گوشه دنجت کجاست اونجا که با خیال راحت میگی آخیش؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜 #داستان_زندگی
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_اول
سلام این داستان واقعی براتون مینویسم ۲۵سال از اون جریان میگذره....
اسم من حبیبه است....
ما توی روستا زندگیمیکردیم و اکثر جوان های روستامون برای کار رفته بودند شهرهای نزدیک ....
پدر و مادر من کشاورزهای ساده ای بودند که محصولاتی مثل خیار و هندوانه گندم و جو میکاشتند و فروش میکردند برای همین با اکثر مشتری هاشون کنار مزرعه مینشینند و گفتگو میکردند تا اینکه با یکی از مشتری ها خیلی صمیمی شدند
به طوری که مادرم عاشق زن اون مشتری شده بود و الگوش شده بود اعظم خانم ...
تا اینکه یه روز اعظم خانوم میاد و به مادرم میگه برای حبیبه جان اومدم خواستگاری پسرم....
مادرم هم از خدا خواسته میگه کی بهتر از شما حبیبه هم الان ۱۶سالشه و مناسب ازدواجه ....حتی بی اینکه کار پسرش رو پسره فقط میدونست که پسرهای اعظم خانوم توی شهر کار میکنند و درامد خوبی دارند
اخه اعظم خانم ۴تا النگو توی دستاش بود و یه گرنبند که پسرهاش براش خریده بودند و همیشه هم توی خونه شون به جای برنج هندی بوی برنج پاکستانی میومد و نشون از اوردنی های پسراش بود...
شب پدرم میاد و جریان رو بهش میگه ،پدرم هم که ساده تر میگه چرا بله ندیم با ۴تا دختر پشت سر هم؟؟
من توی اتاق بودم و حرفاشونو گوش میدادم وتوی دلم قنج میرفت که قراره زودتر ازدواج کنم با یه ادم که وضع مالیش خوبه و زودتر از این خونه که توش به زور غذا گیر میاد با خواهر و برادرای قد و نیم قد و کلی ایراد ، برم.....
ولی هیچکسی از آینده خبر نداشت ...همونطور که من خبر نداشتم ...
خواهرام میگشتن تو خونه و دنبالم میودن هرجا میرفتم و بهم میگفتن حبیبه خوش بحالت داری عروس اعظم خانوممیشی توهم طلا میپوشی،توهم میری توی شهر و.....تمام آرزوهایی که خودشون داشتن و دوست داشتند که بهش برسند رو من یه جا داشتم بهش میرسیدم....
اونشبا تو خونمون موقع خواب که میشد خواهر و برادرای کوچیک ترم دورهم حلقه میزدن و میگفتن حبیبه رفتی شهر میشه برامون از اون لباسا بگیری دوست دارم جلو دوستام پز بدم حبیبه از شهر برامون آورده ...
خلاصه که چون خواستگار اعظم خانوم بود پیش پدر مادرم هم خیلی عزیز شده بودم و هوامرو داشتند ،برای همین کار هرروزم که میرفتم از برکه آب میاوردم رو مادرم محول کرد به داداش بزرگترم که یکسال از من بزرگتره ....جواد از اینکه این کار بهش محول شده بود عصبی بود و راه به راه میومد باهام دعوا میکرد ...
مادرم پیش در و همسایه پر کرده بود که اعظم خانوم اومده برای پسر بزرگش مرتضی خواستگاری و با چنان آب و تاب تعریف میکرد که توی خیابون اصلی اهواز سوپری داره که دل هر مادر و دختری میرفت ....
میگفت مرتضی آقای خودشه حتی داداش های کوچیکش هم زیر پر و بال خودش گرفته و به اوناهم نون میده ....
ادامه دارد...........
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
24.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادش بخیر دوران کودکی دهه شصت و هفتاد 🥺
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜 #داستان_زندگی #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_اول سلام این داستان واقعی براتون مینویسم ۲۵سال ا
دوستای عزیزم رفقایِ جان سلام🦋
این سرگذشت واقعیه اگه دوس داشتین ادامه شوهرروزساعت ۴ بذارم پیوی برام یه❤️بفرستید🙏🌻
@Adminn32
دوستای من قلبای قشنگتون زیاده تاجایی که تونستم جواب دادم ومعذرت بابت اونایی که نشدجواب بدم چون حجم زیادی بود🙏🌻
انشالله ازفردامیذارم ادامه شو هرروزساعت۴
یادش بخیر، قدیما مهمون میومد خونمون میگفتن قبله کدوم طرفه؟ اما الان تا میان میگن پسورد وایفایتون چیه؟ 😁
قدیما خانوما دورهم میشستن سبزی پاک میکردنُ غیبت میکردن، خوشبختانه الان این عادتشونو ترک کردن. البته فقط قسمت سبزیپاک کردنشونو😂
یادش بخیر قدیما یه مکانی بـه اسم “روی تلویزیون” وجود داشت. 📺
یادش بخیر، تو مدرسه که زنگ تفریح تموم میشد، مامور آبخوری دیگه نمیذاشت آب بخوریم🤨.
قدیما، داماد سرخونه شدن ننگ بود، اما الان پرتاب سه امتیازی محسوب میشه 😁
قدیما کسى اﺯدواج میکرﺩ ٧شبانه روﺯ شاﻡ و نهاﺭ و مراسم بوﺩ، الان ٧شبانه رﻭز عکس آپلوﺩ میکنن اینستاگراﻡ.
قدیما، ملت میرفتن مسافرت برای خوشگذرونی. الان میرن برای تهیه عکس پروفایل.
خلاصه که اصن یه وضیهها😁😉🤭
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🔅 #داستانک
✍ همه به کسی نیاز دارن که درکشون کنه
🔹 کشاورزی تعدادی بزغاله داشت و قصد داشت آنها را بفروشد. اعلامیهای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را میکشد. برگشت دید که یک پسربچه است.
🔸پسرک گفت: «آقا، من میخوام یکی از بزغالههای شما را بخرم.». کشاورز گفت: «اینها از نژاد خوبی هستند و باید پول خوبی براشون بدی.»
🔹پسرک دستش را کرد تو جیبش و تعدادی سکه داد به کشاورز و گفت: «من ۳۹ سنت دارم. این کافیه؟». کشاورز گفت: «آره، خوبه».
🔸بزغالهها را به پسرک نشان داد. پسر قطار بزغالهها را دنبال میکرد و چشمهایش برق میزد. در حالی که مشغول تماشای آنها بود متوجه شد چیزی داخل خانه بزغالهها تکان میخورد.
🔹یک بزغاله پشمالوی دیگر نمایان شد که از چهار تای دیگه کوچکتر و ضعیفتر بود. از لبه در لانه پایین افتاد و در حالی که لنگ لنگان قدم بر میداشت سعی میکرد خودش را به بقیه برساند.
🔸پسرک به این آخری اشاره کرد و به کشاورز گفت: «من اونو میخوام.».
🔹کشاورز خم شد و به پسر گفت: «این به درد نمیخوره. اون نمیتونه مثل چهار تای دیگه بدوه و با تو بازی کنه.»
🔸پسر با شنیدن این حرف کشاورز، پاچه شلوارش را بالا زد و یک آتل فلزی رو به کشاورز نشان داد که پایش را به یک کفش مخصوص وصل میکرد. پسر به کشاورز نگاه کرد و گفت: «منم نمیتونم خوب بدوم و اون به کسی نیاز داره که درکش کنه».
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم دوقلوهای افسانه ای دیشب قسمت آخرش بود انشالله از فردا شب ساعت ۸ کارتون دیگه ای خواهیم داشت.🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 این را بدان 🌙
💥که خدا در جواب صبرهایت
✨درهایی را برایت میگشاید که
💥هیچکس قادر به بستنش نیست
🦋شب بخیررفقا🦋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋زندگی به من یاد داده
🦋برای داشتن آرامش و آسایش
🦋امروز را با خدا قدم بر دارم
🦋و فردا را به او بسپارم
🌱صبح بخیر🌱
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کاش روزی چشمهایمان را باز کنیم
ببینیم همهی اینها خواب بوده کابوس بوده
ببینیم افتادیم وسط یه خونهی قدیمی
مادر توی آشپزخانه مشغول درست کردن آش رشته هست و عطر پیاز داغش همه جا را برداشته
و برگهای پائیزی و پرتقالهای نارنجی وسط حوض فیروزهای شناور بودند
و ما با دوچرخه دور تا دور حیاط را گز میکینم
و بابا از وسط ایوان داد میزنه نیفتین تو حوض،
پنجشنبه باشه و ما بدو بدو از مدرسه بیایم و همه جمع بشیم خونهی مادربزرگ
و مثل همان روزها خندههامان برسد به آسمان...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f