اتاق خودم
_ بتول بهم گفت که دیشب اومده اتاقتون پس امشبم میاد حتماً لازم نیست شما کاری بکنین
+ از کجا میدونی که میاد ترنج الان توی حیاط بود به من گفت که امشب الوند میکشونه سمت خودش من نمی خوام این اتفاق بیفته می خوام به همه ثابت کنم که از این به بعد الوند مال منه افسون لطفاً هر چی که بلدی و بهم یاد بده هر چقدر پول بخوای بهت میدم من فقط الوندو میخوام
+ الوند دیشب با میل خودش اومده به اتاق گلاب امشب هم میاد نگران هیچ چیز نباش فقط مثل دیشب برخورد کن آروم خونسرد سری به نشونه منفی تکون دادم
+ دیشب اصلا این اتفاق نیفتاد
افسون متعجب نگاهم کرد و گفت
_میشه بگی دیشب چی شد
قضیه دیشب خیلی خلاصه براش تعریف کردم که لبخند زد ..
یک گوشه نشستم که افسونم اومد و رو به روم نشست سری تکون داد و گفت
+ببین گلاب هر مردی یه جوریه یعنی یک اخلاق به خصوص خودش رو داره از تعریف هایی که تو برای من کردی میتونیم به این به این فکر کنیم که الوند از اون دسته مردهایی که دوست داره زنش باهاش حرف بزنه و بهش بگه که بهش نیاز داره بعضی مردها اصلاً اینطور نیستن گلاب اما بعضی مردهای دیگه دوست دارن که بشنوند، اگه تو دیشب بهش این حرفا رو زدی الوند هم جوابتو یطوری داده و امشب هم همین کار رو تکرار کن
متعجب گفتم
_یعنی مثل دیشب باهاش دعوا کنم؟
افسون خندید و سری به نشونه منفی تکون داد
+ نه گلاب مواظب باش که زیاده روی نکنی هر چی نباشه اون خان منظورم این بود که امشب اگه برای شام اومد به اتاقت باهاش حرف بزن و بهش بگو که دوست داری امشب توی اتاقت بمونه
صورتم رفت تو هم و گفتم
+ اما آخه..
افسون پرید تو حرفم و گفت
_اما آخه نداره گلاب اگه میخوای که اون برای تو باشه به من اعتماد کن
زانوهامو کشیدم تو بغلمو به صورت افسون نگاه کردم
+تو اینا رو از کجا یاد گرفتی
_ مادربزرگم بهم یاد داد اون توی شهر رقا *ص بود
+ رقصم بلدی؟؟
افسون سری به نشونه مثبت تکون داد..هیجان زده بهش گفتم
_بهم یاد بده؟
+ اما آخه تو عمارت که نمیتونی برقصی مطمئنی که میخوای یاد بگیری ؟
سرمو تند تند تکون دادم
_ آره می خوام برای الوند برقصم
+ این دیگه زیادهروی گلاب
_خواهش می کنم افسون می خوام یاد بگیرم فقط بهم یاد بده
تا دیر وقت با هم مشغول یاد گرفتن رقص بودیم افسون برام از مردا میگفت و اینکه هر مردی چه خصوصیات رفتاری داره و باید با هرکدوم چه جوری رفتار کنی که اون رو مجذوب خودت کنی افسون برام حرف زد و من گوش دادم و با خودم فکر کردم که الوند از کدوم دسته است...
هوا تاریک شده بود که بتول اومد دنبال افسون و بهش گفت که وقت رفتنه افسون لباسشو پوشید و قول داد که توی اولین فرصت که بتول و فرستادم دنبالش دوباره بیاد بتول بهم گفت که مامان داره دنبالم میگرده و گفته باید آماده بشم خواستگاری گلبهار هر آن ممکن که برسن.
انقدرم مجذوب حرفهای افسون شده بودم که کلاً گلبهار و خواستگارش یادم رفته بود تند لباس پوشیدم و آماده شدم و رفتم سمت اتاق گلبهار
مامان با دیدنم با عصبانیت توپید بهم
+ کجا بودی تا الان گلاب مگه بهت نگفتم زودتر بیا؟
_ ببخشید مامان یکم کار داشتم حواسم پرت شده هنوز که نیومدن گلبهار کجاست؟
مامان چشم غره ای بهم رفت و گفت
_ تو اتاقش داره آماده میشه برو ببین چقدر دیر کرد
زیر لب چشم گفتم و رفتم دنبال گلبهار
تقریبا آماده بود ماهجان آمده بود تو اتاق می خواست برای مراسم خواستگاری باشه همه جمع شده بودیم که مهری خبر آورد که خواستگارا اومدن برخلاف خواستگارای قبلی آدمای خیلی خوب دیده میشدن و اینبار خود گلبهارم راضی بود.
بعد رفتنشون مامان نظر گلبهار رو پرسید و ماه جانجان بعد از دیدن سرخ و سفید شدن گلبهار سری تکون داد و گفت بهشون پیغام می فرستم که نظرمون مثبته...
بر خلاف خواستگاری قبلی خبری از این مسخره بازی سبزی و بو کردن دهن و پیراهن نبود گلبهار راضی به نظر میرسید...
همه شروع کردن به کل کشیدن و دوباره توی عمارت غوغایی به پا شد.
همه راجع به خواستگاری جدید حرف میزدن و همه حواس من به حیاط عمارت بود که ببینم الوند کی از راه میرسه میدونستم که ترنج روی ایون نشسته و منتظر الوند افسون باهام حرف زده بود گفته بود که زیادهروی نکنم .دستی به لباسم کشیدم و از اتاق زدم بیرون ترنج با دیدنم چشم غره ای بهم رفت و صورتشو ازم برگردوند بی توجه بهش رفتم سمت اتاق.دل تو دلم نبود و مدام طول و عرض اتاق راه میرفتم بتول کلافه شد و گفت
_ وای آروم بگیر دیگه خانوم جان بیا یکم بشین
+ نگرانم بتول نمیتونم
_ حالا تو راه بری درست میشه خانمجان سرم گیج رفت دیگه بیا یکم بگیر بشین
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتم + آره. می خوام هر چیزی که بلدی رو بهم یاد بدی امشب هر ط
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_شصتویکم
رفتم جلوی آینه و نگاهی به خودم انداختم همون لحظه در اتاق باز شد و با دیدن الوند شوکه برگشتم طرفش
بتول لبخندی زد و گفت
+خانم جان شام بیارم براتون سلامی زیر لب به الوند دادم و گفتم
_ شامو اینجا میخوری؟
اومد جلوتر و چنگی موهاش انداخت
+ نمیتونم گلاب پدر ترنج می خواد باهام حرف بزنه و صبح گفت که شام برم اونجا
با حرص دندونامو به هم فشار دادم اما چیزی به الوند نگفتم پس بگو ترنج چرا انقدر مطمئن بود که امشب الوند میره پیشش. سری تکون دادم وبه الوند گفتم
+ باشه
به بتول گفتم
_ فقط برای من شام بیار
بتول از اتاق رفت بیرون و الوند گفت
+ ناراحت شدی گلاب؟
_ نه الوند من خیلی وقته عادت کردم که تنهایی شام بخورم
الوند ابرویی بالا انداخت و گفت
+ پس ناراحت شدی ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_مهم نیست. چرا اومدی اینجا کاری داری؟
+ نه فقط اومدم حالتو بپرسم
_ ممنون حالم خوبه حالا میتونی بری به مهمونی شامت برسی
اخماش رفت تو هم از اتاق زد بیرون یه گوشه نشستم و زانو کشیدم تو بغلم راستش بعد از شنیدن حرفهای افسون اصلا انتظارش رو نداشتم که الوند امشب بره پیش ترنج مطمئن شده بودم که پیشم میمونه...
شام و تنهایی خوردم و الوندم رفت پیش ترنج و خانوادش. می دونستم الان ترنج داره توی دلش به من میخنده.
سر جام دراز کشیده بودم و بی حوصله داشتم از پنجره کوچک اتاق که گوشه پرده اش کنار رفته بود آسمان و نگاه میکردم .
امشب بیخواب شده بودم همه فکرم پیش الوند بود داشتم حرص میخوردم توی جام غلتی زدم که در باز شد با ترس بلند شدم و سر جام نشستم اما با دیدن الوند شوکه شدم ضربان قلبم رفت بالا و هیجان زده بهش نگاه کردم
_اینجا چیکار می کنی؟
قدمی اومد جلو و در پشت سرش بست
+ نمیدونم یهو دلم خواست که بیام اینجا.اشکالی داره؟
لبخندی زدم و گفتم
_نه معلومه که نه
حرف های افسون یادم اومد و لبخند نشست روی لبم این دختر واقعا جادو می کرد از کجا میدونست که الوند امشب میاد اتاقم؟
الوند اومد طرفم یکم رفتم کنار رو براش جا با کردم کنارم نشست و دستش نشست روی صورتم
_ هنوزم ناراحتی؟
+ جدی گفتم الوند من ناراحت نشدم به این وضع عادت کردم
شونه بالا انداختم که لبخندی نشست رو لبش با خنده گفتم
+ اگه ترنج بدونه امشب اومدی پیش من فکر کنم میکشت
الوند یک تای ابروشو انداخت بالا و گفت
_ فکر کنم یادت رفته که من کی ام گلاب من خان ام هر کاری که بخوام می کنم.
+ هر کاری بخوای میکنی؟!
سری تکون داد، مردد بودم از حرفی که میخواستم بزنم اما دلمو زدم به دریا و گفتم.+ حتی میتونی ازدواجت با ترنج به هم بزنی؟
الوند شوکه شده از سوالم تو سکوت نگاهم کرد که ادامه دادم
_ آخه تا من فهمیدم نمیشه ازدواجت با ترنج بهم بزنی عواقب خیلی بدی داره نه؟
سری به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت
+ آره اما اگه من بخوام میشه ولی چرا بعد بخوام این کارو بکنم؟
دلم شکست و حرفی نزدم احساس بدی همه وجودمو گرفت بی اختیار تلخ شدم و روم و ازش برگردوندم
_ ماه امشب و دیدی کامله؟
جوابی بهش ندادم و خودش فهمید که ناراحت شدم دراز کشید و گفت
+بعضی سوالا رو نباید بپرسی گلاب هم خودتو ناراحت میکنه هم طرف مقابل حالا بهش فکر نکن بیا بخوابیم.دستمو از پشت سر کشید که افتادم تو بغلش
هنوز ازش خجالت می کشیدم و سرخ و سفید میشدم دستش حلقه شد دور کمرم محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت
+ نمیدونم چرا نتونستم بیشتر ازین طاقت بیارم
_ بهش گفتی که اومدی پیش من ؟!
+نه نگفتم
چرخی زدم و بیشتر توی بغلش فرو رفتم.باید همه تلاشمو میکردم هر چیزی که افسون بهم یاد داده بود انجام میدادم من الوند و میخواستم الوند باید برای من میشد...صبح با سر و صدای ضعیفی از خواب بیدار شدم به دور و برم نگاه انداختم خبری از الوند نبود بلند شدم و لباس پوشیدم و وضعمو مرتب کردم.در اتاقو باز کردم اما با دیدن الوند و ترنج و مادرش و ماه جانجان روی ایوون متعجب شدم! چخبر شده بود ؟قدمی بیرون گذاشتم که ترنج چشمش خورد به منو با دیدن من انگار یک دفعه فوران کرد و شروع کرد به داد کشیدن از صدای جیغ و دادش همه کم کم دورو برمون جمع شدن و مامان، گلبهار و ناریه هم از اتاق زدن بیرون
_ همش تقصیر اینه تو زندگیمو خراب کردی تو اومدی وسط زندگی من دختره گدا..خواست هجوم بیاره طرفم که الوند بازوشو و گرفت و کشیدش عقب...
_چیکار داری میکنی ترنج آروم باش! ترنج عصبانی بدون اینکه توجه به الوند بکنه همچنان نگاهش روی من بود
+ آشغال عوضی من خودم با دست خودم میگشمت.مامان اومد جلو و گفت
_ چه خبر شده اینجا معلوم هست؟
ترنج دوباره داد زد
+ از دخترت بپرس
ماه جانجان که ظاهراً کلافه شده بود از این داد و بیداد ها به ترنج گفت
_ بس کن دیگه سر صبحی همه رو دور خود جمع کردی بگو مشکلت چیه؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتویکم رفتم جلوی آینه و نگاهی به خودم انداختم همون لحظه در
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_شصتودوم
الوند سری تکون داد و به ماه جانجان گفت
+من باید برم ماهجانجان خودتون این مشکل رو حل کنین دیگه نمیخوام این اتفاق تکرار بشه
نگاه غضبناکی به ترنج انداخت و رفت سمت پله ها...
صادق اسبشو آورد الوند سوار شد از عمارت زد بیرون نگاهم همچنان به مسیر رفتن الوند بود. ماهجان جان خیلی عصبی شده بود برگشت سمت ترنج و با صدای بلندی گفت:
+ معلوم هست داری چه غلطی می کنی دختر؟
چشمای ترنج به اشک نشست و گفت
_ بابام الوند و برای شام دیشب دعوت کرده بود از سر شب پیش من بود اما یهو غیبش زد امروز صبح از اتاق این خانم زد بیرون شما بگین تقصیر کیه؟ این یعنی بی احترامی به پدر من به خاطر این دختر گدا...
ماهجانجان به من نگاه کرد و گفت
+گلاب دیشب الوند کی اومد به اتاقت؟
فکری کردم و گفتم
_ آخر شب موقع خواب
ماه جانجان رو به ترنج گفت
+پس شام با شما خورده و بی احترامی به پدر تو نکرده اما موقع خواب دوست داشته که بره پیش زن عقدیش بخوابه این هیچ کار اشتباهی نیست دیگه نمیخوام از این بجه بازی ها به پا کنی توی عمارت. برو تو اتاقت ترنج...
ترنج زد زیر گریه و دوید سمت اتاقش نگاه عصبی مامانش روی ماه جانجان بود و بدون حرفی رفت دنبال دخترش نمیدونم چرا حرف نمی زد و فقط سکوت کرده بود اما میدونستم چیزی تو سرش هست .نقشه ای که اصلا خوب نیست و باید ازش ترسید...
***
چهار روز از ماجرای دعوا گذاشته بود و الوند این چهار روز و شبا توی اتاق من میموند و اصلا طرف ترنج نمیرفت ظاهرا رفتار اون روزه ترنج خیلی بهش برخورده بود و جلوی بقیه خجالت زده اش کرده بود و شایدم غرور خان بودنشو شکونده بود اما هرچی که بود این موضوع به نفع من شده بود چون الوند هر روز و هر شب پیش من بود...
طبق تاریخی که ماه جانجان برای ازدواج ترنج و الوند تعیین کرده بودن باید چند روز دیگه عقد میکردن اما ظاهراً بعد از اون دعوا الوند کمی عقب نشینی کرده بود و با ماه جانجان حرف زده بود چون هیچ حرفی از ازدواجشون تو عمارت نبود پدر مادر ترنجم عزم رفتن کرده بودن...
ترنج انقدر عصبانی بود که کسی جرأت نمیکرد بره طرفش تمام روز و توی اتاقش می موند و از روزی که حرف از رفتن پدر مادر شده بود گاهی صدای گریه هاشم از اتاق بیرون میومد...
خاستگارای گلبهارم اومده بودن و همه چیز به خوبی پیش می رفت و ظاهراً به همین زودیا باید برای عروسی گلبهار آماده می شدیم گلبهار خودش بر خلاف همه خواستگارای دیگش برای این خواستگارش خیلی ذوق و شوق داشت و مشخص بود که خودش کاملا راضیه...
افسون هر روز میومد پیشمو باهام حرف میزد و هر بار یک چیز جدید بهم یاد می داد حالا اونقدر یاد گرفته بودم که بتونم الوند و هر شب پیش خودم نگهدارم الوندم هر روز بیشتر و بیشتر بهم وابسته می شد. تا نیمههای شب براش حرف میزدم و اون گوش میداد و میگفت حرف زدن تورو دوست دارم...
حالا جلوی چشمای فرخلقا هر روز با الوند بودم و اون میدید وحرص میخورد هیچ کاری نمی تونست بکنه انگار اینجا تازه شروع ماجرای من و فرخ لقا بود...صبح زود بعد از رفتن الوند دیگه خوابم نبرد رفتم روی ایوون و به حیاط نگاه می کردم یادم اومد روزهایی که صبح زود آفتاب نزده بلند میشدم و کل این عمارت رو جارو میزدم .هوا داشت روبه سردی می رفت و خبری از آفتاب تابستون نبود.
توی سکوت به حیاط عمارت نگاه می کردم که حضور کسی و کنارم احساس کردم ماهجانجان کنارم وایستاد و گفت
_ ظاهراً راه و رسم شوهر داری و خوب یاد گرفتی گلاب
لبخندی رو لبم نشست و گفتم
_ سلام ماه جان جان صبح بخیر به لطف شما و مادرم یک چیزایی یاد گرفتم
ماهجان جان آروم خندید و سری تکون داد
برگشتم سمتش و گفتم
+ ماه جانجان چرا هیچ صحبتی از عروسی الوند وترنج نیست عقب افتاده ؟ماهجان جان دهن باز کرد تا جوابم بده که یهو صدای بلند جیغی از آخر عمارت اومد قدسی دوون دوون داشت میومد سمتمون ماه جانجان رفت سمت پله ها و منم پشت سرش دویدم.
قدسی همچنان جیغ می کشید و می زد تو سرشو میدوید طرف ما
+ خانم جان بدبخت شدیم.فرخ لقا و مادر ترنج و ترنجم از اتاقاشون زدن بیرون و روی ایوون وایستادن.
قدسی روبه روی ما روی زمین نشست وشروع کرد به زدن توی سر خودش
_ بدبخت شدیم خانمجان بیچاره شدیم حالا جواب آقا رو چی بدیم؟ماهجانجان با عصبانیت توپید بهش
+ این کارا چیه زن بگو ببینم چی شده؟_ صبح رفتم به اسب و غذا بدم خانم جان دیدم همشون حروم شدن. همه حیوانات زبون بسته حروم شدن و افتادن حالا جواب خان چی بدیم ما؟
ماه جانجان متعجب گفت
_ همه حیوونا ؟؟ چه جوری میشه که همه حیوونا با هم بمیرن؟
نگاه متعجب و بهت زدم و رفت سمت مامان. قدسی دوباره شروع کرد به گریه و زاری زدن تو سر خودش
+حالا کی جواب اقارو بده هممون از عمارت میندازه بیرون.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتودوم الوند سری تکون داد و به ماه جانجان گفت +من باید برم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_شصتوسوم
ماه جانجان که مشخص بود که طاقتش تموم شده و از دستش آسی شده بلند سرش داد زد
_بسه دیگه آروم بگیر ببینم می خوام چیکار کنم.. برو تقی اقا رو صدا بزن بیاد اینجا.
بالاخره قدسی هیکل گنده اش رو از رو زمین تکون داد و از جاش بلند شد و رفت سمت تقی
نگاهی به مادر ترنج و فرخ لقا که کنار هم بودن انداختم
احساس می کردم که اندازه همه ما از شنیدن این اتفاق شوکه شدن و شاید هم کار خودشون بود. اخه چطور می شد که توی یک شب همه حیوونا با همدیگه بمیرن.. شاید این دقیقا همان کاری بود که مادر ترنج کرده بود...
بالاخره بعد از این همه سکوت باید کار
می کرد یا نه؟
نگاه خیره ام و انداختم تو صورتش که احساس کردم پوزخندی زد و رفت طرف ماه ماهجانجان و گفت
+ یک بار هم توی عمارات جلال این اتفاق افتاد ...
_چطور؟
فرخ لقا خودشو رسوند بهشون و گفت
+ منم شنیدم
_ همین اتفاق یعنی همه حیوونا تو یک شب با هم مردن؟
مادر ترنج سری به نشونه ی مثبت تکون داد
+ دقیقا همین اتفاق
ماه جان جان با تعجب گفت
_آخه چطور میشه چی شده بود فهمیدین؟
+ راستش نه هیچ وقت نفهمیدیم که علتش چی بود اما یک سری شایعه وجود داره که تا همین امروز دهن به دهن داره بین اهالی روستا میچرخه
_ چه شایعه ای؟
+ از همین شایعه های خاله زنکی دیگه... اینکه یا ممکنه یک نفر نحس و بدشگون باشه یا اینکه یک نفر از ما بهترون رو عصبی کرده باشه و کلی شایعه هست دیگه...
فرخ لقا با لبخند کمرنگی گفت
_ از قدیم میگن تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها حتماً یک چیزی بوده که مردم اهالی روستاتون حرف دراوردن دیگه...
ماه جان جان نگاه تندی بهش انداخت همون موقع مامان و ناریه اومدن طرف ما.
با دیدن ناریه کنار مامان یک تای ابروم افتاد بالا از وقتی که مامان و خان ازدواج کرده بودن ناریه شده بود دشمن مامان هرچند مثل فرخ لقا کارهای احمقانه نمیکرد اما تا می تونست از موقعیت استفاده میکرد و مامان و حرص میداد.
باهم دیگه اروم حرف میزدن و پچ پچ میکردن.
ماه جانجان سری تکون داد و گفت
+ این حرفای احمقانه رو بس کنین این دیگه چه حرفیه ..بدشگونی .. کدوم تازه واردی تو این خانواده است که با خودش بدشگونی اورده باشه
فرخ لقا نگاهم کرد و پوزخندی زد که مامان با تندیت گفت
+گلاب از وقتی بدنیا اومده تو این عمارته
مادر ترنج نیشخندی زد و گفت
_شایدم این فقط یک نشونه اس..یک نشونه بد یمنی .
به بازی که میخواستن راه بندازن نگاه میکردم.
مامان نگاهش بین من و مادر ترنج چرخید .
ماه جانجان گفت
+شما که زنهای اشرافین این خرافات و میگین از بقیه چه انتظاریه ..
با عصبانیت رفت سمت اتاقش ناریه گفت
_شایدم کار کسی باشه
فرخ لقا با تندی گفت
+کار کی؟ کی با خان دشمنی داره که کل این حیوونای بی زبون و بخواد بگشه.
ناریه با عصبانیت گفت
_یک ادم مریض که شیر ناپاک خورده است.. که انسانیت نداره ..
فرخ لقا صورتش رفت تو هم و ناریه لبخندی زد . مطمئنا اینکار فرخ لقا و مادر ترنج بود.
ناریه هم میدونست و خیره تو صورتشون بهشون بد و بیراه میگفت و اونام نمیتونستن هیچ حرفی بزنن.
نفسمو با حرص بیرون فرستادم .. اون همه حیوون گشتن که چی؟ چجوری میخواستن این موضوع و به من ربطش بدن و بندازنش تقصیر من؟ باید حواسمو جمع میکردم.. نمیخواستم حالا که بعد این همه مدت با سختی الوند و به دست اورده بودم انقدر راحت از دستش بدم ...
***
صحبت راجب مرگ عجیب حیوونا دهن به دهن تو عمارت میپیچید و مردم احمقم به این شایعات دامن میزدن و از اونجا که تازه واردی تو عمارت نداشتیم همه چیز و انداخته بودن گردن بد یمنی و خبر از یک اتفاق بد و شوم..
طولی نکشید که حتی مردم بیرون از عمارتم متوجه شدن و همه دنبال یک بد یمنی و بد شگونی بودن.
مادر ترنج هم این وسط بیکار نشست و گفت که یکی و میشناسه که کارش خیلی خوبه و میتونه این جور اتفاقات و احساس کنه و بگه مشکل از کجاست
ماه جانجانم برای اینکه دهن اهالی عمارت و ببنده قبول کرده که مادر ترنج از زنی که میگه دعوت کنه و بیاد به عمارت.مادر ترنج و ترنج خیلی ازش تعریف و تمجید میکردن.با مامان حرف زدم و اونم گفت که ناریه گفته مطمئنم همه این اتفاقا زیر سر فرخ لقا و مادر ترنجه اما چه بد که نمی تونستیم به کسی اثبات کنیم .ماه جانجان هم حرفی نمی زد و فقط توی سکوت نظارهگر بود.نمیدونستم که حرف کیو باور کرده و از کدوم طرفه اما با توجه به شناختی که از ماه جانجان داشتم همیشه طرف حق و میگرفت و هیچوقت الکی پشت کسی در نمی اومد پس نمیتونستیم که بریم پیشش بگیم فرخ لقا و مادر ترنج مسبب این اتفاق هستند و از طرف دیگه خان وقتی فهمید که همه حیوانات خصوصاً اسب مورد علاقه اش کشته شده به شدت عصبانی شد و گفت هر جور که شده می خوام مقصر این اتفاق پیدا بشه
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_شصتوچهارم
دو روز گذشته بود که بلاخره کسی که مادر ترنج معرفی کرده بود رسید عمارت از همون لحظه ورودش با دیدنش لرزه افتاد به تنم لباس های عجیب و غریب پوشیده بود گردنبندهای عجیب تر تو گردنش انداخته بود چیزهایی به خودش آویزان کرده بود چشماشو سرمه کشیده بود صورت عجیبی داشت ماه جانجان هم مشخص بود که از دیدنش اصلا ازش خوشش نیومده چون صورتش رفت تو هم. اومد بالا با با دقت به دور و بر نگاه می کرد گاهی هم مثل سگهای شکاری این طرف و اون طرف بو می کشید حلیمه که کنار فرخلقا وایساده بود زیر لب گفت
+ انگار سگ ؟که با نگاه تیز فرخلقا ساکت شد و سرشو انداخت پایین از پله ها اومد بالا و دوباره این طرف اون طرف نگاه کرد نگاهش خیره شد به من چند قدم اومد طرفم ترسیدم و بی اراده چنگ انداختم به دامن مامان مامان اخماشو رو کشید تو همو محکم وایستاد میدونستم که هیچ از این مسخره بازی خوشش نمیاد، روبه روم وایستاد و سر تا پامون نگاه عمیقی انداخت مادر ترنج گفت
_ خوش آمدی
اما هیچ توجهی به حرفش نکرد و همچنان با چشمهای تیزبینش داشت به من نگاه میکرد بالاخره طاقت مامان تموم شده بهش توپید
+ داری به چی نگاه می کنی؟اما اون همچنان که نگاهش رو من بود به مامان گفت
_دختر تو پره از انرژی بد
متعجب به حرفهای بی سر و ته که میزد گوش دادم بتول گفت
وا این حرفا دیگه چیه زبونتو گاز بگیر خانوم گلاب خانم زن خانزاده اگه خدایی نکرده خان زاد بفهمه همچین حرفی به زنش زدی زبونتو از حلقومت میکشه بیرون و چشماتو در میاره
اما اون توجهی به حرفهای بتول نکرد و بالاخره از من نگاه گرفت و برگشت سمت مادر ترنج، مادر ترنج ماه جانجان رو بهش معرفی کرد و بعد از سلام کردن و ادای احترام بهش بالاخره رفتند توی اتاق من تو نرفتم و اما بقیه پشت سرشون رفتن داخل. گل بهار اومد طرفم و گفت
+ تو چرا نرفتی دختر؟زری هم خودشو به ما رسوند و گفت
_ آره چرا نرفتی ما نمیتونیم بریم تو که میتونی .گلبهار و زری چون دخترای مجرد عمارت بودند اجازه نداشتن که تو هر مهمونی و دورهمی حضور داشته باشن اما من زن خانزاد بودم این مسئله برای من فرق داشت شونه ای بالا انداختم و گفتم
_دلم نمیخواد برم و به حرفهای مسخرش گوش کنم خودتون میدونید که حرفاش همه حرفای مادر ترنجه از طرف اون اومده
زری سری تکون داد و گفت
+اینو که همه میدونن اما باز می رفتی ببینی این بار چی می خواد که بگه وقتی که خودت نیستی راحت میشه پشت سرت حرف زد دیدی چیزی گفت که تو رو مقصر شناختن دوباره شونه ای بالا انداختم و گفتم
_ حرف های اونا مهم نیست مهم الوند که این خرافات و باور نمی کنه
من خیلی وقته توی این عمارتم از وقتی به دنیا اومدم اگه قراربود بد یمنی داشته باشم تا الان کلی اتفاق میافتاد اما میبینین که
گلبهار سری به نشونه منفی تکون داد و گفت
+بحث این نیست که
_ دارن میگن یک اتفاق شوم نمیتونن منو الکی مقصر بخونن مردن حیوونا به من هیچ ربطی نداره من اصلا طرف اونان نرفتم و به قول مامان طلا که پاکه چه منتش به خاکه زری سری به نشونه منفی تکون داد و با حرص گفت
+ از بس که تو لجبازی دختر کی میخوای اینکاراتو تمومش کنی؟ توجهی بهشون نکردم و رفتم سمت اتاقم که گلبهار دنبالم اومد با نگرانی گفت
_ میگم گلاب نکنه پای خواستگار من وسط بکشن و بعد اتفاق بد و بذارن به پای ازدواج من زری شونه ای بالا انداخت و گفت
+ از این مادر ترنج هیچی بعید نیست گفتم باید ازش بترسین
همیشه همین جوریه یک کارا میکنه که به ذهن هیچکس نمی رسه گلبهار نگران شده به من نگاه کرد که سعی کردم آرومش کنم و گفتم
+چیزی نیست دختر نترس مطمئن باش مشکل مادر ترنج منم نه تو. اون بخواد اینهمه وقت و انرژی بزاره برای بیرون کردن من از میدوون اینکار و میکنه نه تویی که برای اون هیچ ضرر و زیانی نداری
زری هم قیافه ای گرفت و گفت
_اره خب اینم هست گلاب راست میگه
گلبهار که خاطرش جمع شد لبخندی زد.
چند ساعتی گذشته بود و دور هم نشسته بودیم رو ایوون که بلاخره خان و الوند برگشتن. با دیدنش بلند شدم و با لبخند نگاهش کردم..از اسبش پیاده شد و اومد طرفم
+ سلام خسته نباشی
لبخندی زد و گفت
_ سلام.چرا تا این موقع تو حیاطی...
گلبهار و زری هم سلامی کردن که جوابشونو داد...
خان هم اومد بالا و مستقیم رفت تو اتاق خودشون الوند به اتاق اشاره زد و گفت
+ بریم
گلبهار و زری برام چشم و ابرو اومدن که خندیدم با الوند وارد اتاق شدیم و در و پشت سرم بستم
_ چرا عمارت انقدر سوت و کور بود
+اون کسی که مادرترنج گفت امروز اومد
همه رو جمع کرده تو اتاق نمیدونم داره چیکار میکنه
_تو چرا نرفتی؟
+خوشم نمیاد ازش از راه نرسیده اومد طرف من بهم گفت تو بد شگونی..پر از نمیدونم اتفاقای بدی..الوند اخماشو کرد تو هم و گفت غلط کرده...
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتوچهارم دو روز گذشته بود که بلاخره کسی که مادر ترنج معرفی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_شصتوپنجم
_غلط کرده یا نه فعلا که مادر ترنج وفرخ لقا حسابی پشتشن وازش تعریف میکنن
شکم نکن که بهشون میگه مشکل از منه .اوناهم میان سراغم که چمیدونم.. یکاری کنن من و..
یک گوشه اتاق نشستم و زانو هامو کشیدم بغلم که الوند متعجب اومد طرفم و رو به روم نشست
+ منظورت چیه؟از کجا میدونی که راجب تو میگه؟مگه تو کاری کردی؟
_ معلومه که نه.. اونشب که تا صبح تو پیش من بودی من میخواستم چیکار کنم ؟
+پس از کجا میدونی اسمی از تو میبره؟
_ چونکه اون از طرف مادر ترنجه و الان ترنج و مادرش دارن هر کاری میکنن که من و ازچشم تو بندازن
الوند لبخندی زد و گفت
+حسودی میکنی؟
_ نخیر دارم واقعیتو میگم
رو زمین نشست و تکیه اشو داد به دیوار دستمو گرفت و تو یک حرکت کشیدم سمت خودش.. سرم که نشست رو قلبش ضربان قلبم به شدت بالا رفت.
+ من این خرافاتو باور نمیکنم .. اگه بخوان تورو از چشم من بندازن باید خیلی کارای بدتری بکنن .اینا فایده نداره
لبخندی زدم و گفتم
_ یعنی من از چشم تو میفتم؟
+ من اجازه نمیدم که کسی بد تو رو پیش من بگه ..انقدر نگران نباش دختر خوب.
لبخندی نشست رو لبم .
_ اگه واقعا بگن مشکل از منه چی؟
+اونوقت موهای اون ساحر رو میبندم به دم اسبم و تو کل ابادی چرخش میدم ..
ازش جدا شدم و با تعجب گفتم
_ واقعا اینکار و میکنی ..؟
خندید و سری تکون داد
+ اره قول میدم..
_ اگه قبلا هم بود اینکار و میکردی؟
+من هیچ وقت از تو بدم نمیومد و با تو مشکلی نداشتم گلاب.. فقط بهت اعتماد نداشتم فکر میکردم که برای تلافی اومدی طرفم و این حرفا ..اما الان دیگه ازت مطمئنم ..میدونم که مهم ترین چیز برای تو حفظ این زندگیه ...
سری تکون دادم و با لبخند گفتم
_مهم ترین چیز برای من تویی نه حفظ این زندگی...
ضربه ای به در اتاق خورد ...نگاهمو از الوند گرفتم
+ بیا تو
بتول در و باز کرد و اومد تو
_ سلام اقا جان خان گفت که برای شام برین به اتاق مهمون..
+ چرا؟
_نمیدانم اقا جان فکر کنم میخوان همه دور هم شام بخورن.
الوند سری تکون داد و بتول از اتاق رفت بیرون با نگرانی به الوند نگاه کردم و گفتم
+ چیکار دارن؟
_نگران نباش ..اتفاقی نمیفته .از جام بلند شدم و تو اینه نگاهی به خودم انداختم یکم به صورتم رنگ و لعاب پاشیدم گیسامو مرتب کردم با الوند از اتاق زدیم بیرون و ترس و اضطراب تمام وجودمو گرفته بود..
وارد که شدیم تقریبا همه جمع بودن و دور هم نشسته بودن .خان به الوند اشاره زد که بره طرفش و بالای سفره بشینه .
منم پشت سرش رفتم و کنار الوند نشستم .
نگاه اون ساحر از لحظه ورود باز خیره من بود و حتی پلکم نمیزد ..
به مامان نگاه کردم و پلکاشو رو هم گذاشت و به اروم شدن دعوتم کرد .
خان بسم الله گفت و همه شروع کردن به غذا خوردن اما نگاه ساحر رو تا اخر غذام رو خودم احساس میکردم و دیگه داشتم عصبانی میشدم.
تا تموم شدن غذا هیچکس حرفی نزد و همه تو سکوت غذا خوردن .
بعد از شام سفره رو جمع کردن و میوه اوردن...
احساس میکردم از سر شب مامان صورتش توهمه و گرفته اس..با خان حرف نمیزد و اخماش توهم بود.
خان رو کرد به ساحر و گفت
+ خب .. منتظرم بشنوم...
ماه جانجان که تا اون لحظه ساکت بود گفت
_ ایرج بزار بعدا راجبش حرف میزنیم
+ چرا مادر .. بزار این ساحر جلوی همه بگه ..همه باید بشنون غریبه ای تو جمع نیست .
_ تو به این خرافات اعتقاد داری ایرج؟ تو خان یک روستایی...
+ من نگفتم اعتقاد دارم فقط میخوام
بشنوم ماهجانجان.شروع کن
ساحر گلویی صاف کرد و چشماشو بست .. دوباره همون مسخره بازیاشو راه انداخت و بعد چند دقیقه چشماشو باز کرد و گفت
_ از همون لحظه اول احساسش کردم..
دستشو گرفت بالا و انگشت اشاره اش اومد سمت من...
+اون .. بوی بد اتفاقای شوم و از اون دختر احساس میکنم ..
همه نگاها اومد سمت من و ترنج لبخند ریزی نشست رو لبش. خان هم متعجب شد اما الوند با عصبانیت گفت
_یک بار دیگه از این چرت و پرتا بگی زبونتو از حلقومت میکشم بیرون..ظاهرا حرف الوند به مذاقش خوش نیومد که اخماش کشید توهم و گفت
+من واقعیتارو میگم..نه حرفای که بقیه دوست دارن بشنون.. الانم حقیقتو گفتم مگر اینکه شما نخواین بشنوین..
الوند دوباره بهش توپید
+میدونم همه این اتفاقا از کجا اب میخوره و مقصرش کیه!!! خان با اخمای در هم گفت
_الوند...
الوند اما عقب نکشید و دوباره گفت
+این دیگه چه خرافاتیه خان..
ساحر دوباره گفت
_ اگه فکر میکردین خرافاته نباید من و دعوت میکردین.. این عمارت پر از بوی بد یمنیه .. فقط منم که میتونم این بوی گند و از این عمارت بشورم ببرم .. یک وصلت بد تو این عمارت سر گرفته .. یک وصلت دروغین .. شما با سنت شوخی کردین.. مسخره اش کردین و کلک زدین بهش ..خدا قهرش گرفته .. براتون اتفاقای بد سرازیر میکنه ..من میتونم کمکتون کنم...
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتوپنجم _غلط کرده یا نه فعلا که مادر ترنج وفرخ لقا حسابی پش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_شصتوششم
نگاه ترسیده ام نشست به صورت الوند .. یک وصلت دروغین؟
اون اینارو از کجا میدونست نکنه واقعا راست گفته باشه ...
فرخ لقا سر حرف و گرفت و گفت
+مشکل از کجاست کدوم وصلت؟
مادر ترنجم ادامه داد
_باید چیکار کنیم؟
+انرژی بد و از این دختر میگیرم.. بوی بد دروغ و بد یمنی و داره
فرخ لقا با اخم نگاهم کرد و گفت
_این از اولشم ازماها نبود کلفت خونه زاد این عمارت بود که با دروغ و هزار تا کار خودشو انداخت به پسر ساده من..
مامان ساکت نشست و گفت
+ دهنتو ببند تا خودم پرتت نکردم بیرون پیر زال .
فرخ لقا با عصبانیت از جاش بلند شد که خان بلند فریاد زد
+ فقط یک کلمه دیگه حرف بزنین ..
مامان لبخندی زد و فرخ لقا با عصبانیت خیره شد به مامان و مجبوری نشست سر جاش.
مادر ترنج دوباره همه رو کشوند سر بحث اصلی و گفت
_ باید چیکار کنیم ساحر؟
+ خان باید طلاق این دختر و بده ..وگرنه هر روز این مشکلات و دردسرا بیشتر و بیشتر میشه ..
الوند از جاش بلند شد و به من گفت
_ پاشو بریم گلاب
بلند شدم و کنارش وایستادم که خان گفت
+کجا؟
_ اتاق خودم خان.این زن داره چرت و پرت میگه و خودتم میدونی خان من جای تو باشم شبونه میندازمش جلو سگای ابادی..
مادر ترنج گفت
+ از کجا مطمئنی که چرت و پرت میگه؟
_ از اونجایی که از طرف تو و دخترت اومده ..از اونجایی که اگه هر اسم دیگه ای میبرد باور میکردم اما مطمئن بودم میگه گلاب تا گلاب و از میدوون بدر کنه که راه باز بشه برای دختر تو؟ حواست به کاراتون باشه با اینکارا فقط دارین تاریخ عروسی و بیشتر و بیشتر عقب میندازین.. چون با این رفتارا باید بیشتر فکر کنم و یک تصمیم جدید بگیرم...
رفتم سمت در و فرخ لقا شروع کرد به حرف زدن و از پشتی مادر ترنج کردن ..در و باز کردیم و خواستیم پامونو بزاریم بیرون که دوباره قدسی از پله ها با دو اومد بالا و با گریه زاری خودشو رسوند بهمون..
باز هیکل چاق و فربه اش بالا پایین میشد و از شدت سنگینی وزنش به نفس نفس افتاده بود.
_ خان .. ارباب .. بیا به داد مردمت برس... بیا خان.. کجایی...
الوند جلوشو گرفت و گفت
+ چیشده قدسی چخبره؟
_ اتیش الوند خان...اتیش داره میسوزونه زندگی مردمو...خان با نگرانی دوید جلو و گفت
_ چیشده قدسی کجا اتیش رفته؟
+ اخر عمارت ارباب.. اخر عمارت..
نگاه کردم و تازه متوجه دود غلیظ و سیاهی که از اخر عمارت بالا میومد شدم
خان دوید همون سمت و الوندم پشت سرش..
منم واینستادم و شروع کردم به دویدن.
اتیش بدی بود و حداقل ۳ ۴ تا خونه رو گرفته بود .. گلنسا داشت گریه میکرد و میزد تو سرش..
مردم میدویدن و اب میاوردن اما فایده نداشت .. اتیش انقدر زیاد شده بود که با دبه ها و سطلای کوچیک اب خاموش نشه.
دست اخرم بعد از کلی تلاش وقتی دیدن فایده نداره همه عقب نشستن و سوختن و خاکستر شدن خونه هارو نگاه کردن ..
همه اشون فرو ریختن و گلسنا و قدسی و سمانه و صغری فقط گریه میکردن و تو سرخودشون میزدن.. الوند رفت طرفشون و گفت
_ گریه نکنین بی جا نمیونین که خودم براتون اتاق پیدا میکنم..پاشین..پاشین از رو زمین..
اربابم گلویی صاف رد و گفت
+ خانزاد درست میگه.. بهتون خونه میدیم.. چجوری اتش به پا شد؟
گلنسا با گریه خودشو از رو زمین جمع کرد و گفت
_ من نمیدونم ارباب.. ندیدم تو مطبخ بودم
صغری و سمانه و بقیه هم حرفشو تایید کردن اما قدسی اومد جلو و گفت
+من دیدم خان من دیدم که چجوری اتیش به پا شد
خان متعجب گفت
_ چجوری؟
+اگه بگم باور نمیکنین که ارباب..
شروع کرد به گریه کردن و مظلوم نمایی که خان سرش داد زد
_ حرف میزنی یا نه قدسی؟
+ اقا جان چی بگم اخه خود به خودی خونه ها اتیش گرفت باور میکنی؟
اصلا کسی این دور و بر نبود.. اب ترشی ریخت رو لباسم اومدم عوض کنم یهو دیدم اتیش به پا شد اونم نه اتیش کم که بشه خاموشش کرد ها . اتیش زیاد شعله ور
الوند اخماشو کشید توهم و گفت
+ قدسی اتیش الکی که به پا نمیشه از اسمون که نیفتاده حتما اجاقی چیزی روشن بوده ..
_نه اقا جان شبا که میریم اجاق روشن میکنیم هیچ کس اجاقش روشن نبوده .
بخدا که از اسمون اتیش افتاد ..
الوند دوباره سرش داد زد
+ اسم خدارو نیار .. یکی بیاد مثل ادم بگه چخبر شده وگرنه افتاب نزده همه اتونو از عمارت پرت میکنم بیرون ..
گلنسا اشکاشو پاک کرد و با صدای گرفته اش گفت
_ نمیدانم اقا جان ..بخدا که نمیدانم ..من نبودم چی بگم ارباب..
الوند که دید فایده ای نداره و کسی حرفی برای گفتن نداره با حرص سری تکون داد و برگشت سمت ترنج و مادرش و فرخ لقا که درست پشت سرش وایستاده بودن .. ساحر هم یکم دور تر کنار مامان وایستاده بود.
رفت طرف مادر ترنج و رو بهش گفت
+ اگه فکر میکنی با اینکارا میتونی کاری کنی من گلاب و طلاقش بدم سخت در اشتباهی...
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتوششم نگاه ترسیده ام نشست به صورت الوند .. یک وصلت دروغین؟
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_شصتوهفتم
مادر ترنج ابرویی بالا انداخت و گفت
_ چرا فکر کردین این کارا کار منه؟
+ چون از وقتی عروسی دختر تو عقب افتاد اتفاقای شوم این عمارت شروع شد..
مادر ترنج با ارامش لبخندی زد و گفت
_ خب این میتونه یک نشونه باشه .
الوند سری به نشونه منفی تکون داد و گفت
+فقط یک اتفاق.. فقط یک اتفاق شوم دیگه بیفته ..من نشونم و از رو دخترت برمیدارم..برای همیشه ... از کنار فرخ لقا گذشت و همه متعجب نگاهش میکردن با لبخند پشت سرش راه افتادم و مستقیم رفتم سمت اتاقمون ..
****
چشم باز کردم و به کنارم نگاه کردم .. جای خالی الوند شد یک بغض سنگین تو گلوم و داشت خفه ام میکرد...
غلتی زدم و نگاه از جای خالیش گرفتم .
نور خیلی کمی از لای درز پنجره افتاده بود تو اتاق .هیچکس برای صبحانه بیدارم نکرده بود و این یعنی دیشب کل عمارت از دعوای من و الوند خبر دار شده بودن!
دوباره چشمام به اشک نشست و گریه ام گرفت.
بعد از اون اتیش سوزی و اونجوری که الوند به مادر ترنج گفت، گفتم دیگه همه چیز تمومه و قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته .. اما انگار قرار نبود این داستانا تموم بشه از فردا صبحش اتفاقای بد و بدتر یکی یکی شروع شد از شور شدن اب چشمه کوچیک کنار عمارت تا فاسد شدن مواد غذایی و هر اتفاق جور واجوری .. و بدترینشم دیروز اتفاق افتاد که باعث دعوای من و الوند شد ..
صبح که از خواب بیدار شدیم رفتیم بیرون اما با دیدن حیاط عمارت کم مونده بود پس بیفتم.
تو حیاط عمارت شده پر از برگ خشک درختا انقدر برگ جمع شده بود که اصلا باور نکردنی بود وقتی رفتیم پایین تازه متوجه خ های ریخته شده رو برگ شدیم . برگ هارو که دادیم کنار کلی گنجشک زخمی و مرده زیر برگا رو زمین افتاده بودن .
الوند که دیگه کلافه شده بود و از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود مستقیم رفت سمت اتاق فرخ لقا.ظاهرا خود الوندم فهمیده بود که همه این ماجرا ربط داره به مادرش و مادر ترنج و این همه اتفاقا اونم دقیقا بعد از بهم خوردن عروسیش با ترنج یکم عجیب و دور از باوره.اما چه فایده که مثل همیشه هر چقدر دعوا راه انداخت فایده نداشت و دست آخر شروع کرد به گریه کردن و گفت که به مادرت اعتماد نداری و این حرفها و با قهر و گریه از الوند رو گرفت و رفت تو اتاقش. اربابم اتاقش اومد بیرون و صداشو بالا برد و الوندو دعوا کرد نه برای بحثش با فرخلقا بلکه انقدر توی این مدت اتفاق های جورواجور افتاده بود و الوند مدام با این و اون بحثش میشد همه دیگه کلافه شده بودن.اما چه کنیم که هیچ راهی نبود الوند همه راه ها رو رفته بود، دعوا ،بحث.. هر چیزی اما این اتفاقات تمومی نداشت و روز به روز بیشترم می شد.بعد از رفتن ارباب الوند کلی نگهبان توی حیاط ،مطبخ ، اسطبل ،خونه کارگرا و هر جایی که وجود داشت گذاشت و کلی هم ته دیدشون کرد که اگه توی قسمت اونا اتفاقی بیفته بدون هیچ دلیل و توجیهی همشونو فلک میکنه و از آبادی پرت میکنه بیرون و اونقدر هم عصبانی بود که همه حرفشو باور کنن من و هم انداخت توی اتاق و گفت که حق ندارم از اتاق بیام بیرون خودش رفت و آخر شب برگشت یک نگهبان جلوی در اتاق من گذاشته بود وقتی اومد انقدر عصبانی بودم که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و شروع کردم باهاش به جنگ و دعوا فکر کردم که الوند هم مثل بقیه منو مقصره همه این اتفاقات میدونه برای همین هم من و توی اتاقم زندانی کرده. کلی هم گریه و زاری راه انداختم اما وقتی آروم شدم نوبت الوند بود که شروع کرد به داد و فریاد می گفت که فقط برای محافظت از من این کار رو کرده و نمیخواسته اگه دوباره اتفاقی افتاد اسم من وسط بیاد و بگن گلاب هم اونجا بوده. هر دومون انقدر عصبانی بودیم که نتونستیم جلوی خودمون رو بگیریم و تقریباً صدامونو کل عمارت شنیدن . دسته آخرم مامان اومد و آروممون کرد و کلی هم دعوامون کرد گفت که الان همه این کسایی که بیرون اتاقن منتظر به هم خوردن را بطه شما هستن و شما دارین دقیقاً این کار رو با خودتون می کنین کلی هم سرزنشمون کرد و رفت . الوند که طاقت نیاورد از اتاق زد بیرون و نمیدونم شبونه کجا رفت که تا همین الان نیومده بود فقط مطمئن بودم که پیش ترنج نرفته و همین برام کافی بود دلمو آروم میکرد. این چند روز انقدر درگیره این مشکلات بودم که از خودمو این زندگی غافل شده بودم و اصلا وقت نکرده بودم که بفرستم دنبال افسون. جدا از اون بتول میگفت که این کار خیلی خیلی خطرناکه و اگه کسی افسون و توی عمارت ببینه همه این اتفاق ها رو میندازه گردن افسون و پای منم وسط میاد این شده بود که فعلاً یک مدت بیخیال افسون شده بودم و فکر میکردم که چجوری باید این ماجراها رو تموم کنم.هر چند که می دونستم مامانم بیکار ننشسته و داره یه کارایی میکنه ماه جان جان به مامان گفته بود که به خواستگارای گلبهار فعلا جوابی نده..
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_شصتوهشتم
و بزاره بعد از تمام شدن این اتفاقات مامانم موافقت کرد همه نگران بودیم که مبادا روز خواستگاری یا ازدواجشون اتفاقی بیفته و همه چیز خراب بشه.. از جام بلند شدم و جاهارو و جمع کردم گذاشتم یه گوشه اما از اتاق بیرون نرفتم و همون جا نشستم. نمی دونستم باید چی کار کنم تا این ماجراها ختم به خیر بشه فرخلقا تا کجا می خواست پیش بره بعد از اتفاقاتی که افتاده بود یک روز توی یکی از بحث های مادر ترنج و الوند ، الوند بلند داد زد و گفت که دیگه ترنج نشون اون نیست و دیگه هیچ وقت عقدش نمیکنه اما با این حساب ترنج و مادرش هنوز توی عمارت بودن و نمیدونستم که کی می خوان برن هر چند که همون موقع ارباب الوند و دعواش کرد و گفت که این ازدواج صورت میگیره و چیزی نیست که قرار باشه به هم بخوره. نمیدونستم که مامان کی میخواد کاری انجام بده تا منو بدبختیا رها کنه.
ضربه ای به در خورد و بتول اومد داخل سینی صبحانه رو گذاشت وسط اتاق
+ صبح بخیر خانوم جان بفرما صبحانه.
_اشتها ندارم بتول خانم ببرش
بتول خانم ضربه ای پشت دستش زد و گفت
+یعنی چی که اشتها ندارم خانم جان بیا یک لقمه بخور.. بیا.. به خاطر من که انقدر زحمت کشیدم برات صبحانه اوردم..
نتونستم دلش رو بشکنم و مجبوری رفتم جلو اما تا بوی تخم مرغ به دماغم خورد دلم به هم پیچید و از جام شدم و با دو از اتاق زدم بیرون...
یک گوشه خم کردم و شروع کردم به عق زدن بالا اوردن. بتول هم پشت سرم اومد و شروع کرد به پشتمو ماساژ دادن.
+ خدا مرگم خانوم جان چت شد یهو؟
_ خوبم چیزی نیست بتول خانم..آب برو آب برام بیار
بتول رفت سمت اتاق و یک لیوان آب برام آورد دست و دهنم شستم و برگشتم توی اتاق بی حال افتادم یک گوشه و فقط زیر لب گفتم
+این سینی و ببرش بیرون.
اما بتول حرکتی نکردنگاهش کردم که لبخندی روی لباش بود.
_ چیه؟ببرش دیگه ..
سری تکون داد و سینی و برداشت و از اتاق رفت بیرون .میدونستم داره به چی فکر میکنه به همون چیزی که خودمم بهش فکر میکردم ..بی اراده دستم نشست رو شکمم و نگاهم نشست بهش.. یعنی ممکن بود که من حامله باشم؟ اگه حامله میبودم نصف مشکلاتم حل میشد و دیگه کسی جرئت نمیکرد بهم بگه بدشگون .. الوندم نمیتونست طلاقم بده .. اصلا همه چیز تغییر میکرد.
لبخند رو لبام پررنگ تر شد که در باز شد و مامان به همراه بتول و گلبهار اومدن تو اتاق.مامان درو بست و اومد طرفم.
اومد سمتم و جلو روم نشست
+حالت بهم خورد؟
به بتول چپ چپ نگاه کردم که بدون توجه به اخمام با خنده اومد جلو روم نشست و گفت
_ خانم جان فکر کنم حامله اس.
مامان لبخندی زد و گفت
+دراز بکش گلاب
رو زمین دراز کشیدم که مامان لباسمو زد بالا و دستشو گذاشت رو شکمم .
یکم دستشو رو شکمم تکون داد و کم کم لبخندش پر رنگ و پر رنگ تر شد به بتول گفت
+ بدون هیچ سر و صدا و جلب توجهی برو قابله رو خبر کن زود باش...
بتول با ذوق از جاش بلند شد و چشم خانومی گفت و رفت بیرون گلبهار اومد بالا سرم و گفت
_حامله است؟
+فکر کنم باشه برو ماه جانجان و صدا بزن فقط کسی نفهمه.
گلبهارم رفت و من با تعجب گفتم
_ واقعا؟
+اره اما بازم قابله ببینه مطمئن بشیم
طولی نکشید که ماه جانجان و قابله هم اومدن و مامان گفت که باید معاینه ات کنه .. از فکر کردن به معاینه اش تنم لرزید شنیده بودم که چجوری معاینه میکنه اما برخلاف حرفایی که شنیده بودم اومد طرفم و فقط رو شکمم ودست کشید
الگنوهاش تو دستش جیرینگ جیرینگ صدا میداد و استرسمو بیشتر میکرد.مامان طاقت نیاورد و گفت
_چیشد حامله است؟
جوابی به مامان نداد و یکم دیگ رو شکمم و دست زدوباز جاش بلند شد و به ماه جانجان گفت
+ مژده بده خانم جان..بارداره .. دامنش سبزه..
با ناباوری لبخند نشست رو لبم و به شکمم نگاه کردم ..
واقعا حامله بودم؟ یعنی الان یک بچه تو شکمم داشتم..اما پس چرا حس خاصی نداشتم..همیشه شنیده بودم حاملگی پر از احساسای متفاوت و ..ادم از همون اول خودش میفهمه حامله است یا نه..
+ مطمئنی؟
قابله دوباره سرشو تکون داد و با ذوق گفت
_ اره خانم جان..
+ نمیخواد معاینه اش کنی؟
_ لازم نیست خانم جان ..از رو لباسش حتی میتونم بفهمم..
+ خب خدارو شکر.. خدا رو هزار مرتبه شکر..مژدگونیت پیش من محفوظه .بتول شروع کرد به کل کشیدم و مامانم فقط خندید ..از جام بلند شدمو لباسمومرتب کردم .
گلبهار اومد طرفم و گفت
_ وای چقدر خوش حال شدم.. گلاب داری مادر میشی..
خودم هنوز تو شوک بودم و نمیتونستم باور کنم..از صدای کل کشیدنای قابله و بتول و کم کم گلبهار همه دور اتاقمون جمع شدن..
فرخ لقا متعجب اومد جلو و به بتول توپید
+ چخبرته؟ هر روز داره یک مصیبت شوم و بد اتفاق میفته تو کل میکشی؟
بتول انقدر خوش حال بود که هیچ توجهی به فرخ لقا نکرد و به کل کشیدنش ادامه داد .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتوهشتم و بزاره بعد از تمام شدن این اتفاقات مامانم موافقت ک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_شصتونهم
شایدم پشتش به ماه جانجان و مامان گرم بود.فرخ لقا که گیج شده بود دوباره پرسید
+ چخبره؟
ماه جانجان لبخندی زد و گفت
_ به عروست کادو بده فرخ لقا ..دامنش سبز شده به سلامتی..
فرخ لقا ماتش برد و از شنیدن این خبر خوش حال نشد که هیچ..انگاری غم عالم نشست تو دلش..صورتش وا رفت و بهت زده به من نگاه کرد
+حامله است؟
_ اره حامله است.
مامان پوزخندی به فرخ لقا زد و بلند به جمعیتی که جمع شده بودن گفت
+ برای سلامتیش و سلامتی بچه تو راهش و کوری چشم حسودا یک صلوات بلند بفرستین.
صدای صلوات از گوشه و کنار بلند شد مامان اومد طرفم و دستمو گرفت بلندم کرد .
بردم سمت در اتاق و از بین کل کشیدن زنا ردم کرد. رو ایوون کنار ماه مانجان وایستادم...ترنج از اتاقش اومد بیرون و با زری حرف زد و صورت به یک ان تغییر حالت داد و کم کم رفت تو خودش..
باید اعتراف میکردم الان تو این وضعیت هیچ خبری بهتر از این نبود
حلیمه هم کنار ترنج و فرخ لقا وایستاده بود و در گوشی باهاشون حرف میزد و با عصبانیت به من نگاه میکرد.شده بود اتیش بیار معرکه..
گلنسا دایره برداشته بود و میزد و یکی از زنها میخوند و بقیه هم گاهی همراهیش میکردن..
یکی اسپند دود میکرد و یکی شعر اسپند میخوند..
دورو برم انقدر شلوغ شده بود که ترنج و فرخ لقا و حتی دعوا دیشبم با الوندرو هم فراموش کردم و با ذوق و هیجان به اطرافم نگاه میکردم .. استرس گرفته بودم و به این فکر میکردم الوند بعد شنیدن این خبر چه عکس العملی از خودش نشون بده
ساحر هم از اتاق بیرون اومده بود و کنار مادر ترنج وایستاده بود .
نیم ساعتی گذشته بود و همچنان یک سریا شعر میخوندن که سر و صدا کمتر شد و حواس همه به خان و الوند که وارد عمارت شدن پرت شد ..
الوند متعجب به رو ایوون نگاه میکرد و من با خجالت سرم و انداختم پایین.
نزدیک تر که شد زنها شروع کردن به کل کشیدن وخان هم متعجب به این طرف اونطرف نگاه میکرد و دنبال دلیل این خوشحالی کردنا بود..از پله ها اومدن بالا و اومدن طرفمون که خان پرسید
+ چخبر شده مادر؟
ماه جانجان با لبخند نگاهش کرد و گفت
_ خدارو شکر بعد مدت ها خبرای خوب دارم برات ایرج .
زنها باز یک صدا کل کشیدن و ایرج متعجب گفت
+ خیر باشه..چه خبری؟
ماه جانجان با لبخند گفت
_ خیره.
نگاهش رفت سمت الوند و گفت
+ چشمت روشن باشه خانزاد .. دامن زنت سبز شده ..
همه سر و صدا ها خوابید و الوند که انگار متوجه منظور ماه جانجان نشده بود متعجب به من نگاه کرد
ارباب شروع کرد به خندیدن و ضربه ای به پشت الوند زد
_ مبارکت باشه پسر .. پس چرا اینجا انقدر سوت و کوره.
سرم که از خجالت انداخته بودم پایین گرفتم بالا و به الوند نگاه کردم
اروم پرسید
+ حامله ای؟
سری تکون دادم که لبخند نشست رو لباش..
چشمم به پشت سر الوند افتاد که ترنج با چشمای پر از عصبانیتش به من نگاه میکرد و خیره بود بهم..
تو عمارت هیاهویی به پا شده بود که اون سرش ناپیدا ..هر کس کاری میکرد و به دستور خان دوباره چند تا گوس فند و به خط کرده بودن که تو ابادی تقسیمشون کنن
الوند همون لحظه اومد طرفم و دستمو گرفت بردم تو اتاق و در و بست محکم کشیدم سمت خودش و رو سرمو بوسید .
از خوشحالی فقط میخندیدم و هنوز نتونسته بودم باور کنم که واقعا حامله ام ..
سر و صدا هنوز از بیرون میومد و همه مشغول شادی کردن بودن...
خصوصا که انقدر توی این مدت همه اتفاق های بد پشت سر گذاشته بودن و از طرفی با این بلاهایی که سر این و اون میومد عمارت شده بود ماتم کده و حالا با این اتفاق همه فرصت پیدا کرده بودن که یکم شادی کنن...
به دستور خان دوباره دیگهای نذری غذا به پا شد...
تا شب و همه زنهای عمارت یک صدا کل میکشیدن و دف می زدن و منم بینشون نشسته بودم و فقط با ذوق به این طرف و اونطرف نگاه میکردم .ظاهراً این قصه بدشگونی و بدیمنی به کلی فراموش شده بود دیگه هیچکس ازش حرفی نمی زد هرچند که مادر ترنج و فرخ لقا چند باری خواستن که بحثی بندازن وسط و یکجوری این بساط به پا شده رو جمع و جور کنن هرازگاهی هم حرفی از اتفاقای بد میزدن اما هیچکس دیگه به حرفاشون گوش نمیداد و همه سرگرم خودشون بودن.
****
چند روزی گذشته بود و الوند اصلا اجازه نمی داد که از جام بلند شم یا بخوام کاری انجام بدم با این اتفاقات اخیر حساس شده بود اگه از دستش برمیاومد حتی برای سرکشی هم نمی رفت و میشست تو اتاق کنارم تا ازم مواظبت کنه. به گفته مامان زیاد از اتاق بیرون نمیرفتم و بیشتر وقتمو توی اتاق میگذروندم.ترنج و فرخ لقا و به دنبال این بودن که بحثی به پا کنن یا اینکه مامان میگفت ممکنه که بلایی سر بچه ام بیارن
برای همین ترجیح می دادم که این چند ماه اول را یک کم رعایت کنم و تا میتونم ازشون دوری کنم
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_شصتونهم شایدم پشتش به ماه جانجان و مامان گرم بود.فرخ لقا که
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتاد
با حامله شدن من دیگه حرفی از ازدواج ترنج و الوند وسط نیومده بود میدونستم که الان ترنج و مادرش انقدر عصبانی هستن که هر کاری از دستشون بربیاد انجام بدن تا این اوضاع به نفع خودشون عوض کند...
پدر ترنج خیلی وقت بود که برگشته بود به عمارت خودش اما مادرش همین جا مونده بود نمیدونستم که کی میخواد بره ظاهرا کمر همت بسته بود که اول دخترشو به عقد الوند در بیاره و بعدش بره دنبال زندگی خودش...
از فردای روزی که همه متوجه شدند من حاملم اتفاقای بد بیشتر و بیشتر شروع شدن
با اینکه الوند همه جا نگهبان گذاشته بود اما بازم این اتفاقا ادامه داشتن و هیچ جوره نمیتونستیم که متوقفشون کنیم
اما الوند می گفت که مطمئناً همه اینا سر مادرترنجه فقط حیف که هیچ مدرکی نداشت برای اثبات کردنش از طرفی از روزی که متوجه بارداریم شده بود دیگه کاملا از ترنج کنده بود و دیگه علنا داشت ازبه هم زدن این ازدواج حرف میزد...
انگار که الوندم دنبال بهونه یا مدرکی بود تابتونه این وصلت و به هم بزنه چون خودش میدونست که ارباب یا پدرترنج اجازه نمیدن که به همین راحتی این وصلت به هم بخوره!!
بالاخره جفتشون سر این مسئله کلی با هم دیگه معامله کرده بودن و الوندم اسم خودش رو روی ترنج گذاشته بود و این برای خانواده ترنج یک سرشکستگی حساب میشد...
این شده بود که خان می گفت در هر شرایطی الوند و ترنج باید با هم ازدواج کنن و حالا الوند در به در دنبال یک راه بود تا خودش را از این ماجرا بکشه عقب منم ساکت نشسته بودم و هر چی که افسون بهم یاد داده بود از مامان یاد گرفته بودم گذاشته بودم وسط تا الوند طرف خودم نگه دارم و ظاهراً موفق هم شده بودم.
این روزا رفتار مامان به شدت عجیب شده بود.نمیدونستم دوباره میخواد چیکار کنه و چی تو سرش میگذره اما مطمئن بودم که بازم داره یه کارایی انجام میده
حتی گلبهار هم متوجه رفتارا شده بود و چند بار به من گفته بود که به مامان رفتارش مشکوکه. از طرفی خواستگارهای گلبهارم پیغام فرستاده بودن که جوابمون چیه و اگه جواب مثبته هرچی زودتر بیان تا برای بقیه موضوعات حرف بزنن. ماه جانجان می گفت بیشتر از این نمی تونیم منتظرشون بذاریم و قرار بر این شد که برای دو سه شبه دیگه باهاش قرار بذاریم تا بیان عمارت و حرفاشونو بزنن.
گلبهارم از خدا خواسته با اینکه به شدت استرس داشت اما خیلی خوش حال بود و میگفت که دلش میخواد هر چی زودتر بره سر خونه زندگی خودش..
میدونستم که چقدر زیاد از زندگی تو این عمارت خسته شده...
انقدر درگیر مشکلاتم بودم و جنگیدن برای حفظ الوند که انگاری یادم رفته بود اصلا چرا با الوند ازدواج کردم و با خودم قرار گذاشته بودم چیکارکنم .مرگ ناحق ارسلان و..ارسلانی که این روزا هیچی ازش تو یادم نبود و تنها چیزی که ازش یادم بود فقط وفقط یک اسم بود و چند تا خاطره ..
انقدر درگیر الوند شده بودم که نمیدونستم راستی راستی عاشقش شدم یا نه ..
احساس عجیبی بهش داشتم.. احساسی که نمیتونستم اسمشو عشق بزارم اما میدونستم که الوند توی این روزا برام شده جزو عزیز ترین ادمای زندگیم..جوری که اگه از دستش بدم نمیتونستم طاقت بیارم...
***
دوباره توی عمارت یک آتیش دیگه به پا شده بود و این بار خان انقدر عصبانی شده بود که همه رو وسط حیاط عمارت به خط کرده بود ازشون سوال و جواب کنه از
ماه جانجان گرفته تا خدمتکار مطبخ
این اتفاقات واقعاً دیگه کلافه کننده شده بود و باید هرچه زودتر تموم میشد انقدر فشار روی ارباب اومده بود که بعد از این که هیچ اطلاعاتی دستش نیومد دست به دامن ساحر شده بود و ازش کلی خواهش کرد که هرچه زودتر این اتفاقات و تموم کنه خصوصاً اینکه بعضی از این اتفاقا به بیرون از عمارتم رسیده بود و مردم آبادی هم هر کدوم یک جوری داشتن اذیت می شدن و خبر به گوش ارباب رسیده بود این شده بود که خان شده بود مضحکه آبادی های اطراف و..می خواست هر طور که شده این اوضاع به وضعیت سابقش برگرده.به ساحر هم کلی قول طلا و جواهر داد و بهش گفت که فقط این اوضاع و تمومش کنه...
بعضیا شایعات داخل عمارت و توی آبادی هم پخش کرده بودن و ظاهراً همه حرف از یک وصلت ناپسند و اتفاقات بد میزدن
این خبر رو افسون برام آورد گفت که مردم دیشب جمع شدن و قرار گذاشتن همه بیان سمت عمارت پشت در عمارت جمع بشن و اعتراض کنن، میگفت که توی آبادی شایعه انداختن ازدواج تو الوند باعث این اتفاقات شده...
از اونجایی که الوند پسر خان بود و من دختر یک رعیت ساده، خیلیا هم برای مامان حرف آورده بودند که معلوم نیست بابای ما کیه مردم میگفتن که ازدواج ما باعث این اتفاقات شده افسون می گفت که امروز و فرداست همشون پاشن بیان و پشت در عمارت جمع بشن
ترس برم داشته بود و با خودم فکر میکردم اگه واقعا این اتفاق بیفته بعدش چی؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادویکم
ارباب این روزا انقدر آشفته بود که دیگه حتی به من و حامله بودنم توجهی نداشته باشه و فقط میخواست که هر جور هست این ماجراهارو تموم کنه..وقتی این خبر رو به مامان دادم به شدت صورتش تو هم شد و از اتاق زد بیرون میدونستم دیگه امروز یا فردا کاری که همه این مدت براش نقشه کشیده بود و انجام میداد و دیگه ساکت نمی موند
افسون هوا تاریکی رفت و من موندم تنها توی اتاق
ماه جانجان از روزی که فهمیده بود من حامله ام مدام برای بچه هم لباس می بافت و بیشتر وقتش را توی اتاق می گذروند...
قابله گفته بود که چند ماه بعد شاید بتونه تشخیص بده که بچم دختره یا پسر.
مامان کلی نذرونیاز کرده بود که بچم پسر بشه و حتی دعا هم برام گرفته بود...
بی حوصله توی اتاق موهامو شونه میزدم که در باز شد و الوند اومد داخل با دیدنش تعجب شدم از جام پاشدم
_ سلام این وقت روز اینجا چیکار می کنی؟
+ سلام و کارم زودتر تموم شد اومدم عمارت آبادی یکم آن را به هم ریخته
حرف های افسون یادم اومد و ترس نشست توی دلم
_چیشده؟
+ چیز مهمی نیست در مورد شایعه هاست
امروز و فرداست که همه چیز درست بشه نگران چیزی نباش
لبخند زوری زدم و سر تکون دادم ترجیح دادم دیگه در مورد این مسئله حرفی نزنم و همه چیز را بسپارم دست مامان ، مامان همه چیزو درست می کرد
بتول برامون شام آورده . از اتاق بیرون نرفتم و کنار الوند موندم...الوند تمام شب و برام حرف زد و از این گفت که اجازه نمیده هیچ اتفاقی برای من یا بچمون بیفته و تحت هر شرایطی مواظبمونه.
این که اونم مطمئن که مامان ساکت نمیشینه و بالاخره کاری انجام میده...
خودش گفت که اگه ترنج این کارها رو نمی کرد شاید عقدش می کرد اما الان دیگه تحت هیچ شرایطی حاضر نیست که ترنج و عقد بکنه!
نیمه های شب بود که بالاخره یکم دلم آروم گرفت و چشمام روی هم رفت و خوابم برد.
بین خواب و بیداری بودم که صداهای عجیبی می شنیدم تو جام غلتی زدم چشمامو باز کردم اما با دیدن جای خالی الوند هوشیار شدم و خواب از سرم پرید بلند شدم و سر جام نشستم. به دور و بر نگاهی انداختم صدا داشت از بیرون میومد
سپیده صبح زده و اتاق یکم روشن شده بود از جام بلند شدم و لباس پوشیدم و در اتاق باز کردم و رفتم بیرون
اما با دیدن جمعیتی که توی حیاط و روی ایوون جمع شده بودن متعجب شدم مامان با دیدنم اومد سمت ما گفت
+بیدار شدی برو تو اتاقت اینجا واینستا هوا سرده
از سردی هوا لرز افتاده بود به تنم اما اونقدر شوکه شده بودم که اهمیتی ندادم و دوباره نگاهی به دوروبرم انداختم و از مامان پرسیدم
_ اینجا چه خبره این سر و صداها چیه مامان؟
+چیزی نیست گلاب برو تو اتاق تو استراحت کن خودم همه چیزو درست می کنم
سری به نشونه منفی تکون دادم
_نه مامان الوند کجاست چه خبره این سر و صداها از کجاست؟
صدا لحظه به لحظه داشت بلند تر میشد به در عمارت نگاه کردم که چند نفری جلوی در ایستاده بودن و مادر ترنج و فرخلقا کنار هم روی ایوون وایساده بودن و با هم حرف میزدن.
مامان کنار گوشم گفت
+ مردم دم در جمع شدن همونی که افسون بهت گفته دارن اعتراض می کنن و می خوان که الوند تو رو طلاق بده و از عمارت بیرونت کنه
با ترس به مامان نگاه کردم که لبخندی زد و گفت
_ نگران نباش خودم درستش میکنم .
در عمارت باز شد و الوند و ارباب آشفته و کلافه اومدن داخل دوباره در بسته شد اما همون لحظه تونستم جمعیت عظیمی که پشت در جمع شده بودن رو ببینم نگرانی و دلهره بیشتر و بیشتر به دلم چنگ انداخت
خان انقدر عصبانی بود که رگ گردنش ورم کرده بود و صورتش سرخ شده بود و الوندم دست کمی از اون نداشت از پله ها اومدن بالا که ماه جانجان گفت
+حرف حسابشون چیه چی میخوان؟
ارباب کلافه گفت
_نمیدونم کی این شایعه ها را پخش کرده اما می خوان که الوند گلاب و طلاقش بده
مامان رفت جلو گفت
+چرا گلاب از کجا میدونن تقصیره گلابه؟
خان نگاهش و از مامان گرفت و گفت
_گفتم که نمی دونم که کی این شایعه ها را پخش کرده اما همشون ساحر رو
می شناختن و قبولش دارن میگن که اون گفته مقصر گلاب و تا گلاب و از ابادی بیرون نندازیم ساکت نمیشینیم.
با ترس و نگرانی به الوند که آشفته و پریشون بود نگاه کردم مامان به ساحر اشاره زد و بلند صداش زد
+ ساحر بیا اینجا
متعجب از کار مامان بهش نگاه کردم ساحر رفت طرفشونو به ارباب سلامی داد.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادودوم
ارباب با کلافگی بهش گفت
_ میتونی این جمعیت و ساکت کنی؟
ساحر سری به نشونه منفی تکون داد و گفت
+من جز گفتن واقعیت نمیتونم کار دیگه ای انجام بدم
خان با عصبانیت بهش توپید
_ تو این مردمو به هم ریختی تو باعث همه این درد سرا شدی اگه این وضعیت و درست نکنی همین جا از سر در عمارت آویزونت می کنم
ساحر لبخندی زد و گفت
+حتی اگه منو به مرک هم تهدید بکنید من باز جز کاردرست کاری دیگه ای و انجام نمیدمخ
الوند که دید این بحث بیفایده است که خان گفت
_چیکارکنیم خان نمیتونیم که تا ابد پشت اون در نگهشون داریم
نگاهم رفت سمت در عمارت که نگهبانان جلوش وایساده بودن...
ماهجان جان جلوتر رفت و گفت
_هیچ جوره نمیشه متوقفشون کرد؟
خان سری به نشونه منفی تکون داد مامان سرش پایین بود و توی فکر انگار که داشت با خودش کلنجار میرفت چیکار کنه
ماه جانجان که ظاهراً چاره ای پیدا نکرده بود به خان گفت
+چاره چیه ایرج نمیشه که همینجوری دست رو دست بزارین
الوند با عصبانیت گفت
_چیکار کنم ماه جانجان زنمو با بچه توی شکمش رو طلاق بدم به خاطر حرف های احمقانه مردم؟؟
+ماهجان جان سری به نشونه منفی تکون داد و عصاشو آروم به زمین کوبید
_من نگفتم که تو گلاب و طلاقش بدی اما می تونیم وانمود کنیم که این کارو کردی
خان با تعجب گفت
+منظورت چیه ماهجانجان یعنی چی کار کنیم؟
_یعنی اینکه الان گلاب و با یک ماشین بفرستین شهر و به مردم بگیم که الوند طلاقش میده و دیگه به عمارت برنمیگرده یکم که اوضاع آروم شد دوباره برش میگردونیم به عمارت
ظاهراً خان با نظر ماهجانجان موافق بود که سکوت کرد و حرفی نزد اما الوند با عصبانیت گفت
+این که نشد چاره ماه جانجان من زنمو با بچه توی شکمشو کجا بفرستم برم خودمم باید بالای سرشون باشم اونوقت آبادی و چیکارش کنم اصلاً اول و آخرش که چی بالاخره که برگردم روز از نو روزی از نو
_ تا اون موقع این سروصدا و آتیششون میخوابه
الوند سری تکون داد و گفت
+تو این جماعت رو نمی شناسی ماه جانجان تا به خواستشون نرسن دست بر نمیدارن خصوصاً که همشون یک مشت آدم خرافاتی بیشتر نیستن و گرنه که این حرفارو باور نمی کردن...
ماهجان جان با عصبانیت گفت
_ مگه ما چاره دیگه ای هم داریم.الوند بالاخره باید یه کاری بکنیم یا نه اون جماعت بیرون و چجوری میخوای ساکت کنی به نظرت یک نفر دو نفر هستن که با ترس بتونی ساکتشون کنی؟
اونا داغ دیدن الوند بهشون حق بده.توی یک هفته خواهر مادر پدر یا برادرشون و هر کدوم رو به طریقی از دست دادن اونا عصبانین الوند تو نمیتونی با زور و اجبار ساکت شون کنی مگه این که کاری که می خوان انجام بدی
الوند عاجز و درمونده نگاهشو سمت من فرستاد زیر لب گفت
+من نمیتونم ماهجانجان نمیتونم به خاطر حرف اونا از زن و بچهام بگذرم .
ماهجانجان دوباره گفت
_ من که میگم الوند فقط بهشون دروغ میگی تظاهر می کنی چاره دیگه ای نداریم توی اولین فرصت خودم گلاب وبچه تو برمیگردونم به عمارت قول میدم فقط الان برو آرومشون کن
الوند سکوت کرد و حرفی نزد خان به من نگاه کرد و دوباره به مامان نگاه کرد .
من خیره مامان بودم و منتظر بودم که هر لحظه حرفی بزنه و بخواد کاری بکنه حتی گلبهار به مامان نگاه می کرد و منتظر بود که مامان یه کاری بکنه
خان دوباره به ماه جانجان نگاه کرد و گفت +الان برم بهشون این حرفها بزنم ؟
ماهجانجان سری تکون داد و گفت
_چارهای نیست ایرج وسایل گلاب و آماده میکنیم با یک ماشین مطمئن از عمارت میفرستیمش بیرون نگران نباشین
خان سری تکون داد و خواست بره سمت حیاط که بالاخره مامان لب باز کرد و گفت +صبر کن ایرج
لبخند از روی لبهای ترنج و مادرش و فرخلقا رفت و همشون حواسشون دادن به مامان که سرشو گرفت بالا و با صدای محکمی گفت
_اونا ساحر رو قبول دارن؟
خان سری تکون داد و گفت
+ آره نمیدونم از کجا میشناسنش اما قبولش دارن
مامان سرشو به بالا و پایین تکون داد به نشونه تایید و گفت
_خیلی خوب اگه ساحر رو قبول دارن ساحر میره و باهاشون حرف میزنه
خان که متوجه منظور مامان نشده بود گفت
+منظورت چیه گلبانو ساحر بره بهشون چی بگه؟
مامان شونه ای بالا انداخت و گفت
_ بره بهشون حقیقتو بگه من ازش می خوام که دوباره سنگاشو بریزه وسط تا بفهمه که مشکل از کجاست
فرخلقا ساکت ننشست و گفت
+روز اول که گفت مشکل از دختر توی ... مامان نگاه عصبی بهش انداخت اما فرخلقا از رو نرفت و گفت
_دیگه چی میخوای بشنوی حتماً باید دختر تو با سنگ و گتگ از عمارت بیرون کنن؟
مامان توجهی به فرخ لقا نکرد و به
ماه جانجان گفت
+مگه مردم اون بیرون نمیخوان که گلاب از این عمارت بره بیرون خیلی خوب منم که چیز دیگه ای نمی گم ساحر دوباره سنگاشو بریزه و اینبار هر چی که گفت من قبول می کنم ...
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادودوم ارباب با کلافگی بهش گفت _ میتونی این جمعیت و ساکت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوسوم
حتی اگه مقصر همه این اتفاقات و گلاب دونست من چشم میبندم رو مادر بودنم و گلاب از عمارت بیرون می کنم طلاقشم از الوند می گیرم
همه شوکه شده به مامان نگاه میکردند این دیگه چه حرفی بود که مامان داشت میزد گلبهار به من نزدیک شد و زیر لب گفت
_ مامان چی داره میگه چرا اینجوری میکنه مگه نمیدونه ساحر طرف ترنج و فرخ لقاست و هر طور هست تو رو از عمارت میندازه بیرون سری تکون دادم و زیر لب گفتم
+نمیدونم خودمم گیج شدم.دوباره پرسید
_سنگ چی و بریزه وسط؟
از بتول شنیده بودم که روز اولی که ساحر اومده بود و همه زنان رو جمع کرده بود چند تا سنگ مختلف و روی زمین چیده بود و از این کار هایی که عاقبت شده بود پیچیدن این شایعه ها بین مردم که مشکل از منه، برای گلبهار توضیح دادم و سری تکون داد
همه ساکت شده بودن و به مامان و این پیشنهاد عجیبی که داده بود نگاه می کردن
مامان که دید کسی حرفی نمیزنه دوباره گفت
+مگه شما هم اینو نمیخواین که این مشکل تموم بشه و اون مردم برگردن خونه هاشون خیلی خوب منم می خوام همین کارو بکنم منتها این بار ساحر جلوی خود مردم میگه که واقعاً مشکل از چیه اگه مشکل از گلاب بود من قبول میکنم و میفرستمش بره
حرفای مامان به نظر منطقی می رسید و حتی فرخلقا و مادر ترنج هم نمیتونستن که حرفی بزنن
هر چقدر میخواستم که با خودم فکر کنم همه این حرفای مامان از روی نقشه است اما نمیتونستم خودمو قانع کنم مامان داشت دقیقاً کاری میکرد که فرخلقا و ترنج میخواستن.
ماه جانجان که از حرفای مامان سر در
نمی آورد اما مشکلی هم توشون پیدا نمیکرد مجبوری سری تکون داد و گفت
+ خیلی خوب باشه این کار بهترم هست حداقل ساحر مستقیم با خود مردم حرف میزنه و همشون ساکت میشن
کم کم همه موافقت کردند و قرار بر این شد که اون دوباره سنگاشو بچینه و همین کارهای مخصوص به خودشو انجام بده
ساحر رو فرستادن توی اتاق و الوند و خان رفتن سمت در.در عمارت و باز کردن و مردم هجوم اوردن داخل اما نگهبانان جلوشونو گرفتن که خان بلند داد زد
_ بزارین بیان داخل کاری به کارشون نداشته باشین
خودشو الوند عقب گرد کردن و دوباره برگشتن روی ایوون نگهبانا رفتن کنار و مردم دسته دسته وارد حیاط عمارت شدم تا جلوی پله ها بالا اومدن و همه نگاهاشون به سمت خان و الوند بود.
صدای پچ پچ از گوشه و کنار بلند میشد
خان سکوت کرد و وقتی دید که همه ساکت شدن گلو صاف کرد و با صدای بلند داد زد
+میدونم که خیلی هاتون داغدارین و و خیلیهای دیگتون کلی مشکل دارین و ضرر دیدین به خاطر این اتفاقات اخیر اما بهتون قول میدم که همه این مشکلات رو حل کنم
ینفرشون از وسط جمعیت بلند داد
+ چه جوری می خوای مشکلات ما رو حل کنی خان حاضر میشی به خاطر مردم عروستو از عمارت بیرون کنی و طلاقشو از پسرت بگیری
نگاه زیر چشمی خان اومد سمتم اما دوباره با همون صدای بلند گفت
_اگر بدونم که واقعاً مشکل از عروسمه حتما این کارو می کنم به خاطر شما و این آبادی
دوباره یک نفر دیگشون داد زد
+ پس این کارو بکن ساحر که گفت مشکل از چیه این وصلت بین پسرت و دختر نوکر خونه زادت از اول هم اشتباه بود
یکی دیگه از بین جمعیت گفت
_ میگن که معلوم نیست پدر دختره کیه ... همینه دیگه ..همین میشه ما بدبخت بیچاره ها باید تاوانشو پس بدیم!!
خان اخماشو توهم کشید و سنگینی نگاه بقیه رو رو خودم احساس کردم الوند با عصبانیت به بقیه توپید
+بقیه غلط کردن با شما مگه هرکی هر چی گفت شماها باید باور کنین؟
خان به الوند چشم غره ای رفت که خودشو کنترل کنه .گلویی صاف کرد و دوباره بلند گفت
_ خیله خب .. همه شما ساحر رو که قبول دارین؟
صدای اره و بله گفتن همه بلند شد ...
خان سری تکون داد و گفت
+ خیله خب ..
برگشت سمت در اتاق و ساحر رو صدا زد .. صدای پچ پچ همه از گوشه کنار بلند شد .
خان دوباره ساحر رو صدا زد که در اتاق باز شد و ساحر از اتاق اومد بیرون.توی دستش یک مشت سنگ بود و با قدمای کشیده رفت سمت خان و کنارش وایستاد
خان رو به جمعیت گفت
+اینم ساحر..بهشون بگو مشکل از کجاست و بد یمنی به خاطر وجود کیه؟
ساحر اولش که یکم سکوت کرد و بعدش که دید همه منتظرن سرشو گرفت بالاو اون دستشو که توش سنگ بود بالا گرفت به طرف جعیت...
سنگای ریز و درشت از لای انگشتاش ریختن رو زمین وساحر برگشت سمت ایوون ..
اول به ترنج نگاه کرد و بعدش به فرخ لقا و برگشت سمت من خیره شد به من و من با سختی اب دهنمو پایین فرستادم . کف دستام از شدت استرس عرق کرده بود و به سختی نفس میکشیدم ...
مامان واقعا چرا اینکارو کرده بود .اونجوری حداقل میشد یواشکی برم و بعدش برگردم.. حداقل الوند و داشتم میومد پیشم..اما الان جلوی این همه جمعیت که اماده بودن من و با مشت و لگد از ابادی بیرون کنن باید چیکار میکردم؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادوسوم حتی اگه مقصر همه این اتفاقات و گلاب دونست من چشم م
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوچهارم
اشک نشسته بود تو چشمام و پوزخند حتی یک لحظه هم از لبای ترنج و فرخ لقا دور نمیشد ...
ساحره بلاخره نگاه خیره و سنگینشو ازم گرفت و برگشت سمت جمعیت .. دستشو گرفت سمت من و بهم اشاره کرد و با صدای بلند گفت
همونجوری که قبلا بهتون گفتم همه این مشکلات و بدبختیامون به خاطر یک ازدواج و یک پیوند نا خوشنوده که باعث ناراحتی و بد یمنی شده ..
یک نفر بلند داد زد
_ازدواج کی؟
ساحر همونجوری که دستش به طرف من بود گفت
+ازدواج گلاب و الوند خان باعث این بدبختیا نشده ..
و یک آن همه صداها قطع شد و احساس کردم که حتی هیچ کس نفس هم نمیکشه ..درست شنیده بودم یا نه .ساحر اشاره زد برم طرفش و نگاهم رفت رو صورت مامان که لبخندی رو لبش بود و وقتی صورت مامان و دیدم و متوجه همه چیز شدم ..
با پاهای لرزون رفتم سمت ساحر و کنارش وایستادم .
مردم اهالی کم کم شروع کردن به حرف زدن و سر و صدا بالا گرفته بود که ساحر دوباره به سکوت دعوتشون کرد و گفت
+ من کلی سنگ انداختم و فهمیدم که مشکل اصلی از کجاست..
فرخ لقا اومد جلو و اروم گفت
_ داری چه غلطی میکنی؟
ارباب بهش چشم غره ای رفت که کشید عقب و سکوت کرد .. ساحر دوباره گلویی صاف کرد و گفت
+ همه این بدبختی و بد یمنی هاتون به خاطر ازدواج الوند و ترنجه که قراره به زودی سر بگیره ..
دوباره پچ پچ و زمزمه هابالا گرفت و باز مردم ابادی طاقت نیاوردن و یکیشون داد زد
_ پس چرا تا الان میگفتی گلاب؟
+روز اول اینجوری احساس کردم اما بعد فهمیدم به خاطر اینه زن خانزاد بارداره ...
یک نفر دیگه گفت
_ چرا ترنج؟
سرمو چرخوندم و به ترنج که رنگش سفید شده بودنگاه کردم
+ روح بعضی ادما ناخالصه ..اگه میخواین این مشکلات و تمومش کنین نشون کرده خانزاد و از عمارت و ابادی بیرون کنین
مادر ترنج طاقت نیاورد و شروع کرد به داد و بیداد کردن. تو یک لحظه هجوم اورد سمت ساحر که خان جلوشو گرفت اما صدای داد و بیدادش بلند شده بود...
+ دروغ گو... داری دروغ میگی ... گلاهبردار ..اون اصلا ساحر نیس...داره دروغ میگه ... خودم میگشمت...
همه با بهت و تعجب به مادر ترنج نگاه میکردن لبخند حتی یک ثانیه هم از رو لبای مامان کنار نمیرفت و ناریه هم با لبخند گشادی کنار فرخ لقا وایستاده بودو داشت باهاش حرف میزد..نمیدونم چی بهش میگفت اما صورت فرخ لقا هم لحظه به لحظه سرخ تر میشد ..
مادر ترنج دیوونه شده بود و حتی خان و الوندم نمیتونستن ساکتش کنن ..مردم کم کم شروع کردن به حرف زدن و دوباره یک صدا خواهان بیرون کردن ترنج شدن..تو یک لحظه همه اوضاع برگشت و شد به نفع ما
مامان با نقشه خودشون گیرشون انداخته بود...
لبخندی زدم و به الوند که مشغول ساکت کردن مادر ترنج بود نگاه کردم .. خان مادر ترنج و ترنج رو فرستاد سمت اتاق...مردم اعتراض میکردن که خان بیرونشون کنه صداشون بالا تر رفت و خان رفت سمتشون و گفت
+ گوش کنین..من به عهدم وفا میکنم و ازدواجشونو بهم میزنم ..ترنج رو هم از ابادی بیرون میکنم اما ..اونا الان مهمان منن و خانواده خان جلال اگه بهشون بی احترامی بشه ممکنه اشوب به پا بشه ..
اشوبم به پا بشه اول از همه شماها ضربه و ضرر و زیان میخورین..پس کسی کاری نکنه خودم پیغوم میفرستم برای خان جلال و میگم که بفرسته دنبال زن و بچه اش ..
صدای صلوات دسته جمعی بلند شد و دلم اروم گرفت .. مردم یکی یکی از عمارت میزدن بیرون و موقع رفتن هم هر کسی یک چیزی میگفت و حرفی میزد
رفتم سمت مامان و خودمو انداختم تو بغلش کنار گوشم گفت
+ منکه بهت گفتم همه چیز و درست میکنم
صورتشو محکم بوسیدم و محکم تر بغلش کردم ..گلبهارم اومد طرفمون .از مامان جدا شدم و با هیجان و ناباوری به الوند نگاه کردم که اومد طرفم .
_ حالت خوبه؟
سری تکون دادم و گفت
+ عالی
فرخ لقا که تا اون لحظه ساکت بود رفت سمت ساحر و گفت
_ چرا حرفتو عوض کردی و دروغ گفتی؟
ساحر با همون ارامش همیشگی خودش گفت
+ منکه گفتم جز کار درست کار دیگه ای انجام نمیدم .
فرخ لقا تو یک لحظه هجوم برد سمتش و دست انداخت به گلوش که بقیه دویدن طرفشون و از هم جداشون کردن
صدای جیغ و داد مادر ترنج هنوز میومد که به و میکوبید و میگفت اون اصلا ساحر نیست داره دروغ میگه و سر همه اتونو کلاه گذاشته ..
خان رفت سمت فرخ لقا و با عصبانیت بهش نگاه کرد که فرخ لقا ساکت شد و خودش و جمع و جور کرد
+ این زنیکه کیه؟
فرخ لقا به لکنت افتاد و گفت
_ خب ..خب ساحر است دیگه..
+ پس اون چی میگه؟
اشاره زد به سمت اتاق مادر ترنج که هنوز دست برنداشته بود و با صدای بلند تری داشت به ساحر بد میگفت.
فرخ لقا رنگش پریده بود و با ترس به خان نگاه میکرد که با صدای بلندی عربده کشید
_ با توام .. میگم اون زنیکه کیه ..؟؟
فرخ لقا قفل شده بود و حتی نمیتونست یک کلمه حرف بزنه
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادوچهارم اشک نشسته بود تو چشمام و پوزخند حتی یک لحظه هم ا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوپنجم
خان انقدر عصبانی شده بود که هیچکس جرئت حرف زدن باهاش و نداشت..رفت سمت اتاق مادر ترنج و درشو باز کرد که مادر ترنج فرصت نداد و خودشو انداخت بیرون و هجوم برد سمت ساحر.بقیه هر چقدر سعی میکردن از هم جداشون کنن نمیتونستن. از عصبانیت کنترلشو از دست داده بود و هیچکس جلودارش نبود
بلاخره خان بازوشو گرفت و محکم کشیدش عقب نگاه مادرش فقط روی ساحر بود که یک گوشه وایستاده بود...
+دروغگو از ته خرابه های روستا جمعت کردم که الان بیای و برای من بد بگی؟ دختر من بدشگونه تو ساحری؟ تو سنگ میندازی؟خان که دیگه صبرشو از دست داده بود دوباره عربده کشان براق شد سمت مادر ترنج
+ اینجا چخبرهههههه؟؟تو عمارت من زیر گوش من داره چی میگذرهههه؟
انقدر صدای فریادش بلند بود که حتی مادر ترنجم سکوت کرد. نگام رفت سمت اتاق.ترنج یک گوشه نشسته بود و زانوهاشو کشیده بود تو بغلش
خان دوباره بلند داد زد
_با شمام یک نفرتون حرف بزنه معلوم هست اینجا داره چه اتفاقی میوفته؟
همه نگاهها برگشت سمت مادر ترنج . فرخ لقا که ترسیده بود و خودش یک گوشه جمع کرده بود اما مادر توران که به شدت عصبانی بود و کنترل روی رفتارش نداشت با همون عصبانیت و حرصش داد زد و گفت
+من بهت میگم خان این اصلاً ساحر نیست هیچی بارش نیست من سنگ های تو دستشو پرت کردم توی دامنش حالا اومده داره برای دختر خودم بد میگه من تورو میگشم زکیه...
خان بهت زده شده بود برگشتم و به ساحر که رنگش پریده بود و به لرزه افتاده بود نگاه کردم مامان رفت طرف خان و گفت
_ من برات میگم اینجا چه خبر ایرج این زن اصلاً نه سحر بلده نه از این چیزای دیگه، یکی از گلفتهای تورانه و اگه اومده اینجا فقط به دستور توران بوده که یه کاری کنه که گلاب و از عمارت بندازن بیرون و دختر خودشو به عقد الوند در بیاره همه این حرفا و بدی ها هم نقشه خودش بوده و تمام اون اتفاقاتی که افتاد همش کار خودشون بوده.. البته که فرخ لقا هم از همه این کار را خبر داشته...
مامان میگفت و خان لحظه به لحظه رنگش قرمز تر می شود و رگ گردن و کنار شقیقه اش بیشتر و بیشتر باد میکرد الوند که با ناباوری به فرخلقا نگاه میکرد
خان با تعجب و زیر لب گفت
_تو از کجا از همه اینا خبر داری؟
مامان به ساحر اشاره زد و گفت
یک بار که داشت یکی از همون کاراشو انجام می داد دیدمش وقتی ته دیدش کردم که به شما میگم به گریه و زاری افتاد و قبول کرد کاری که من می خوام انجام بده در ازاش منم بهش یک پاداشی بدم حالا هم از حقه خود توران استفاده کردم و دختر خودشو از عمارت بیرون کردم...
نگاهم رفت سمت ساحر که با ترس به خان نگاه می کرد مامان سری تکون داد و گفت
+به ساحر کاری نداشته باشین بزارین بره تمام این مدت هر کاری که گفتم و انجام داد می بخشمش اما...
برگشت سمت توران و فرخ لقا ...
خان که هنوز گیج بود نمیدونست که باید چیو باور کنه به فرخلقا نگاه کرد و گفت
_حقیقت داره تو از همه چی خبر داشتی؟
فرخ لقا سری به نشونه منفی تکون داد
+ نه من من چیزی نمی دونستم خان به خدا قسم از چیزی خبر نداشتم...
توران با عصبانیت براق شد سمت فرخ لقا و گفت
_تو از چیزی خبر نداشتی نقشه گنجشکهای مرده رو تو نگشیدی تو خودت خدمتکاراتو نفرستادی برگ بریزن تو حیاط عمارت؟ حلیمه رو نفرستادی که گنجشک شکار کنن و بیارن؟؟
فرخلقا براق شد به توران گفت
_ چی داری میگی زن؟
توران با عصبانیت رفت سمت اتاقی که ترنج نشسته بود و گفت
+اگه قرار باشه همه چیز بهم میخوره و من دست دخترم رو بگیرم ببرم نمیزارم کسی آب خوش از گلوش پایین بره همه باید تاوان کاراشونو بدن از جمله تو فرخ لقا تو توی تک تک نقشه هایی که من کشیدم و کارهایی که کردم بودی و از همه اشون خبر داشتی.. پس تو هم باید تاوان بدی
فرخ لقا خواست جواب توران و بده که خان اجازه نداد حرفی بزنن و بلند داد زد
+ساکت شین..صدای هیچکسو نشنوم..هیچکسووو
همه ساکت شدن و خان رفت سمت فرخ لقا
_برو تو اتاقت فرخ لقا ..برو تا بیام تکلیفتو روشن کنم ...
+ این داره دروغ میگه ایرج حرفای اینو باور کردی؟ کسی که سا حر تلقبی اورده؟
_ از جلوی چشمام دور شو فرخ لقا..حالا
با صدای فریادخان فرخ لقا پا تند کرد سمت اتاقش همه دونه دونه رفتن سمت اتاقای خودشون و حتی الوندم اومد طرفم من و فرستادم سمت اتاق.
فقط مامان و سا حر و توران و خان روی ایوون وایستاده بودن.
الوند نگاهی بهم انداخت و گفت
+ زود میام نگران چیزی نباش.از اتاق بیرون نیای
در اتاق و بست و رفت
رفتم سمت در و گوش وایستادم اما دیگه صدایی نمیومد ..
با فکر کردن به اینکه قرار نبود از این عمارت برم لبخندی رو لبام نشست.
هوا تاریک شده بود اما الوند هنوز نیومده بود و من نمیدونستم که بیرون چه خبره هیچ سر و صدایی نمی اومد عمارت سکوت فرو رفته بود...
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوششم
بالاخره در باز شد و بعد با سینی غذا اومد سینی و گذاشت گوشه و گفت
+ خانم جان خانزاده گفت که باید همه غذاتونو بخورید...
سری به نشونه منفی تکون دادم و گفتم _نگرانم، مامانم کجاست چی شد بالاخره
+ نگران نباش خانمجان همه چیز درست میشه الان چند نفری از طرف خان جلال اومدن دنبال ترنج و توران خاتون قرار شده که شبونه از عمارت خارجشون کنن آخه هنوز مردم آبادی بیرون وایسادن و منتظرن که ترنج و توران از عمارت بزنن بیرون.
+از فرخ لقا خبری نداری ؟
بتول خانم دوباره سری به نشونه ی منفی تکون داد و گفت
_ خبری ندارم خانم جان بیا غذاتو بخور الان خان زاد بیاد منو مقصر میدونه..
ناچار رفتم سمت سینی غذا و یک گوشه نشستم .. خودم و مشغول غذا خوردن کردم
+الوند خان توی عمارت نیست؟
_ نه خانم جان ظهر بود که رفتن بیرون ...
+ ترنج و توران کی میخوان برن؟
_ گفتن که یک ساعت دیگه ..هوا یکم بیشتر تاریک بشه بتونن یواشکی ببرنشون بیرون .
سری تکون دادم .
+ ترنج و بیرون ندیدی؟
بتول خانم دوباره سر تکون داد و گفت
_ نه والا خانم جان از صبح همه رفتن توی اتاق هاشونو هیچکس بیرون نیومده
+دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه بتول خانم نمیدونم چرا اینقدر نگرانم تا ترنج و مادرش از عمارت نرن دلم آروم نمیگیره میترسم که دوباره یک نقشه بکشن موندگار بشن
_تو حامله ای خانم جان انقدر حرص نخور نگران نباش خدایی نکرده زبونم لال بچه ات ناقص میشه ها. الوند خان خودش همه چیزو درست میکنه
ماشالله که مادرتم از زبرو زرنگی چیزی کم نداره دیدی امروز چه جوری توران و انداخت بیرون نگراننباش غذاتو بخور و آروم بگیر بخواب خان زادم امد میگم بیاد پیشت خوبه؟
ناچار سری تکون دادم و زیر لب گفتم
+خدا کنه بتونم یکم آروم بخوابم از صبح انقدر فکر و خیال کردم که دارم دیوونه میشم.
_میخوای بگم خواهرت بیاد پیشت ؟
سری به نشونه منفی تکون دادم
+نه دیگه شاممو بخورم می خوام بخوابم سرم درد میکنه
بتول چشمی گفت و دیگه حرفی نزد
سینی غذا رو از اتاق برد بیرون وبرای من جا انداخت سر جام دراز کشیدم و چشمام رو هم گذاشتم اما هر کاری می کردم خوابم نمی برد و فقط به فکر ترنج و توران و فرخ لقا بودم عاقبت میخواست چی بشه...
نمیدونم چقدر گذشته بودم اما کم کم چشمام روی هم رفت و خوابم برد
****
با نوازش های دستی چشم باز کردم و به الوند نگاه کردم. بالای سرم نشسته بود و تو فکر بود نگاهش که به چشمای بازم افتاد گفت
+ بیدارت کردم؟
سری تکون دادم و سر جام نشستم و به اطراف نگاه انداختم
نور از لای پنجره ها کوتاه اتاق و روشن کرده بود از الوند پرسیدم
_کی اومدی؟
+ همین الان
با تعجب گفتم
_تا الان کجا بودی؟
+تو آبادی یک کاری پیش اومده بود تا صبح اونجا بودم
_ چه کاری
الوند سری تکون داد و گفت
+ مهم نیست درست شد
لبخند زدم و گفتم
_ترنج و توران چی شدن؟
+ خبر ندارم یک راست اومدم اینجا لباستو عوض کن بریم بیرون ماه جانجان گفت که صبحانه رو همه می خواهیم دور هم بخوریم
_تو که گفتی یک راست اومدی اینجا و کسی و ندیدی
+صبح توی ایوون دیدم ماه جانجان و
سری تکون دادم و لبخند زدم
_ پس حتما ترنج و توران رفته بودن از جام بلند شدم و لباس پوشیدم و همچنان توی فکر بود...
میدونستم که به من چیزی نمیگه و اصرار بیخود فایده نداره ...پس سکوت کردم و چیزی نگفتم عاقبت که می فهمیدم ماجرا چیه..
با همدیگه از اتاق بیرون رفتیم و رفتیم سمت اتاق ماه جانجان سفره انداخته بودن و ماه جانجان بالای سفره نشسته بود مامان و ناریه هم کنار هم بودند اما خبری از فرخ لقا نبود.
سلام کردم و یه گوشه نشستم
الوند هم کنارم جا گرفت
+ خان کجاست؟
ماه جانجان به الوند نگاه کرد و گفت
_ تو اتاق خودش ..
الوند سری تکون داد میدونستم این روزا خان چقدر بهم ریخته اس و حتما به تنهایی خیلی بیشتر احتیاج داره تا صبحانه خوردن باما
_ ترنج و توران رفتن؟
+ اره دیشب اخر شب فرستادنشون
الوند سری تکون داد و گفت
_ جلال چیزی نگفته؟
+ نه فهمید مقصر زن و بچه خودشن.با کاری که توران کرد هر کسی بود خاستگاری و بهم میزد ..حالا دیگه هیچ حرفی از توران و ترنج وسط نباشه ناشتاییتونو بخورین ..گلاب بچه به شکم داری بخور انقدر بازی بازی نکن
زیر لب چشمی گفتم .لبخندی رو لبم نشست باورم نمیسد که از دست ترنج راحت شدم..برای همیشه..
****
خاستگارای گلبهارم اومدن و بلاخره همه کارا انجام شد.
قرار شد عروسی و تو عمارت داماد بگیرن و گلبهارم از اونجا یک راست بره سر خونه زندگیش..
مامان درگیر جاهاز درست کردن برای گلبهار بود. پارچه های ابریشمی و طلاهای پر زرق و برق ..
زری و گلبهارم به خودشون افتاده بودن و هر روز یک مدل لباس برای دوختن سفارش میدادن .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادوششم بالاخره در باز شد و بعد با سینی غذا اومد سینی و گذ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوهفتم
برای زری هم خاستگار اومده بود و اونم میخواست که شوهر کنه
همه چیز یکهو بهم ریخته بود و تو عمارت قیامتی به پا بود منم هر روز تو ایوون میشستم و به رفت و امد بقیه نگاه میکردم .
کم کم وجود بچه ام و تو شکمم احساس میکردم و هر روز خودم با فکر و خیال بدنیا اومدنش سرگرم میکردم ..
اینکه لباسای بافتنی که ماه جانجان بافته بود رو تنش کنم و تو عمارت بچرخونمش..کلی براش ارزو داشتم اینکه بشه خانزاد و مسئولیت یک ابادی و به عهده بگیره ..مردم دوستش داشته باشن و بهش احترام بزارن..
اما گاهی با فکر به اینکه دختر باشه دلم میگرفت..اگه دخترم بود من بازم عاشقش میشدم اما میدونستم که برای این جماعت فقط داشتن بچه پسر مهم بود و بس..
شبا با الوند تا دیر وقت بیدار میموندیم و از اینده حرف میزدیم
چند باری خواسته بودم بپرسم اگه دختر باشه چی اما به دهنم نیومده بود و چیزی نگفته بودم .
اول و اخرش که چی؟ دست من که نبود .. کار خدابود هر چی صلاح بود پیش میومد..
مامان وسایل گلبهار واماده کرده بود فردا قرار بود بیان دنبال عروس که ببرنش حموم عروسی ..
به این فکر کردم که من چه ساده و راحت به عقد الوند دراومده بودم.کنار ماه جانجان نشسته بودم و بتول برام میوه پوست میگرفت میداد به دستم .
پاهام حسابی ورم کرده بود و سنگین شده بودم .. ماه های اخرم بودو انقدر شکمم بزرگ شده بود که تو نشست و برخواست به کمک احتیاج داشتم .
بتول خانم میگفت شاید بچه ات ۲ قلو باشه اما قابله میگفت که یکیه اما ماشالله درشته .. حدس میزد که دختر باشه. اخه رو صورتم یکم لکه شده بود و از رو حالتا و شکل شکمم میگفت تو دختر داری ..
با اینکه به ظاهر خوش حال شدم اما دلم گرفت و دعا کردم که بچه ام پسر باشه .. حداقل بچه اولم پسر باشه که دهن این جماعت بسته بشه .. خصوصا فرخ لقا که بعد از اتفاقاتی که پیش اومد شده بود مثله یک مارزخمی..
خان کاملا ازش گذشته بود و به همه گفته بود که اگه تو عمارته و طلاقش نمیده فقط چون مادر الونده وگرنه یک ساعت هم نگهش نمیداره و از عمارت پرتش میکنه بیرون.
اما از اون روز حضورشو تو خیلی از مهمونیا ممنوع کرد و گفت که حق نداره دیگه خیلی کارارو بکنه و براش فقط یک خدمتکار گذاشت و تمام .. زندگی برای فرخ لقایی که زمانی رو ایوون رو تحت پادشاهیش مینشست شده بود جهنم و هیچ راه فراری نداشت .. با اولین اعتراض خان پرتش میکرد بیرون و مجبور بود که ساکت بمونه از طرفی جرئتم نداشت که بلوایی به پا کنه و این شده بود که صبح تا شبشو تو اتاقش میگذروند.با این اتفاقی که افتاده بود یکجورایی منم دلم خنگ شده بود ..میخواستم که زندگی و براش جهنم کنم و کردم .. حالا دیگه سبک شده بودم و همه تمرکزم روی بچه تو شکمم بود که صحیح و سالم به دنیا بیاد ..
_ بتول خانم بسه دیگه نمیخوام
+ تو که چیزی نخوردی خانم جان
_ نمیخوام دیگه بسه ..حالم داره بد میشه
سری تکون داد و گفت
+ من موندم اون بچه تو شکمت چحوری انقدر درشت شده ماشالله.. با این خوراکی که تو داری..
خندیدم که سری تکون داد و ظرف میوه رو برداشت و برد .
ماه جانجان همونجوری که نگاهش به عمارت بود گفت
+ مادرت هنوز نیومده؟
_نه گفت که شب میاد
مامان رفته بود به گلبهار سر بزنه گه گاهی میرفت و سر و گوشی اب میداد و مطمئن میشد که گلبهار اذیت نمیشه و زندگی خوبی داره .. خدارو شکر شوهرش مرد خوبی بودو گلبهار که خیلی ازش تعریف میکرد و دوستش داشت.
+پاشو برو یکم به خودت برس الوند الانا میاد .
نگاهی به سر و وضعم انداختم و لب گزیدم حق با ماه جانجان بود از وقتی حامله شده بودم دیگه به خودم نمیرسیدم .. تنبل شده بود و بی حوصله
+ لباسام اندازه ام نمیشه
_مگه مرضیه برات لباس ندوخته؟
+ دوخته اما گشادن..نپوشمشون بهتره
_ پاشو دختر پاشو برو لباستو عوض کن.ناچار بلند شدم و رفتم سمت اتاق لباسمو عوض کردم و داشتم به گیسام شونه میزدم که صدای شیهه اسبا بلند شد وخبر از اومدن الوند داد.لبخندی رو لبم نشست و به این فکر کردم که چقدر توی این مدت بهش وابسته شدم و انگار که واقعا دوسش دارم و عاشقشم..
زندگی بدون الوند عذاب اور بود اونقدر که اصلا دوست نداشتم بهش فکر کنم.
رفتم سمت اینه و نگاهی به گونه های گل انداخته ام ، انداختم لبخندی زدم که در اتاق باز شد و الوند اومد تو در و بست و اومد طرفم ..
دستی رو شکمم کشید موهامو بوسید
_ خسته نباشی خانزاد
خندید و گفت
+خوبه؟
به شکمم اشاره زد که سری تکون داد
_ از منم بهتره لگد زدناش شروع شده فکر کنم دیگه خسته شده و میخواد بیاد بیرون
+چقدر دیگه مونده؟
_ اخرشه دیگه قابله میگه ۲ هفته اما
ماه جانجان میگه همین هفته زایمان میکنم
+ میگم بتول شام بیاره
_سری تکون داد اما همچنان نگاه با لبخندش به من بود ..
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادوهفتم برای زری هم خاستگار اومده بود و اونم میخواست که ش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوهشتم
دراز کشیده بودم و از پنجره نیمه باز به ستاره های اسمون نگاه میکردم.
+ گلاب فکر میکنی بچه مون دختریا پسر؟
_ نمیدونم
+ نمیتونی حس کنی؟
سری به نشونه منفی تکون دادم
_ قابله میگه دختره دختر باشه دوستش نداری؟
+ معلومه که دارم.. فقط سوال بود میخواستم بدونم..
با صدای بلند تیر اندازی و صدای پارس سگای عمارت با ترس تکونی خوردم..از بچگی از سگ میترسیدم و هر وقت سگ میدیدم رنگم سفید میشد ..حتی از صد قدمی سگای عمارتم رد نمیشدم و حالا صداشون انگار درست از پشت در میومد و لرز انداخته بود بهم ..
خواستم بچسبم به الوند اما الوند متعجب از جاش بلند شد و رفت سمت پنجره ..
صدای تیراندازی همچنان میومد و صدای پارس کردنا سگا لحظه ای قطع نمیشد کم کم صدای جیغ و دادایی هم بلند شد و الوند رفت سمت در تفنگشو برداشت برگشت و گفت
+ میگم بتول بیاد پیشت از اتاق بیرون نیای..
از در رفت بیرون و من با ترس از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره .. کمی بازش کردم و به بیرون سرک کشیدم اما چیزی دیده نمیشد فقط چند نفر بودن که داشتن تو حیاط میدویدن و به این طرف اون طرف میزدن
طولی نکشید که بتول خودشو انداخت تو اتاق و اومد طرفم
+ خوبی خانم جان ..نترسی ها هیچی نیست..
_چیشده ..چیشده بتول الوند کجا رفت؟
+ تو ابادی اشوب شده انگار
با ترس گفتم
_ چه اشوبی؟ کیا؟
+ نمیدونم خانم جان.. نگران نباش خان و خانزاد رفتن چیزی نمیشه ..بگیر بخواب اروم..
_چی بخوابم بتول خانم از ترس دارم پس میفتم. نمیبینی چه سر وصدا ها ببنده .
+به فکر بچه تو شکمت باش .. چیزی نمونده به زایمانت ها بیا بشین اینجا دورت بگردم من خانم جان...
بازومو گرفت و بردم سمت جام نشوندم اما مقاومت کردم و پسش زدم...احساس خیلی بدی داشتم...دلم شروع کرده بود به تیر کشیدن و دردای خفیفی که مدام میگرفت و باز اروم میشد ...
نیم ساعتی گذشته بود و همچنان سر و صدا ها میومد.نگرانی همچنان به دلم بود و بتول هم نمیتونست ارومم کنه ..مامانم اومد بهم سر زد و باز رفت بیرون ...
درد دلم بیشتر شد و بی اراده اخ ارومی گفتم که بتول گفت
+ چی شد خانم جان؟خدامرگم چیشد؟
_ چیزی نیست بتول خانم..چیزی نیست خوبم..اخ...
ضربه ای به گونه اش زد
+چیو خوبی..دلت درد میکنه... اگه طوری بشی ارباب من و میگشه .دراز بکش..دراز بکش خانم جان..
صدای جیغ و فریاد بلند تر شد و نگاهم رفت سمت در یک ان شنیدم که بین صدای گریه های زنی که صداش بی شباهت به صدای حلیمه نبود میگفت
+ خاک تو سرمان شد ..فرخ لقا خاتون... ماه جانجان.. خدا مرگم بده .. بدبخت شدیم
خان...خانزاد...
همین کافی بود که ترس به دلم بیوفته و دردم بیشتر بشه ترسیده خواستم از جام بلند شم اما دردم انقدر شدید شده بود که اصلا نمیتونستم از جام جم بخورم.. جیغی کشیدم که بتول ضربه ای به گونه اش زد پاشد و دوید بیرون.. در که باز شد هوای سرد زد به اتاق و بیشتر لرز انداخت به جونم..چند لحظه بعد مامان و ناریه و ماه جانجان اومدن تو اتاق و مامان دوید سمتم
_ بتول برو قاب له رو خبر کن
با ترس به مامان نگاه کردم که دراز کشوندم و گفت
+اروم باش گلاب ..چیزی نیست..اروم دراز بکش..
_ مامان..درد دارم..اخ..
دستم نشست زیر دلم که ناریه گفت
+ الان که زوده
ماه جانجان سری تکون داد و گفت
_ میخواد زایمان کنه ..زودتر قاب له رو خبر کنین.. اب گرم اماده کنین..بجنبین...
از شدت درد عرق سرد میریختم، کم کم سر و کله همه پیدا شد اما وقتی قابله اومد ماه جانجان همه رو از اتاق بیرون کرد و فقط مامان موند بالا سرم .. دردام انقدر شدید شده بود که با همه قدرتم دندونامو رو هم فشار میدادم و مامان یک پارچه گذاشت وسط دندونام مبادا که بشگنن.احساس میکردم که تک تک استخونای بدنم داره میشگنه و هیچ چاره ای نداشتم..
دردای خودم یک طرف نگرانی برای الوند یک طرف.. صورت همه توهم بود اما هر بار که از الوند سوال میپرسیدم میگفتن حالش خوبه و چیزی نیست نمیدونم چقدر گذشته بود.. چقدر درد گشیده بودم و مامان چقدر موهامو که از شدت عرق شدید خیس شده بود و نوازش کرد
اما سپیده صبح زده شده بود و هوا روشن شده بود که بلاخره زایمان کردم و به یک ان انگار همه دردا رفت و احساس سبکی همه وجودم و گرفت انقدر اروم شدم حتی الوند رو هم یک ان فراموش کردم و فقط صدای بتول و میشنیدم که شروع کرد به کل کشیدن و ماه جانجان با لبخند گفت
+ مبارک باشه پسره ...
چشمام روی هم رفت و دیگه چیزی نفهمیدم. از شدت خستگی فقط میخواستم بخوابم و بس...
****
+ گلاب... گلاب پاشو مامان
اروم چشم باز کردم و به مامان نگاه کردم با لبخند بالای سرم نشسته بود
_پاشو یک چیزی بخور ضعف نکنی.
+ چیشده ؟ بچه ام ..بچه ام خوبه
_ خوبه نگران نباش..صحیح و سلامت..یک پسر تپل و مپل ماشالا بهش .. پاشو یک چیزی بخور ضعف کردی..
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_آخر
همه اتفاقا دیشب یادم اومد و تکونی خوردم
+ الوند .. الوند کجاست مامان
همون لحظه در باز شد و الوند تو چهار چوب در ظاهر شد..چشمم که بهش افتاد لبخندی زد لبم نشست و نفس راحتی کشیدم
دستش بسته بود اما همینکه میدیدم سرپاست برام بس بود.. چشمام به اشک نشست که مامان بلند شد و به الوند گفت
+ من میرم پسرتو بیارم خانزاد بیا بشین پیش زنت.. از دیشب نگران توعه
مامان از اتاق بیرون رفت و الوند اومد طرفم و نشست صورتم و بو سید..حس خوبی که به وجودم سرازیر شد همه درد و نگرانی دیشب و شست و برد
+ دستت چی شده؟
_ چیزی نیست ..خوب میشه...
+دیشب چی شده بود؟
_ دو نفر دعواشون افتاده بود معرکه به پا کرده بودن..تموم شد
+ پسرمونو دیدی؟
_اره مثله خودت خوشگله
اشکام ریخت گونه هام که پاکشون کرد و گفت
+چرا داری گریه میکنی گلاب؟
_ اشک ذوقه
لبخندی زد و چیزی نگفت فقط موهامو نوازش کرد تا که درباز شد و ماهجانجان و پشت سرش مامان اومدن تو اتاق
صدای کل کشیدنا بلند شده بودو بی صبرانه منتظر دیدن بچه ام بودم مامان اومد و بچه ام و گذاشت تو بغلم .. خان ام ضربه ای به در زد و اومد تو اتاق .صدای صلوات ببند شد و خان اومد بالای سر بچه ام نشست کنارش و با لبخند نگاهش کرد ماه جانجان گفت
+یک اسم براش انتخاب کنید
حرف تو دهن ماه جانجان بود که الوند گفت
_ نامدار
همه با تعجب نگاهش کردن که گفت
+ میخوام که وقتی بزرگ شد مثل اسمش بزرگ و نامدار بشه ..
اسم پسرم نامدار شد و دوباره صدای دف زدن و کل کشیدن بلند شد.خان و ماه جانجان بهم هدیه دادن و رفتن یکی یکی تبریک میگفتن و میرفتن، اتاق خلوت شده بودو فقط من بودم و پسرمو و الوند ...
+ اسمشو دوست داری؟
_ خیلی..باورم نمیشه بعد از اون همه بدبختی کشیدم از زیردست بودن تو این عمارت رسیدم به اینجا ...
+ چون لایقش بودی.. قلبت پاک بود
لبخندی زد و موهامو نوازش کرد...
+ چون لایقش بودی.. قلبت پاک بود
لبخندی زد و رو موهامو نوازش کرد
_ من زندگی ترنج و خراب کردم ؟
+ نه گلاب ..ترنج خودش زندگی خودش و خراب کرد...
_ همیشه میترسم الوند.میترسم حالا که به ارامش رسیدم اه دل ترنج منو بگیره و بخوام با تو و پسرم تاوان پس بدم
+ تو مقصر چیزی نیستی ..بهش فکر نکن خب .. همه محاز ات عادلانه از سا حر که برگشته سر کار قبلیش تو مطبخ تا ترنج و هر کسی که بدی کرده اگه تو محاز ات نشدی معنیش اینه کار بدی انجام ندادی.. به این چیزا فکر نکن.گذشته ها گذشته .. ارسلان البرز همه رفتن و حالا ماییم که باید زندگی کنیم گلاب..
+ من میخوام که فقط باتو و کنارتو زندگی کنم..
بهم نزدیک تر شد و دستمو گرفت و بوسید
_ من هیچ وقت قرار نیست تنهاتون بزارم .نگران هیچی نباش..خب؟
به چشماش که برق خوش حالی توش میدرخشید نگاه کرد و سری تکون دادم ..
حق با الوند بود باید یک زندگی جدید شروع میکردم .. شروع میکردیم
الوند خم شد و بو سه اش رو پیشونیم نشست..
همه اون اتفاقا تلخ و شیرین گذشته بود ..هر کس به سزای عملش رسیده بود و حالا میفهمم گلنسا چرا همیشه میگفت زمین گرده نگران نباشین...حتی قدسی هم تاو ان کاراشو پس داد و از مطبخم بیرونش کردن.خان خواست از عمارت بیرونش کنه اما انقدر گریه زاری کرد که اخر شد کمک تقی و مسئول غذا دادن و تمیز کردن حیوونا و جاهاشون...
حلیمه هم شده بود همدرد این روزای فرخ لقایی که حتی از اتاقش بیرون نیومد که
نوه اشو ببینه و میدونستم هنوز که هنوزه از ته دلش از من بدش میاد..اما دیگه برام مهم نبود من الان زندگی خودم و داشتم و حالم خوب بود..
دخترای ناریه هم ازدواج کرده بودن و حالا با اومدن نامدار برادر کوچیکمم یک همبازی پیدا کرده بود ...برادری که با ما ناتنی بود اما به شدت دوستش داشتم ...
همه چیز به وضع سابقش برگشته بود و عمارت دوباره داشت رنگ ارامش و به خودش میدید...
گذشته امو فراموش کرده بودم و دور ریخته بودمشون و همه تمرکزم الان روی بزرگ کردن پسرم بود و خدا رو شکر که این زمین چرخیده بود و کسی مثل الوند رو قسمت من کرده بود ...
» پایان «
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لیست #سرگذشت_های موجود در کانال👇🏼👇🏼
#شوهرآهوخانم #سوپری
#طلاق #گلچهره
#حوریه #زهره
#قمر_تاج #مریم
#رنج_کشیده #عزیز_جان
#چشمان_زغالی #هوو
#دلباخته #گلاب
#نگار #عشق_همیشگی
#سحر #پری
#الفت
دوستای عزیزم برای دسترسی راحت شما به سرگذشت های کانال هشتک گذاری کردم شما رو هر هشتکی بزنید به پارت اول داستان میرید و میتونید راحت بخونید.😍❤️