eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسیوشش شما میگی حالا چیکار کنیم.گفتم به دل نگیر داره ز
دوتا خانم با داریه می زدن و برای حضرت علی شعر می خوندن و بقیه هم دست می زدن …زدم به پهلوی نیره گفتم خوب قمر بیچاره هم که همین کارو می کنه …. و هر دو خندیدم ….نمی دونم چرا نیره اینقدر از این حرف خندش گرفته بود حالا نخند کی به خند اونقدر خندید که مجبور شد از اتاق بره بیرون رفتنش طولانی شد …نزدیک بود برم دنبالش که سراسیمه اومد کنار منو زانو زد و سرشو گذاشت کنار گوشم و گفت عزیز جان یه نفر بیرون داره درد میبره پرسیدم چش شده؟سر و صدا زیاد بود نیره بلند تر گفت آبستنه مثل اینکه داره میزادمن بلند شدم و با نیره رفتم بیرون.عزیز خانم کنار من نشسته بود نگران شد که چه اتفاقی افتاده. بلند شد و دنبال ما اومد.خوب من زودتر رسیدم و دیدم یه زن جوون کم سن و سال که شکمش بزرگ بود و معلوم می شد که پا به ماهه داره کنار دیوار به خودش می پیچه پرسیدم…دردت خیلی زیاده ؟ در حالیکه ناله می کرد با سر اشاره کرد خیلی.گفتم با کی اومدی چرا چیزی نگفتی ؟ گفت عزیزم و خاله ام..عزیز خانم رسید و زد پشت دستش که الهی من بمیرم چی شده ؟من گفتم مثل اینکه دردشه مادرشو صدا کنین زود بیان تا دیر نشه دردش تنده.عزیز خانم به نیره گفت برو خانم شازده مظفر رو صدا کن بگو بیاد و زیر بغل دختره رو گرفت و نشوند رو صندلی. نیره هم رفت تو اتاق و داد زده بود خانم مظفر دخترتون داره می زاد بدوین..خلاصه یک مرتبه مجلس بهم خورد خانم مظفر و خواهرش سراسیمه از سر سفره بلند شدن و خودشونو به ما رسوندن و پشت سرش آدمای فضول از اتاق ریختن بیرون و همه چیز در یک چشم بر هم زدن ریخت بهم.عزیز خانم به من گفت نرگس دستم به دامنت یه کاری بکن برن تو اتاق …فورا گفتم خانم ها همه برگردین تو یه چیز خیلی مهمی اتفاق افتاده باید بهتون بگم خودمم رفتم تو …فضول ها همه پشت سر من اومدن تا عقب نمونن که ببین اون چیز مهم چیه ؟ یک عده مقاومت می کردن که باز صدا کردم خانما باید همه اینجا باشین..خلاصه به زور اومدن تو و معطل بودن که من بگم و اونا برگردن بیرون ، گفتم اول لطفا بشینین کنار سفره تا براتون بگم …. تا همه نشینن نمی تونم بگم همه نشستن سر جاشونو …..حالا من مونده بودم چیکار کنم تا این جماعت فضول رو سر جاشون نگه دارم تا دختر خانم مظفر رو برسونن به قابله خلاصه چیزی به ذهنم نرسید جز اینکه گفتم خانم ها الان جون اون دختر و بچه اش به دعای شما بستگی داره ….حالا همه دستها بالا رو به آسمون …نه نشد کمه باید بالاتر باشه تا به خدا نزدیک تر بشه وضع خیلی خطرناکه …بالاتر بالاتر خوبه .. حالا صد مرتبه امن یجیب تا راحت بزاد و خودم یک بار گفتم و دیدم عزیز خانم داره با دست و سر و گردن اشاره می کنه بیا بیا … منم گوشه ی لباس کوکب رو کشیدم و بهش اشاره کردم ادامه بده اونم با صدای بلند شروع کرد و به خوندن منم رفتم بیرون… آخه یکی از اون فضول ها خودم بودم.سریع خودمو رسوندم به عزیز خانم ، دیگه بچه داشت به دنیا میومد و همه گیج و سردر گم بودن خانم مظفر داشت گریه می کرد و می گفت قابله نمیرسه بچه ام از دست میره. عزیز خانم تا چشمش افتاد به من گفت نرگس بدو بدو داره می زاد خانما نگران نباشین نرگس قابله اس می تونه نترسین.یک لحظه موندم تنها چیزی که فکر نمی کردم همین بود …با خودم گفتم دیدی نرگس یه دفعه دورغ گفتی گیر افتادی؟ نرگس نکن این کارو, این بچه ی اولشه خطر داره گفتم من وسایلمو نیاوردم بفرستین دنبال قابله.عزیز خانم گفت فرستادیم خوب اگه دیر برسه چیکار کنیم؟ خوب تو هستی دیگه زود باش طفلک داره درد می بره باز با خودم گفتم نترس نرگس تو میتونی نزار بفهمن که اول کاری… برو ببینم چیکار می کنی و گفتم باشه.من همه چیز رو حاضر می کنم که تا قابله بیاد بچه رو بگیره من نمی تونم چون بچه ی اولشه …همین طور که آستین ها مو بالا می زدم گفتم خیلی خوب پس هر کاری میگم بکنین فقط یک نفرهم ور دست من باشه.تو یه اتاق رختخواب بندازین. آب گرم, پارچه ی آب ندیده, یک نفر بره وسایل بچه رو بیاره ..زود بر گرده که چیزی نمونده… تیغ, الکل, لگن بزرگ,و کوچیک پارچ آب گرم ,یک پارچ ولرم زود باشین…عزیز خانم یه نخ محکم می خوام برای بند ناف.البته قابله با خودش میاره ولی حاضر باشه بهتره …همین طور هم که دستور می دادم و بقیه اجرا می کردن ، دختر خانم مظفر رو خوابوندم و یک بالش گذاشتم زیر سرش. حالا خودم نمی دونم از کجا این شجاعت رو پیدا کردم.از اون پرسیدم اسمت چیه ؟گفت گلناز و جیغ کشید ، مُردم خدا به دادم برسین…همه چیز حاضر بود و از قابله خبری نبود خانم مظفر و خواهرش گریه می کردن و هی به من التماس می کردن.گفتم چرا به من التماس می کنین اون باید بزاد ولی بعد فکر کردم کاری نداره مگه دختر آقای مظفر و اکرم با هم فرق دارن خوب اینم مثل اون برو نترس… ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسیوهفت دوتا خانم با داریه می زدن و برای حضرت علی شعر
دیگه اگر کمکش نکنی ممکنه هم خودش هم بچه از بین برن این بود که راضی شدم و فورا به خاله ی گلناز که دواطلب کمک شده بود گفتم تیغ و نخ رو با الکل تمیز کن تا حاضر باشه و لگن رو گذاشتم و گفتم تا می تونی زور بزن جیغ نکش اگه می خوای راحت بشی فقط زور بزن به طرف پایین شکم اونو مالیدم و آهسته فشار دادم و کمک کردم بچه بیاد پایین تا سر بچه پیدا شد و دو تا جیغ دیگه زد و بچه اومد …پسر بود و خیلی چاق درد سرت ندم اونا که تو اتاق بودن هنوز داشتن امن یجیب می خوندن آخه صد تا بود(عزیز جان خنده ی بلند و قشنگی کرد و گفت فضولا نفهمیدن گذاشتمشون سر کار )ناف رو بریدم و بستم و بچه رو تمیز کردیم و لای پارچه ی تمیز پیچیدم و جفت رو گرفتم …و کار که تموم شد تازه فهمیدم من این کارو خیلی خوب بلدم و کلا ترسم ریخت …حالا مادر و بچه حالشون خوب بودمن گفتم زود یه کاچی هم درست کنن …وقتی لباس ها و وسایل بچه رسید قابله هم اومد بقیه ی کار و گذاشتم به عهده ی اون…قابله یه نگاهی به من انداخت و پرسید شما کجا کار می کنید ؟ گفتم اونجا و زود رفتم.حتما هاج وواج مونده بود که من چی گفتم و منظورم چی بود ولی تا اومدم سر سفره همه بلند شدن و برام دست زدن و بعدم صلوات فرستادن …خانم مظفر که همین جور تشکر می کرد و برای من زبون می ریخت ولی خاله ی گلناز سنگ تموم گذاشت و گفت من تا حالا قابله ای به این تمیزی و مهارت ندیده بودم.برای سلامتی خودشو شوهرشو بچه هاش صلوات…یکی از اون وسط هم اومد جلوی و با دست زد تو سینه ی منو گفت خدا تو رو نکشه…خفه شدم این چه کاری بود کردی من شک کردم به خدا ما رو سر کار گذاشته بودی؟ آخه ده مرتبه بیست مرتبه و خودش بلند خندید و گفت بی انصاف صد مرتبه ؟اون روز رو هیچ وقت فراموش نمی کنم که چطور یک سال پیش من اون قدر توی اون خونه تحقیر شدم و امسال مرکز همه ی توجه ها بودم و فهمیدم که از اگر خدا بخواد همه چیز ممکنه و یقین داشتم که به همین هم نباید دل ببندم چون دیده بودم که هر وقت به خودم مغرور می شدم از اون بالا می افتادم پایین …فردا صبح مشغول خیاطی بودم که در خونه به صدا در اومد .چادر به سرم کردم و در رو باز کردم یک ماشین خیلی قشنگ قرمز رنگ پشت در بود و خانم مظفر با یک مرد جوون با دستی پر اومده بودن برای تشکر خانم مظفر در حالیکه اشک تو چشمش حلقه زده بود گفت شما جون بچه ی منو نجات دادین اگر اونجا نبودی نمی دونم چی به سربچه ام اومده بود ایشون دامادمه گفتم خدابهش کمک کرد،حتما قسمت این بوده.گفت عروسم هم نزدیکه. میشه بیام دنبال شما.گفتم تشریف بیارین اگه کاری از دستم بر بیاد انجام میدم. به شرط اینکه دویست نفر صد مرتبه امن یجیب بخونن.همه با هم خندیم.چون همه بعداز اون متوجه شده بودن که من اونارو سر کار گذاشتم.وقتی اونا رفتن دیدم چند قواره پارچه و شیرینی و مقدار زیادی پول توی یک بقچه بودو توی یک یقچه ی ترمه هم سه تا ظرف کننده کاری شده بسیار نفیس .من که خیلی خوشحال شدم و تصمیم گرفتم هر کس دیگه بهم گفت نه نگم چون خودمو میشناختم از عهده ی من بر میومدچون میدونستم که کسی به من گلدوزی و خیاطی رو یاد نداد.فقط می دیدم و انجام میدادم و اولین بار هم رقصیدن توی یک مجلسی بودکه عزت گرفته بود و من بدون سابقه ی قبلی رقصیدم و قردادم ولی همه فکر کردن من خیلی وقته اینکارَم باخودم گفتم اینکارهم زحمتش کمتره هم پولش بهتره پس چراکه نه خوب اولین کاری که باید می کردم تهیه ی وسایل کاربود…اول بزار یک چیزی برات تعریف کنم شازده فرمانفرماییان یه خواهر داشت به نام ملک تاج خانم نجم السلطنه،که مادر دکتر مصدق بود.وخواهرشوهرخانم میشدیعنی دکترمصدق پسرعمه ی بچه های خانم بودن…این خانم که زن بسیار نیکوکاری بود بیمارستان نجمه رو درست کرده بودودوتامامای زن آورده بود مردهای اون زمان زنشونو نمیبردن پیش دکتر مردبرای همین خاطر بعضی ها به بیمارستان نجمه برای زایمان میرفتن منم رفتم ببینم اونجاچیکارمیکنن.راستش رفتم تا آشنایی بدم و ببینم تو اتاق زایمان چه خبری هست و یه چیزی هم یاد بگیرم کت ودامن پوشیدم و خودموشیک درست کردم ورفتم یک راست سراغ اتاق زایمان روگرفتم و خودمو جای خانم معرفی کردم و گفتم اومدم سرکشی راستش خودم داشتم مثل بید میلرزیدم ولی خوب گفتم تا بیان بفهمن من رفتم با عزت و احترام منو بردن تواتاق زایمان اونجاشاهدیک زایمان بودم تمام وسایل کاراونارو وارسی کردم و متوجه شدم که خودم بهتر از اونا بلدم و خیالم راحت شد.وسایل اونا را خوب نگاه کرده بودم وبه ذهنم سپردم و از همونجا یک راست رفتم وهمه رو خریدم ویک کیف چرمی هم گرفتم و وسایلم روگذاشتم توش و اینطوری شد که راه من عوض شدوازخیاط تبدیل شدم به ماما بعداً ماجرای بیمارستان رفتن رو برای خانم تعریف کردم وکلی خندیدیم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسیوهشت دیگه اگر کمکش نکنی ممکنه هم خودش هم بچه از بی
یک هفته بعدنیمه شب بود که در خونه ی ما رو زدن ببخشید منم که وامونده هرکی درمی زد می گفتم اوس عباس اومده،تنها فکری که کردم همین بود مست کرده اومده درخونه ی من. قلبم بشدت میزد و نمیتونستم نفس بکشم بازحمت رفتم پشت در آخه خیلی دلم براش تنگ شده بود از پشت درپرسیدم کیه؟گفت از طرف شازده مظفراومدم ببرمتون.این اولین باری بودکه کسی به دنبال من میومدو با اینکه خودمو آماده کرده بودم بازم ترسیدم.نصف شب بودومن یک زن تنها نمیدونستم چی بایدبگم اول اکبرروصدا کردم وجریان روبهش گفتم عصبانی شدو گفت به خدا عزیز جان نمی زارم برین یعنی چی؟نمی زارم،بگیر بشین من جوابشونو میدم نصف شب کجا میخوای بری؟گفتم شما روصدا نکردم که اجازه بگیرم خودم میدونم چیکار کنم.یادم باشه برگشتم سیبل تورو بزنم تافکرنکنی به خاطراون می تونی به من امر و نهی کنی. خودتم می دونی من به حرف کسی گوش نمی کنم و زود کت و دامنم رو پوشیدم و یک روسری قشنگ سرم کردم و کیفم رو برداشتم و در میون اعتراض اکبر که خودشو به زمین و زمون می کوبید رفتم دم در و گفتم آدرس رو بنویسین بدم به پسرم …اون موقع من برای اینکه می ترسیدم آدرس رو گرفتم..دادم به اکبرو گفتم پسرم خونه و دخترا رو به تو می سپرم من روی تو حساب می کنم یادت باشه تو مرد منی.عروس خانم مظفر بچه ی دومش بود همه از قابله یه چیز دیگه ای تو نظرشون بود وقتی چادرم رو بر داشتم و روسری قشنگی سرم کردم همه به من نگاه می کردن من می دونستم که نصف شخصیت آدم به لباسشه.اول پرسیدم خوب خانم خوشگل اسمت چیه.با ناله گفت منور،همینطور که درد می برد ادامه داد شما که خوشگل ترید خانم من فکر نمی کردم شما قابله باشین گفتم خوب آره من ماما هستم بیچاره فکر کرد فرق داره گفت آهان پس برای همینه …پرسیدم چند وقت یک بار دردت می گیره ؟( و نبض شو گرفتم) خوب ببینم ، اگر نبض تند بزنه دیگه چیزی به زایمان نمونده ولی اگر یواش بزنه باید حالا حالاها صبر کنیم …بعد گفتم نه خیلی نمونده …اون موقع ها اقلا پنج یا شش نفر تو اتاق می موندن سریع دستورات لازم رو دادمو خودم یه پیش بند مُشمایی بستم جلوم و دستکش لاستیکی دستم کردم خودم واقعا باورم شد که یک مامای ماهرم.خانمی که شما باشین ، تازه اونجا بود که من معنی میخ کوبیدن رو فهمیدم به خدا تا اون موقع بلد نبودم …ولی با به دنیا اومدن اون بچه ، مهارت من زبون زد شد. دهن به دهن چرخید …وقتی کارم تموم شد پول رو هم نگرفتم …می خواستم با بقیه فرق داشته باشم این بود که گفتم اگر دوست داشتید بیارین در خونه …من صبح ساعت ده با ماشین برگشتم خونه. خسته و هلاک بودم برای اولین بار بود که اون طوری بی خوابی می کشیدم …البته خیلی برای اوس عباس تا صبح بیدار نشسته بودم ولی خسته نمی شدم اول دست و صورتم رو شستم …نیره و ملیحه ، سریع برام یه تشک انداختن تا یه کم بخوابم ، پرسیدم اکبر کو گفتن نمی دونیم رفته بیرون … مدرسه ها تعطیل بود و معمولا اون زیاد از خونه بیرون نمی رفت مگر اینکه بره سر کار……. اهلش نبود ، با دخترا جور بود و با هم حرف می زدن می خندیدن و درد دلم می کردن گاهی با هم حرفشون می شد ولی اکبر در مقابل اونا کوتاه میومد کلا پسر خیلی مهربونی بود که بعد از رفتن آقاش نسبت به ما احساس مسئولیت می کرد.من خوابیدم و ساعت دو از بوی غذا بیدار شدم اونوقت ها همه سر ساعت دوازده نهار می خوردن … بچه‌ها منتظر من بودن و بالاخره غذا رو آورده بودن که من بیدار بشم.اولین کسی که دیدم اکبر بود هنوز چشممو درست باز نکرده بودم که پرسیدم کجا رفته بودی مادر ؟دست انداخت دور گردن من و هی صورتم رو بوسید گفتم: چی شده خدا به خیر کنه…چرا حالا ؟ گفت چرا چی عزیز جان ؟ گفتم چرا من عزیز شدم کار بدی کردی ؟ و بلند شدم و نشستم یک نفس عمیق کشیدم و رفتم صورتم رو شستم و برگشتم…همگی با هم نهار خوردیم و نیره یک چایی برام ریخت… ملیحه گفت عزیز جان داداشم می خواد بره.گفتم اوغر به خیر کجا انشالله ؟ بازم ملیحه در حالیکه بغض کرده بود گفت می خواد بره سر کارمن به اکبر نیگا کردم . گفتم خوبه تابستونی یه کاری بکنه ولی مدرسه ها باز بشه باید بری دیپلم بگیری …یه جوری هم باشه که ظهر بیای خونه دخترا تنها می مونن منم که سر کارم …اکبر که حالا برای خودش مردی شده بود سیبلش در اومده بود و قدش از من بلند تر بود اومد کنار من و دست انداخت دور گردن من و گفت عزیز خوشگله گفتم دِ نشد عزیز خوشگله یعنی می خوای یه کار بد بکنی که من دوست ندارم ، ببین اکبر حوصله ی حرص و جوش ندارم می خوای چیکار کنی ؟ راستشو بگو ببینم.اکبر گفت تا کی همه ی ما بشینیم و شما کار کنی ما بخوریم …گفتم شما دارین درس می خونین اینم یک کار برای منه نیره که آتیشش تند بود داره میره ولی تو و ملیحه باید درستونو تموم کنین. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوسیونه یک هفته بعدنیمه شب بود که در خونه ی ما رو زدن ب
گفت خوب باشه ولی الان باید برم سر کاریعنی یکی از دوستام تو کمپ روس ها کار می کنه خیلی پول خوبی در میاره …می خوام منم این تابستون برم اونجا …گفتم حالا این کمپ روس ها کجا هست ؟گفت باید برم این شهر و اون شهر جنس ببرم الان باید برم تبریز داشتم عصبانی می شدم گفتم اکبر صدای منو در نیار با چی بری با کی. گفت با هیچ کس… به من ماشین میدن خودم می رونم گفتم یعنی تو پشت فرمون می شینی؟نه نمی زارم تو که بلد نیستی با آقات نشستی فکر کردی راننده شدی؟گفت بَه چی میگی عزیز جان ازم امتحان کردن بهم تصدیق دادن مگه همین جوری به کسی ماشین میدن …بدنم بی حس شده بود قدرت حرف زدن نداشتم من به بوی اونا زنده بودم مخصوصا اکبر همه می دونستن که اون برای من یه چیز دیگه اس با اعتراض گفتم : خودت بگو من چه جوری راحت بشینم تو با ماشینی که تا حالا نشستی بری تو جاده ؟بگو فکر کنم داری منو اذیت می کنی اصلا همچین چیزی ممکن نیست من اون کمپ و رو سر روس ها خراب می کنم که به تو تصدیق دادن …اکبر اول ناراحت شد و عقب نشست و دو زانوشو تو سینه گرفت و چونه اش رو گذاشت روی زانوش و رفت تو فکر ولی یه کم بعد زد زیر خنده و هی خندید نیره پرسید به چی می خندی داداش گفت عزیز جان دقت کردی ؟ منم به شما رفتم مگه شما چه طوری قابله شدی منم همون طور راننده شدم خودت می دونی عاشق ماشینم فقط به خاطر اون میرم …گفتم الهی قربونت برم تو نرو من خیلی زود برات ماشین می خرم قول میدم تو امسالم برو سر کار بابای رضا خودش به من گفت اکبر و بفرست بیاد سر کار من پول خوبی هم بهت میده تازه من که نمُردم …نمیشه عزیز جان اونا منتظرم هستن فردا باید جنس ببرم… بزار برم بهت قول میدم که زود برگردم گفتم اکبر نه …خواهش می کنم دست بردار شما ها نمی تونین ببینین من یک نفس راحت بکشم تازه از دست آقات خلاص شدم تو شروع کردی ؟درد سرت ندم هر چی گفتم به خرجش نرفت که نرفت وتا فردا با من بحث کرد و اونقدر گفت تا منو مجبور کرد تا رضایت بدم یک حلقه ی یاسین که مثل چشمم ازش مراقبت می کردم داشتم و همیشه بچه ها م رو از اون رد می کردم و قبلانا اوس عباس رو آوردم با یک کاسه آب و قران و با یک دنیا نگرانی و اضطراب اکبر رو از حلقه رد کردم.موقع رفتن ، منو بغل کرد و گفت زود میام خیلی برام خوب میشه بزار حالا ببین.گفتم کی میای ؟گفت یکی دو ماهی طول می کشه…شاید هم زودتر شایدم دیرتر ولی میام.شما نگران نباش می خوام اینقدر پول در بیارم که دیگه شما مجبور نباشی کار کنی ولی قول میدم برای عروسی نیره خودمو می رسونم…گفتم تا عروسی سه ماه مونده تو می گی تا اون موقع من چطوری صبر کنم؟چیزی که ندارم صبره ندارم اکبر.برای دوری تو صبر ندارم.اکبر گفت عزیز اینجوری نکن بزار خیالم راحت باشه دارم میرم.. دستمو انداختم دور گردنش و تا تونستم بوسیدمش و گفتم پس به فکر منم باش و زود تر بیا منو چشم براهه خودت نزارملیحه و نیره گریه می کردن ولی من فقط بغض داشتم و وقتی آب رو پشت سرش ریختم و اون دور شد اشکهام ریخت قلبم و روحم داشت میرفت ، حالا می فهمم که عشق بچه یه چیز دیگه اس خونه بدون اکبر خالی بود سوت و کور شده بودیم هیچ کس دلش نمی خواست حرف بزنه یا کاری انجام بده ، نیره هنوز گریه می کرد.می گفت تقصیر شماس نباید می گذاشتی بره لبخند تلخی زدم و گفتم من جلوی خیلی چیزا رو باید می گرفتم که نگرفتم اینم روش توکل با خدا… ولی دلم خیلی تنگ بود و تمام غصه هام جلوی چشمم اومده بودخب اون بزرگ شده بود و باید می رفت دنبال زندگیش. به هر حالا دیگه رفته بود و کاری نمی شد کردبه هر طرف نیگا می کردم اونو می دیدم وقتی یادم می افتاد که اون با ماشین میره تو جاده اونم جاده ای که اصلانمی شناخت موی بر تنم راست میشد اصلا اکبر تجربه ای نداشت خیلی می ترسیدم و دلم داشت مترکید ولی دیگه چاره ای نبود و اون رفته بود.نیره منو به خودم آورد و گفت اومدن دنبالتون عزیز جان تعجب کردم گفتم به این زودی؟واقعا فکر نمی کردم به اون زودی بیان دنبال من رفتم دم در و گفتم مریض من بوده ؟ گفت نه خیر ببخشید ولی ما رو خانم شازده فرستاده گفتم پس خیلی خب شما آدرس تون رو بنویسین بزارم خونه شاید کسی بیاد دنبالم.بعد رفتم حاضر شدم و آدرس رو دادم به نیره و گفتم مراقب باشه و رفتم.دو هفته گذشت و من شبانه روز می رفتم سر کاربیشتر از سر یک زائو باید میرفتم سرِ زائه بعدی و یکی دیگه و باز یکی دیگه مثل اینکه همه ی زن های شهر داشتن می زاییدن …ولی چون اول کارم بود و پول زیادی هم می گرفتم ناراضی نبودم و با اشتیاق می رفتم حالا دیگه خیاطی قبول نمی کردم چون تا اون زمان سی و دوتا بچه گرفته بودم.اکبرم که نبود ببینه من چقدر پول در میارم و احتیاجی نبود اون این سفر پر از خطر رو بره. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهل گفت خوب باشه ولی الان باید برم سر کاریعنی یکی از
حالا خیلی دلم بیشتر می گرفت و دلم می خواست به صدای قمر گوش بدم رفتم و یک گرامافون از اون جدید هاش خریدیم حالا اندازه ی اون کوچیک شده بود و کیفیتش خیلی بهتر اون طوری که دلم می خواست …. چند تا صفحه از بدیع زاده و ملوک ضرابی و قمر که خیلی دوستش داشتم گرفتم و آوردم خونه گفتم آخیش چقدر غمبرک بزنم دلم ترکید یادمه اون زمان بدیع زاده تازه مرغ سحر رو خونده بود و خیلی به دل من نشست حالا در هر فرصتی می زاشتم و گوش می کردم یک روز که شش دنگ تو گرامافون بودم کوکب در زده بود و بچه ها در و باز کردن و اونم اومده بود تو و من اصلا نفهمیدم ، چون داشتم قمر گوش می کردم یه دفعه پشت سرم ظاهر شد از تو چه پهنون یک متر از جا پریدم ، دیدم دستشو زده به کمرشو همین طور که سرشو تکون می داد با ناراحتی گفت باریکلا عزیز جان چشمم روشن…. با خنده سر به سرش گذاشتم و گفتم چشمت روشن که روشن خدا کنه چشم تو همیشه روشن باشه … بهت بگم ها من آقات نیستم , حرف نزن.. هیچی نگو دوست دارم گوش کنم هیچ کس هم نمی تونه جلو مو بگیره .نمی خوای برو خونه تون من گوش می کنم به حرف توام نیست ….ای بابا بزار دلم وا شه. آخه تو چقدر بخیلی بچه نمی تونی ببینی من از چیزی خوشحال میشم من باید همیشه غصه بخورم ؟بیا توام گوش کن به خدا دلت وا میشه و حالت جا میاداون خندید و گفت آخه عزیز به خدا گناه می کنی گفتم به خدا نمی کنم ، گناه مال مردم خوردنه, گناه دل کسی رو شکستنه, گناه چشم نا پاک داشتنه, آخر من چه ضرری به کسی دارم خوب دوست دارم ولم کن دیگه.همون شد و دیگه هیچوقت ندیدم کوکب در مورد اون حرفی به من بزنه البته منم چون می دونستم دوست نداره رعایت شو می کردم ولی دیگه مخالفت نمی کرد، شاید به خاطر این بود که مراعات منو می کردمن کلا نمی تونستم یک دقیقه بیکار باشم چون هم جهاز نیره بود هم سیسمونی کوکب و لباس عروس نیره .در تمام مدتی که سر کار نمی رفتم باید خیاطی می کردم این بود که سرمو به گوش دادنِ صفحه گرم می کردم و با ملیحه و نیره کار می کردیم. جای اکبر و اوس عباس خالی بود.آقاجان سر کوچه ی نورمحمدیان یعنی ده متری لولاگر یک خونه ی بزرگ و دو طبقه برای قاسم و نیره می ساخت که از انتهای همون کوچه به کوکب هم زمین داده بود ما منتظر بودیم تا خونه تموم بشه و من جهاز نیره رو ببرم ولی من خیلی برای کوکب ناراحت بودم ، چون جهاز اون توی اون خونه مونده بود و نمی دونستم اوس عباس چیکارش کرده این بود که هر چی می خریدم باید دو تا باشه پس انگار داشتم دو تا جهاز درست میکردم دیگه برام سخت نبود پول داشتم و مرتب هم در میاوردم.خلاصه مریض های من فقط به اعیان و اشراف ختم نشد حالا هر کسی تو تهرون می خواست به کسی فخر بفروشه می گفت مامای ما خانم گلکاره این چشم و همچشمی یک دفعه اسم منو سر زبون ها انداخت و گاهی می شد که من چهل و هشت ساعت نمی خوابیدم و هر وقت هم خونه بودم از خستگی نا نداشتم کاری بکنم…وقتی با خودم فکر می کنم می بینم دو ماه نشده همه منو به این عنوان شناختن …من هیچوقت از دست کسی پول نمی گرفتم وقتی کارم تموم می شد برمی گشتم خونه و فردا ی اون روز پول رو با پیشکش برام می فرستادن و این طوری من همه رو عادت دادم که بهم احترام بزارن …سیل مواد خوراکی از روغن کرمونشاهی تا قند و شکر و پارچه های ابریشم و ترمه های زرباف ولیره و ظرفهای نفیس به طرف خونه ی من سرازیر بودگاهی می موندم اینارو کجا بزارم خوب هاشو برای جهاز بچه ها کنار می گذاشتم و خیلی از مواد خوراکی رو میدادم به کسانی که میدونستم احتیاج دارن ولی میدیدم که باز می رسید و روی هم تلنبار می شدکم کم هر کس حامله می شدمیومد خونه ی من تا معانیه اش کنم دوست نداشتم برای این کار برم جایی این بودکه یکی از اتاق ها رو که مجزا بود یک تخت گذاشتم ویک پاراوان خریدم و مثل اتاق زایمان درستش کردم. ولی فقط برای معاینه تااینکه یک شب یک نفر اومد در خونه و گفت که پول نداره و زنش داره میزاد.مجسم کردم خونه ی علی آقا رو فکر کردم خوب تو خونه ی خودم راحت ترم.به اون مرد که خودشو حسین معرفی کرد و ترک زبون بود گفتم حسین آقا برو زن تو بیار اینجا اگر خونه ات دور نیست ؟گفت نه خیلی ممنونم الان برمی گردم نزدیک هستیم.و با عجله رفت که زنشو بیاره منم سریع همه چیز رو حاضر کردم بعد تا اونا برسن یک دست از اون سیسمونی ها رو که دوخته بودم آوردم و گذاشتم تو اتاق کاملا می شد حدس زد که چیز زیادی نتونسته بودن تهیه کنن زن بیچاره به ترکی یه چیزایی گفت که من نفهمیدم ولی اون یه کم فارسی رو می فهمید منتها نمی تونست حرف بزنه…با خودم گفتم بچه زاییدن که زبون نمی خواد کار خودتو بکن اونو خوابوندم روی تخت در حالیکه دردش خیلی زیاد بود و به محض اینکه روی تخت خوابید بچه به دنیا اومد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهلویک حالا خیلی دلم بیشتر می گرفت و دلم می خواست به
فورا بند ناف رو جدا کردم و بستم دورش الکل زدم بعد اونو شستم لباس پوشوندم و قنداقش کردم و گذاشتم پیش مادرش و حسین رو صدا زدم و اون شب اولین باری بود که من روی اون تخت بچه به دنیا آوردم و تازه متوجه شدم که چقدر بهتر و راحت تره برای خودم و زائو.به نیره گفتم زود یه کاچی درست کن با روغن کرمونشاهی هر چی فکر کردم دلم نیومد اون زن رو با اون وضع بفرستم خونش چون حسین آقا گفته بودکسی رو نداره و سه تا دیگه بچه هم تو خونه داره این بود که دو روزی هم ازش پرستاری کردیم و وقتی حسین اومد دنبالش با مقداری آذوقه و پول راهیش کردیم و رفت. یک شب کوکب خونه ی ما بود و دیدم چشم هاش دو دو افتاده فهمیدم که زایمانش نزدیک شده نگذاشتم بره خونه شون گفتم نرو من نگرانم از حال روزت معلومه که امشب می زای گفت عزیز جان اصلا درد ندارم.گفتم حالا بمون ضرر که نداره مام تنها نیستیم …بالاخره اون شب حبیب و کوکب پیش من موندن…نیمه های شب دیدم منو صدا می کنه که بلند شو دردم گرفته فورا اونو بردم و روی تخت خوابوندم و چند ساعت طول کشید و درد زیادی برد و دم دمه های صبح یک پسر به دنیا آورد. یه پسر چاق و سفید وقتی می زدم تو پشتش گفتم باریکلا پسر خوب معلوم میشه خیلی عاقلی که خودت زود به دنیا اومدی من خودم از خوشحالی روی پا بند نبودم حبیب زود رفت دنبال مادرش و اونم اومد و صدای نوزادی توی خونه ی ما حال و هوا مون رو عوض کرد و فقط جای اکبر خالی بود.من تا نزدیک سحر کنار کوکب بودم تازه کارم تموم شد که مادر حبیب رسید و اونو سپردم بهش و از نیره خواستم کاچی درست کنه و رفتم بخوابم. تازه آفتاب در اومده بود که چشمم گرم شدبا صدای در از جا پریدم حبیب رفت در باز کرد وبهم گفت عزیز جان اومدن دنبالتون در حالیکه نمی تونستم روی پا وایسم راه افتادم برای اینکه می دونستم کسی که اومده دنبالم جای دیگه ای نمیره خلاصه آدرس رو گذاشتم تو خونه و رفتم به محض اینکه ماشین راه افتاد ، خوابم برد و خواب اوس عباس رو دیدم باز به من پشت کرده بود و با زنی که صورت نداشت می رفت دنبالش دویدم و فریاد زدم که از خواب پریدم.آره دخترم نقابی که به صورتم زده بودم دیگه توی خواب نبود ، اونو می دیدم و تمام نگرانی و دلتنگی من از خواب هایی که می دیدم معلوم می شدمحبت و عشقی که اون به من داده بود خیلی قشنگ و رویایی بودبا من مثل یک ملکه رفتار می کرد و فراموش کرده بود که اون همه عشق دادن توقع ایجاد می کنه و من نمی تونستم نرگس نباشم …زنی که با همه ی وجود عشق ورزیدن رو دوست داشت و نیازمند دست نوازشگر مردی بود که عاشقش بوددیگه با این نعمتی که خدا به هر زنی می ده نمی تونستم بجنگم.ماشین رسید و من پیاده شدم طبق معمول همه چیز رو آماده کردم و یکساعت بیشتر طول نکشید که بچه به دنیا اومد من داشتم کارای بچه رو می کردم که خواهر زائو به من گفت اومدن دنبال شما گفتم کی ؟ یه نفر خیلی اصرار داره شما رو ببینه گفتم بگو بیادگفت نمیشه مَرده.گفتم پس صبر کنه گفت والله بهش گفتیم ولی اصرار داره شما رو ببینه می گه جون زنش در خطره.از توی حال سر و صدا شنیدم زود کارمو کردم و اومدم بیرون یه مرد میون سالی مثل ابر بهار گریه می کرد و گفت خانم گلکار دستم به دامنت زنم داره میمیره میگن فقط شما می تونین.گفتم مگه چی شدگفت نمی دونم.به خدا نمی دونم داره میمیره گفتم چرا نبردی پیش قابله ی خودش ؟ گفت تو رو خدا بیا حرف نزن دیر میشه دو تا قابله و دکتر بالای سرشه میگن شما می تونی زود باش.من دویدم و وسایلم رو برداشتم مادر و شوهر زائو هم بهم کمک کردن و با سرعت سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.تمام راه رو زار زار گریه کرد و برای من تعریف کرد که سر شب دردش گرفت و قابله آوردیم ولی نزایید دو بار بی هوش شد ، ترسیدیم و فرستادیم دنبال یکی دیگه اونم گفت بچه بد جوری قرار گرفته و رفتیم بیمارستان دکتر آوردیم اونم مونده و زنم داره از دست میره ..وقتی رفتم در خونه شما حالش خیلی بد بود الانم نمی دونم چی شده یکی گفت ….راستش از اول هم می گفت خانم گلکار باشه تا خیالمون راحت باشه ولی زنم به حرف مادرش گوش کرد و این بلا سرمون اومد گفتم خوب تقصیر اونم نیست میگی دکتر هم نتونسته،در حالیکه مرد گنده مثل بچه ها گریه می کرد گفت یعنی شما هم نمی تونی گفتم حالا گریه نکن ، من چه می دونم تا برسیم ببینم چی میشه،خیلی دور نبود در بزرگ و سیاه رنگی باز شد و ما با ماشین رفتیم تو جلوی یک عمارت خیلی بزرگ نگه داشت و من با عجله رفتم تو از صدای شیون و هیاهو میومد ، پام سست شد و فکر کردم تموم کرده ولی تا منو دیدن به التماس افتادن و منو بردن به اتاق زائو روی تخت پیکر بی جون زنی جوون افتاده بود و دو تا قابله و دکتر بالای سرش بودن. ادامه‌ ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهلودو فورا بند ناف رو جدا کردم و بستم دورش الکل زدم
فوراً نبض شو گرفتم از بس کند بود به زحمت احساس می شدو این نشونه ی خوبی نبود و معلوم بود جون بچه در خطره .فورا شکمشو معاینه کردم و فهمیدم سر نچرخیده و باس نبچه بطرف پایین بود ، به همه گفتم برین بیرون زود فقط دکتر بمونه و قابله ی خودش بقیه بیرون با خودم گفتم یا مرتضی علی کمکم کن تا نجاتش بدم معطل نکردم و دستکش دستم کردم و بدون ترس اول دو تا کشیده ی محکم تو صورتش زدم تا هوشیار بشه و شکمشو حرکت دادم و با دست بچه رو چرخوندم و دست انداختم و اونو کشیدم بیرون ….همه ی این کارو در عرض سه چهار دقیقه کردم ، بچه کبود شده بود و نفس نمی کشید فورا دستکش رو در آوردم و به دکتر گفتم تو بقیه کارای اونو بکن و دست انداختم توی دهن بچه و راه تنفسش رو باز کردم و دو تا هم زدم تو پشتش صدای گریه اش بلند شدو به قابله هم گفتم اینم با شما سالم و سر حال یه پسر کاکل زری هنوز دستم به بچه بود که دکتر از اون ور داد زد خانم گلکار داره نفسش قطع میشه.من پریدم سر زائو رو آوردم بالا و دکتر چند بار قفسه ی سینه شو فشار داد, نبضش به شماره افتاد و یک نفس کوتاه کشید و کم کم نبض تند تر شد و یه کم بعد چشمشو باز کرد و با ناله پرسید بچه ام خوبه ؟دکتر گفت یه فرشته به داد تو و بچه ات رسید،بچه رو که مرتب کردیم ، قابله رفت و خبر داد که حال هر دو خوبه …فریاد شادی توی خونه پیچید و دست زدن و صلوات فرستادن من بقیه شو گذاشتم به عهده ی دکتر و قابله یک نفس راحت کشیدم و رفتم بیرون ، شوهر و مادر و پدر زائو با چشمون گریون پشت در منتظر بودن و نمی دونستن از من چه طوری تشکر کنن.گفتم حالشون خوبه و خدا رو شکر.حالا یه چایی به من بدین که گلوم خیلی خشک شده،خونه ی خیلی مجللی بود من به اصرار و تعارف اونا روی یک مبل نشستم یه چایی بخورم و برم خودم حالم خیلی خوب نبود چون از شب قبل تا اون موقع آب هم نخورده بودم مادر زائو اومد و پهلوی من نشست و گفت من تعریف شما رو خیلی شنیده بودم ولی به حرف مادر شوهرش گوش نکردم و قابله ی خودمون رو صدا زدیم و اگر دخترم طوری می شد خیلی احساس گناه می کردم،گفتم این وضعی که برای دختر تون پیش اومده ، ممکنه بندرت اتفاق بیفته نه تقصیر شما بود نه قابله ..قسمت بود به دست من بچه به دنیا بیاد کار خدا بود وگرنه منم کاره ای نیستم که همون موقع دکتر که مردی همسن و سال من معلوم می شد اومد روی صندلی پهلوی من نشست و گفت من دکتر ولی زاده هستم خانم اگر اجازه می دادین دست شما رو می بوسیدم ، من این همه مهارت تا حالا ندیده بودم چرا به فکر من نرسید که همین کار و بکنم از خودم خجالت کشیدم ، این همه درس خوندم و فکر می کنم اگر نمی رسیدین و اون خانم یه طوری می شد مقصر من بودم.واقعا عجیب بود که من منتظر بودم خودش بزاد البته نه که سعی نکرده باشم سعی کردم ولی نشد همه ی اون کارایی که شما کردین منم کردم ولی بچه باز رفت بالاتر و حالش بدتر شد به هر حال بهتون تبریک می گم،گفتم خاطرتون جمع کار منم نبودکار کس دیگه ای بود اینجا واقعا خدا به دادش رسید،بیچاره جدی نگرفت و گفت شکسته نفسی می کنین شما خیلی خانمی .میشه بفرمایید چیکار کردین که اگر به موردی مثل این بر خوردم جون مریض به خطر نیفته،گفتم اون داشت بیهوش می شد و هیچ کمکی برای به دنیا اومدن بچه نمی کرد پس زدم تو گوشش ..بچه هم که خیلی وقت بود آماده ی اومدن بود خودشو جمع کرده بود اون توی شکم جای نرم و لیزی قرار داره پس با دست هم هوشیارش کردم هم باسنشو دادم بالا بچه پاهاشو باز کرد و من تونستم بکشمش بیرون،اون که داشت با دقت به حرف من گوش می داد پرسید اگر یه وقت بچه خودشو باز نکرد چیکار کنم گفتم اگر هوشیار باشی اصلا نمی زاری کار به این جا بکشه‌.قبل موقع شروع درد زایمان باید شکم مریض معاینه بشه همیشه بچه خودش می چرخه ولی اگر نچرخیده بود قابله باید سر رو به طرف لگن بچرخونه تا موقع زایمان مشکلی پیش نیاد.اون دوباره می خواست بپرسه که گفتم …ببخشید آقای دکتر من خیلی خسته ام،با شرمندگی گفت …اگر من یه وقت کاری داشتم به من کمک می کنین ؟گفتم چه حرفا می زنین آقای دکتر شما تحصیل کرده هستین من چیکارم T ولی چشم اگر کاری از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم پرسید شما چند ساله این کارو می کنین ؟گفتم می دونین من از دیشب تا حالا این بچه ی سومم گرفتم ببخشید الان خیلی خسته ام(خوب اگر می گفتم فقط سه ماهه این کارو می کنم خیلی خوب نبود)واسه ی همینه بلند شدم که برم باز پرسیدشما مگه چند سال دارین ؟ فکر کردم خوب اینو می تونم بگم گفتم سی و هفت سال.با حیرت گفت آخه جوونترم به نظر میاین وقتی شما اومدین تو من گفتم محاله بتونین برای این زائو کاری بکنین واقعا آفرین.گفتم ای آقای دکتر ببخشید من دارم از خستگی میمیرم شما چی دارین از من می پرسین ؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهلوسه فوراً نبض شو گرفتم از بس کند بود به زحمت احسا
و رفتم که وسایلم رو بر دارم و برم.همه با تشکر و قدردانی منو تا دم در بدرقه کردن ولی این وسط دکتر از من جدا نمی شد و تا دم ماشین منو بدرقه کرد و دولا و راست شد که انگار من بچه ی اونو به دنیا آورده بودم وقتی رسیدم خونه غروب شده بود و زهرا و نیره ازم یه پذیرایی مفصل کردن و کنار کوکب دراز کشیدم و گفتم اسم پسرتو بزار مرتضی ، اگر دوست دارین؟و خوابم برد یک ساعت بعد با صدای زهرا که منو تکون می داد تا بیدارم کنه از خواب پریدم . پرسیدم چی شده ؟ گفت اومدن دنبالتون،گفتم نه دیگه نمی تونم…نیره فوراً گفت پس من میرم که بگم شما نمی تونین باهاشون بری گفتم نه صبر کن ببین کیه اگر مریض خودم باشه نمیشه نرم باید برم قبلا قول دادم،باز حاضر شدم و رفتم و همون شب هم یک دو قلو به دنیا آوردم که کار خیلی سختی بود و اونم خیلی ترسیدم وقتی بچه ی اول به دنیا اومد دیدم هنوز هست.چون برای اولین بار بود دست و پامو گم کردم ولی خدا رو شکر اونم گرفتم و به خیر و خوشی تموم شد و من نیمه های شب برگشتم خونه،خلاصه این سه تا زائو برای من پر از برکت بود نزدیک ظهر در زدن ملیحه در و باز کرد دو تا ماشین پر از پیشکش و یک پاکت پر از پول سرازیر شد تو خونه …هنوز اونا نرفته بودن که ماشین بعدی و بعدی که یک طرف حیاط پر شده بود از روغن و برنج و گوشت گرفته تا گلدونهای قشنگ و دسته های گل و میوه و شیرینی و پارچه های نفیس خلاصه روز عجیبی بود برای منو بچه هام که دو سال پیش توی خیابون خوابیدیم خیلی با ارزش بود احساس من و اینکه می فهمیدم یک دست نامرئی منو با خودش میبره تماشایی بود.من گفته بودم میتونم و تونستم ولی می دونستم و یقین داشتم که معجزه ای هم در کاره بله این فقط به یک معجزه شبیه بود و بس ، به پول ها و پیشکش ها نگاه می کردم و می فهمیدم اینا از طرف خدا برام فرستاده شده سرمو رو به آسمون کردم و گفتم دستت درد نکنه اوستا کریم.خیلی دلم می خواست اکبر هم بود و اون روز رو می دید.عروسی نیره نزدیک شده بود و قرار بود نیمه ی شعبان که ده روز دیگه بود تو منزل آقا جان برگزار بشه ، نیره با رقیه و بانو خانم و ستاره دختر خانم رفتن خرید عروسی.من نرفتم چون هنوز جهاز حاضر نبود و من فرصت کمی داشتم ، اون روز یکشنبه بود و جمعه قراربود جهاز رو ببریم.در عین حال خیلی بی حوصله بودم ، چون از اکبر خبری نداشتم و هنوز نیومده بود ، دلم برای بچه ام تنگ شده بود و بی طاقت بودم مثل مرغ پرکنده بی هدف راه می رفتم و چشم از در بر نمی داشتم سه ماه بود ازش خبر نداشتم و نمی تونستم جلوی احساسم رو که دل تنگی بود بگیرم بد خلق شده بودم و همش بغض داشتم و دیگه دل شوره هم بهش اضافه شده بود.هر وقت میومدم بشینم سر کار ، یکی میومد دنبالم و تا میرفتم و برمی گشتم و بعدم خسته بودم کارم رو عقب میانداخت ، تا بالاخره زهرا و کوکب هم اومدن به کمکم و جهاز رو حاضر کردیم و همه چیز به موقع حاضر شد و حتی لباس عروس رو هم دوختیم و صبح جمعه یک ماشین باری گرفتیم ، کوکب و نیره رو حبیب برد که آینه قران ببرن . منو ملیحه و زهرا با رضا رفتیم،گفتم بهت خونه ی نیره نبش کوچه ی نور محمدیان بود یک خونه ی دو طبقه و خیلی بزرگ نمی دونی چه احساسی داشتم ، همه ی موهای بدنم بلند شده بود و یه لرز خفیف به تنم افتاده بود روزی که قاسم اونو از من خواستگاری می کرد فکر نمی کردم حتی یک بقچه بتونم برای اون تهیه کنم و چه غمی توی دلم بود و حالا با سر بلندی جهاز اونو آورده بودم.رقیه و بانو خانم ، خانم و دختراش و دخترای بانو خانم همه اومده بودن و چقدر من جلوی اونا سرافراز شدم.وارد خونه که میشدی یک راهرو بود که یک طرفش آشپز خونه ی مدرن و شیکی بود با بهترین وسایلی که تازه اومده بود.من برای اولین بار اجاق به اون خوبی می دیدم و طرف دیگه یک اتاق بزرگ که اونم ناهار خوردی بود با یک میز بزرگ و مجلل و بعد از آشپز خونه یک سالن پذیرایی با فرش و مبل های قشنگ و پنجره ی سراسری رو به حیاط و طرف دیگه اتاق نشیمن با همون پنجره ها ، یک حیاط بزرگ با حوضی استخر مانند …. طبقه ی بالا پنج اتاق با یک حال و یک حموم نمی دونستم نیره و قاسم اون خونه رو می خواستن چیکار ولی آقاجان با اینکه خیلی پیر شده بود فکر آینده رو هم کرده بودمن دیگه نمی تونستم جلوی اشکم رو بگیرم …خلاصه اثاث رو چیدیم و برگشتیم.من حالا منتظر اکبر بودم و چشمم به در بود اون اخلاقش مثل آقاش بود و نبودنش خیلی به چشم میومد دلم می خواست بیاد و ببینه که چقدر اوضاع رو براهه و من براش گرامافون خریدم ویک دفعه به فکرم رسید حالا که می تونم یه ماشین براش بخرم چرا نخرم ؟شاید به هوای ماشین اگر اومد دیگه نره این بود که فردا با رضا و حبیب رفتیم دنبالش و یه شورلت آبی خریدم و گذاشتم دم در خونه.. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهلوچهار و رفتم که وسایلم رو بر دارم و برم.همه با تشک
حالا برای اومدنش بی طاقت تر بودم و چشمم فقط به راه بود اگر سر کار بودم حواسم پرت می شد ، اگر نه همش به در نگاه می کردم و منتظر بودم دلم شور افتاد بود برای دیدن و بغل کردنش پر پر می زدم .یک شب که با همین حال توی حیاط چشم به در بودم و نیره داشت برای ملیحه لباس می دوخت و اونم پیشش نشسته بود… من اومدم تو حیاط و کنار ستون روی پله نشستم و سرمو تکیه دادم به ستون و به در نگاه می کردم احساس می کردم اکبر میاد صدای پاشو می شنیدم چون نمی تونستم چشم از در بر دارم یقین داشتم اون میادتو این حالا بودم که صدای زنگ در به صدا در اومدبا عجله چادرم رو سرم کردم و خودمو رسوندم به در و زیر لب گفتم می دونستم میای فدات بشه مادر ، دلم گواهی می داد ولی با تعجب دکتر ولی زاده رو دیدم که با یه خانم اومده بود گفتم سلام آقای دکتر به این زودی گیر کردی چی شده؟.خانمی که همراهش بود زن جا افتاده ای بود که فورا گفت : میشه مزاحمتون بشیم و یه کم با شما حرف بزنیم ؟گفتم در مورد چی ؟ مریض دارین ؟گفت نه لطفا اگه میشه بیایم تو.گفتم بفرمایید و اونا اومدن تو و من نیره رو صدا کردم و ازش خواستم پذیرایی کنه و یه چایی بزاره خودم رفتم لباس مرتب تری پوشیدم و برگشتم.نیره اونا رو برده بود تو اتاق پذیرایی،خودم زیر دستی بردم و در همین حال فکر می کردم آخه با من چیکار داره اگر یه کاری با من داشته باشه که نتونم، آبروم میره دل ناگرون بودم ودلهره داشتم.زیر دستی ها رو گذاشتم جلوی اونا و گفتم الان چایی حاضر میشه و شیرینی رو گرفتم …… خانمه با شرمندگی گفت : خیلی باید ما رو ببخشید این موقع مزاحم شدیم قرض از مزاحمت این بود که دکتر ….. راستش ما می خواستیم …از …. می دونین راستش نمی دونم از کجا شروع کنم …. گفتم راحت باشین تو رو خدا هر چی شده بگین من دارم نگران میشم ادامه داد ،متاسفانه دکتر پارسال زنشونو از دست داده و دو تا بچه داره گفتم وای چه بدمتاسفم به خدا خیلی سخته اون دوتا بچه بی مادر شدن؟ خدا برای کسی نخواد ببخشید ، آقای دکتر ولی بچه از مادر یتیم میشه نمک به زخم تون نریزم ولی خیلی متاسف شدم و باز برای هم دردی آه بلندی کشیدم و گفتم دنیا همینه خوب بچه ها دخترن یا پسر ؟خانمه گفت هر دو دخترن هشت سال و پنچ سال.. گفتم دختر کوچیک منم نه سالشه اسمش ملیحه اس راستش دختر بهتره واقعا درد سرش کمتره دکتر چرا خانم فوت کردن ؟دکتر گفت والله حصبه گرفته بود ولی خیلی زود روش اثر گذاشت و نتونستیم نجاتش بدیم …گفتم والله شما بدتون نیاد بعضی از این دکترا هیچی نمی فهمن….یه دفعه به خودم اومدم که نرگس میشه این قدر بلبل زبونی نکنی بد شد اومدم درستش کنم …گفتم خدا کنه همه مثل شما خوب و با وجدان باشن. دکتر گفت شما کی شوهرتون فوت کرده ؟یه دفعه موندم چی بگم گفتم برای چی ؟ و صورتم رفت تو هم و به هوای اینکه چیزی بیارم از اتاق اومدم بیرون رفتم تو مطبخ نیره داشت چایی می ریخت …به نیره گفتم نمی دونم اینا برای چی اومدن ؟نیره گفت شما ماشالله عزیز جان اجازه نمی دی حرف نزن بزار ببینیم برای چی اومدن همش صدای شما میادگفتم وا ؟ زیاد حرف زدم ؟ باشه و برگشتم تو اتاق و گفتم الان چایی رو دخترم میاره ببخشید شما برای چی اومده بودین ؟خانمه گفت دکتر اونشب که با هم کار می کردین شیفته ی شما شده من خواهرش هستم پرس و جو کردیم ، شما شوهر ندارین اگر می شد با برادر من ازدواج کنین می تونین خیلی خوب با هم کار کنین و بچه ها رو بزرگ کنین.واقعا مثل خان باجی زدم زیر خنده و با همون حال گفتم کاش شما بیشتر پرس و جو می کردین چون به شما درست همه چیز رو نگفتن من دو تا داماد دارم و یک پسر گردن کلفت.شوهر هم دارم ولی با هم زندگی نمی کنیم چون زن گرفته و باز خندیدم و به دکتر گفتم شما هم میون پیغمبر ها جرجیس رو انتخاب کردین.این همه زن و دختر که آرزو دارن زن دکتر بشن اومدی سراغ من که هزار تا دنباله داره از شما بعید بود آقای دکتر.دکتر گفت خیلی ببخشید به من گفتن شما تنها هستین و گرنه جسارت نمی کردم .گفتم اشکالی نداره خوب پیش میاد حالا من از این به بعد پُز می دم که خواستگاردکترداشتم وبلند خندیدم و اونام خندیدن.دکتر در حالیکه از جاش بلند می شدگفت خیلی شماروتحسین می کنم واقعااونشب منوتحت تاثیرقرار دادین و فکر می کنم شوهر شما خیلی اشتباه کرده.حالاازتوچه پنهون نگاه عاشقانه ای هم به من کردوصورتش قرمز شدودست وپاشو گم کرد من مونده بودم که حالا چیکار کنم!بالاخره خداحافظی کردن وراه افتادن به حیاط که رسیدن دوباره صدای زنگ در اومد.نیره در و باز کرد و صدای فریاد شادی نیره بلند شد و بعدم اکبر وارد حیاط شد. اومد اونم با چه وضعی ریشش در اومده بود و لباسهاش کثیف و سر و صورتش پر از خاک خلاصه آبروی منو جلوی خواستگارم برد.. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهلوپنج حالا برای اومدنش بی طاقت تر بودم و چشمم فقط ب
بیچاره ها نمی دونستن چیکار کنن و از کدوم در برن بیرون من که دیگه از خوشحالی اومدن اکبر اونا رو ول کردم و سر و روی خاکی اونو غرق بوسه کردم اکبر پرسید اونا کی بودن ؟گفتم خواستگار.گفت ما که دختر دم بخت نداریم یعنی چی گفتم وا پس من کیم برای من اومده بودن …خندید وموضوع رو جدی نگرفت گفت نه راستی,نیره گفت راست میگه عزیز جان برای اون اومده بودن. عزیز خوشگله هنوز خواستگار دکتر داره جای آقام خالی.عزیز جان می گفت و به یاد اون خاطره خودش بلند می خندیدبعد ادامه داد. من بعدا با اون دکتر خیلی کار کردم حالا برات تعریف می کنم پرسیدم عزیز جان تو رو خدا بگو شمام از اون خوشت اومده بودبازم خندید و گفت راستشو بگم ؟ نه ، من هیچ وقت جز اوس عباس نمی تونستم به کسی حتی فکر کنم برای همین بود که می تونستم همه چیز رو به شوخی و خنده برگزار کنم.اکبر اول سوغاتی هایی که آورده بود وسط اتاق پهن کرد ، خودش خیلی ذوق زده بود و احساس مردونگی بهش دست داده بود.وقتی دیدم که از هر کجا رد شده یک چیزی برای من خریده منم ذوق کردم ، و ارزش کارش برام زیادتر شد.یادمه دو تا جعبه انارم با خودش آورده بود و چون خودش خریده بود مرتب دون می کرد و ما رو مجبور می کرد انار بخوریم اکبر می گفت بیشتر تو تبریز زندگی کردم و ترکی یاد گرفتم. از روس ها هم روسی یاد گرفته بود و برای شوخی گاهی با ما روسی حرف می زد…اکبر به ماشین دم در توجهی نکرده بود شاید هم باورش نمی شد که ممکنه مال اون باشه …ولی نیره بهش گفت عزیز جان برات ماشین خریده نمی تونم بگم چقدر خوشحال شد و چون خیلی مهربون و دل نازک بود به هر دلیلی به گریه می افتاد اون با دیدن ماشین نتونست جلوی گریه شو بگیره هی منو ماچ می کرد و تشکر می کرد و می پرسید آخه چه جوری از کجا پول آوردی عزیز جان ؟اون فقط هفده سال داشت و من نمی دونستم کار خوبی کردم براش ماشین خریدم یا نه فقط می دونم که اون اونقدر به ماشین علاقه داشت که تا حالا هیچ وقت بدون ماشین نمونده و اگر من نمی خریدم حتما خودش این کارو می کردبالاخره عروسی نیره رسید ، توی خونه ی آقاجان با همون شکوهی که آقاجان برای محمود عروسی گرفته بود شام مفصل. نمایش رو حوضی, همه چیز عالی بوداکبر پشت فرمون نشست و من کنارش نیره و کوکب و زهرا و ملیحه هم عقب, راه افتادیم تا بریم برای بزک کردن عروس ، به طرف خونه ی آقاجان…چه بازی ها داره سرنوشت یادم میومد که چقدر موقع عروسی بچه های آقاجان با حسرت از اون پنجره به بیرون نگاه می کردم و به یاد عروسی اسفبار خودم می افتادم وآه می کشیدم.وقتی با ماشین وارد خونه ی آقاجان شدیم و ساز و دهل زن ها اومدن به استقبال ما ، تو دلم می گفتم حالا امروزم نوبت منه.صدای ساز و دهل بلند بود و بوی اسپند توی فضا رو پر کرده بود.همه از ما استقبال کردن قاسم جلوتر از همه خودشو به ماشین رسوند ، من که از ماشین پیاده شدم دست منو گرفت و بغلم کرد و محکم به خودش فشار دادپشت سر هم می گفت مرسی خاله جون خیلی ممنونم ازت که نیره رو دادی به من منم خندیدم و گفتم من که ندادم تو گرفتیش وقتی تو قنداق بود دادم به تو دیگه پس ندادی با صدای بلند خندید و باز منو بغل کرد و گفت الهی قربونت برم خاله خیلی دوستت دارم تو خیلی ماهی تا من با قاسم حرف می زدم نیره و بچه ها رفته بودن توی خونه دور عروس بزن و به کوب راه افتاده بود رفتم تو دیدم رقیه و بانو خانم دارن می رقصن منم چادرمو ور داشتم و با اونا شروع کردم و تازه یادم اومده بود که این کارم خوب بلدم چون دوباره مجلس گرم شد و شور حال عجیبی پیدا کرد و تقریبا همه به وجد اومدن و خانمم به خاطر من اومد وسط و خلاصه همه تا می تونستن قر دادن.خب عروسی دخترم بود و من خیلی خوشحال بودم بعد هوس کردم برم اتاقم رو ببینم.مثل همون وقت ها بود ساکت و دور از هیا هوی عمارت نشستم لب پنجره …ولی باز از اونجا اوس عباس رو دید زدم که داشت کار می کرد ، و یک چشمش به پنجره ی اتاق من بود یاد روز هایی که عاشق اون شدم افتادم و خیلی دلم خواست که اونم توی عروسی نیره باشه و می دونستم که دلش اینجاس ولی خجالت می کشه بیاد و دلم براش سوخت.از اونجا به حیاط نگاه کردم بیا و برویی که برای دختر من بود هر کسی یک طرف می دوید و کاری انجام می داد.تازه فهمیدم که هیچ کدوم از اون چه که به دست آوردم برام مهم نیست. همه چیز در نظرم کوچیک و حقیر شد بعد فکر کردم نرگس اینا همون موقع هم کوچیک بود تو نمی فهمیدی و تصمیم گرفتم هرگز یادم نره که هیچ چیزی رو توی زندگی برای خودم بزرگ نکنم چون نیست نه غمش نه شادی هیچکدوم،نیره رو بردن برای بزک کردن و سَتاره خانم،( دختر خانم) گفت خودم می خوام یک مدل جدید درستش کنم،وقتی کار عروس تموم شد منو صدا کردن تا برم و اونو ببینم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهلوشش بیچاره ها نمی دونستن چیکار کنن و از کدوم در
من و خانم یه جایی نشسته بودیم و حرف می زدیم با هم بلند شدیم و رفتیم تا عروس رو ببینیم.بچه ام اونقدر خوشگل شده بود که همه ازش تعریف می کردن. توی موهاش چراغ های ریزی گذاشته بودن که سیمشو دادن دست نیره و اونم هی روشن و خاموش می شد.نیره منو صدا کرد و در گوشم گفت عزیز جان اینو دوست ندارم بگو ور دارن خندیدم و گفتم قربونت برم خیلی خوشگل شدی اون موقع که می زاشتن باید می گفتی دیگه حالا دیر شده حرف نزن و همین باعث شد که تمام شب رو معذب و شاکی بمونه.بین مهمون ها زهرا خانم و دکتر مصدق هم بودن که من خیلی از دیدنش خوشحال شدم.و یه مدت پیشش نشستم زهرا خانم می گفت هر شب صدای داد و هوار از خونه ی شما میومد و اوس عباس مست می کرد و فحش های بد می داد خیلی حال روز خوبی نداشتن تا خونه رو فروختن و رفتن ولی شنیدم تو خوبی و از این بابت خوشحال شدم.خدا رو شکر نمایش رو حوضی شروع شد و من دیگه مجبور نبودم با هر کس سلام و احوال پرسی کنم و یک سری هم گزارش در مورد زندگیم بدم.بعد از نمایش رو حوضی و شام دادن و کم کم موقع رفتن شد. من باز کنار اکبر نشستم و راه افتادیم و وقتی از در حیاط بیرون اومدیم خودم اوس عباس رو دیدم سیگار دستش بود وخیلی دور وایساده بود.دلم فرو ریخت ولی به کسی نگفتم چون نمی خواستم کوچیک بشه.فقط به نیره گفتم که بدونه آقاش یادش نرفته.احساس خستگی می کردم و دلم می خواست تنها بشم برای همین به محض اینکه عروس و داماد رو دست به دست دادیم من برگشتم خونه و رقیه و زهرا پیش نیره موندن،خوب خیالم راحت بود چون رقیه خاله اش بود و نگرانی از این بابت نداشتم.وسط های پاییز بود فصلی که من خیلی دوست داشتم، نزدیک دو ماه از عروسی می گذشت و مدتی بود که اکبرهم رفته بود.نتونستم حتی به هوای ماشین اونو نگه دارم،اونم مثل خودم بلند پرواز بود و می گفت تو این سفر ها هر دقیقه چیزهای تازه ای یاد می گیرم شهر های مختلف رو می ببینم و تجربه پیدا می کنم.خوب من کلا جلوی خواسته ی هیچ کس رو نمی گرفتم به خصوص بچه هام که بهشون حق انتخاب می دادم ، پس مخالفت نکردم و اونم رفت.حالا منو ملیحه توی خونه تنها بودیم… هر کس میومد دنبال من ملیحه رو با خودم می بردم.کارم شبانه روزی بود و بیشتر هم شب ها زائو داشتم.خوب اون بچه می خواست صبح بره مدرسه و از خستگی نمی تونست بیدار بشه و این برای من خیلی سخت شده بود. تا یک روز کوکب اومد خونه ی ما.اون که می رسید فورا من مرتضی رو که خیلی هم شیرین شده بود بغل می کردم و تا تو خونه بودم از بغل من پایین نمی اومد. اون یکی از دل خوشی های من تو زندگی شده بود و سر منو گرم می کرد ، چند روز ی نزاشتم بره هم برای اینکه ملیحه تنها نباشه هم برای خاطر مرتضی دیگه دلم نمی خواست ازش دور باشم به عشق اون میومدم خونه و باهاش بازی می کردم و اون بچه هم به من علاقه ی خاصی داشت و این محبت منو نسبت به اون بیشتر می کرد.کمتر اتفاق میفتاد که دو سه تا زائو در روز نداشته باشم پس وجود اونا برام نعمتی بود این بود که همون جا موندن و یه اتاق بهشون دادم و اثاث شون هم آوردن و جا به جا شدن.هم من تنها نبودم و هم کوکب از اون خونه ی کوچیک نجات پیدا کرده بود.حالا دیگه خیالم راحت بود. به حبیب گفتم.اینجا اصلا پولتو خرج نکن هر چی می تونی پس انداز کن تا بتونی خونه تو بسازی و از اینجا بری تو خونه ی خودت،ولی این حرف من باعث شد که اون خیالش راحت بشه و پولاشو جای دیگه ای خرج کنه.عرق می خورد و من می فهمیدم بیشتر موقع ها مست میومد خونه. از صدای دعوا و گریه های کوکب احساس خطر می کردم چند بار به حبیب گفتم ولی انکار کرد و گفت کوکب دورغ میگه،ولی می دیدم که بچه ام همیشه یک چشمش خون و یکی دیگه اشک.حالا پول روی پول می زاشتم اینقدر داشتم که نمی دونستم باهاش چیکار کنم و به فکر خرید زمین افتادم.یه قطعه زمین پونصد متری از پسر ربابه خریدم اون سه هزار متر زمین بود خودش ساخته بود و پونصد مترشم من گرفتم و دادم به پدر رضا که معمار بود تا اونو بسازه.باهاش قرار داد بستم پیش پرداخت دادم و اونم شروع کرد به ساختن نقشه ی اونم خودم دادم و بهش گفتم چه جوری اون خونه رو درست کنه.این بار اکبر چهار ماه نیومد طوری شده بود که از دل تنگی شب ها نمی خوابیدم و یک پهلو چشم به در گریه می کردم ازش خبر نداشتم و این بی خبری داشت منو می کشت.یک روز بعد از ظهر دراز کشیده بودم که یک دفعه یادم اومد که نزدیک سمنو پزون شده و من هنوز گندم خیس نکردم…بلند شدم و رفتم تا این کارو انجام بدم که صدای در اومد حبیب پرید و در و باز کرد و گفت عزیز جان اومدن دنبالتون ، من فورا روی گندم ها آب ریختم و گذاشتم خیس بخوره بعد رفتم وسایلم رو بر داشتم و آدرس رو دادم و رفتم…. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهلوهفت من و خانم یه جایی نشسته بودیم و حرف می زدیم ب
خیلی طول کشید و حدود ساعت یازده شب بر گشتم. همیشه میومدن دنبالم و منو بر می گردوندن همه می دونستن که این قانون منه. کلید انداختم رفتم تو ولی دیدم چراغ اتاق مهمون خونه روشنه و صدای حرف میاد خوشحال شدم و فکر کردم اکبر اومده با ذوق و شوق رفتم تو.مثل اینکه یک دیگ آب جوش ریختن روی سرم.اوس عباس اون بالای اتاق نشسته بود و سیگار می کشید.منو که دید ترسید. چون اونقدر که برافروخته شده بودم که معلوم بود حال خوبی ندارم و فهمید که من دیگه اون نرگس سابق نیستم،گفتم به به اوس عباس اُقر به خیر این طرفا ؟ مفقود شده بودی چی شد دو باره پیدات شد ؟ گفت خوبی عزیزجان ؟گفتم اوووخیلی خوبم ولی از ظاهرت پیداس تو خیلی خوب نیستی.گفت همین که شما هارو خوب می ببینم خوبم.گفتم کاری داری این موقع شب اومدی ؟گفت نه سر شب اومدم ولی صبر کردم تو بیای بعد برم،گفتم خیلی ممنون من اومدم و خیلی هم خسته ام حالا می تونی بری،من خسته ام می خوام برم بخوابم.کوکب گفت عزیز جان شام خوردی ؟ گفتم نه ولی اشتهام کور شد (من اگر از گرسنگی می مردم خونه ی کسی غذا نمی خوردم ) برام سفره می انداختن و خیلی عزت می زاشتن ولی این کارو دوست نداشتم و هرگز نکردم.اِلا شربت و چایی لب به هیچی نمی زدم.ولی گرسنه رفتم و خوابیدم حالا قلبم بشدت می زد و توان از بدنم گرفته بود،بغض گلومو گرفت و های های گریه کردم. شاید هم دلم براش تنگ شده بود اوس عباس مرد چهار شونه ی قد بلند و قوی هیکل و با جبروتی بود،حالا یک مرد لاغر و نحیف با ریش سفید و صورت چروک خورده برگشته بود.خدا می دونه که راضی نبودم دلم می خواست اونم موفق و خوشبخت باشه ، چون عشق من به اون برای ابد بود دعا های من برای بیرون کردن این عشق بی ثمر مونده بود.دلم می خواست برم و ازش دلجویی کنم ، دلم می خواست با هم دوست باشیم و اون محبتشو از بچه ها نگیره … آخه عشق که فقط بغل خوابی نیست اگر دوست داری باید برای خودش باشه و گرنه اون خود پرستیه نه عشق و من اونجا به این اعتراف کردم که نمی خوام اون بدبخت باشه،نمی خوام خاری و خفتش ببینم.دو باره بلند شدم تا تحقیری که اونو کردم جبران کنم ولی دیدم رفته.از خودم به خاطر کاری که کردم بدم اومد بود و گفتم روزی که نرگس تو دوباره این کارو بکنی برای من مُردی. نمی خوام قلبت سیاه بشه و با وجود خستگی زیاد تا نماز صبح به خودم پیچیدم و توبه کردم.ولی باز به خدا گفتم ای خدای مهربونم تو به من بگو واقعا زنی توی دنیا پیدا میشه که شوهرش بعد از دو سال از پیش یه زن دیگه بیاد و بازم خوش رفتار باشه ؟و خودم جواب دادم.نرگس اگرم نیست تو باش بزار کسی نفهمه که چقدر داری درد می کشی،چند روز بعد هوا داشت تاریک می شد ، دوباره اوس عباس اومد.من گلدون های زیادی توی حیاط داشتم شمدونی , یاس , شویدی , کاغذی , دور تا دور حیاط رو گرفته بود توی طاقچه های پنجره پر از گلدون های گل بود.حالا گندم ها رو هم توی سینی پهن کرده بودم و داشتم به گلدون ها می رسیدم و فکر می کردم که آیا اکبر برای سمنو پزون میرسه یا نه که صدای در اومد ، تنها فکری که کردم این بود که اکبر برگشته و من بدون چادر درو باز کردم.دیدم اوس عباسه.گفتم سلام خوش اومدی چادر سرم نیست ولی خوب بیا تو عیب نداره هنوز نامحرم نیستیم ، بیا تو پیداس که با من کاری داری که هی میای.شکسته و آروم اومد تو خسته به نظر می رسید.من داشتم گلدونا رو آب می دادم اونم نشست روی پله ی ایوون کوکب و ملیحه اومدن و باهاش رو بوسی کردن خوشحال شده بود مرتضی رو بغل کرده بود و به خودش فشار می داد ولی بچه غریبی کرد و رفت بغل کوکب.بعد رو کرد به منو گفت گندم ها رو خیس کردی ؟ گفتم آره دیگه نذر دارم خوب بانو خانم هم نذرشو گذاشته رو ی دیگ من.بعدم اصلا این کارو دوست دارم.گفت منم خیلی دوست داشتم می زاری بیام هم بزنم؟گفتم بیا ولی خواهشاً زود خودتو جا نکن بیا هم بزن و برو.گفت می دونم.میدونم.ولی برای یه چیز دیگه اومدم شنیدم که داری خونه می سازی.گفتم آره برای چی ؟گفت بده به من. من برات می سازم آخه من سلیقه ی تو رو می دونم می خوام برات سنگ تموم بزارم،گفتم نمیشه من با پدر رضا قرار داد بستم خیلی وقته شروع کرده اما اگر نظری داری خوب برو بهش بگو‌مِن و مِنی کرد و گفت آخه.من فهمیدم اون چرا می خواد خونه ی منو بسازه حتما بی کاره و بی پول.گفتم اوجا رو که نمیشه ولی خونه ی کوکب رو می خوام بسازم هر وقت خواستم شروع کنم میدم به شما تا اون موقع کاراتو بکن بیا پیش من تا با هم خونه ی کوکب رو بسازیم.معلوم بود که از حرفای من خوشش نیومده بود با ناراحتی بلند شد که بره نیره براش چایی و شیرینی آورد باز نشست،همون موقع در زدن و اومدن دنبالم من فوراً حاضر شدم و کوکب رو صدا کردم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهلوهشت خیلی طول کشید و حدود ساعت یازده شب بر گشتم. ه
کمی پول دادم بهش و گفتم از آقات بپرس اگر بی پوله از قول خودت بهش بده نزار بفهمه من دادم و کیفم رو برداشتم راه افتادم.به حیاط که رسیدم اومد جلوی من وایساد و با نگرانی پرسید این موقع شب میری بیرون؟ یه وقت اتفاقی برات نیفته؟یک چشم غره بهش رفتم و وسایلم رو بر داشتم و بدون خدا حافظی رفتم.راستش از این حرف اون کلی عصبانی بودم خوب دلیلش هم که معلومه.وقتی برگشتم نزدیک صبح بود.رفتم تو اتاق که بخوابم دیدم یکی تو اتاقم خوابیده از ترس دلم فرو ریخت.گفتم نرگس انسانیت به کسی نیومده می خواستم با لگد بزنم به پهلوش و بیرونش کنم،اول رفتم بیرون و یک نفس عمیق کشیدم تا تصمیم بدی نگیرم که باعث پشیمونی بشه.توی دل شب سرمو کردم بالا و گفتم خدایا کمک کن تا هیچوقت دل اونو نشکنم.حالا باهاش چیکار کنم؟در حالیکه قلبم به شدت می زد و زانوهام سست شده بود چراغ رو روشن کردم تا بیدار بشه بعد حسابشو برسم.که اکبر رو دیدم تو رختخواب من خوابیده.یک نفس راحت هم اونجا کشیدم و خدا رو شکر کردم که اولا اوس عباس نبود و دوما بچه ام برگشته بود،اکبر بیدار نشدپیدا بود که خیلی خسته س نماز خوندم و کنارش خوابیدم و صبح با نوازش اون بیدار شدم بغلش کردم و تا می تونستم بوسیدمش.کوکب اومد و مرتضی رو انداخت تو رختخواب من تا باهاش بازی کنیم چون اون خیلی بازی تو رختخواب رو دوست داشت. در ضمن گفت عزیز جان امانتی رو دادم اونم بدون معطلی گرفت.اوس عباس برای هم زدن دیگ سمنو نیومد و دیگه خبری ازش نبود کوکب بچه ی دومشم حشمت رو به دنیا آورد و حالا زهرا هم دو تا دختر داشت و یک پسر.نیره یک پسر که اسمشو آقاجان محمد گذاشت و چند روز بعد از به دنیا اومدن محمد آقاجان فوت کرد . مرگ اون آدم خوب و مهربون تهرون رو عزا دار کرد نمی دونی مردم براش چیکار می کردن فقرایی که دستشونو می گرفت در عزای اون خون گریه کردن و خونه ی آقاجان تا چهل روز صدای قران قطع نشد.خیلی از کسبه که اونو می شناختن تا یک هفته دکان شونو باز نکردن بهت بگم من ندیده بودم ، برای کسی این طوری عزا داری بشه که برای زین العابدین خان نورمحمدیان توی تهرون شدو من یکی از اونایی بودم که همیشه بهش مدیون موندم و وقتی بچه ی دوم نیره پسر به دنیا اومد اسمشو زین العابدین گذاشتن که ما اونو عابدین صدا می کردیم.اما کار خونه ، نیمه تموم مونده بود.پدر رضا نتونسته بود به قولی که داده بود عمل کنه و خونه رو به موقع تموم کنه.بعدم خودش مریض شده و افتاد تو خونه.منم با کار زیادی که داشتم نمی تونستم بهش برسم تا اینکه روسها رفتن و اکبر هم موندگار شد و خودش رفت تا خونه رو تموم کنه.فکر نمی کردم بلد باشه ولی از آقاش چیزی کم نداشت و خونه ای که من دلم می خواست برام ساخت پایین چهار تا اتاق و یک انباری بزرگ و یک پذیرایی. حیاط قشنگی با یک حوض کوچیک که مطبخ هم کنار اون بود. بالا هم دو تا اتاق خوب و تمیز و بزرگ و یک تراس وسیع.اون طوری که همه ی گلدون هام اونجا جا بشه و یک حمام.از وقتی که از اون خونه ی لعنتی اومده بودم بیرون دیگه حمام تو خونه نداشتم و حالا ساخته بودم اون طوری که اوس عباس ساخته بود اکبرم بلد بود و همه چیز مطابق سلیقه ی خودم درست شد‌.البته من پایین رو برای اکبر ساختم تا براش زن بگیرم.بالاخره خونه حاضر شد و وقت رفتن رسید به جایی که به خودم قول داده بودم ولی واقعا اون روز باورم نمی شد که بتونم به اون قول عمل کنم و باز پاییز بود فصلی که دوست داشتم و اینو به فال نیک گرفتم و رفتم اون روز همه ی بچه ها کمک کردن و خیلی راحت اثاث رو بردیم به خونه ی جدید و از بس ذوق داشتم خیلی زود جا بجا شدم و کوکب هم توی همون خونه موند تا خونه اش ساخته بشه ولی حبیب جز عرق خوردن کار دیگه ای نمی کرد.قبلا سر کار نمی خورد ولی اخیرا می شنیدم که سر کار هم می خوره دلیلشم این بود که همش میخواست پنهونی این کارو انجام بده . پس هر وقت تنها بود می خورد که نکنه به قحطی بر بخوره و این بیشتر به خاطر سخت گیری های کوکب هم بود هر چی بیشتر به اون فشار میاورد حبیب بیشتر سراغش می رفت این کارو مدام انجام می داد.تازگی ها شنیده بودم که سر کارشم یک شیشه همیشه داره و می خوره،خیلی برای بچه ام ناراحت بودم و حالا غصه ی بزرگ من اون دختر مهربون و پاک بود که جز خوبی هیچ گناهی نداشت.می خواستم طبقه ی پایین رو بدم به کوکب ولی دیدم من حبیب رو بد عادت کردم و هیچ احساس مسئولیتی در مقابل زندگی نمی کنه.این بود که گفتم شاید مستقل بشن اوضاع فرق کنه،حالا توی اون خونه ی بزرگ من بودم و اکبر و ملیحه.وقتی جابجا شدیم اکبر از من پرسید عزیز جان چه احساسی داری ؟گفتم وا مگه احساسی هم مونده ؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهلونه کمی پول دادم بهش و گفتم از آقات بپرس اگر بی پو
دیگه خودمم نمی دونم الان باید خوشحال باشم یا نه زمونه یه چیزایی به آدم یاد میده که چیزایی که در جوونی می خوای اگر بهش نرسی میشه درد ولی اگر برسی می بینی که خیلی ام مهم نبود. نه که خوشحال نباشم هستم ، الان از وجود بچه هام بیشتر خوشحالم تا چیزایی که به دست آوردم.هنوز چند ماهی از رفتن ما به اون خونه نگذشته بود که یک روز زنگ در خونه به صدا در اومد.خوب من و ملیحه تنها بودیم.ملیحه رفت در و باز کرد و چند تا مامور پشت در بودن بچه ام ترسیده بود تا حالا همچین چیزی ندیده بود صدا زد عزیز جان بدو بدو کارت دارن من زود چادرم رو سرم کردم و رفتم پایین گفتم چی شده ؟ اشتباه نیومدین ؟پرسید خانم گلکار گفتم منم کی دزدی کردم خودم نفهمیدم؟گفت از شما شکایت شده باید با ما بیان ؟ پرسیدم کی از من شکایت کرده ؟گفت ما نمی دونیم حکم جلب داریم با ما بیاین. ملیحه اونقدر گریه و زاری می کرد که نمی گذاشت بفهمم چیکار دارم می کنم با عجله لباس خوب و شیک پوشیدم و چادرمشکی سرم کردم و با اونا رفتم به ملیحه گفتم گریه نکن من از پس خودم بر میام کاری نکردم که و در بستم و رفتم حالا مامور ها یکی جلوی من و یکی پشت سرم میان تا من فرار نکنم منو بردن به کلانتری.انتهای کوچه ی نورمحمدیان روبرو سینما آسیا خانم دکتر علی رشتی مطب داشت که ماما بود و مدرک داشت . بانو هستی بهش می گفتن زائو های من مجبور بودن برای گرفتن سه جلد برن پیش اون .البته جا های دیگه هم می رفتن ولی همه اونا عادت داشتن و منو می شناختن و هر وقت برای مریضی گیر می کردن میومدن سراغ من برای همین زائو های منو راه مینداختن ولی بانو هستی از اینکه همیشه مطبش خالی بود و من روزی چند تا زائو داشتم شاکی بود.برای همین از من شکایت کرده بود و خودش اونجا وایساده بودمن که اول اونو نشناختم.گفتم من اصلا ایشون رو نمی شناسم ولی اون منو با انگشت نشون داد و گفت همینه خودشه به روش قدیم کار می کنه و جون مردم رو به خطر میندازه و خودش نشست رو صندلی کنار میز جلوی رئیس کلانتری ، گفت من هفته ای یک دونه مریض ندارم ایشون نمی دونم چه جوری نمی زاره کسی بیاد پیش من و خودش غیر قانونی بدون مجوز کار می کنه .افسر کلانتری از من پرسیدآخه شما که سواد این کارو ندارین چرا با جون مردم بازی می کنین ؟گفتم اگه سواد این کار به کاغذه من ندارم ، اگر به ماهرت و تجربه اس ایشون ندارن . حالا زن شما می خواد بزاد یه بچه برات بیاره می بری اونجا که کاغذ داره یا اونجایی که مهارت و تجربه داره نه واقعا کجا میبری؟الان این خانم حاضره من ازش امتحان بگیرم؟ ولی من حاضرم که هرکسی هر سئوالی داره ازم بپرسه.همین طور که من داشتم حرف می زدم یکی که لباس نظامی پوشیده بود اومد تو رفت و در گوش افسره یه چیزی گفت …اونم سرشو تکون داد و یه نگاهی به من کردو بلند شد با اون نظامیه رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت در حالیکه کاملا لحنش عوض شده بودگفت اون خانم گلکار معروف شمایید.گفتم معروفشو نمی دونم ولی من گلکارم.گفت باشه بریم بیمارستان تا ببینن شما چی بلدین.بانو هستی اعتراض کرد که یعنی چی؟ بلدی نداریم باید مدرک داشته باشه پس ما چرا اینقدر درس خوندیم که یه بی سوادی مثل اینا بیان بچه بدنیا بیارن ؟ افسره گفت : بانو هستی شما خیلی محترمی ولی خانم گلکار رو همه میشناسن و بهش احترام می زارن.ایشون فرق می کنه با یقیه ی اونایی که شما میگین ..بزارین بریم بیمارستان اونجا معلوم میشه اگر بی سواد بودن ما ایشون رو باز داشت می کنیم به عنوان خلاف کار و شیاد در غیر این صورت ببینیم باید چیکار کنیم اینو نظام پزشکی معلوم می کنه.خلاصه من و اون افسر و یه مامور و خانم هستی سوار ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان.اونجا من و بانو هستی توی یک اتاق نشستیم و یک ساعتی طول کشید تا سه تا دکتر و یک نفر از نظام پزشکی جمع شدن اونجا سرمو که بلند کردم دکتر ولی زاده رو دیدم اونم منو شناخت فورا اومد جلو و گفت خانم گلکار شمابودین ای بابا ایشون که معروف هستن ، همه می دونن که چقدر به کارشون واردن.بانو هستی با اعتراض گفت آقا ی دکترحرف سر چیز دیگه اس ایشون مجوز نداره.نباید کار کنه باید همه ی این قابله های بی سواد از تو شهر جمع بشن به نظر شما این طور نیست؟دکتر گفت صبرکنین اول من ماجرایی رو براتون بگم و جریان اون شبی که با هم کار کرده بودیم رو با لفت و لعاب تعریف کرد.دکتر دیگه ای که اونجابودشروع کرد از من سئوال کردن که اگر بچه این طوری بشه چیکار می کنی؟براش گفتم اگر با پا بیاد؟ گفتم اگر ضربان نبض بیمار،نزاشتم حرفش تموم بشه‌گفتم بزار من خودم همشو بهت بگم نزدیک زایمان ضربان خیلی تندمیشه ولی از یه حدی نباید بره بالا چون خطرناکه و موقع به دنیا اومدن بچه ضربان کند میشه بازم نباید خیلی ضربان کم بشه. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوپنجاه دیگه خودمم نمی دونم الان باید خوشحال باشم یا نه
پرسید خوب اگر کم شد چیکار می کنی ؟ گفتم باید کمکش کنم سریع تر بچه بدنیا بیاد.اگر خیلی کم بشه نباید زائو رو به حال خودش بزاریم ولی اگر نبض اشکالی نداشت بهترین کار اینه که خودش بچه رو به دنیا بیاره.یکی دیگه از اون دکترا ازم پرسید اگر بچه با پا بود چی ؟ گفتم تمام مریض های من ماهی یک بار میان خونه ی من تا معاینه بشن من خودم از روی شکم یواش یواش بچه رو می چرخونم و هیچوقت همچین مشکلی ندارم ولی اگر پیش بیاد بازم راه داره و براش گفتم.گفت شما به من کار نداشته باش . بگو چرا،وسط حرفش پریدم و گفتم من به شما کار ندارم من به کسانی کار دارم که به من اعتماد دارن ولی به ایشون ندارن این تصمیم رو من نمی گیرم اونایی می گیرن که برای اینکه من بچه ی اونا رو به دنیا بیارم سر و دست و پا میشکنن من که نمیرم دنبال اونا.گفت شما چون مجوز نداری نباید کار کنی.گفتم مجوز بهم بدین تا با مجوز کار کنم.من از اون دکتر هایی که توی مریض خونه ها کار می کنن بهترم ، می خواین بهتون ثابت بشه امتحانم کنین اگرم می خواین من این خانم رو امتحان بکنم ببین حاضره ؟ کی بیشتر می دونه تا حالا هزارون بچه به دنیا آوردم بدون نقص و بدون مشکل ولی روزی چند بار دکتر های شما به مشکل بر می خورن و شنیدم تو بعضی مریضخونه ها هم زائو و بچه اش مرده.حتما شما هم شنیدین.اگر نشنیدین من بهتون میگم کی و کجا،آقای افسر تا حالا یک مشکل برای مریضای من بوجود نیومده اگر شما خلافش رو ثابت کنی من حرفی ندارم هر چی شما بگین من انجام میدم ولی فقط برای اینکه مجوز ندارم نباید کار کنم قبول نمی کنم مگر زندانی کنین.اصلا چرا منو نمی برین توی بیمارستان امتحان کنین.الان این خانم حاضره من ازش امتحان بگیرم؟ ولی من حاضرم که هرکسی هر سئوالی داره ازم بپرسه.اونا بازم از من سئوال کردن و آخر سر دکتره بلند شد و دست منو بوسید و گفت احسن به این هوش و ذکاوت واقعا به شما تبریک میگم خیلی از شما هم معذرت می خوام،بانو هستی حتی یک کلمه دیگه حرف نزد.دکتره بلند شد و بهم نگاه کردن،دکتر ولی زاده که انکار منو اون کشف کرده هی تعریف می کرد.خلاصه درد سرت ندم همون روز برای من مجوز صادر کردن و توی ا ون نوشتن ماما خانم گلکار و یه دفتر آوردن تا خودم از اون به بعد بتونم به مریضام گواهی تولد بدم. وقتی حاضر شد با اون دکترا حرف می زدم و بانو هستی هم یخش آب شد و اومد جلو و چند تا سئوال از من کرد و با هم دوست شدیم. حالا واقعا اونا فکر می کردن من علامه ی دهرم.ولی خوب نبودم فقط از اونا با هوش تر و با تجربه تر شده بودم.ازم عذر خواهی کردن ومجوز بهم دادو برگ گواهی و با سلام و صلوات منو رسوندن در خونه و رفتن وقتی از ماشین پیاده شدم یک نفس بلند کشیدم و با خودم گفتم تا حالا فکر می کردم چیزی حالیم نیست پس یه چیزایی می دونستم بابا.بچه ها دم در بودن همدیگر رو خبر کرده بودن این ور اون ور می زدن تا منو پیدا کنن دخترا که اینقدر گریه کرده بودن چشماشون ورم کرده بود.درست مثل اینکه من از راه دور اومدم یکی یکی منو بغل می کردن و گریه می کردن. اکبر از همه بیشتر نسبت به من احساس مسئولیت می کرد از دخترا بیشتر گریه کرده بود و هر جایی که به فکرش می رسید کشته بود پرسید باهات چیکار داشتن عزیز جان الهی من بمیرم تک و تنها بودی رفتی کلانتری باید می گفتی صبر کنین پسرم بیاد گفتم خوبه چیزی نشده که این طوری نکنین می خواستن بهم جواز بدن تا راحت تر کار کنم،ولی وقتی رقتیم تو براشون تعریف کردم که چی شدهنوز نیم ساعت نبود که برگشته بودم که اومدن دنبالم وسایلم رو برداشتم و آدرس اون خونه رو دادم به بچه ها و رفتم هنوز کارم تموم نشده بود که اومدن دنبالم،اتفاقاهمون شب من سه تازائو داشتم و وقتی فهمیدن مجوز هم دارم خوشحال شدن واز اون به بعد فکر می کردن من دکترم من می رفتم برای زایمان هی از من برای درد ها ی دیگه شون می پرسیدن شون می پرسیدن.خودت میدونی من عادت نداشتم بگم چیزی روبلدنیستم رفتم یه کتاب خونه و چند تا کتاب در مورد طب گیاهی خریدم و همه رو با دقت خوندم.ازبس مشتاق دونستن بودم با همون دفعه اول توی مغزم هک شد و ازش استفاده می کردم ولی به همه می گفتم من فقط پیشنهادمیکنم ودکتر نیستم.هرکس ازم سئوالی داشت اول همینو بهش می گفتم،نمی خواستم به کسی مدیون باشم.اونشب بعدازبه دنیا آوردن سه تا بچه برگشتم خونه تمام بدنم خردوخمیرشده بود فقط می خواستم چند ساعت آروم بخوابم.به محض اینکه وارد خونه شدم دیدم صدای داد و هوار میاد.گوش دادم صدای کوکب بود اون بچه ی سومش حامله بود و داشت با صدای بلندجیغ می زدترسیدم و گفتم وای بچه ی خودم داره درد می بره…رفتم تو خونه دیدم کوکب اینقدر خودشو زده و گریه کرده که اختیار از دستش در رفته فهمیدم که بازباحبیب دعواکرده. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوپنجاهویک پرسید خوب اگر کم شد چیکار می کنی ؟ گفتم باید
من همون روز که اونو به خونه ی بخت بردم فهمیدم که بختش سیاه شده نه شجاعت منو داشت و نه قدرت تحمل.نه که تحمل نمی کرد صبر داشتن با صبر کردن فرق داره اون تحملی روکه نداشت می کرد و این براش خیلی سخت بود.حالا خودش کلی شاگرد و مرید داشت قران تفسیر می کرد و نمی تونست این وضع رو تحمل کنه ولی شوهرش بصورت وحشتناکی عرق می خورد و ما نمی تونستیم به هیچ وجه جلوی اونو بگیریم اوایل که گوش نمی کرد و حالا دیگه دائما می خورد چه روز و چه شب و کسی هم دیگه بهش حرفی نمی زد.کوکب تا چشمش به من افتاد گریه اش شدید تر شد و زبون گرفت،عزیز جان به دادم برس دیگه نمی تونم دیگه خسته شدم.ای خدا.ای خدا کمکم کنین چیکار کنم ؟حبیب هم با همون حالتش می گفت خفه شو مگه چیکار کردم ، دلم می خواد بخورم به تو چه…تو رو که تو قبر من نمی زارن ..برو بابا تو دیوونه ای.. خری،من به اکبر گفتم حبیب رو ببر بالا و بخوابونش اون الان خودش نیست فایده نداره بی خودی جر و بحث میشه. اکبر با هزار مکافات اونو برد بالا و براش یه جا انداخت و خوابوندش ولی اون مثل اوس عباس نبود.همین طور حرف می زد و از خودش با صدای بلند دفاع می کرد جوری که صداشو ما پایین می شنیدیم.به کوکب گفتم اون طور هم که وانمود می کنه مست نیست داره از خودش دفاع می کنه.کوکب گفت غلط کرده چه دفاعی داره بکنه.گفتم جیغ و هوار تموم شد من خیلی خسته ام بس کن صد دفعه بهت گفتم اگر این جوری رفتار بکنی بد تر میشه.آخه تو به حرف منم گوش نمی کنی. اصلا الان فکر کن تا آخر عمرت باید این طوری زندگی کنی الان سه تا بچه داری فردا چند تا دیگه هم اضافه میشه خوب می خوای چیکار کنی ، الان مرتضی و حشمت رو ندیدی مثل جوجه داشتن می لرزیدن تو ملاحظه ی بچه های خودتو نمی کنی چرا از حبیب می خوای رعایت تو رو بکنه ؟اونم عصبانی حشمت رو بغل زد و دست مرتضی رم گرفت و داشت میرفت که یه دفعه کوکب دوباره شروع کرد به گریه و زاری که وای بچه هامو برد عزیز جان ..داداش جلوشو بگیرین.گفتم نکن مادر مگه داره کجا میبره ؟ بشین یه کم طاقت بیار ولی اون هراسون بلند شد و چادرشو سرش کرد و با اشک و آه رفت.خوب می دونی ما زن ها همین طوریم طاقت دوری از بچه هامونو برای یک هم دقیقه نداریم.با رفتن کوکب دل من خون شد قلبم براش درد گرفته بود و نمی دونستم چیکار کنم اون خیلی حق داشت.نمی دونستم خودمو مقصر غصه های اون بدونم یا اوس عباس رو ولی حالا غم بزرگ من تو زندگی کوکب و بچه هاش بود.اون روز تمام روز های سخت زندگیم جلوی چشمم اومد و با خودم گفتم اگر من برای هر کدوم از اونا می خواستم غوغا راه بندازم چی میشد؟خیلی برای کوکب غصه می خوردم و هیچ راهی براش پیدا نمی کردم و حالا می فهمیدم غم اولاد از همه چیز بدتره.نزدیک ظهر بود هنوز نهار نخورده بودیم که اومدن دنبالم. اکبر سر کار بود و ملیحه باز تنها می شد.هنوز دلم نمی خواست اونو تنها بزارم چون کار من بند و بنیان نداشت.آدرس رو گرفتم و دادم به ملیحه و با دل ناگرونی رفتم.من معمولا مریض هامو قبل از زایمان کنترل می کردم وقت تعین می کردم و می گفتم فلان موقع بیا دنبال من.ولی اون آقا رو نشناختم. پرسیدم زن شما که مریض من نیست پس چرا اومدی؟گفت مورچه چیه که کله پاچش باشه.حرف خیلی بدی زد که من رفتم تو فکر و دیگه چیزی نپرسیدم. نمی دونستم اون برای چی این حرف رو زد ولی به من برخورد و دلم نمی خواست باهاش برم چون من اصلا از این جور مریض ها نداشتم .مگر می شنیدم کسی پول نداره خودم می رفتم و بچه شو می گرفتم که در اون صورت بازم از من ممنون بودن،خواستم باهاش نرم ولی ترسیدم برای اون زن زائو دیر بشه تا دنبال کس دیگه ای برَن و من باعث بشم براش خطری پیش بیاد.پس رفتم.من اگر برگشته بودم اوس عباس الان چهار تا دیگه زن گرفته بود چون می فهمید که راه داره و زمین سُسته اینه که فکرا تو بکن بعد به من بگو.گفت نه همین کارو می کنم دیگه باهاش زندگی نمی کنم شما اجازه میدین بیام پیش شما.گفتم معلومه تو بچه ی منی ولی الان تصمیم نگیر من امروز هستم فردا نیستم این تویی که باید بچه هاتو بزرگ کنی ببین از عهدت بر میاد یا نه .گفت آره می تونم درس می دم و کار می کنم ولی اینقدر بدبختی نمی کشم هر چی تو روز در میاره شب میره و خرج می کنه من نمی تونم یک دست لباس برای بچه ها بخرم هر چی هم من در میارم یا ازم میگیره یا باید خرج خونه بکنم نمیشه باید یه فکری بکنم.آره همین کارو می کنم فردا میام تو یه اتاق شما می مونم.دیگه صبح شده بود هر دو نماز صبح رو خوندیم و خوابیدیم.من که تا رفتم تو رختخواب دیگه هیچی نفهمیدم و باز با سر و صدای دعوا و مرافه ی کوکب و حبیب بیدار شدم …هراسون رفتم پایین حبیب ناراحت بود و به من گفت عزیزجان حالا کار یاد زن من میدی. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوپنجاهودو من همون روز که اونو به خونه ی بخت بردم فهمید
یعنی چی بیاد اینجا ؟گفتم حرف نزن جواب منو بده ، یادش میدم خوبم یادش میدم شورشو درآوردی تو مگه به من صد دفعه قول ندادی ؟ پس چی شد ؟ چرا هنوز مشروب می خوری نمی دونی چقدر کوکب ناراحته ؟ زندگی زن و بچه رو سیاه کردی بسه دیگه اگرم اون بخواد بیاد من نمی زارم قلم پاشو میشکنم اگر پاشو تو خونه ی تو بزاره ، چون دیگه به قولت هم اعتمادی ندارم.سید حبیب آدم خوبی هستی قبول نجیب و مظلومی قبول اولاد پیغمبری قبول.ولی بی مسئولیت و بی عرضه و سست اراده ای پولم نداری و این برای یک مرد خیلی بده،خوب حالا تو فقط یک دلیل بیار که من بزارم کوکب بیاد خونه ات،اول که سرشو انداخت پایین ولی بعد گفت چرا یه دلیل دارم ما زن و شوهریم دوتا بچه داریم یه بچه ام تو راهه باید بریم و زندگیمونو درست کنیم‌.گفتم زندگی ؟ تو به این وضع که درست کردی میگی زندگی؟ دلیل تو اینه که بچه داری ولی من میگم به خاطر بچه ها نمی زارم کوکب بیاد.گردنشو کلفت کرد و گفت مگه من میدم بچه های منو ببره اگر میاد بیاد اگر نمیاد من با بچه هام میرم.گفتم برو وردار این بچه هاتو ببر ببینم چه جوری بزرگشون می کنی اینم که به دنیا اومد برات می فرستم.پس رفتم زائو زنی بود از من خیلی بزرگ تر دلم براش سوخت که هنوز با این سن و سال داشت می زایید و تو دلم گفتم خدا خیرت بده اوس عباس که دست از سر من برداشتی.زن بیچاره اونقدر زاییده بود که دیگه نا نداشت زور بزنه.ازش پرسیدم بچه ی چندم توس ؟گفت دهم. چند سال داری ؟گفت نمی دونم مثل اینکه پنجاه و دو سال.تو دلم گفتم من که الان چهل و دو سال دارم اینقدر از زاییدن دور شدم این بد بخت چی می کشه خیلی دلم سوخت اون حتی با اون زندگی پر زرق و برقی که داشت نمی دونست چند سال داره و وقتی هووی جوون و آبستن اونو دیدم بیشتر به حال اونو و هوو شو و هر چی زنه تاسف خوردم.دلم می خواست کله ی اون مرده رو که شوهر اینا بود از تنش جدا کنم آرزو کردم روزی برسه که زن ها هم بفهمن که فقط برای مرد به دنیا نیومدن و حقی برای خودشون قائل باشن،بالاخره بچه رو گرفتم ولی تو نمی دونی چه حال بدی داشتم فکر می کردم اون بچه برای چی داره به دنیا میاد و این زن چی کار می تونه برایش بکنه وقتی خودش پا به سن گذاشته و اینقدر ناتوانه.کارم که تموم شد و می خواستم برم.بهم گفتن دم در منتظر شما هستن.خوب این کار همیشه خیلی اتفاق می افتاد.من سریع رفتم یک آقایی اونجا منتظر من وایساده بود .منو که دید سلام کرد ولی قبل از اینکه من بتونم جواب بدم شوهر اون زائو اومد دنبالم که پولتونو نگرفتین.من که گفتم بهت.اصلا از دست کسی پول نمی گرفتم همه روز بعد میفرستادن در خونه این بود که بازم ناراحت شدم و بهش گفتم من پولی کار نمی کنم برو باهاش چند تا دیگه بچه درست کن . با غیض و عصبانیت به اون آقا گفتم اگر زن شما مریض من نیست برو دنبال کس دیگه من شما رو نمی شناسم، بیچاره دید که من خیلی عصبانیم با تردید.گفت خانم گلکار اومدم ببرمتون بیمارستان یه زائوی بد حال داریم داره از دست میره عجله کنین.زود سوار شدم و با هم رفتیم به بیمارستان سینا نزدیک چهار راه حسن آباد،اون زمان مثل حالا سزارین نبود و اگر بچه با زائو دچار مشکل می شد و قابله ماهر نبود هر دو از دست می رفتن.من که رسیدم دکتر ولی زاده جلوی راهرو منتظر من بود.دکتر ولی زاده گفت: من دو دفعه دیدم ولی واقعا نفهمیدم که شما چه کار می کنین که بچه میاد ؟گفتم اول یک کم بهم آب بدین که گلوم خیلی خشک شده..آب رو تا ته سر کشیدم و بعد یک ساعتی هم با اونا حرف زدم و از تجربیاتم براشون گفتم دکتر ولی زاده منو تا دم در بدرقه کرد و خواهش کرد که ماشین بیمارستان منو برسونه.دلم می خواست تنها باشم یک حس غریبی وجودم رو گرفته بود و نمی خواستم برم خونه اون موقع نمی فهمیدم چرا به اون حال افتادم…. گیج و منگ شده بودم حال بدی بود که حتی درست با دکتر خدا حافظی نکردم و پیاده از بیمارستان راه افتادم بی هدف می رفتم و با خودم فکر می کردم یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار با دکتر ولی زاده کار کردم …به جز قدرتی که خدا به من داده بود چی می تونست باشه که پای من تو بیمارستان کشیده بشه و این آخرین باری نشد که میومدم بیمارستان شاید بگم هر هفته یکی از بیمارستان ها میومدن دنبالم و منم بدون ترس می رفتم چون دیگه می دونستم از عهده ی این کار بر میام.وقتی رسیدم خونه طبق معمول هم خسته و هم گرسنه بودم.ساعت نزدیک ده شب بود من کلید انداختم و رفتم تو صدای کوکب اومد که گفت عزیز جان اومد.موندم کوکب اون موقع شب اونجا چیکار می کنه یک لحظه قلبم فرو ریخت و خودمو آماده کردم که امشب هم باید شاهد دعوای اونو حبیب باشم.خودش اومد جلو و گفت عزیز آقاجون اومده ناراحت نمیشی ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوپنجاهوسه یعنی چی بیاد اینجا ؟گفتم حرف نزن جواب منو ب
گفتم وا اومده ؟ اگه ناراحت بشم چیکار می خوام بکنم ؟خیلی خوب،باز ظاهر شد اینم مثل فتح الله غیب میشه و رفتم تو اتاق. با خودم گفتم حالا اومدن اوس عباس از دعوای کوکب بهتره.اوس عباس هم مثل بقیه جلوی پام بلند شد رفتم نشستم کوکب و حبیب و اکبر و ملیحه دورش نشسته بودن و گل می گفتن و گل می شنیدن.صورتشون خندون بود.گفتم خوش اومدی.کوکب ببین شام داریم من خیلی گشنمه.گفت آره الان براتون میارم من برای داداشم و ملیحه درست کردم برای شما هم نگه داشتم.با اینکه دلم نمی خواست به صورت اوس عباس نیگا کنم ازش پرسیدم ، خوب چیکار می کنی اوس عباس ؟ رو براهی؟ بازم که لاغر تر شدی.گفت هیچی.شما خوبی ؟ من کاری نمی کنم گفتم منم خوبم الهی شکر.بعد رو کردم به حبیب و گفتم شما چطورین آقا حبیب ؟من با خودم گفتم حالا حالا ها اینجا پیدات نمیشه.گفت ببخشید عزیز جان اومدیم با کوکب که ازتون معذرت خواهی کنیم ولی شما نبودین که آقا جون اومد نشستیم تا شما بیاین هر دو خیلی ناراحتیم که دیشب با اون وضع رفتیم.به خدا خودم بیشتر ناراحت شدم ببخشید دیگه تموم شد به کوکب قول دادم به شما هم قول میدم.گفتم آره ؟ تموم شد ؟ اوس عباسم درست به موقع رسی.هر دو تا شون فهمیدن من چی میگم.اوس عباس یه خنده ی زورکی کرد و خودشو زد به مظلومی گفت نه دیگه عزیز جان من توبه کردم دیگه لب نمی زنم خیالت راحت.من مشغول خوردن شام شدم و تو دلم گفتم من که خیالم راحت بود تو برو فکر خودتو بکن.بعد که شامم تموم شد از اوس عباس پرسیدم یه کار قبول می کنی ؟ ولی با شرایطی که من میگم ؟گفت هر کاری داری رو چشمم انجام میدم بگو گفتم یادته می خواستی خونه ی کوکب رو بسازی ؟حالا وقتشه البته من می دونم خرج داری و دستمزد تو رو میدم اکبرم کمک می کنه خود حبیب هم هست اگه می تونی دست به دست هم بدیم و خونه رو بسازیم.خیلی خوشحال شد و چشماش برق زدو گفت خودم اگر داشتم واسش می ساختم ولی هر کاری ازم بر میاد می کنم.گفتم نه می دونی که حساب کتاب من درسته نمی خوام یه عمر بیای پیش منو طلب کار باشی برو برآورد کن و بگو چقدر میگیری تا خونه رو ساخته شده تحویل بدی.مصالح با من کار از تو ببین دستمزدت چقدر میشه به من بگو.کوکب گفت عزیز جان این چه کاریه ؟ گفتم عیب نداره اینم برای اینکه حبیب قول داده دیگه لب به نجسی نزنه من بهش جایزه میدم ولی اگر دوباره کرد جایزه رو پس میگیرم گفته باشم.اینو به شوخی گفتم و همه خندیدم و اوس عباس شاد و شنگول راه افتاد که بره.دم در که رسید وایساد و دیدم داره با اکبر پچ و پچ می کنه ، فهمیدم بی پوله .. آخه اخلاقشو می دونستم.خودمو زدم به اون راه و صدا کردم اوس عباس بیا راستی پیش پرداخت ندادم صبر کن برم بالا بیارم و رفتم دو تومون برداشتم و اومدم پایین. همین طور که روی پله بودم خودمو دراز کردم و دادم بهش اونم فورا گرفت و گفت نه لازم نیست باشه بعدا می گیرم. گفتم اینم زیاد نیست برای اینکه بدونی رو حرفم هستم باشه پیشت بعداً حساب می کنیم. پس حتما فردا برو سر زمین و بر آورد کن ..دستشو گذاشت روی چشمش و گفت روی چشمم و رفت.دو روز بعد کوکب یه دختر به دنیا آورد که اسمشو زینت گذاشت . دیگه با سه تا بچه حقش بود که بره تو خونه ی خودش به حبیب هم که امیدی نبود.خلاصه اکبر و آقاش خونه رو شروع کردن من پول می دادم و اکبر مصالح می خرید . کار بسرعت پیش رفت خود حبیب هم کمک می کرداز اینکه می دیدم کوکب خوشحال و امیدوار شده.احساس خوبی داشتم وقتی ساختمون اومد بالا و سقف زده شد اوس عباس رفت و چند روز نیومد من چیزی نگفتم ولی این کار تکرار شد نزدیک پول گرفتن میومد و باز غیب می شد.دو روز کارمیکردوسه روز تعطیل و من باز خودمونفرین می کردم که چرا خودمو دست اون دادم اون می رفت و هر وقت بی پول می شد میومدوباز من حرص وجوش میخوردم نمی خواستم غرورشو بشکنم ولی انکار غروری هم براش نمونده بود.اکبر می گفت توی خونه ی اجاره ای میشینه ووضع خوبی نداره.از طرفی هم دلم براش میسوخت.واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم؟ چند بار تصمیم گرفتم برم وحالشو جابیارم ولی بازم با صبری که خدا بهم داده بود تحمل کردم.اینکه یکباراون رفت وده روزی سرکارنیومدزمستون تو راه بود و من دلم شور می زد از دستش خیلی عصبانی بودم تا اینکه یک روز صبح زنگ در خونه به صدا در اومد ملیحه رفت درو باز کرد و صدا زدعزیزجان آقاجون اومده. من یک رادیو کنار تختم داشتم و بیشتر وقت ها روشن بودچشموکه ازخواب بازمیکردم اول اونو روشن می کردم و دلم به همون خوش بودرادیو رو خاموش کردم و رفتم پایین.خیلی از دستش عصبانی بودم چون خیلی بیشتر از اونی که کار کرده بود از من گرفته بودولی بازم داشت منو اذیت می کرد راستش دیگه دلم نمی خواست سکوت کنم چون من عادت نداشتم که بی حساب خرج کنم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوپنجاهوچهار گفتم وا اومده ؟ اگه ناراحت بشم چیکار می خو
اوس عباس رفته بود تو اتاق و اون بالا نشسته بودآروم گفتم چی شده اوس عباس؟ اُقر بخیر رفتی حاجی حاجی مکه ؟ به جای اینکه جواب منو بده خیلی با پر رویی گفت عزیز جان یه کم پول بده لازم دارم فردا میام سر کار.رفتم نشستم رو در گاهی اتاق کنار پنجره بهش گفتم تو الان منو شکل چی می بینی ؟ گفت تو هنوز همون جور خوشگلی و گفتم بسه دیگه خجالت بکش …من بهت میگم منو چه جوری می بینی شکل الاغ؟ خیلی شبیه ام ؟ گفت این چه حرفیه می زنی؟گفتم یه سئوال کردم جواب بده فقط یک کلام بگو قراره من خرج تو و زنت رو بدم ؟ اگر این طوره تکلیف خودمو بدونم.گفت نه به خدا دخترم مریض شده و پول نداشتم ببرمش دکترگفتم بگو ببینم به من مربوط میشه؟ بد کردم تو رو راه دادم تو خونه ام ؟ بد کردم بهت کار دادم؟ خیلی خوب هر چی خوردی بسه دیگه تموم شد تو پول بیشتر کارو گرفتی و هنوز نصف کارو تموم نکردی برو اینم روی همه ی قبلی ها من چوب اشتباه خودمو میخورم.اوقاتش تلخ شد ولی بازم گفت این کارو نکن عزیز جان قول میدم تا بیست روز دیگه تمومش کنم زیادیم پول نمی خوام فقط می خوام خودم بسازم خونه ی بچه مو اگر می خوای الانم پول ندی نده دست خالی میرم از یه جایی دیگه تهیه می کنم.گفتم پس برو اگر امروز اومدی سر کار که اومدی اگر نیومدی کارو میدم به یکی دیگه با ناراحتی رفت و درو زد بهم.اصلا ناراحتش نشدم دلم خیلی از دستش پر بود و هنوز دق و دلمو خوب خالی نکرده بودم.ولی شب که اکبر اومد گفت می دونی عزیز جان؟ امروز آقام اومد سر کار و تا همین الانم اونجا بود، خیلی کارا جلو افتاد.منم یه کم پول دادم به اکبر و گفتم از پیش خودت بهش بده نگو من دادم الان اون منو شکل اسکناس می بینه می ترسم منم خرج کنه.خلاصه درد سرت ندم تا آخر آبان خونه ی کوکب تموم شد؛چند بار از کوکب پرسیده بودم که حبیب بازم می خوره گفت وا ؟ نه عزیزجان اصلا ولی زود چشمش رو ازم می دزدید و من دورغ رو از نگاهش خوندم چون اون عادت به این کار نداشت. می دونستم چرا می خواد از من پهنون کنه فقط برای این بود که شوخی منو جدی گرفته بود و می ترسید خونه اش نیمه کاره بمونه.این بار اوس عباس به قولش عمل کرد و از صبح زود می رفت و تا آخر شب کار می کرد، منم هر شب برای اون و اکبر شام می فرستادم سر کار تا گرسنه نمونن و کارو تموم کنن ولی خودم نمی رفتم.خونه ی کوکب که تموم شد، من نفس راحتی کشیدم دیدن برق شادی توی چشم بچه ام هم دستمزد من بود. کوکب با ذوق و شوق اثاث شو جمع کرد تا به خونه ی خودش ببره می گفت عزیز جان وقتی وارد خونه شدم احساس کردم اونجا قلبم آروم می گیره و دیگه ناراحتی من تموم میشه.یعنی میشه یک روز من ببینم حبیب دیگه لب به نجسی نمی زنه. به روی خودم نیاوردم که تو بند رو آب دادی گفتم چرا که نه مادر به خدا ایمان داشته باش همه چیز درست میشه تو حالا برو تو خونه ی خودت ببین چقدر همه چیز فرق می کنه.تا روزی که می خواست اثاث کشی کنه نیره صبح زود اومد دنبال ما که سه تایی با ملیحه بریم کمک کوکب من حاضر می شدم که صدای زنگ در اومد…نیره رفت در و باز کرد و اومد پیش من و گفت عزیز جان نرو با ما بیا می ترسم آقاجون اونجا باشه … آخه نیره تنها کسی بود که بعد از من اصلا آقاشو نبخشیده بود و دلش نمی خواست اونو ببینه چون هرگز نتونست اون کارایی که اوس عباس با من کرده بود فراموش کنه گفتم ببینم کیه اول؟شاید نرم رفتم دم در دیدم یه خانم میون سالیه چشمش به من که افتادگفت خانم سلام رسوندن و گفتن دخترشون دردشه اگه زحمت نیست تشریف بیارین یه نگاهی به ماشین کردم به نظرم آشنا نیومد پرسیدم : زائو مریض منه؟ قبلا پیش من اومده ؟ گفت نه ولی دردشون زیاده گفتن بیام دنبال شماگفتم برین دنبال یکی دیگه من فقط مریض خودمو قبول می کنم گفت ببخشید گفتن حتما شما رو با خودم ببرم لطفا عجله کنین دردش خیلی تنده. گفتم خوب تا حالا پیش کی می بردین الانم برین دنبال همون.به التماس گفت تو رو خدا بیان.دیر میشه والله به خداحالش خیلی بد بود من اومدم راستش رفتیم دنبال قابله ی خودش مریض بود و نتونست بیاد گفتن بیایم دنبال شما.این حرف نقطه ضعف من بود که وقتی می دونستم حال زائو بده. می ترسیدم بلایی سرش بیادو با اینکه دلم نمی خواست برم با اکراه راه افتادم.به نیره گفتم شما ها با داداشت برین و کوکب رو تنها نزارین من زود بر می گردم و خودمو می رسونم.وقتی رسیدم زائو دردش زیاد بود و خاطرم جمع شد که زود تموم میشه و با اعتماد به نفسی که داشتم رفتم بالای سرش.خیلی مغرور انه کارمو شروع کردم شاید چون تا اون موقع هیچوقت به اشکالی بر نخورده بودم اونقدر به خودم می بالیدم. بهت بگم واقعا خیلی از خودم راضی بودم.دستکش دستم کردم و شکمشو معاینه کردم ولی چیزی که همیشه زیر دستم احساس می کردم نبود. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوپنجاهوپنج اوس عباس رفته بود تو اتاق و اون بالا نشسته
اصلا نمی فهمیدم سر و ته بچه کجاس هر چی دستمو روی شکمش کشیدم هیچی نفهمیدم.اونجا کمی دلهره پیدا کردم. نبضشو گرفتم خیلی تند می زد و دردش خیلی زیاد بود می دونستم که باید خیلی نزدیک باشه ولی بازم من دچار تردید شدم.اون دختر جوون که بچه ی اولش هم بود با درد شدید، عرق می ریخت ولی از اومدن بچه خبری نبود.آخر سرش داد زدم زور بزن ناله نکن. بیچاره با تمام قدرت به خودش فشار آورد ولی بازم نشد چندین بار تکرار کردیم ولی هیچ خبری نشد.حالا هر کاری از دستم بر میومد می کردم ولی بازم بچه به دنیا نمی اومد و راستش دیگه منم به شدت دستپاچه شدم و یاد دکتر ولی زاده افتادم می خواستم بگم برین دنبالش ولی بازم صبر کردم (چون خونواده ی مذهبی بودن نمی خواستن دکتر مرد باشه).کم کم نبض داشت کند می شدوقتی ضربان قلب بچه رو کنترل کردم هم چیزی نفهمیدم صدا ها قاطی بود و اصلا معلوم نمی شد خوبه یا نه.گیج بودم و در مونده و خودم مثل بارون عرق می ریختم.لحظه ها به کندی می گذشت و اون جا هر دقیقه برای من یک ساعت طول می کشید.البته بچه ی اول همیشه سخت تر به دنیا میومدولی این بار خیلی طول کشید و نبضش بازم کندتر شد هر چی به شکمش دست می زدم نمی فهمیدم کجای بچه اس هیچوقت دچار چنین مشکلی نشده بودم. برای اولین بار بود که احساس عجز و ناتوانی می کردم یک لحظه با خودم گفتم اگر نشه و خطری براش پیش بیاد چی میشه ؟شاید هم اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم انگار هیچی بلد نیستم‌.دستمالی برداشتم تا عرقم رو خشک کنم و با خودم گفتم می دونی چیه نرگس خیلی به خودت مغرور شدی داشتی خودتو از دست می دادی و فکر می کردی همه چیز از توست در حالیکه قبلا می دونستی کس دیگه ای که کمکت می کنه سرم و بلند کردم و گفتم خدایا سزای نا فرمونی منو از این دختر جوون نگیر نجاتش بده.فقط از تو می خوام بازم بهم کمک کنی.بدون خجالت اشکهام ریخت و دستپاچه وحشت زده مونده بودم. با خودم گفتم نرگس نترس خدا بهت کمک می کنه حتما صداتو شنیده.که صدای فریاد دختر بلند شد و من گفتم آهان داره میاد زور بزن و با فشار دوم بچه اومد یک پسر بود گفتم خدایا شکرت. بچه رو گذاشتم روی پارچه دیدم بازم هست اونم که یک دختر بود گرفتم ولی بازم بود و بالافاصله سومی هم که اونم دختر بود به دنیا اومد سه قلو. باورم نمی شد این تاخیر برای این بود و اینکه من از روی شکم نمی فهمیدم کجای بچه اس و ضربان قلب رو هم تشخیص نمی دادم؛سه تا بچه کوچولو هر کدوم یک کیلو وزن داشتن فریاد شادی توی خونه پیچید باورشون نمی شد.هر سه تا بچه و زائو رو مرتب کردم و در تمام مدت بدنم می لرزید کارم که تموم شد هر کس از من تشکر کرد گفتم برین صدقه بدین که خطر بزرگی از سرتون گذشت و خدا فقط بهش کمک کرد.یک ساعتی هم نشستم تا مشکل برای زائو پیش نیاد.چون تا اون موقع تجربه ی سه قلو نداشتم وقتی هم به خونه رسیدم تو فکر بودم و غمگین اصلا حوصله نداشتم کسی هم خونه نبود وضو گرفتم و ساعتی با خدا راز و نیاز کردم. دستم رو، رو به آسمون بلند کردم و گفتم خدایا من همیشه بنده ی تو بودم و هستم دیدم که چقدر به من کمک کردی و دیدم چقدر بهم نعمت دادی ولی بازم یادم رفت و از خودم دونستم.حالا عاجز و در مونده به در گاهت اومدم؛منو ببخش و بهم یاد بده که به مال تو مغرور نشم ورفتم توی تختم دو زانومو گرفتم توی سینه ام و ساعتی به همون حال بیدار موندم.حس عجیبی نسبت به زندگی و اطرافم پیدا کرده بودم.سال بیست و هشت بود زهرا سه تا پسر و دو تا دختر داشت نیره دو تا پسر و یه دختر و کوکب هم یه پسر و دو تا دختر و یکی هم حامله بود خانواده ی من خیلی بزرگ شده بود همیشه جمعه ها همه توی خونه ی من جمع میشدن دیگ های بزرگ بار میگذاشتیم و بچه ها با هم خوش بودن.من از دیدن اونا خوشحال بودم و هنوز تنها غصه ی من کوکب بود که زندگی بر وفق مرادش نمی چرخید و خودشم با زندگی کنار نمیومدسمنو پزون اونسال رو خیلی مفصل گرفتم.اونشب ربابه اومد گفت آبجی یک دختری سر کوچه ی ما می شینه که خیلی مقبول و خانمه اونو که دیدم یاد اکبر افتادم اسمش عفته.آدرس میدم برو ضرر که نداره شاید خوشت اومد گفتم اکبرزن نمیخواد تا حالا که حرفی نمی زده.گفت وا آبجی چه حرفا می زنی الان بیست و دوسالشه چطور زن نمی خواد.گفتم نمی دونم صبر کن ببین الان خودش بهت میگه.صدا زدم اکبر مادر بیا خاله ات کارت داره.اکبر کنار من و ربابه نزدیک دیگ سمنو نشست و گفت جانم خاله ؟ربابه گفت داشتم به آبجیم می گفتم یه دختر دیدم برات مثل پنجه ی آفتاب خاله می خوای برات برم خواستگاری؟اکبر صورتش از هم باز شد و گفت بروخاله جون عزیزجان که به فکر من نیست اقلا شما یک کاری بکن ربابه زد زیر خنده و گفت الهی قربونت برم من تازه می خواستم تو رو راضی کنم بمیرم که زن می خواستی. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوپنجاهوشش اصلا نمی فهمیدم سر و ته بچه کجاس هر چی دستمو
دیدی حالا آبجی ؟ گفتم وا ؟ زن میخواستی ؟ نمی دونم والله چی بگم؟ باشه میریم ببینیم چی میشه ولی گفته باشم اکبر اگر من نپسندیدم نمی گیرمش ها و با هم خندیدیم اکبر هیچوقت حرفی از زن گرفتن نمی زد.ولی خودم می دونستم که دیگه وقتش رسیده،فردا با ملیحه و ربابه و کوکب رفتیم به خواستگاری دختر شیرین و زیبایی که دیدم همونی بود که من برای اکبرم می خواستم یاد خان باجی افتادم که همون جلسه ی اول اگر از کسی خوشش میومد کارو تموم می کردمنم همون جا کارو تموم کردم و قرار شد یک سال تو عقد بمونن تا عفت بزرگ تر بشه و فورا همه ی کاراشو کردم و اونا رو به عقد هم در آوردم.ولی اکبر که عین آقاش کم طاقت بود بعد از شش ماه پیله کردو ما رو مجبور کرد عروسی بگیریم و من که دلم نمی خواست عفت هم مثل من از ازدواج زود صدمه ببینه مجبور شدم این کارو بکنم …. چقدر هم خوب شد چون با اومدن دختری مثل عفت طروات و تازگی به خونه ی ما اومد.اون با سلیقه و مهربون بود به فکر همه چیز بود وقتی من از سر کار میومدم.خونه ای پر از شادی و خنده می دیدم.حالا دلم می خواست همیشه توی خونه باشم.عفت خانم همیشه خوش رو و خندون بود انقدر مهربونی داشت که همه ی ما دوستش داشیم مخصوصا اکبر که عشقش منو یاد روز های اولم با اوس عباس مینداخت.بعد از دو سال خدا تو رو به ما داد تمام دنیای من اکبر بود و بعد بچه ی اون سوگلی من شداسمتو خودم انتخاب کردم و گفتم اسمش باشه منیر. مامانت که درست عین خودم بود ، رفت یه عکس از تو انداخت و پشتش نوشت عزیز جان دست شما رو می بوسم .. اسم من ناهیده اگر اجازه بدین این اسم رو دوست دارم میشه ناهید بمونم؟ من بلند خندیدم و گفتم عفت خانم شیر مادرت حلالت باشه که درست انتخاب کردم … آره عفت همونی بود که می خواستم یه شیر زن, نه یه تو سری خور …. آخه اسم بچه ی دوم اکبر رو هم من انتخاب کردم و فکر کردم دیگه عفت خانم مخالفت نمی کنه چون خانم رو خیلی دوست داشتم اسمشو گذاشتم معصومه ولی بازم عفت خانم گفت چشم ولی بزارین تو سه جلد باشه و اونو فهیمه صدا کرد.من بدم نمی اومد بر عکس خیلی هم خوشم میومد.اصلا برای همین دوستش داشتم و دلم می خواست جای منو توی کارم هم بگیره بعدها خیلی با خودم بردمش سر زائو …کار منو یاد گرفت ولی هیچوقت این کارو ادامه نداد …عفت همه چیز رو زود یاد می گرفت و با هوش و زرنگ بود یک زن به تمام معنی اون طوری که باید باشه اصلا جَنم داشت.این بود که وقتی برادر عفت خانم ملیحه رو خواست نه نگفتم. عروسی ملیحه هم با اصغر خیلی خوب برگزار شد و اونم به خونه ی بخت رفت.آخه ملیحه و عفت با هم همسال بودن و خیلی هم همدیگرو دوست داشتن با هم می خوردن با هم درد دل می کردن و یک سره در گوش هم می گفتن و می خندیدن و این به من لذت می داد.وصلت دوم هم که پیش اومد خیلی بیشتر بهم نزدیک شدن طوری که از هم جدا نمی شدن تا امروز.سالها گذشت و حبیب همین طور می خورد و می خورد در حالیکه کوکب توی خونه اش جلسه ی قرآن داشت و درس دین و اخلاق می داد و قران تفسیر می کرد,شب شوهرش مست میومد خونه و با وجود اینکه حالا پنچ تا بچه داشت هنوز به خودش نیومده بود، بعضی از وقت ها بچه ها پیش من میومدن و گله می کردن و از دعوا های هر شب اونا می گفتن و من عاجز از این تقدیر و سرنوشت بودم دیگه کاری ازم بر نمی اومد فقط نگران اون بچه ها بودم که چقدر هر شب تن و جونشون می لرزید و نمی تونستن کاری انجام بدن ….راستش کوکب هم نمی دونم می خواست چه نتیجه ای از این کاراش بگیره که هر شب دعوا می کرد و حاضر نبود یک شب خودشو بزنه به بی خیالی.بارها بهش گفته بودم اینقدر سخت نگیر ولی به خرجش نمی رفت که نمی رفت …تا اینکه یک شب خود حبیب خواب دید اونقدر خوابش واضح بوده که همون روز توبه کرد و به طور معجزه آسایی الکل رو کنار گذاشت و من بعد از سالها صورت خندون و دل شاد کوکب رو دیدم و قلبم آروم گرفت ولی این شروع یک طوفان عظیم بود.چند ماه بعد پای حبیب درد گرفت و بعد از مدتی دکترها تشخیص قانقاریا دادن دکتر گفت بر اثر ترک الکل بیماری قند گرفته و کاری نمی شد کرد حتی به اون پیشنهاد کردن برای جلو گیری از پیشرفت بیماریش گاهی الکل استفاده کنه ولی حبیب زیر بار نرفت و همین بیماری باعث شد که یک پاش سیاه بشه.اون بچه ها طفل معصوم هنوز طعم آرامش رو نچشیده بودن که مریضی پدر بدتر شدو دکتر گفت پایش سیاه شده و باید عمل بشه شاید بتونه پا رو نجات بده وگرنه باید قسمتی از پا که سیاه شده قطع بشه.کوکب شبانه روز گریه می کرد و امان همه رو بریده بود نگران کوکب بودم و بچه ها….. اونچه که دعا و ثنا بلد بودم شبانه روز می خوندم.تا روز عمل.من با کوکب رفتم بیمارستان سینا و حبیب بستری شد اونجا من خیلی آشنا داشتم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوپنجاهوهفت دیدی حالا آبجی ؟ گفتم وا ؟ زن میخواستی ؟ نم
دکتر ولی زاده هم اونجا بود سفارش ما رو به دکتر حبیب کرد .نزدیک ظهر بود که حبیب رو بردن اتاق عمل و در تمام طول عمل کوکب مثل ابر بهار گریه کرد و به خودش پیچید. منم توی راهرو راه می رفتم و از خدا می خواستم که راه نجاتی باشه که پای حبیب قطع نشه. حال کوکب خیلی بد بود و بی طاقت شده بود طوری گریه می کرد که نمی تونستم جلوش بگیرم اون داشت منم داغون می کرد.تا پرستار اومد بیرون هر دو هراسون دویدم جلو من پرسیدم حالش چطوره ؟ واونم در کمال بی رحمی گفت پاهاشو قطع کردن.من که سست شدم تمام بدم می لرزید ولی باید حواسم به کوکب می بود برگشتم دیدم روی زمین نشسته. رفتم زیر بغلشو گرفتم تا بلندش کنم. دیگه گریه نمی کرد آروم به من نگاه کرد و گفت :عزیز جان دو تا پاشو قطع کردن.گفتم غلط کردن مگه میشه باور نکن یه پاش سیاه شده بود چرا دو تا شو قطع کنن؟ نمیشه. صبر کن من الان میرم می پرسم میام؛ بلندش کردم نشوندمش رو صندلی و رفتم دم اتاق عمل از یک پرستار خواستم که دکتر رو ببینم ولی خوشبختانه دکتر خودش اومد بیرون با بغض پرسیدم چی شده که دوتا پاشو قطع کردین؟ با تعجب پرسیدکی گفته ؟یک پا شو اونم یه مقدار کمی همون قدر که سیاه شده بود…من دیگه معطل نکردم فورا خودمو رسوندم به کوکب تا بهش خبر بدم ولی نبود همه جا روگشتم پیداش نکردم.تا از یک پرستار پرسیدم گفت همین دخترتون که تو راهرو نشسته بود؟ حالش بد شد بردیم توی اتاق دکتر معاینه بشه. پیداش کردم روی تخت خوابیده بود با نگاهی پریشون و در مونده به من نگاه کرد دستشو گرفتم و گفتم مادر حبیب حالش خوبه فقط یک کم از پاشو قطع کردن نگران نباش.دستمو فشار دادو یک پلک زد گفتم دیگه ناراحت نباش مادر ولی اون با چشمهای سیاهش منو نگاه می کرد و حرفی نزد…حالا برای اولین بار دلم می خواست گریه کنه چیزی که همیشه منو رنج داده بود ولی اون آروم شده بود و حرفی هم نمی زددکتر گفت بزارین امشب اینجا بستری بشه گفتم آخه چرا؟ گفت حالش خوب نیست شوک شده فردا مرخص میشه چیزیش نیست.مونده بودم چیکار کنم خونه ی نیره تلفن داشت از بیمارستان به اون خبر دادم اونم فوراً با قاسم اومدن بیمارستان. یک ساعت بعد بچه ها ی کوکب هم اومدن ولی کوکب با هیچ کس حرف نزد و التماس بچه هاش هم فایده ای نداشت. با چشم می گفت آروم باشین، من خوبم، نمی دوننستم اون چرا اینقدر آرومه خودم تا صبح موندم که ببرمش خونه ولی صبح حالش بدتر شد و تا عصر تمام بدنش زرد شد انواع داروها رو بهش دادن ولی اون همین طور زرد تر شد یک بار رفتم بالای سرش آهسته گفت عزیز جان ببخشید خیلی اذیتت کردم.حبیب خوبه؟ گفتم آره عزیز دلم خوبه فردا مرخص میشه میاد پیشت تو خوب شو که با هم بریم خونه.دیگه چیزی نگفت.من اونشب رفتم خونه تا یک دوش بگیرم و کمی استراحت کنم و نیره و ملیحه پیشش موندن.صبح زود دوباره رفتم بیمارستان چشمم که به نیره افتاد بند دلم پاره شد گریون خودشو انداخت تو بغل من.نپرسیدم چی شده دستمو گرفتم به دیوار و تکیه دادم ملیحه اومد و با گریه گفت کوکب بیهوش شده و چشمشو باز نمی کنه …در حالی که دیگه نا نداشتم رفتم بالای سرش خدای من اون به اغماء رفته بود..من واقعا نمی تونستم این درد رو تحمل کنم بچه ام بیهوش روی تخت افتاده بود و از دست من کاری بر نمی اومد.یک هفته بعد حبیب مرخص شد و اومد به دیدن کوکب در حالیکه بچه ام اون همه انتظار کشیده بود حالا نمی فهمید که شوهرش به دیدنش اومده.مرتضی و حشمت حبیب رو که از شدت ناراحتی می لرزید و اشک می ریخت به خونه بردن و من موندم و ملیحه و شوهرش اصغر.اون زمان اکبر و تهران نبود بهش خبر داده بودم و با عفت خانم تو راه بودن.بعد از ظهر در حالیکه داشتم از غصه می مردم اونا رسیدن.مثل اینکه پناهی پیدا کرده باشم به گریه افتادم و زار زار تو بغل اونا گریستم.دیگه حتی اجازه نمی دادن که تا نزدیک تختش بریم باید از دور اونو می دیدیم یک هفته هم کوکب به همین حال بود. تا توی یک نیمه شب تلخ که من جلوی در اتاق نشسته بودم صدام کردن و گفتن متاسفانه تموم کرده… بچه ام رفت به همین راحتی کوکبم رفت چیزی که هرگز تصورش هم نمی کردم. عقب عقب رفتم و خودمو رسوندم به دیوار و نقش زمین شدم و این تنها چیزی بود که واقعا منو از پا انداخت.عزیز جان حالا همین طور که به دور دست نگاه می کرد بدون اینکه گریه کنه اشک می ریخت و نگاه غمگینش دوباره برگشته بود به اون چشم های شیشه ای قشنگش.اون زن با قدرت که برای همه ی ما الگوی صبر و مقاومت بود بالاخره از پا افتاد. او که همیشه می خندید و با خنده های با مزه اش دل همه رو شاد می کرد؛کسی که دست همه رو می گرفت حالا احساس می کردم که نیاز داره کسی دستشو بگیره. اونقدر سرس پایین بود که نمی تونستم صورتشو خوب ببینم … ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوپنجاهوهشت دکتر ولی زاده هم اونجا بود سفارش ما رو به د
همین طور که اشک از چشم هاش میومد جانمازشو گذاشت زیر سرشو روی تخت دراز کشید و چشمشو بست.با نگرانی خوابیدم… به محض اینکه بیدار شدم رفتم سراغ عزیز جان.تو تختش نبود صدای اونو از تو آشپز خونه شنیدم که با مامانم حرف می زد ….رفتم، داشتن با هم صبحانه می خوردن گفتم: سلام عزیز جان خوبی؟ …. سرشو با خنده تکون داد و گفت : بلللللله دارم چایی شیرین می خورم بیا که می دونم توام دوست داری,عفت خانم زحمت کشیده نون تازه گرفته منم که میشناسی شکمو.نگاهی به صورتش کردم هیچ اثری از غم و ناراحتی نبود آیا اون دوباره رفته بود زیر نقابی که داشت یا واقعا غمی تو دلش نبود ؟وقتی صبحانه خورد گفت من می خوام برم خونمون، بگو اکبر منو برسونه عفت خانم. مامان گفت عزیز جان چرا می خوای بری ؟ تو رو خدا بمونین تو خونه تون تنهایی مام دلواپس شما میشیم ؟ گفت : نه بابا دلواپسی نداره …کار دارم باید برم تا گندم خیس کنم امسالم می پزم تا سال دیگه خدا بزرگه.فورا گفتم مامان من با عزیز جان میرم می خوام تا سمنو پزون اونجا بمونم اجازه میدی ؟مامان گفت آره چرا که نه برو عزیز جان تنها نمونه.بعد از ظهر بابام ما رو برد و در خونه پیاده کرد و چون کار داشت رفت.حالا حتی در خونه هم برام فرق کرده بود این خونه نشونه ی شجاعت و تلاش این زن بود حالا به همه چیز به چشم دیگه ای نگاه می کردم عزیز جان کلید انداخت و رفتیم تو جلوی پله یک انبار بود پر از روغن و برنج و حبوبات و انواع کشمش گردو و مواد غذایی… توی انبار یک فریزر بزرگ با دو در شیشه ای پر از گوشت و مرغ، نگاهی به اتاق ها انداختم مبل های قشنگ و فرش های گران قیمت کمد های زیبا از چوب گردو چیزایی که تا حالا فکر می کردم خیلی عادیه و باید باشه برام ارزش پیدا کرده بود.رفتم بالا توی تراسی که عزیز جان می گفت دوست داشتم همیشه داشته باشم، دور تا دور اون گلدونهای یاس که عطرش تمام فضا رو گرفته بود و شمعدونی های پر از گل، و گل های کاغذی به رنگ صورتی، با خودم می گفتم چرا من اینا رو نمی دیدم؟ چرا از کنار زندگی فقط رد میشم؟ چشمم افتاد به حمام …جایی که هزار بار با عزیز جان رفته بودم و ازش متنفر بودم چون همیشه با عزیز جان می رفتم حمام و منو با آب داغ می شست از اون حموم بدم اومده بود ولی بازم وقتی می گفت بیا ببرمت حموم نمیتونستم نه بگم آخه همه می دونستیم روی حرف اون نباید حرف بزنیم.اون حموم با همون روش ابتکاری آقاجون گرم می شد چقدر احساس می کردم حالا اونو حموم رو دوست دارم.اما اتاق خوابِ مخصوص عزیز جان ساده و معمولی یک تخت یک نفره فنری و یک میز کنار تخت، که یک رادیوی قدیمی روی اون قرار داشت و گرامافونی در گوشه ی دیگر اتاق، یک کمد بزرگ دیواری که یک طرف اتاق رو گرفته بود …من بارها و بارها توی اون کمد رو دیده بودم ولی اون روز به نظرم جور دیگه اومدمن تازه می دونستم که چرا عزیزجان اینقدر پارچه های قشنگ و ترمه های دست دوزی شده و چیزای نفیس داره و اونا رو توی کمد نگهداری می کنه این کمد پر از خاطرات تلخ و شیرین برای اون بود. عزیز جان صدام کرد … به خودم اومدم و رفتم پایین با خنده گفت ناهید خانم نگفتی می خوام سمنو درست کنم؟ بیا دیگه.وقتی رسیدم پیشش، بهش نگاه کردم هیچ اثری از غم ندیدم.گندم ها رو داد به من و گفت این آخرین باره که درست می کنم به یاد کوکب تو خیس کن.بیا دیگه ….وقتی رسیدم پیشش، بهش نگاه کردم هیچ اثری از غم ندیدم ….گندم ها رو داد به من و گفت این آخرین باره که درست می کنم به یاد کوکب …تو خیس کن.بر عکس اینکه همیشه می خواست مننو پیش خودش نگه داره و من حوصله ام سر می رفت و زود می رفتم این بار دلم می خواست تا آخر دنیا با اون بمونم.روز قبل از سمنو پزون، علی آقا با اکرم و دخترش اومدن برای کمک اونا همیشه در هر مراسمی حاضر بودن عزیز جان نگفت : ولی من می دونستم که برای علی آقا خونه ساخته و زندگی اونا رو زیر و رو کرده بود …صبح که همه اومدن همه چیز حاضر بود عمه نیره با هشت تا بچه اش عمه ملیحه با چهار تا و بچه های عمه کوکب پنج تا و عمه زهرا با شش تا و منم که سه تا برادر داشتم و یک خواهر خوب همین کافی بود که خونه قیامت بشه.عزیز جان اونروز، فرستاد از بیرون چلو کباب آوردن چه شور و حالی توی خونه راه افتاده بود. با دیدن خنده ی دوباره ی عزیز جان که مدت ها بود از روی لبش محو شده بود شادی به خونه برگشته بود.من گوشه ای ایستاده بودم و خانواده ای که اون با عزت و احترام درست کرده بود نگاه می کردم عزیز جان اجازه نداد زیاد کسی سر دیگ دعا بخونه و با خنده گفت ما به کی قول داده بودیم که همش گریه کنیم، نمی تونیم حرف بزنیم و بخندیم؟ بزار این جوونا خوشحال باشن.دیگه دوست ندارم گریه کنم . ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوپنجاهونه همین طور که اشک از چشم هاش میومد جانمازشو گ
صبح خیلی زود منو بیدار کرد و گفت بیا در این دیگ آخر رو تو باز کن پرسیدم چی بگم وقتی می خوام باز کنم عزیز جان؟ گفت چیزی نگو نیت کن و ببین روی دیگ چی افتاده ؟رفتم سر دیگ، اولین احساسی که داشتم جای خالی عمه کوکبم بود ،بعد چشممو بستم و نیت کردم وقتی در دیگ رو باز کردم چیزی جز چند تا برجستگی که روی سنمو بر اثر قُل زدن ایجاد شده بود ندیدم عزیز جان پرسید چی دیدی؟ گفتم نمی فهمم چیزی نیست… به کسی حرفی نزدم، ولی دلم گرفت گفتم شاید لیاقت ندارم.وقتی عمه ملیحه اومد سر دیگ یک نگاه کرد و گفت : وای به خدا نگاه کنین نوشته عزیز جان … همه دیدنو تصدیق کردن، خودمم که خوب نگاه کردم دیدم درسته …رفتم دست عزیزم رو گرفتم و اشک تو چشمام جمع شد اونم با مهربونی ، دست دیگه شو گذاشت روی دست منو پرسید: چی نیت کردی؟ گفتم: می خواستم ببینم می تونم مثل شما قوی و محکم باشم ….. گفت : واااا به نظرت من قوی بودم؟ خوبه …. خب پس نیتت قبول شده ولی هیچ وقت سعی نکن مثل کسی باشی چون این تویی و من منم … آدما با هم فرق دارن … مهم اینه که همیشه قوی و محکم باشی و هیچوقت خسته نشی وگرنه زندگی زود از پا درت میاره باهاش بجنگ تا اونم نفهمه که تو زیر بار رفتی وگر نه تا میتونه بهت سخت می گیره ….. تا من با عزیز جان حرف می زدم سمنو ها کشیده شد و طبق دستور عزیز جان اول یه کاسه برای من آوردن، همین کار و هر سال عمه کوکب می کرد اون همیشه حواسش بود و کاسه ی اول رو میداد به من، اونم بی نهایت به من علاقه داشت، حتی با اینکه خودش پنچ تا بچه داشت از هر چیزی که من دوست داشتم درست می کرد، برای من کنار می گذاشت …… کاسه های سمنو توی مجمعه ها قرار می گرفت و پسر ها که هفت تا بودن اونا رو تو در و همسایه بخش کردن …که دیدیم آقاجون اومد، پیر شده بود ولی هنوز راست راه می رفت و همون طور به نظر مغرور و مهربون بود …..حالا من طور دیگه ای به آقاجون نگاه می کردم انگار عمق وجودش رو می دیدم …. همه باهاش رو بوسی کردن …و بعد رفت کنار عزیز جان روی تخت نشست و پرسید ؟ خوبی عزیز جان ؟ گفت : بلللله ….بلللله که خوبم چرا خوب نباشم …شما خوبی ؟ آقاجون گفت ای بد نیستم چند وقته اینجای کمرم ….عزیز جان وسط حرفش پرید و گفت: تو رو خدا برای من ناله نکن بسه، سمنو تو بخور و غصه نخور ….. آخر سر بابام شروع کرد به شستن دیگ و مامانم هم کمکش می کرد یه دفعه آب پاشیده شد به بابام و اونم یه کاسه آب ریخت روی سر مامانم و آب بازی شروع شد ما این کارو خیلی دوست داشتیم، یک دفعه دیدم، هرکسی یک کاسه آب دستشه و داره به یکی می پاشه… و صدای قهقهه و شادی به هوا بلند شد …. همه دنبال هم می کردن و آبها میرفت تو هوا و کسی نیگا نمی کرد داره چه کسی رو خیس می کنه. یه دفعه یه کاسه آب پاشیده شد روی عزیز جان اخم هاشو کشید تو هم و گفت یعنی چی بس کنین دیگه و در حالیکه خیس شده بود رفت سر حوض.. همه ساکت شدن ….عزیز جان یه کاسه بر داشت و پر کرد و پاشید روی آقاجون اونم خوشحال شد و فورا یک کاسه برداشت وافتاد دنبال بچه ها و همه با هم دوباره شروع کردن به آب بازی این بار با عزیز جان.. پایان از ساعت ۱۶ امروز یه داستان زندگی جدید خواهیم داشت.😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لیست موجود در کانال👇🏼👇🏼 شوهرآهوخانم‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ سوپری طلاق‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ گلچهره حوریه‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ زهره قمر_تاج‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌مریم‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ رنج_کشیده ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌عزیز_جان ‌ ‌ ‌ چشمان_زغالی‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌هوو دلباخته ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌گلاب نگار‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌عشق_همیشگی‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌سحر‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ پری الفت دوستای عزیزم برای دسترسی راحت شما به سرگذشت های کانال هشتک گذاری کردم شما رو هر هشتکی بزنید به پارت اول داستان میرید و میتونید راحت بخونید.😍❤️