نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_پنجاهوهفت صدای زهرا رو می شنیدم که منو صدا می کرد و می پ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_پنجاهوهشت
اون خودشو تا گردن کرد زیر کرسی و تا من ظرفا رو جمع می کردم خوابش گرفت…می خواستم خستگیش در بره بعد بهش بگم ولی اون دیگه داشت خوابش می برد…با اینکه دلم هزار راه میرفت صبر کردم تا صبح بهش بگم ببینم جریان چیه ؟
اوس عباس خوابید ولی من خواب راحتی نکردم و نگران تا صبح موندم ….وقتی ناشتایی می خوردیم ازش پرسیدم اوس عباس تو این سرما چطوری کار می کنی سردت نیست ؟
گفت : چرا خوب ولی کار ما الان تو ساختمونه نمیشه تعطیل کنم قول دادم تا عید تموم بشه دیگه چیزی نمونده …
گفتم بدهکاری نداری ؟ گفت :چه طور ؟ چرا پرسیدی ؟ مگه چیزی شده ؟
گفتم دیروز سه تا گردن کلفت اومده بودن دم در پول می خواستن حتما امروز هم میان ….
عصبانی شد و گفت غلط کردن من به کسی بدهکار نیستم که بیاد دم در ….همه سر کارن و هر روز منو می بینن اونام از صاب کار طلب دارن. کی بود؟ اسمشو نگفت ؟! ….
گفتم : نه والله می گفت با زن حرف نمی زنه تو رو می خواست …..پرسید اسم منو گفت ؟ فکری کردم و شونه هامو بالا انداختم که : خوب نه اسمتو نگفت .
با خاطر جمعی گفت : پس اشتباه اومده بودن دیگه تو روز در زدن درو واز نکن تا من بیام …و لباس پوشید و رفت ….ولی چیزی نگذشت که دوباره صدای در به صدا در اومد وقتی در باز نکردم داشتن پاشنه ی در و از جا می کندن ….
طاقت نداشتم اونا مثل دزدا با ما رفتار کنن می خواستم ببینم چی میگن و اسمشون چیه ، آیا واقعا با اوس عباس کار دارن؟ …
این بود که رفتم و در و باز کردم خودشون بودن تا چشمش افتاد به من گفت : زن برو بگو خودش بیاد دم در مگه سیبل نداره که هی زنشو می فرسته ….
با صدای بلند گفتم : حرف زیادی نزن بگو با کی کار داری ؟
گفت : خودتونو می زنین به اون راه با اوس عباس ….یکساله مارو گذاشته سر کار خونه شو عوض کرده فکر می کنه پیداش نمی کنیم برو بگو بیاد….
پرسیدم بابت چی طلب دارید گفت : اونش به زن مربوط نمیشه بگو خودش بیاد …..گفتم حالا که به من نمی گین الان خونه نیست رفت سر کار خونه رو که پیدا کردین حالا که خیلی زرنگین برین سر کارشم پیدا کنین و با زن ها سر و کله نزنین یا آخر شب بیان که خودش باشه بعدم درو کوبیدم بهم و با عصبانیت بر گشتم …..
شب تا به اوس عباس گفتم انکار کرد و گفت : غلط کردن همچین چیزی نیست مگه شهر هرته ؟پدرشونو در میارم صبرکن بیان …..(بعد پرید به من که ) کی بتو گفت بری درو وا کنی مگه نگفتم نرو معلوم نیست چه منظوری دارن میان دم در اگه یه هو اومدن تو چیکار می خوای بکنی بابا چند بار بهت بگم درو باز نکن .صدای در بلند شد و حرفش رو قطع کرد …از اینکه به اون شدت کوبیده می شد فهمیدم بازم اونا هستن من به اوس عباس نگفتم که اونا قرارِ شب بیان …..
اوس عباس با دستپاچگی رفت دم در و به من گفت تحت هیچ شرایطی بیرون نمیایی ….و رفت من بازم طاقت نیاوردم لای در و باز کردم بلکه چیزی بشنوم و ببینم چه خبره …
صدای داد و فریاد و دعوا میومد من و بچه ها ترسیده بودیم لباس پوشیدم از در اتاق رفتم بیرون تا یه کم برم جلوتر که دیدم اوس عباس اومد تو و در و بست …با سرعت اومد و گفت : بیا تو سرما می خوری با هم رفتیم تو ….رفت طرف بخاری و دستشو گرفت روش همین طور که می لرزید گفت : ببین مردم چقدر بی کارن یه خورده حسابی از کار قبلی داشته این جوری اومده دم در و سر و صدا می کنه حسابشو رسیدم رفت گفتم بیاد سر کارم حسابشو بدم بره …….که دوباره صدای در اومد رنگ از روش پرید اونقدر دستپاچه شده بود که نمی تونست پنهون کنه با عجله رفت دم در….دیگه حال روز منم که معلوم بود…یه کم بعد اومد و یک خانم جا افتاده هم پشت سرش بود قوز کرده بود و میومد …
اوس عباس گفت نرگس جان از طرف خانم پیغام داره می خواد به خودت بگه ….گفتم سلام خانم بفرمایید تو ….چیزی شده خانم حالش خوبه ؟ گفت بله یه موضوعی که فقط گفته به شما بگم …….اوس عباس فوراً رفت تو اتاق بغلی و درو بست .گفتم بشین بگو گفت نه دیر وقته باید برم خانم سلام رسوند و گفت : نمی خوام کسی از این حرفا با خبر بشه پیش خودتون بمونه ….راستش شیر خانم کمه بچه سیر نمی شه دوست نداره کسی بفهمه چون دلش نمی خواد بچه اش از سینه ی کسی شیر بخوره میگه فقط شما اگه قبول کنین ….
پرسیدم آخه من چه جوری ؟ من اینجا …که نمی تونم ……گفت : روزی یک بار شیر بدین هر روز ماشین میاد دنبالتون میبره و برمی گردونه ….
یه فکری کردم خانم هیچ وقت از من چیزی نخواسته بود حتما خیلی تحت فشار بوده این بود که نمی تونستم روشو زمین بندازم …. گفتم فردا ساعت نه بیا ببینم بعد چی میشه …وقتی اون زن رفت اوس عباس کنجکاوانه به من نگاه می کرد نمی تونستم ازش پنهون کنم نمی شد بدون اطلاع اون این کارو بکنم برای همین براش تعریف کردم و قول گرفتم به کسی نگه ……
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهوهفت علیرضا در اتاقش که این روزها چیزی از ماتم س
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_پنجاهوهشت
سیاوش بالای سرش ایستادبه صورت پژمرده دخترک نگاه کردوسلا داد.آیلار سربلند باچشمانی که امیداز آنها رخت بسته بودنگاهش کردوگفت سلام.
سیاوش لبه حوض نشست.همانطورکه نگاهش به برگ زردافتاده روی آب بود گفت :اومدم باهات حرف بزنم ودر ادامه حرفش نگاه از برگ کند وبه آیلار که منتظر ادامه سخنش بوددوخت
بی مقدمه جمله اش را گفت به علی هم گفتم نمیشینم نگاه کنم که باهاش بری زیریک سقف..از علیرضاطلاق بگیر..خودم همه کارهاش می کنم .آیلار متعجب نگاهش کرد سیاوش ادامه دادبا همدیگه ازدواج می کنیم.آیلار توقع شنیدن این حرفها را داشت می دانست مرد رو به رویش تسلیم نمی شود می دانست تنها راه تسلیم شدن او ناامید کردنش است الان همه به اسم شوهرم میشناسن طلاق بگیرم بشم زن برادرش ؟؟که چی بشه مردم بگن یک روز با علی خوابید تا علی گرفتش رفت بغل خواب سیاوش شد .این دفعه شوهرش طلاقش داد و برادرشوهرش عقدش کرد.سیاوش عصبی بود انتظار شنیدن این حرفها را از آیالر نداشت.آمده بود تا موافقت او را آن هم با کمال میل بشنود.دست میان موهای به ریخته اش برد و گفت :از اینجا می برمت .با هم میریم از این خراب شده تا کسی چیزی نگه .تا چیزی نشنوی آیلار باز هم سر تکان داد :ما میرم .خانواده هامون چی ؟مادرم ؟منصور ؟بانو ؟سیاوش بذار تموم بشه.هیچکدوممون بیش از این تحمل حرف و نیش و کنایه مردم نداریم سیاوش بلند شد ایستادوگفت :چی داری میگی آیلار .به قول خودت تشت بی آبرویت از پشت بوم افتاد تموم شد .دیگه بیشتر از این چی میشه. آیلار خسته بود نای جنگیدن نداشت آن هم جنگیدن با مردی که برای به دست آوردن خودش می جنگیدولی باید توضیح میداداین مرد انگار هنوز با واقعیت کنار نیامده بود بلند شد ایستادوگفت :سیاوش اون دفعه عمه محبوبه بی شرفی من جار زد ولی این دفعه اگه من از علی طلاق بگیرم زن تو بشم خودم بی شرفیمو جار زدم . ازدواجم زوریه درسته ؟اما پای این ازدواج می ایستم تا بی آبروییم.بیشتر از این به مردم ثابت نشه .زنی که امروز زن یک برادر و فردا برادر دیگه جز اینکه مشکل از خودشه چیه ؟کی میدونه این زن با برادر شوهرش چه گذشته ای داشته .چه نقشه های کشیدن .چه آرزوها داشتن ....بغض مثل خنجر گلویش را دریدصدایش خش دار شد :سیاوش قسمت من و تو با هم نبود .راه من و تو از هم جدا شده.سیاوش زهر خندی زد و گفت :انگار خیلی هم بد نبوده که انقدر راحت پذیرفتی .مثل اینکه انقدرها هم سخت نیست زن علیرضا بودن.آیلار به چشمان زغالی سیاوش خیره شد شاید آخرین بار بود که این گونه مستقیم نگاهش میکرد سیاوش هم نگاه از زغال چشمان آیلار نمی کند.وجه اشتراک چهره اشان همین بود چشمانشان ...شب سیاه چشمان آیلار بارانی شد و گفت :من سخت ترین اتفاق زندگیم گذروندم .بعد اون دیگه هیچ چی زیاد سخت نیست .....آب دهانش را قورت داد اما بغض لعنتی سرجایش مانده بود هرچه اشک می بارید از حجمش کاسته نمیشدمیان بغض و اشک ادامه داد :من تو رو از دست دادم سیاوش ....مصیبت زندگی من این بود ....بعدش دیگه هیچ چی برام فرق نمی کنه .حتی اینکه زن علیزضا باشم یا همین فردا صبح بمیرم سیاوش وقتی داشت از در خارج میشدشانه هایش افتاده بودانگار بار سنگین مصیبت را تازه به دوش می کشیدشاید هم حجمی اتفاقی که تازه داشت باورش می کرد زیادی سنگین بود.در تدارک مراسم عروسی بودند.اما هیچ کس شوق و ذوقی نداشت.کارها را انجام می داند ولی به اجبار و از روی بستن دهان مردم.علیرضا برای دیدن آیلار آمده بود آیلار در اتاقش نشسته بود که علی با چند ضربه کوتاه وارد شد وکنارش روی تخت نشست. آیلار نگاه گذرایی به صورتش انداخت. سلام کوتاهی داد و چشمانش را به پنجره بسته اتاق دوخت.علیرضا خیره نگاهش کرد و پرسید:دستت بهتره؟آیلار به نشانه مثبت بودن جواب سوالش سر تکان داد و گفت:بد نیست.علیرضا دست هایش را در هم قلاب کرد و توضیح داد: اگه یکی،دوبار بیشتر برای دیدنت و پرسیدن حالت نیومدم چون می دونستم دیدنم اذیتت می کنه. دورا دور جویای حالت بودم.آیلار پوزخند زد.یعنی می خواست بگوید شوهر مسئولیت پذیری ست؟علیرضا کمی مکث کرد سپس دوباره گفت: آیلار؟لعنت به صدایش که این همه شبیه سیاوش بود.لعنت به لحنش که شبیه او صدایش می کرد.آیلار نگاهش کرد. چقدر نگاهش خسته و بی انگیزه بود.ادامه سخنش را با خیرگی به چشمان بی فروغ همسر جوانِ پیر شده اش گفت: برای خرید عروسی ....ادامه نداد.نگاه دخترک پر از مرگ بود!حرف از عروسی زدن در این حالش حرکت ناشایسته ای می شد.از خودش خجالت کشید.از آیلار هم.او نباید می آمد اینجا تا برای عروسی خودش و آیلار برنامه ریزی کند.باید آنجا می بود وبرنامه می ریخت اما برای عروسی برادرش ...صدای آیلار افکارش را پاره کرد: میشه عروسی نگیریم؟عذاب وجدان در تمام وجودش پیچید.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f