#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_هفتادویکم
فقط یکبار دیگه میومد و میگفت من عاشق موهاتم،وقتی اینجوری دورت میریزی دیوونه ام میکنی.عزیز موهایی که کف اتاق ریخته بود و جمع کرد و چندقیقه ای رفت بیرون.توی آینه خودمو نگاه کردم.موهام تا روی شونه هام اومده بود.با حسرت نگاهی بهشون کردم و روسری بزرگی انداختم روی سرم و بدون توجه به چهره ام اماده رفتن به اتاق مهمان شدم.دیگه هیچی برام مهم نبود نه قیافه ام و نه لباس تنم.هیچکدوم دیگه اهمیتی نداشتن.به سمت اتاق مهمان راه افتادم.لـبامو میجویدم و مزه خون توی دهنم حس کردم.همه ی احساسات بد دنیا به سمتم هجوم آورده بودن.غم نگرانی،استرس و هزار جور احساسی که تابحال تجربشون نکرده بودم.با قدم هایی لرزان به سمت اتاق مهمان رفتم و عزیزهم پشت سرم اومد وارد اتاق شدم همه توی اتاق نشسته بودن و منتظر ورود من بودن.همه ی نگاه ها به سمت من برگشت.همون جلوی در جایی رو برای نشستن انتخاب کردم و زیرلـب سلامی کردم و نشستم.جمال بالای اتاق نشسته بود و خانم بزرگ و نسرین وقدیر هم کنارش نشسته بودن از چهره ی جمال میشد نگرانی رو خواند آینده برای همه مبهم و ترسناک بود بانبودن جمشید همه چیز عوض شده بود همه میدونستن جمال نمیتونه به خوبی جمشید این عمارت و کارهای اربابی رو اداره کنه و از پس همه چیز بربیادبقیه خواهر های جمال و مریم و رعنا و عمه هم توی اتاق بودن و همه منتظر بودن تا کسی چیزی بگه.انگار زبون کسی به حرف زدن نمیچرخید.همه ساکت بودن و هرازگاهی صدای بازی و خنده بجه ها میومد خانم بزرگ تسبیحش رو توی دستش چرخوند و با صدایی لرزان گفت:کاش میمردم و نمیدیدم یه روزی با مرگ جمشیدم اربابی واگذار میشه.بااین حرف خانم بزرگ همه زدن زیر گریه و چشمای همه خیس اشک شد.جمال هم بی صدا اشک میریخت و تند تند اشکاشو پاک میکرد.بی صدا با بغض همیشگیم گوشه ای نشسته بودم و مات و مبهوت به جایی که جمال نشسته بود نگاه میکردم.اون پشتی جایی بود که همیشه جمشید بهش تکیه میداد و منم کنارش مینشستم.جمشیدو تصور کردم که به پشتی تکیه داده و دود قلیونش دورش رو گرفته.آه چه تصویر دردناکی آه.قلب بی قرارم آروم بگیر میدونم دیگه طاقت نداری آروم بگیر خانم بزرگ به من نگاه کرد و گفت:جمشیدم دیگه نیست اما یادگارش توی شکم دیباست وقتی این بچه به دنیا بیاد انگار جمشیدم دوباره کنارم برگشته.لحن حرفای خانم بزرگ جوری بود که حس بدی بهم میداد دستمو گذاشتم روی شکمم باحرفای خانم بزرگ احساس ناامنی بهم دست داد جمال کمی جابجا شد و با چشم هایی سرخ صداشو صاف کرد و گفت:برای منم سخته که بخوام اینطور جای برادرمو بگیرم،همتون میدونین که من از این جایگاه فراری بودم اما با اتفاقی که افتاد چاره ای ندارم جز اینکه اداره امور رو به دست بگیرم.خانم بزرگ بلند شد وانگشتری که میدونستم انگشتر اربابِ بزرگ بوده رو به صورت نمادین دست جمال کرد و گفت:امیدوارم توهم مثل برادرت باابهت و کاردان باشی پسرم.جمال به انگشتر توی دستش نگاه کرد و سری برای خانم بزرگ تکون داد اون انگشتر فقط نمادین بود و بعداز این مراسم از دست ارباب دوباره به خانم بزرگ سپرده میشد اونطور که معلوم بود خیلی باارزشه جمال نگاهی به جمع کرد و نگاهش روی من ثابت موند و گفت:همه ی سعیمو میکنم که ارباب خوبی برای مردم و این عمارت باشم و همچنین عموی خوبی برای یادگارِ جمشید.خانم بزرگ نگاهی بمن انداخت و زیر گوش نسرین چیزی گفت.رفتار های خانم بزرگ طبیعی نبود و حس میکردم میخواد کاری بکنه.مراسم انگشتر اربابی تمام شد و همه یکی یکی از اتاق مرخص میشدن.میخواستم از در خارج بشم که جمال صدام کرد زنداداش؟چندلحظه به سمتش برگشتم و بدون اینکه جوابی بدم منتظرموندم تا حرفشو بزنه خانم بزرگ و نسرین هنوز توی اتاق بودن و از نگاهشون معلوم بود خیلی کنجکاون که بدونن جمال چی میخواد بگه.جمال از جاش بلند شد و دوتا دستشو برد پشتشو به من نزدیک شد.اگر کم و کسری داشتی به من بگو.میدونم نبودن جمشید برات خیلی سخته.اگر کاری چیزی بود تعارف نکن.هرکاری داشته باشی همه ی ما کنارتیم خیالت راحت ازاین که اینقدر ادم فهمیده ای بود خوشحال بودم میتونستم مثل یک برادر بهش تکیه کنم تشکر کردم بااجازه ای گفتم و از اتاق رفتم بیرون.عزیز جلوی در منتظرم بودگوشه ی پیرهنمو گرفت وآروم گفت:جمال خان چیکارت داشت میخواست ببینه کم و کسری نداشته باشم عزیز پوفی کرد و گفت:آخیش ترسیدم مادر،حالا که جمشید خان مرده،نکنه تورو با هشت ماه شکم از عمارت طرد کنن.پیرهنمو از دست عزیز بیرون کشیدم و با حرص گفتم:این چه حرفیه عزیز بچه ی جمشید توی شکم منه چرا باید منو طرد کنن.با رفتن جمشید خیلی وقت بود که خواب آروم و راحتی نداشتم..همش کابوس میدیدم صحنه ی پرت شدن ماشین جمشید توی دره و سوختنش رو خواب میدیدم و با گریه از خواب بیدار میشدم
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادویکم
ارباب این روزا انقدر آشفته بود که دیگه حتی به من و حامله بودنم توجهی نداشته باشه و فقط میخواست که هر جور هست این ماجراهارو تموم کنه..وقتی این خبر رو به مامان دادم به شدت صورتش تو هم شد و از اتاق زد بیرون میدونستم دیگه امروز یا فردا کاری که همه این مدت براش نقشه کشیده بود و انجام میداد و دیگه ساکت نمی موند
افسون هوا تاریکی رفت و من موندم تنها توی اتاق
ماه جانجان از روزی که فهمیده بود من حامله ام مدام برای بچه هم لباس می بافت و بیشتر وقتش را توی اتاق می گذروند...
قابله گفته بود که چند ماه بعد شاید بتونه تشخیص بده که بچم دختره یا پسر.
مامان کلی نذرونیاز کرده بود که بچم پسر بشه و حتی دعا هم برام گرفته بود...
بی حوصله توی اتاق موهامو شونه میزدم که در باز شد و الوند اومد داخل با دیدنش تعجب شدم از جام پاشدم
_ سلام این وقت روز اینجا چیکار می کنی؟
+ سلام و کارم زودتر تموم شد اومدم عمارت آبادی یکم آن را به هم ریخته
حرف های افسون یادم اومد و ترس نشست توی دلم
_چیشده؟
+ چیز مهمی نیست در مورد شایعه هاست
امروز و فرداست که همه چیز درست بشه نگران چیزی نباش
لبخند زوری زدم و سر تکون دادم ترجیح دادم دیگه در مورد این مسئله حرفی نزنم و همه چیز را بسپارم دست مامان ، مامان همه چیزو درست می کرد
بتول برامون شام آورده . از اتاق بیرون نرفتم و کنار الوند موندم...الوند تمام شب و برام حرف زد و از این گفت که اجازه نمیده هیچ اتفاقی برای من یا بچمون بیفته و تحت هر شرایطی مواظبمونه.
این که اونم مطمئن که مامان ساکت نمیشینه و بالاخره کاری انجام میده...
خودش گفت که اگه ترنج این کارها رو نمی کرد شاید عقدش می کرد اما الان دیگه تحت هیچ شرایطی حاضر نیست که ترنج و عقد بکنه!
نیمه های شب بود که بالاخره یکم دلم آروم گرفت و چشمام روی هم رفت و خوابم برد.
بین خواب و بیداری بودم که صداهای عجیبی می شنیدم تو جام غلتی زدم چشمامو باز کردم اما با دیدن جای خالی الوند هوشیار شدم و خواب از سرم پرید بلند شدم و سر جام نشستم. به دور و بر نگاهی انداختم صدا داشت از بیرون میومد
سپیده صبح زده و اتاق یکم روشن شده بود از جام بلند شدم و لباس پوشیدم و در اتاق باز کردم و رفتم بیرون
اما با دیدن جمعیتی که توی حیاط و روی ایوون جمع شده بودن متعجب شدم مامان با دیدنم اومد سمت ما گفت
+بیدار شدی برو تو اتاقت اینجا واینستا هوا سرده
از سردی هوا لرز افتاده بود به تنم اما اونقدر شوکه شده بودم که اهمیتی ندادم و دوباره نگاهی به دوروبرم انداختم و از مامان پرسیدم
_ اینجا چه خبره این سر و صداها چیه مامان؟
+چیزی نیست گلاب برو تو اتاق تو استراحت کن خودم همه چیزو درست می کنم
سری به نشونه منفی تکون دادم
_نه مامان الوند کجاست چه خبره این سر و صداها از کجاست؟
صدا لحظه به لحظه داشت بلند تر میشد به در عمارت نگاه کردم که چند نفری جلوی در ایستاده بودن و مادر ترنج و فرخلقا کنار هم روی ایوون وایساده بودن و با هم حرف میزدن.
مامان کنار گوشم گفت
+ مردم دم در جمع شدن همونی که افسون بهت گفته دارن اعتراض می کنن و می خوان که الوند تو رو طلاق بده و از عمارت بیرونت کنه
با ترس به مامان نگاه کردم که لبخندی زد و گفت
_ نگران نباش خودم درستش میکنم .
در عمارت باز شد و الوند و ارباب آشفته و کلافه اومدن داخل دوباره در بسته شد اما همون لحظه تونستم جمعیت عظیمی که پشت در جمع شده بودن رو ببینم نگرانی و دلهره بیشتر و بیشتر به دلم چنگ انداخت
خان انقدر عصبانی بود که رگ گردنش ورم کرده بود و صورتش سرخ شده بود و الوندم دست کمی از اون نداشت از پله ها اومدن بالا که ماه جانجان گفت
+حرف حسابشون چیه چی میخوان؟
ارباب کلافه گفت
_نمیدونم کی این شایعه ها را پخش کرده اما می خوان که الوند گلاب و طلاقش بده
مامان رفت جلو گفت
+چرا گلاب از کجا میدونن تقصیره گلابه؟
خان نگاهش و از مامان گرفت و گفت
_گفتم که نمی دونم که کی این شایعه ها را پخش کرده اما همشون ساحر رو
می شناختن و قبولش دارن میگن که اون گفته مقصر گلاب و تا گلاب و از ابادی بیرون نندازیم ساکت نمیشینیم.
با ترس و نگرانی به الوند که آشفته و پریشون بود نگاه کردم مامان به ساحر اشاره زد و بلند صداش زد
+ ساحر بیا اینجا
متعجب از کار مامان بهش نگاه کردم ساحر رفت طرفشونو به ارباب سلامی داد.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_هفتادویکم
همونجورم که فکر میکردم شد من تا جایی که میتونستم سعی میکردم که یاسمین باهام راحت باشه و حرف دلش رو بهم بزنه ،یه روز وقتی از زیارت برمیگشتیم بهش نزدیک شدم و نظر خودش روپرسیدم و اون هم بعد از کمی مکث کردن بهم گفت که از پسره خوشش اومده.نمیدونستم چی در انتظارمونه و از همون امام رضا خواستم که راه درست رو جلومون بزاره روز برگشتمون رسید و وقتی میخواستیم از هتل بیایم بیرون ادرس خونشون و شمارشون رو دادن به پیمان و پیمان هم ادرس و شماره خودمون رو بهشون داد و برگشتیم تهران ،پیمان نظر یاسمین رو پرسید و از فردای اونروز رفت دنبال تحقیق کردن درباره پسره و خانوادش و هر بار که تحقیق میکرد فقط از خوبی های محمد میشنید محمد ۲۳سالش بود و پسر کاری و سر به زیری بود که از همون لحظه ی اولی که یاسمین رو دیده بود عاشقش شده بود چند روزی از برگشتمون گذشت و پدر محمد با پیمان تماس گرفت و قرار خواستگاری رو گذاشتن ،پیمان همه چیز برای شب خواستگاری فراهم کرد انگار که یاسمین دختر واقعی خودش بود و از هیچ چیزی براش کم نمیذاشت ،یاسمین خیلی خوشحال بود و از اینکه پیمان مثل دختر خودش دوستش داره بیشترخوشحال میشد ،شب خواستگاری که شد یاسمین زنگ زد به جواد و بهش گفت که اونم بیاد ولی جواد اونموقع که من ازدواج نکرده بودم چشم دیدن منو نداشت خوب میدونستم که الان با وجود همسر و به بچه دیگه هیچوقت منو قبول نمیکنه ،اون هر چی که بزرگ تر میشد و کینه ی توی دلش نسبت به من هم بیشتر میشد جواد با اینکه برای خودش مردی شده بود و سر کار میرفت ولی باز هم منو دوست نداشت .شب خواستگاری رسید و مهمونا اومدن از اینکه یاسمین اینقدر خوشحاله و به خودش میرسه منم خوشحال میشدم و کارهایی که هیچکسی برای من انجام نداد من برای دخترم انجام میدادم.اون شب من همه چیز رو به دست پیمان سپردم و ازش خواستم که اون براش تصمیم بگیره ،پیمان همونشب به خواستگار ها گفت که پدر واقعیه یاسمین نیست ولی به اندازه ی دخترش دوستش داره و براش چیزی کم نمیزاره ،بعد از اینکه جواب قطعی رو از یاسمین گرفت به خواستگار ها جواب مثبت داد و قرار مدار عقد و عروسی رو گذاشتن و انگشتری توی دست یاسمین کردند.بعد از خواستگاری من تازه به فکر جهیزیه و خرید عقد یاسمین افتادم ،همه چیز گرون بود و من هم تا اون لحظه حواسم به مخارج نبود .بدون اینکه من چیزی بگم پیمان کارت بانکی یاسمین رو پر از پول کرد و خرید عقد رو به عهده ی خودشون سپرد و با هم شروع کردیم به خریدم جهیزیه ،با اینکه پول زیادی نداشت ولی مردونگی کرد و تا جایی که میتونست بهترین وسیله هارو برای یاسمین خرید و اونارو به عقد هم در اورد و فرستادشون سر زندگیشون ،توی تموم این مدت حتی یک بار هم جواد نیومد به دیدن یاسمین و با اینکه کار هم میکرد هیچ پولی بهش نداد ولی یاسمین پشتیبانی مثل پیمان داشت پیمانی که فرشته ی زندگی ما شد و خوشبختی رو به زندگیمون اورد ،از روزی که خدا پیمان رو بهم داد من طعم خوشبختی رو چشیدم.هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم که یه روز بعد از اون همه سختی و مشکلاتی که داشتم منم خوشبخت بشم و همسری مثل پیمان داشته باشم ،ولی خدا همیشه هست و هوای بندشو داره من با صبوری که داشتم تونستم خوشبخت باشم ،درسته بی عقلی های زیادی توی زندگیم کردم ولی شاید هرکسی به جای من بود بارها خودکشی میکرد و کارهای بدتر از من ،خیلی سخته که عزیز ترین افراد زندگیت بهت ضربه بزنن چوبش رو هم از خدا خوردن ولی هیچوقت درد قلب من کم نشد .سوسن بچه دار شد و بچش از روزی که به دنیا اومد ناراحتی کلیه داشت و هر روز دستش به دوا درمون بند بود و یه روز اومد و ازم حلالیت طلبید ولی من هیچوقت نمیتونم که ببخشمش ،با اینکه اصلا دلم نمیخواست که سر بچش بیاد ولی اون هم یه مادر رو با فرزندش عذاب داده بود و مامان منیژه ی من از غصه ی من مریض شد برادر سوسن هم شب عقد کنونش با ماشین تصادف کرد و با عروسش با هم فوت کردند.غلام برادر و همخون من که هیچوقت برای من برادری نکرد و فقط دنبال ضربه زدن به من بود خدا باهاش کاری کرد که هیچوقت توان ضربه زدن به کسی رو نداشته باشه اون معتاد شد و تموم زندگیشو از دم فروخت و مواد کشید ،اونا فقط همخون من بودن هیچوقت محبتی به من نکردن ،من هیچوقت توی زندگیم نتونستم برای خواهرم درد دل کنم ،خواهری که به چشم یه زن بد به من نگاه میکرد و شوهرش رو از من پنهان میکرد ولی چقدر ساده و بدبخت بود گلنار...به منی که همخونش بودم شک داشت و تموم حواسش رو روی خواهر مطلقش گذاشته بود غافل از اینکه زن های خیابونی شوهرش رو از چنگش بیرون اوردن و عباس جای دیگه ای سرش گرم بود...
ادامه دارد....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_هفتادم نمی دانم شاید هم من بدبین شده بودم و نغمه همان نغمه ه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_هفتادویکم
منم قبول کردم. دوستش داشتم و می دونستم در هر صورت من و طلاق می ده.چه اون کار روبراش انجام بدم چه انجام ندم. اون موقع فکر می کردم اگه این فداکاری رو در حقش کنم اونم هوای من و آذین رو داره و تنهامون نمی ذاره ولی این طور نشد. همون روزی که طلاقم داد و من و تو اون خونه تاریک ول کرد بهم گفت نباید دیگه ازش هیچ توقعی داشته باشم.رنگ نگاه نغمه عوض شد و با هیجان رو به سینا گفت:
- دیدی بهت گفتم اومدن یه دفعه ای نازنین اونم بعد از طلاق این دوتا تو تصادفی نبوده.سینا لب هایش را به هم فشار داد و در فکر فرو رفت. من به جای سینا جواب دادم:
- نازنین خیلی قبل از طلاق ما برگشته بود و با آرش ارتباط داشت. اولین شرطشم برای ازدواج با آرش طلاق دادن من و خواستگاری رسمی خاله از اون بود.سینا با ناراحتی نگاهم کرد. او مثل نغمه چندان به حرف هایم ایمان نداشت.
- شاید حق با شما باشه و آرش و نازنین از قبل با هم در ارتباط بوده باشن. ولی خودتون قبول کردید که از زندگی آرش برید بیرون.
- منم حرفی نداشتم. حتی با این که آرش به من قول داده بود که تو زندگی من و آذین می مونه باز هم با رفتنش کنار اومده بودم و دیگه کاری به کارش نداشتم.
- پس چرا اون روز اومدی جلوی در شرکت؟ چرا دقیقاً دو روز قبل از عروسی آرش و نازنین اومدی دنبال آرش؟با یادآوری آن روز نفسم را بیرون دادم. هنوز هم خاطره آن روز نحس بدنم را به لرزه می انداخت. رو به سینا گفتم:
- من به خاطر آذین آومدم پیش آرش. اون روز آذین دچار یه حمله قلبی شده بود و تو بخش مراقبت های ویژه بیمارستان امام بستری بود. من اومده بودم تا به آرش بگم دخترش تو بیمارستان بستریه. فکر می کردم چون پدر آذینه باید در جریان بیماری دخترش باشه. ولی می دونید اون بهم چی گفت؟گفت اگه آذین مُرد هم دیگه سراغش نرم.
اخم های سینا بیشتر در هم فرو رفت و چشم های نغمه از تعجب گرد شد. حق داشتند هیچ کس باور نمی کرد آرش جنتلمن و باشخصیت چنین حرفی بزند و اینطور از زیر بار مسئولیت پدریش شانه خالی کند. حتی خود من هم باور نمی کردم که آرش چنین آدم سنگ دلی باشد.بغضم را قورت دادم و رو به سینا که اخم هایش از هم باز نمی شد، گفتم:
- می دونم باورش براتون سخته ولی حقیقت داره. آذین واقعاً مریضه، یه مشکل قلبی داره. الان مدتیه زیر نظر دکتره و داره دارو مصرف می کنه. می تونم تمام مدارک پزشکیش و براتون بیارم. حتی می تونم برگه بستری تو بیمارستان رو هم بهتون نشون بدم تا تاریخش و با تاریخی که من اومدم دیدن آرش مقایسه کنید. ولی من اینجا نیومدم تا در مورد مریضی آذین حرف بزنم من اومدم تا کمکم کنید از این شهر برم.ابروهای سینا بالا پرید و دهان نغمه برای لحظه ای باز ماند:
- از این شهر بری؟ کجا بری؟دستی توی صورتم کشیدم و نفسم را آهسته بیرون دادم. حرف زدن از آن شب برایم سخت و حقارت آمیز بود. نمی توانستم به سینا و نغمه بگویم آرش من را به خاطر زن دیگری کتک زده. برای همین ترجیح دادم در مورد این قسمت ماجرا حرفی نزنم.شاید اشتباه می کردم و باید تمام اتفاقات آن شب را مو به مو تعریف می کردم ولی تحمل له شدن دوباره غرورم را نداشتم.
- هفته پیش آرش اومد خونم و من و تهدید کرد باید از این شهر برم. گفت زنش نمی خواد من و حتی اتفاقی تو این شهر ببینه.سینا به سردی گفت:
- حق نداره؟با دلخوری نگاهش کردم.
- شما هم فکر می کنید من نازنین رو از پله ها پرت کردم، ولی به خدا من این کار رو نکردم. نمی فهمم چرا نازنین چنین تهمت بزرگی به من زده ولی کار من نبود. من هیچ وقت نخواستم زندگی نازنین و آرش و بهم بزنم. تنها چیزی که من می خواستم این بود که دوباره رابطم مو با خونواده ام درست کنم تا تنها نباشم. ولی با تهمتی که نازنین به من زد دیگه شدنی نیست. دیگه خونوادم من و قبول نمی کنن و حرفم و باور نمی کنن. الانم که آرش کاری کرده هم از کارم اخراج بشم، هم صاحبخونم من و از خونه بیرون کنه. دیگه نه جایی برای موندن دارم و نه کاری برای پول درآوردن. آقا سینا من دیگه نمی تونم تو این شهر بمونم. باید برم وگرنه نازنین و آرش دست از سرم بر نمی دارن.نغمه با شک و تردید نگاهم می کرد انگار در قبول و یا رد حرف هایم تردید داشت ولی نگاه سینا سرد و بی روح بود.او دوست صمیمی آرش بود و معلوم بود هیچ کدام از حرف های من را باور ندارد. حتماً پیش خودش فکر می کرد من چه دختر دروغگو و بدذاتی هستم که این طور راحت به بهترین دوستش تهمت می زنم.ولی نمی دانست این دوست به ظاهر متشخصش چه آدم رذل و دو رویی است.وقتی یادم می افتد که با پول زمینی که عزیز به خاطر من به آرش داده به اینجا رسیده دلم آتش می گیرد ولی ترجیح دادم چیزی در مورد زمین به کسی نگویم. نه توان اثبات حرفم را داشتم و نه حوصله حرف و حدیث های بعدش را.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f