گاهی اوقات بهتراست،دست ازجستجوی خوشبختی برداریم و فقط خیلی ساده شادباشیم...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرس برای رفیقت
چشماتونو ببندید و اون لحظه ای رو به خاطر بیارید که آخرین امتحان رو تموم کردید و برگه رو دادید به مراقب
و با یه حس خَلاصی دارید میاید سمت خونه
و واسه تابستون نقشه میکشید و هزارتا رویا…🙂
کدوم درسو دوس داشتی؟؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_ایرانی
#بادنجون_تره
#غذای_اصیل
دیروزعزیزی ازدوستان خوب کانال😡 اینشکلی اومدن پیوی بنده بدون سلام فرمودن باز آشپزی چینی تکراری گذاشتی من چقدمنتظرم منم الساعه براشون آشپزی چینی جدیدگذاشتم
دوستای عزیزم اشتباه و تکرارطبیعیه تااااززززههههه مگه آشپزیای جذاب خودمون چشه که وقتی میذارم معترض میشن بعصی ازدوستان
قربوووون همگیتون❤️❤️
🦋دوست شماادمینتون🦋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10627624693056.mp3
18.12M
پیشنهاددانلود😍
#پادکست آهنگ های قدیمی
(طولانی)
✌مروری بر خاطرات✌
🌺https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f🌺
گوشه دنجت کجاست اونجا که با خیال راحت میگی آخیش؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜 #داستان_زندگی
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_اول
سلام این داستان واقعی براتون مینویسم ۲۵سال از اون جریان میگذره....
اسم من حبیبه است....
ما توی روستا زندگیمیکردیم و اکثر جوان های روستامون برای کار رفته بودند شهرهای نزدیک ....
پدر و مادر من کشاورزهای ساده ای بودند که محصولاتی مثل خیار و هندوانه گندم و جو میکاشتند و فروش میکردند برای همین با اکثر مشتری هاشون کنار مزرعه مینشینند و گفتگو میکردند تا اینکه با یکی از مشتری ها خیلی صمیمی شدند
به طوری که مادرم عاشق زن اون مشتری شده بود و الگوش شده بود اعظم خانم ...
تا اینکه یه روز اعظم خانوم میاد و به مادرم میگه برای حبیبه جان اومدم خواستگاری پسرم....
مادرم هم از خدا خواسته میگه کی بهتر از شما حبیبه هم الان ۱۶سالشه و مناسب ازدواجه ....حتی بی اینکه کار پسرش رو پسره فقط میدونست که پسرهای اعظم خانوم توی شهر کار میکنند و درامد خوبی دارند
اخه اعظم خانم ۴تا النگو توی دستاش بود و یه گرنبند که پسرهاش براش خریده بودند و همیشه هم توی خونه شون به جای برنج هندی بوی برنج پاکستانی میومد و نشون از اوردنی های پسراش بود...
شب پدرم میاد و جریان رو بهش میگه ،پدرم هم که ساده تر میگه چرا بله ندیم با ۴تا دختر پشت سر هم؟؟
من توی اتاق بودم و حرفاشونو گوش میدادم وتوی دلم قنج میرفت که قراره زودتر ازدواج کنم با یه ادم که وضع مالیش خوبه و زودتر از این خونه که توش به زور غذا گیر میاد با خواهر و برادرای قد و نیم قد و کلی ایراد ، برم.....
ولی هیچکسی از آینده خبر نداشت ...همونطور که من خبر نداشتم ...
خواهرام میگشتن تو خونه و دنبالم میودن هرجا میرفتم و بهم میگفتن حبیبه خوش بحالت داری عروس اعظم خانوممیشی توهم طلا میپوشی،توهم میری توی شهر و.....تمام آرزوهایی که خودشون داشتن و دوست داشتند که بهش برسند رو من یه جا داشتم بهش میرسیدم....
اونشبا تو خونمون موقع خواب که میشد خواهر و برادرای کوچیک ترم دورهم حلقه میزدن و میگفتن حبیبه رفتی شهر میشه برامون از اون لباسا بگیری دوست دارم جلو دوستام پز بدم حبیبه از شهر برامون آورده ...
خلاصه که چون خواستگار اعظم خانوم بود پیش پدر مادرم هم خیلی عزیز شده بودم و هوامرو داشتند ،برای همین کار هرروزم که میرفتم از برکه آب میاوردم رو مادرم محول کرد به داداش بزرگترم که یکسال از من بزرگتره ....جواد از اینکه این کار بهش محول شده بود عصبی بود و راه به راه میومد باهام دعوا میکرد ...
مادرم پیش در و همسایه پر کرده بود که اعظم خانوم اومده برای پسر بزرگش مرتضی خواستگاری و با چنان آب و تاب تعریف میکرد که توی خیابون اصلی اهواز سوپری داره که دل هر مادر و دختری میرفت ....
میگفت مرتضی آقای خودشه حتی داداش های کوچیکش هم زیر پر و بال خودش گرفته و به اوناهم نون میده ....
ادامه دارد...........
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش بخیر دوران کودکی دهه شصت و هفتاد 🥺
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜 #داستان_زندگی #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_اول سلام این داستان واقعی براتون مینویسم ۲۵سال ا
دوستای عزیزم رفقایِ جان سلام🦋
این سرگذشت واقعیه اگه دوس داشتین ادامه شوهرروزساعت ۴ بذارم پیوی برام یه❤️بفرستید🙏🌻
@Adminn32
دوستای من قلبای قشنگتون زیاده تاجایی که تونستم جواب دادم ومعذرت بابت اونایی که نشدجواب بدم چون حجم زیادی بود🙏🌻
انشالله ازفردامیذارم ادامه شو هرروزساعت۴
یادش بخیر، قدیما مهمون میومد خونمون میگفتن قبله کدوم طرفه؟ اما الان تا میان میگن پسورد وایفایتون چیه؟ 😁
قدیما خانوما دورهم میشستن سبزی پاک میکردنُ غیبت میکردن، خوشبختانه الان این عادتشونو ترک کردن. البته فقط قسمت سبزیپاک کردنشونو😂
یادش بخیر قدیما یه مکانی بـه اسم “روی تلویزیون” وجود داشت. 📺
یادش بخیر، تو مدرسه که زنگ تفریح تموم میشد، مامور آبخوری دیگه نمیذاشت آب بخوریم🤨.
قدیما، داماد سرخونه شدن ننگ بود، اما الان پرتاب سه امتیازی محسوب میشه 😁
قدیما کسى اﺯدواج میکرﺩ ٧شبانه روﺯ شاﻡ و نهاﺭ و مراسم بوﺩ، الان ٧شبانه رﻭز عکس آپلوﺩ میکنن اینستاگراﻡ.
قدیما، ملت میرفتن مسافرت برای خوشگذرونی. الان میرن برای تهیه عکس پروفایل.
خلاصه که اصن یه وضیهها😁😉🤭
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🔅 #داستانک
✍ همه به کسی نیاز دارن که درکشون کنه
🔹 کشاورزی تعدادی بزغاله داشت و قصد داشت آنها را بفروشد. اعلامیهای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را میکشد. برگشت دید که یک پسربچه است.
🔸پسرک گفت: «آقا، من میخوام یکی از بزغالههای شما را بخرم.». کشاورز گفت: «اینها از نژاد خوبی هستند و باید پول خوبی براشون بدی.»
🔹پسرک دستش را کرد تو جیبش و تعدادی سکه داد به کشاورز و گفت: «من ۳۹ سنت دارم. این کافیه؟». کشاورز گفت: «آره، خوبه».
🔸بزغالهها را به پسرک نشان داد. پسر قطار بزغالهها را دنبال میکرد و چشمهایش برق میزد. در حالی که مشغول تماشای آنها بود متوجه شد چیزی داخل خانه بزغالهها تکان میخورد.
🔹یک بزغاله پشمالوی دیگر نمایان شد که از چهار تای دیگه کوچکتر و ضعیفتر بود. از لبه در لانه پایین افتاد و در حالی که لنگ لنگان قدم بر میداشت سعی میکرد خودش را به بقیه برساند.
🔸پسرک به این آخری اشاره کرد و به کشاورز گفت: «من اونو میخوام.».
🔹کشاورز خم شد و به پسر گفت: «این به درد نمیخوره. اون نمیتونه مثل چهار تای دیگه بدوه و با تو بازی کنه.»
🔸پسر با شنیدن این حرف کشاورز، پاچه شلوارش را بالا زد و یک آتل فلزی رو به کشاورز نشان داد که پایش را به یک کفش مخصوص وصل میکرد. پسر به کشاورز نگاه کرد و گفت: «منم نمیتونم خوب بدوم و اون به کسی نیاز داره که درکش کنه».
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم دوقلوهای افسانه ای دیشب قسمت آخرش بود انشالله از فردا شب ساعت ۸ کارتون دیگه ای خواهیم داشت.🌻
#شوهراهوخانم
#پارت242
زیبایی و آهنگ،نسیم آسا بار دیگر همه این ابرهایی را که بر خط روحش سایه افکنده بود،به کنار زد،پایش را آهسته بر همان سنگی که او نهاده بود،گذاشت و به آن اشاره کرد. طرف دیگر آب رفت.اینجا جویبار با شیب فوق العاده تندی که آب را به ناله در می آورد، می غلتید.طرفین آن را بتّه های وحشی تمشک با درخت های خودروی میوه و ساقه های بلند کوکب با گلهای درشت و برگهای گوناگون پوشانده بود.جایی بود. های بکر و کشف نشده ی اعماق جنگل ها که هیچ پای باغبانی حتی هنگام شاروُت باغ به نظر نمی آید از ساحتش عبور کرده باشد؛ چنان که خود سید میران نیز هرچه گوشه های پیچ واپیچ مغزش را می کاوید به یاد نمی آورد چنین مکان هایی اسرارآمیزی را قبلاً می آورد. جز بلبل ها که نزدیک به آب روی بتّه های کم جان گل لانه نهاده بودند،ظاهراً حتی پرندگان دیگر را بدانند جا راه نبود.قناری کوچکی روی شاخسار چنان می پرید که برگ ها تکان نمی خورد.گویی از روی. غریزه چنان دانسته بود که سکوت و آرامش محل را نباید بر هم بزند.برگ نمی افتاد که صدا کند.زمزمه ی جویبار چنان پنهانی بود و ایماآمیز بود که سکوت آن دیر عشق را خیلی بیشتر می نمود.صندوقچه ی اسرارآمیزی بود که حتی آفتاب و نیسم به داخل آن رخنه نمی کرد و در این موقعیت که اوج گرمای روز بود چنین گمان می رفت که هنگام عصر است.بید مجنون شرمگین بود. از سر می گرفت،همچون روح او به رویای خالصانه ی عشق و سعادت های خلسه آمیز تسلیم می شد.آب،این مادّه ی عجیب روح و مایه ای هستی ها،این خونی که در رگهای طبیعت جاری است،از بهر دختران آفتاب لالایی می باشد. خواند.در پای درختان رسوب وهم انگیزی از سایه ها و نیم مثل فرش های غیبی سایه ها آشکار شده بود که حتی از درختان نیز بالا رفته بود.آب،این مادّه ی عجیب روح و مایه ی هستی ها،این خونی که در رگهای طبیعت جاری است،از بهر دختران آفتاب لالایی می خواند.در پای درختان رسوب وهم انگیزی از سایه ها و نیم سایه ها مثل فرش های غیبی آشکار بود. که حتی از تنه ی درختان نیز بالا رفته بود.آب،این مادّه ی عجیب روح و مایه ی هستی ها،این خونی که در رگهای طبیعت جاری است،از بهر دختران آفتاب لالایی می خواند.در پای درختان رسوب وهم انگیزی از سایه ها و نیم سایه ها مثل فرش های غیبی آشکار بود. که حتی از تنه ی درختان نیز بالا رفته بود.
آیا این محل پاسخی نبود به آرزوهای واپس زده و شکسته ی روح او برای یک گوشه ی دنج و خلوت؟اگرنه،بی اینجا همان دیر مقدسی بود که عاشق و معـشوق باید باشد. به پروانه و گل تغییر شکل دهنده و به ابدیت بپیوندند.صدای نازک و لطیف هما که خود دیده نمی شد به گوش رسید که به پیرزن می گفت:
- که به تو گفت نباید آب تنی بکنم.دلم می خواست همین حالا اینجا بود و می دید که دستورش را اطاعت نکرده ام.چه خوب شد نگذاشتیم بچه ها با ما بیایند.اوه،چقدر تار عنکبوت!این گیلاس های درشت و سرخ و سفید را ببین که تا کجا بالا رفته اند.آیا دستی هم بوده و هست که اینها را بچیند؟ ـت بشوم و چند دقیقه ای تن نقره گونم را در تخت جویبار هم آغـوش حباب ها سازم،تو را به خدا اگر نره هستی چشم هایت را ببند و فوراً از این مکان دور شو.شوهری دارم خودخواه تر از خروس،بدگمان تر از لک. لک و شیداتر از بلبل،که اگر ردّ تو را در این مکان ببیند باز می شود و بال می کشد و تا آن سر دنیا به دنبالت می آید.هان،نمی روی؟پسمعلوم می شود تو هم از جنس خودم هستی.آری ماده ای. که نمی توانی آواز بخوانی.
آهنگی که یک بار قطع شد دوباره با مقامی تازه شروع شد.این بار بچه ها بودند که سر به سر گرامافون می گذاشتند.هما با حالت سرخوش و شادکام زنی که خود را برای جشن یا سور بزرگی آماده می کند پیراهن و زیرپوشش را می کند. از تن بیرون آمد.حوله و جام مسی را از پیرزن گرفت و در همه ی احوال به نغمه ای خوش موسیقی که با لطفی دلکش و موزون و به مانند عطری مـ ست کننده،روح و زیبایی و احساس شاعرانه در فضای پراکند،نرم نرم رقصید. .غافل از آن که در همان حال دو چشم حسرت بار که شعله ی درد و بیماری آن را تب آلود کرده بود مانند یونسی که به انتقام بلعیده در کام نهنگ ماهی را فرو برد،نه فقط حرکات و حالات،بلکه سرتاپای وجود او را می کند. بلعید.مانند پری افسانه ای که بر لب چشمه از جلد کبوتر بیرون آمده باشد،هما سراپا برهـ نه میان آب نشسته بود.آسوده خاطر و بی دغدغه اول روح خود را غوطه ور در آرامشی می کرد که طبیعت مثل یک کنسرت خاموش گردش می پراکند. .لبخندی که در عین حال شوخ چشمی زنانه اش را
می رساند،چهره ی بیش از همیشه گرم و گلگونش را روشن می کرد.چه کشش پنهانی و اسرارآمیزی میان عاشق و معـ ـشوق همیشه وجود داشت که درهر حال و کیفیت،آنان را از نزدیک باخبر می کرد.غیر از زیرکی و موقعیتی که زنان داشت.
#شوهراهوخانم
#پارت243
به خصوص زیبارویان،کمتر از آن بی بهره اند چه نیرو و یا رازی در میان بود که به هما یاری می داد تا وجود مردش را در حول حوش خودش احساس کند؟شاید بوی او را شنیده بود؟شاید از قرینه استنباط می کرد،یا. این که قلبش او را نزد خود می طلبید.به هر حال هما یقین داشت که اگر شوهرش تا آن لحظه در آن حوالی ظاهر نشد بعد از آن می شد.آب نهر با حباب های زاینده و پر جنب و جوش نقره گون شده بود و اندام خوش زن جوان در سایه ی بهشتی آن خلوتگاه انس،مانند برقی که مهتاب بر آن بتابد جلوه ای خیالی داشت.بلند و قوی مانند اوشانه های گرد و سیـ ـ گونه ی سفیدش با دوی برجسته و مطلقاً صاف و بلورین، از چنان شکوه و لطف هیجان انگیزی بود که گفتی آب و درخت و گل و چیزی که در پنهان یا همه پوشیده بود. ،ثابت یا متحرک در آن خوابگاه پریان هستی در حالت وجد و سرور به جنبش دراند تا به زبان بی زبانی به آن الهه میوه ها و باغها خوش بگویند.این زن اگر نعوذُ بالله پیامبر خدا نبود-که زنان هرگز نمی آمدند. پیامبر باشند-بی شک خود پیام بود؛اگر وحی آسمانی منزَل از جانب پروردگار نبود،آیت قدرت او بود.بی شک زیبایی،بارقه ای خدایی یا پرتویی از یک آسمان روحی بود که با آن صلابت در دل چنگ می زد؛دلی که جایگاهی داشت.ذات لایزال باری تعالی بود.این زن اگر نعوذُ بالله خدا نبود-که زنان هرگز نخواهند پیامبر پیامبر باشند-بی شک؛اگر وحی منزَل از جانب پروردگار نبود،آیت قدرت او بود.بی شک زیبایی،بارقه ای خدایی یا پرتویی از یک روح آسمانی. بود که با آن صلابت در دل چنگ می زد؛دلی که جایگاه ذات لایزال باری تعالی بود.این زن اگر نعوذُ بالله خدا نبود-که زنان هرگز نخواهند پیامبر پیامبر باشند-بی شک؛اگر وحی منزَل از جانب پروردگار نبود،آیت قدرت او بود.بی شک زیبایی،بارقه ای خدایی یا پرتویی از یک روح آسمانی. بود که با آن صلابت در دل چنگ می زد؛دلی که جایگاه ذات لایزال باری تعالی بود.
زیبایی در سید میران روحی بود که ترجیح داد خود را بیشتر مجسم کرد.او که هما را-که برایش یکخود دوم بود-مانند یک اثر عتیقه با مراقبت کامل در گنجینه ی جان حفظ کرده غالب بود،در عوالم تنهاییاً با خود اندیشیده بود. بود:
- اگر این اعجاز عالم خلقت، یعنی زن را نمی آفرید چه می شد؟ خدا می اندازد،زیبایی چیزی نیست که از مشاهده ی آن می توان پی به ذات واجب الوجود برد؟از وقتی که این آیت حسن و جمال،حجله نشین قلب من شده است ایا با درک و قریحه و همچنین ایگانگی و خلوصی هزاران بار پاکتر است. رب تبارک و تعالی گروییده نشده ام؟من به بهشت نخواهم رفت،در این شکی نیست،زیرا من شـ ـراب نوشیده ام،نمازم قضا شده است،مثل همین لحظه که وسعت کرم خدا را محدود کرده،لنتارانی گفته ام.اما به دوزخ نیز می شود. نخواهم رفت،زیرا شفیعم محمد است،به من وحی شده است که خدای خود را بهتر می کند و از مردم معمولی و بیشتر می شناسد ام؛خواب دیده ام که می گویم:سید میران پسر سید نصرالله جای تو در اعراف است!آری زیبایی آهنگی. آسمانی است؛اگر چیزی جسمانی نمی شد تکان دهنده ی روح باشد.
سید میران برای بهتر دیدن گنج های خیره کننده ی اندام آن پری،ناگزیر گشته بود با وجود احساس به رماتیسم کهنه در آب برود.هر دو پایش چون تگرگ یخ زده بود و با این حال چیزی نمی فهمد.دل گرم و گدازانش بود. گویی راز عشق ازلی در درون آن راه یافته بود وی را از خود بی خبر کرده بود.مانند همیشه در خلسه ی آسمانی سیر می کرد و در این خلسه با همه ی احوال چیزی سُکرآور جریان داشت.در وجودش حرارت و تپش موج میزد که حالت معمولی چشمانش را دگرگون کرده بود.نگاهش سوزان و گناه آلود بود.مثل اینکه با صدها بیم و امید جانگزا و تحمل هزاران مشقّت از سوراخ راه آب به درون قصر خلیفه راهی یافته،روزها و شب ها گرسنگی خورده و در نهانگاه خود به انتظار می رود. نشسته است تا از بلورهای خرواری و بی همتای اندام زُبِیده ی آن ملکه ی دوران،در ساعتی که آهنگ استخر داشت،نگاهی بر می گیرد و همان دم با خون خود بر نطع چرمین بـ ـوسه زند.آری،او نسبت به زن خود چنین احساسی داشت؛در کمال یگانگی از وی بیگانه بود؛همیشه چنین بود. گلی از هزاران گل زیبایی و جوانی اش می شکفت و ساحت وجود همگان را عبیرآمیز می کرد اما آن را که سید میران بیش از همه آبش می داد و مخصوص خود وی بود باقی مانده بود. شور و شوق پرحرارت ترین جوانان تیر کرده بود اما روح پیچیده و پرنشیب و فرازش مانند بلندترین قله های کوه های هیمالایا بیش از حد دست نخوره باقی مانده بود.شک داشت که حتی آن را لمس کرده بود و برای عاشق پیر و افتاده بود چون او که به انتظارت بود. جسمانی از زاویه ی تنگ و تهی و سبک سرانه ی نمی نگریست، این مسائل جوانان اهمیّت اساسی داشت؛مسئله ای که ظاهراً می باید رمز عشق سیرایی ناپذیرش را در آن جست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 این را بدان 🌙
💥که خدا در جواب صبرهایت
✨درهایی را برایت میگشاید که
💥هیچکس قادر به بستنش نیست
🦋شب بخیررفقا🦋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋زندگی به من یاد داده
🦋برای داشتن آرامش و آسایش
🦋امروز را با خدا قدم بر دارم
🦋و فردا را به او بسپارم
🌱صبح بخیر🌱
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کاش روزی چشمهایمان را باز کنیم
ببینیم همهی اینها خواب بوده کابوس بوده
ببینیم افتادیم وسط یه خونهی قدیمی
مادر توی آشپزخانه مشغول درست کردن آش رشته هست و عطر پیاز داغش همه جا را برداشته
و برگهای پائیزی و پرتقالهای نارنجی وسط حوض فیروزهای شناور بودند
و ما با دوچرخه دور تا دور حیاط را گز میکینم
و بابا از وسط ایوان داد میزنه نیفتین تو حوض،
پنجشنبه باشه و ما بدو بدو از مدرسه بیایم و همه جمع بشیم خونهی مادربزرگ
و مثل همان روزها خندههامان برسد به آسمان...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#باهم_بخندیم
تفاوت لالایی خوندن نسل جدید با نسل دهه شصتی😂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
45.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زنگ_تفریح🎈
#اشپزی_هندی
چقدر مادربزرگا مثه همن تو همه جای دنیا، یاد مادربزرگ خودم افتادم همینقدر کاری ❤️
🍳🌭🍔🥘🫕🥮🍩🍪
https://eitaa.com/joinchat/884146481C3e3dd3599f
بزنید رولینک بالا و آشپزیای بیشتری ببینید😍👆
Milad Ghorbani - Eshghe Jangi.mp3
4.8M
#درخواستی_اعضا
اهنگ شادمازندرانی💃🦋
درسته این نوستالژی نیس ولی چون خیلی شادوقشنگه گذاشتم حالتون خوب بشه به اضافه اینکه اهنگ موردعلاقه ادمینتونه😄
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم یک خانه ی قدیمی می خواهد ...
یک حال و هوایِ سنتی و اصیل ...
خانه ای با دری فیروزه ای ، حیاطی چند ضلعی و دیوارهایِ کاهگلی ،
با حوضی پر از ماهی هایِ قرمز و گل هایِ شمع دانی ،
پنجره هایِ چوبی و شیشه هایِ رنگ رنگی ...
خانه ای که کلون و هشتی و پنج دری و مطبخ داشته باشد ...
که وقتی دلم گرفت ، به تالارِ آینه اش بروم ،
میانِ آینه کاری های زیبایش بنشینم ... و حالِ دلم خوب شود ...
عصر هایِ تابستان ، تمامِ دلخوشی ام ؛
یک کاسه آبدوغ خیارِ خنک و نانِ خشک باشد ،
و شب هایِ زمستان ، تمامِ دلگرمی ام ؛
یک کرسی آتشیِ جانانه با یک سینی پر از آجیل و خشکبار !
صبح ها با شیطنت و صدایِ گنجشک ها بیدار شوم ،
به حیاطش بروم ،
و از عطرِ خاطره انگیزِ کاهگلش ،
جان بگیرم ...
من از حصارِ آهن و فولاد خسته ام ...
دلم خانه ای می خواهد ؛
که هر غروب ؛
رویِ تختِ قدیمیِ تویِ حیاط ،
روبروی حوض ، کنارِ باغچه ، بنشینم ،
چای بنوشم ،
و شعرهایِ زیبایِ فروغ را با شوقی بی وصف ؛
به روح و جانم ؛
تزریق کنم ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜 #داستان_زندگی #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_اول سلام این داستان واقعی براتون مینویسم ۲۵سال ا
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_دوم
مادرم راست میگفت ،مرتضی که حالا شده بود خواستگار من دوتا برادر کوچکتر از خودش رو برده بود با خودش اهواز و توی همون سوپری بزرگ زیر دستش کار میکردند و یه جورایی حکم پدرشون رو داشت ،
آوازه ی خوبی مرتضی همه جا پر شده بود ولی موجودات خدا بی نقص نبودند و تنها مشکل خانواده ی اعظم خانوم شوهر معتادش بود که دوتا زن داشت ،
اونجوری که اعظم خانوم تعریف میکرد زن دوم شوهرش زن نیرنگ بازی بوده و آقا حاتم رو از چنگ اعظم خانوم در آورده اعظم خانوم میگفت یه شب توی خونه نشسته بودیم و دیر وقت بود من و بچه هام مثل همیشه منتظر اومدن حاتم بودیم ولی یکی از همسایه ها برام خبر اورد میدونی الان شوهرت کجاست ؟منم گفتم نه تو انگار بهتر میدونی ....
زن همسایه بهش میگه داره دختر فلانی رو عقد میکنه به تو هم چیزی نگفته ...الان توی خونه شونه ....
و اینجوری میشه که یه هوو میاد بالا سرش و چون وضع مالی حاتم هم خوب نبوده و اعظم خانوم هم ۵تا بچه داشته تصمیم بر این میشه که همه توی یه خونه زندگی کنند ولی چون حیاط داشتن توی اتاق های دوره ای زندگی کنند ....
اما مادرم هیچ وقت از اعظم خانوم نپرسید که دلیل حاتم برای ازدواج مجدد چی بوده ....اونقدر حرف ها و چرب زبونی های اعظم خانوم فکر مادرم رو پر کرده بود که جایی برای منطقی فکر کردن باقی نمی موند.....
ادامه دارد .......
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریم که باهم ببینیم یه کلیپ خاطره انگیزدهه شصتی که بادیدنش مثه من چشماتون قلبی میشه😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f