🌸هر روزت رو با گفتن
🌼اين جمله شروع كن:
🌸باور دارم امروز یڪ اتفاق
🌼فوق العاده برای من می افته
🌸بارها و بارها تكرارش كن
🌼جهان فقط چیزهایی رو
🌸به ما میده ڪه باور داریم
🌼می تونیم داشته باشیم
🌸هفتهتون پراز موفقیت
🌼شنبهتون گــلبــارون عزیزان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این گروه سرود بعد از 30 سال دور هم جمع شدند ❤️
یادتون میاد 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بذر امید... - @mer30tv.mp3
4.7M
صبح 26 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_اول
عصر گرم تابستون بود.موهاموبه زور ننه بافتم وبا اخم گفتم من با این موها سر درد میگیرم.ننه لابه لای موهامو چک کرد و گفت شپش دخترای داداشت اگه تو هم بگیری این همه مو رو چطور ریشه کن کنم .موهاموکشیدوگفت بلندشو برویه چای برامن بریز بیار که گلوم خشک شده.پنجمین بچه خونه دختری بودم که بعدچهارتاپسر بزرگ و زن گرفته ناخواسته بدنیا اومده بودم.مادرم منو باردارمیشه و یه دخترباموهای بوروپرپشت بدنیا میاد.موهام بقدری پرپشت بودن که همیشه باهاشون درگیر بودم.برادرهام و زنهاشون گوشه حیاط بزرگ خونه اقام دوتا اتاق ساخته بودن و کنارهم زندگی میکردیم.من ازدوتا پسربرادربزرگترمم کوچیکتر بودم.ننه بهم میگفت دیبا و همه دیبا صدام میزدن اما اسمم زهرا بود.ننه از وقتی یادم میادخونه ما بود و هر از گاهی به خونه خودش سرمیزد.دوتا از زن برادرهام دختر های خاله هام بودن و خیلی صمیمیت داشتن با مادرم.مادرم زن با محبتی نبود و با اینکه من یدونه بودم اما بیشتر پسرهاشو دوست داشت .عمه من زن دوم ارباب بود .تو ابادی و ده بزرگ ما خیلی ادم های زیادی بودن .عمه ام مثل من بور و زیبا بود و ارباب همسن و سال پدربزرگم بود .تو یه سرکشی به زمین هاش ناخواسته عمه جوون و خوشگل منو میبینه و چه خواستگاری بهتر از ارباب .تو طایفه ما وضع مالی ها بقدری بود که بشه فقط زندگی کرد .ارباب و عمه ده سال بود زندگی میکردن و تو یه عمارت بزرگ اونا زن ها و دوتا هوو ها با هم بودن .میگفتن زن اول ارباب زیبایی خاصی نداره .ارباب دوتا پسر از زن اولش داشت و عمه من دوتا دختر بدنیا اورده بود .بارها شنیده بودم که ننه بهش اصرار میکنه گرمی جات بخوره تا پسر بدنیا بیاره .عمه هم مثل من تک دختر بود و شش تا عمو .ننه کلافه گفت زود بزرگ شو یه شوهر بیاد بدیم بری راحت بشیم .با شوخی میگفت چون میدونستم دوستم داره.مامان چادرشو به کمر بسته بود و اومد داخل و گفت سفره انداختم نمیاید ناهار ؟ننه نفس عمیقی کشید و گفت سبزی چیدی از باغچه ؟ننه زن باسلیقه ای یود و به لطف اون سیفی جات و سبزی جات تازه همیشه داشتیم .مامان چادرشو وا کرد و گفت بله شستم .به من چشم غره رفت و گفت بلند شو یچیزی دست بگیر.شما این دختر رو تنبل بار اوردی ننه.فردا روز میزنن تو سرش منو لهنت میکنن.ننه دستمو گرفت همونطور که با خودش میبرد گفت کم غر بزن سر بچه ام.ریز ریز میخندید و همیشه ازم حمایت میکرد.ناهار پلو داشتیم و اقام از سر زمین برگشته بود.جلو اومد و گفت ارباب امروز اومده بود سر زمین امسال محصولات زیاد نیست .برادرهام صحبت میکردن و من غذامو میخوردم .هنوز غذام تموم نشده بود که برادر بزرگم امیر علی رو به پدرم گفت به مامان گفتی ؟اقام با سر گفت نه و امیر ادامه داد.برای دیبا خواستگار اومده پسر ادم حسابی .میگن اگه دیبا رو بهش بدیم میرن شهر.پسره اونجا خدمت میکنه همونجا هم میخواد زندگی کنه.لقمه تو دهنم موند.اولین خواستگارم نبود و روزی نبود که پیغام برای ازدواج من نیاد .ننه تکه نونی کند و گفت بگو هنوز بچه است پونزده بشه بعد.زن برادر کوچیکم گفت ننه من همسن دییا بودم عروس شدم .ننه رک بود و گفت تو رو ننه ات هول بود ترسیدبترشی این دیبا هرچی بزرگتر بشه خوشگلتر میشه .پونزده سالگیش تموم شد شوهر میکنه .اونم به یه ادم معمولی نه به یه مرد سرشناس .اقام ریز ریز خندید و گفت اینطوری نمیشه ننه میخوای بترشه ؟ اره هرچی جا بیوفته بهتره .دیگه کسی حرفشو نزد و فقط خندیدیم.اون روز به شوخی گذشت و رفت.طبق گفته ننه پونزده سالگیم تموم شد و دیگه خبری از خواستگار نبودبرعکس روزهای قبل دیگه کسی نمیومد و انگار همه دلسرد شده بودن .اون روز بود که دلنگرونی ها شروع شد.وقتی شونزده شد هفده و هفده شد هجده .دیگه دختر هجده ساله تو ده ما خواستگار که هیچ اگه شانسی داشت یه مرد زن مـرده پیدا میشد و میگرفتش باید خدارو شکر میکرد .ننه و مامان هرجا دعانویس پیدا میکردن میرفتن سراغش و باز هم نمیتونست کاری از پیش جلو ببره .دخترای همسنم بجه داشتن و فقط من بودم که گوشه خونه سرم تو بافتنی بود.هزارتا ارزو که هر روز کمرنگتر از قبل میشدن .ننه تو هر مجلسی پی خواستگار بود ولی انگار همه پسرا زن گرفته بودن .از سماور ذغالی چای ریختم و میخواستم بخورم که مامان با اخم گفت معلوم نیست تا کی قراره اینجا بمونی ؟ننه نبود و پشت سرش گفت اون پیر زن مسبب همه ایناست اگه دخالت نمیکرد الان بچه داشتی .گاهی منم دلم میگرفت و مامان گفت خدیجه ( زن برادر سومم ) گفت یه نفر هست زنش سر زا رفته دوتا بجه داره .به مادرم گفتم اگه پی زن بودن بیان اینجا .اون زن برادرم بود و چشم دیدن منو نداشت .شرمنده سرمو پایین انداختم و ادامه داد .شانس دیگه مردم شانس دارن ولی تو نداری .مامان حرفشو تایید کرد و گفت شانس منه .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#قرمه_رشتی
موادلازم:
✅ سبزی سرخ شده
✅ مرغ به تعداد دلخواه
✅ یک پیمانه لوبیا چشم بلبلی پخته
✅ دوعدد پیاز متوسط
✅ نمک،فلفل سیاه ،زردچوبه
✅ چاشنی آبغوره یا آب نارنج
✅ رب انار یا الوچه به دلخواه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
649_44501506510181.mp3
3.69M
🎶 نام آهنگ: مثل قدیما
🗣 نام خواننده: ایرج
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر بچگیامون
آخر سال که میشد بین همه کلاس
دفترچه خاطرات ها رد و بدل میشد
و برای همدیگه خاطره و شعر می نوشتیم
و چه شعرهایی ...
نمک در نمکدان شوری ندارد
دل من طاقت دوری ندارد :))
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_اول عصر گرم تابستون بود.موهاموبه زور ننه بافتم وبا اخم گف
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_دوم
از حرفهاشون حس بدی داشتم و به گلهای روی گلیم چشم دوخته بودم .اشک تا جلوی بینی ام میومد و روی زمین میرخت .بی تفاوت و بی اهمیت به اشکهام ادامه دادن.کسی دیگه نمیاد خواستگاری این دختر .باید روز و شب دعا کنیم یکی زنش بمیره .مامان اهی کشید.صدای کوبیده شدن به درب میومد و مامان گفت بلند شو دیبا برو درب رو باز کن.ننه است رفته بود حموم چه زود برگشته .سرمو تکون دادم و رفتم بیرون لبهام میلرزید از گریه و با بغض درب رو باز کردم.با گریه و بغض جلو میرفتم دستم لای درب اتاق موند و حس بدی داشتم.ضعف کرده بودم و درب رو باز کردم.فکر میکردم ننه پشت درب و با گریه گفتم کجایی که منو اینجا گزاشتی .دستمو جلو بردم و گفتم قول بده تنهام نزاری قول بده تا عمر داری نزاری بهم سخت بگذره .سرم پایین بود و با گریه ادامه دادم.نمیخوام اینجا باشم .میخوام از این خونه کوفتی برم .دستمو بین دست گرفت و اون دست دستت های کوچیک ننه نبود.با ترس سرمو بلند کردم.اون مرد رو تا اون روز ندیده بودم .موهای یکم موج دار مشکی و سیبیل تاب خورده پشت لبش.چه قد و بالایی داشت.گره قشنگی تو ابروهاش بود وخیره بهم بود .دستمو تو دست گرفته بود و تازه حس کردم حتی روسری روی سر ندارم .پیراهنی تا روی زانوهام بود و دمپایی های بزرگ برادرم تو پاهام .زبونم بند اومده بود و نتونستم تکون بخورم .دستمو لمس میکرد و خیره تو چشم هام بود .یه لحظه پاهام سست شد و چشم هام سیاهی رفت و فقط دیدم که افتادم تو بغلش .چشم هام صورتشو تار میدید و لبخند رو لبهام نشست .با صداب مامان و سیلی های پی در پی تو صورتم چشم باز کردم .مامان نگران گفت چی شده ؟نمیدونستم چی به سرم اومده و چشم چرخوندم و اون مرد رو ندیدم .انگار تو خیالم دیده بودمش و با چشم پی اش میگشتم.نبود که نبود .خدیجه ابروشو بالا داد و گفت کم پشتش حرف بود از امروزم قشی شده .وای خدا رحم کنه بهمون .مامان به عقب هلم داد و گفت درد نگیری بلند شو زهره ترکم کردی.ننه هراسان اومد داخل و گفت چی شده دیبا کجایی دخترم ؟خداروشکر همه از ننه حساب میبردن و سکوت کردن .ننه دستمو فشرد و گفت خوبی دختر ؟دیدنش بهم انرژی میداد و با بغض گفتم ننه کجا بودی؟ننه جلو اومد دستی به موهام کشید و گفت بلند شو لباس درست حسابی تنت کن بریم عمارت عمه ات .مامان گفت چرا غش کردی ؟دیدم نیومدی اومدم دیدم جلو در افتادی زمین.یکم فکر کردم و گفتم افتاده بودم زمین ؟ اره دختر حواست نبود ؟ننه دستی به صورتم کشید و گفت فشارت افتاد.چیزی از صبح نخوردی دختر بخاطر اونه بلند شو خبر دادن عمه ات داره زایمان میکنه .تو رو هم میبرم.مامان با اخم گفت ببرش بزار شاید اونجا فرجی شد.دلم میشکست با حرفهای سرد و تیکه دار مامان و زن برادرهام .ننه مهربون بود و کمک میکرد همیشه روحیه شادی داشته باشم.راهی عمارتی میشدیم که همیشه از دور دیده بودمش .قبل رفتن اتاق رو جارو زدم و چراغ نفتی رو که کنار خونه بود برداشتم بردم تو زیرزمین .ننه چادر روی سرش انداخت و گفت ما فردا میایم .تمام مسیر فکرم گرفتار اون مرد بود.جرئت نمیکردم در موردش با کسی حرف بزنمولی میدونستم گه اون واقعی بود .من تو بغل اون غش کرده بودم و مامان میگفت روی زمین بودم .ننه صحبت میکرد و من اصلا متوجه اش نبودم .از دور درخت های سر به فلک کشیده ای رو میدیدم .خیلی راه اومده بودیم.خونه اربابی بالای تپه بود و چقدر سر بالایی رفتیم تا زسیدیم .پاهام درد میکرد و سر صحبت رو با ننه بار کردم و گفتم کی گفت عمه زایمان کرده؟ یه زنه رو فرستاده بودن تو حموم دیدمش گفت دخترت زاییده .یه پسر زاییده .با دقت به ننه گوش دادم و ادامه داد.طلعت اونجا دست تنهاست.اگه شماها نبودین ارباب منم میبرد اونجا .جلو در عمارت رسیدیم.دربون اسلحه به دست گفت چی میخواین ؟ننه بادی تو غبغب انداخت و گفت من مادر زن اربابم .دربون سرتا پای ننه رو نگاه کرد و گفت بزار خبر بدم .ننه عصبی گفت بزار خبر بدم انگارمن غریبه ام .خنده ام گرفت ازش و گفتم حرص نخور میریم داخل .معلومه میریم داخل .خدابیامرز پدر بزرگت که بود ماهی یکبار سر سفره ارباب بود.دربون برگشت و گفت بفرماید داخل خانم تو اتاق های بالا هستن .یه دختر جوون چادربه کمر بسته بود و با گونه هاش گل انداخته گفت من میبرمتون اتاق طلعت خانم.پشت سرش راه افتادیم.گوشه چادر ننه رو کشیدم و کفتم کاش نمیومدم ننه خیلی اینجا فضاش سنگینه .ننه با لکنت گفت والا انگار خاک مرده پاچیدن اینجا .بخور و بپاچ دارن ولی حیف که اخلاق ندارن .پله هارو بالا رفتیم و جلو درب اتاقی گفت اینجاست .درب رو که باز کرد عمه رو دیدم .زیر لحاف خوابیده بود و رنگ به رو نداشت .ننه به دیدنش لبخند زد و گفت دورت بگردم.چرا خبر ندادی زودتر بیام.عمه دستی تکون داد و اشاره کرد بریم داخل .
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_سوم
خیلی سال بود هموندیده بودیم.با دقت نگاهم کردوگفت چقدر بزرگ شدی .من بیشتر حواسم به اون بچه بود.چقدر خوشگل بود و اروم لای قنداقش خواب بودعمه اشاره کرد برامون چای و میوه بیارن و روبه ننه گفت قرار نبود الان بدنیا بیاد حساب که میکنم یک ماه جلوتر اومده.ننه بچه رو برداشت تو بغلش و گفت چیه؟پسره یادختر؟عمه معلوم بود رمقی نداره و گفت پسره ننه گل از گلش شگفت وگفت بالاخره پسر دار شدی.ارباب چی میگه؟خوشحال شده؟ خانم بزرگ ناراحته ؟پسراش حسادت نمیکنن؟ننه مهلت نمیداد عمه حرفی بزنه و عمه هویی کشید و گفت مامان جان مهلت بده.به سینی چای اشاره کردو گفت یه چای نبات برام اماده کن .منتظربود خدمتکارا بیرون برن و با چشم به ننه اشاره کرد سکوت کنه .ننه که حس قدرت گرفته بودبااخم گفت براخانمتون گوشت کباب کنیدپسرزاییده.یکی از اون زنها گفت هر روز به دستور ارباب بهشون گوش میدیم.با اجازه بیرون رفتن .جلوتر رفتم و کفتم عمه پسرت شبیه خودته.نگاه کن چقدر قشنگه.عمه خیلی خوشگل بود با اینکه سه تا بجه داشت ولی مثل یه دختر جوون میدرخشید .عمه سرشو با پشتی ابری پشتی پشتش تکیه داد و گفت دل درد دارم.دیبا روکه میبینم یاد خودم میوفتم چقدر زود اون روزها گذشت .من از دیدن اون همه خوراکی شـکه بودم و بیشتر تمرکزم روی اون ظرف های بلوری رنگی بود .عمه سرفه ای کوتاه کرد و گفت ارباب حالش خوب نیست.یک ماه تو رختخواب افتاده.ننه تکلیف من مشخص نیست.اگه اتفاقی براش بیوفته منو چیکار میکنن .ننه دستهاش سست شد.بجه رو زمین گزاشت و گفت ارباب چرا حال نداره ؟پیره دیگه ننه.هر روز یجاش درد میکنه .الان یک ماه شده که حال نداره.من روزای بارداریم سخت بود بخاطر استرس بود که زودتر زایمان کردم.بازم جای شکرش باقیه که بجه ام موند .ننه به فکرفرو رفت و عمه خودشو یکم جابجا کرد و رو به من گفت دختر به این خوشگلی چرا شوهر نکردی ؟ننه که میگفت خیلی خواستگار داشتی ؟خجالتی بودم و گفتم قبلا داشتم الان دیگه هیچ کسی منو نمیخواد .عمه اهی کشید و گفت کاش منم مجرد بودم.دییا قدر این روزا رو بدون من سالهاست اینجام غرق ناز و نعمتم ولی هر روز تـنم میلرزه.هربار خانم بزرگ رو میبینم تـنم میلرزه هر بار ارباب عطسه میکنه دلم میلرزه .اگه ارباب براش اتفاقی بیوفته من اینجا جایی ندازم .ننه لبشو گزید و گفت پرا جایی نداری تو پسر اوردی برای ارباب اون وارثه اینجاست عمه پوزخندی زد و گفت ننه وارث جمشید خان که الانشم بدون اجازه اون اب نمیتونن بخورن .پسر من چه قدرتی داره هیچی .حتی جمال هم قدرتی نداره .جمال تو شهر درس میخونه وقتی میاد عمارت از ترس جمشید نفس نمیکشه .جمشید بعد ارباب همه کاره است و مادر اون خانم عمارته .اونوقت منو با پسزم میفرستن تو اتاقهای پستو .خیلی شانس بیازم میرم تو اتاق های عمارت پشتی .ننه نگران سیبی که برداشته بود رو زمین گزاشت و گفت مگه میشه تو هم حقی داری .حق داشتن درسته ولی الانمو ببین ننه .اجازه ندارم بیرون برم .نمیدونم چی شد به تو خبر دادن بیای .اتاق عمه خیلی دلباز بود بلند شدم و به اتاقش نگاهی انداختم .دیوارهاش سفید بودن و روی طاقچه اینه و شمعدانی قشنگ داشت .یه صندوق بزرگ ته اتاق پشت پرده ای که اتاق رو دو نیم کرده بود و یا کمد بزرگ اونجا بود .عمه پسرشو برای شیر دادن برداشت و گفت کاش زن یه مردی میشدم که به نون شب محتاج بود ولی ارامش داشتم .صداشون رو میشنیدم و ننه گفت دخترات کجان ؟برای درس خوندن رفتن پایین معلم میاد براشون .من سواد نداشتم و با حسرت گفتم خوندن و نوشتن یاد میگیرن؟عمه پوفی کزد و گفت چه فایده اخرم باید بشینن گوشه اتاق رخت بشورن.دختر اربابم باشی اخرش اشپز و خونه داری میکنی.گشاد گشاد راه میومد و گفت مادرت هنوزم پسر دوسته؟خجالت زده گفتم ازه .خندید و گفت برعکس ننه .ننه خیلی مهربون ولی مادر تو از اولم هربار حامله بود چله قران برمیداشت که پسر بزاد .درب کمد رو باز کرد و یه کمد پر از لباسهای چیده شده و گفت اینا تنت نمیشه .از پایین دوتا بقچه بیرون اورد و گفت اینا مال قدیم منه.اونموقع مثل تو لاغر بودم .همشو بردار .چشم هام برقی زد و گفتم واقعا همش رو میتونمبردارم ؟عمه دستی به موهای بورم کشیدو گفت بردار تعارف نمیکنم .اینجا همه چی فراوون جز محبت و دوست داشتن .تک تک لباسهارو نگاه میکردم.تو خوابم نمیدیدم اون همه لباس بهم داده باشه .با بغض داشتم تشکر میکردم که گفت انشالله بختت بلند باشه .هرکی از بیرون منو ببینه حسرت منو میخوره اما کسی خبر از دل من نداره .عمه خیلی دلش سنگین بود .من با خوشحالی لباسهارو میپوشیدم و ننه با چه عشقی نگاهم میکرد.جلو ایینه رو طاقچه عمه خودمو براندازم میکردم که یاد اون مرد افتادم .چرا همش بهش فکر میکردم ولی جرئت نداشتم در موردش با کسی حرف بزنم .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قایق موتوری !
قایقی که با نفت کار میکرد و با صدای قشنگی که داشت توی تشت آب دور خودش میچرخید .
اسباب بازی بچه های دهه 50 و 60 ❤️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f