eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
https___vesal.co_FTP_files_tracks_32_track_1pXcEo1cQ8aVlL5TV2amJX4QwHTlx9_320.mp3
5.01M
ألحَمدُلِله ألَذی جَعَلنا مِنَ المُتُمَسِکین..؛ بِولایَة أمیرِالمُؤمِنین و أئِمه ألمَعصومِین💛 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f 😍
📜 مشغول دانه دادن به مرغ ها بودم به عادت هر روزم از این کار بسیار لذت می بردم دوست داشتم که فقط خودم مرغ و خروس ها را دانه بدهم و به جایگاهشان روان کنم از صدای نوک زدن مرغ ها به زمین حس خوبی در من زنده می شد داشتم با خودم فکر میکردم که صدای بی بی رشته افکارم رو پاره کرد بی بی مهربانی که تنها دارایی با ارزش من در این دنیای به این بزرگی بود که حاضر بودم برای تک تک دردای تنش جونم رو هم فدا کنم بی بی همونطور که پشت ماشین نشسته بود و در حال تافته کردن چند باره نخ های چند لایه بود آب دهانش رو با فشار قورت داد و گفت گلچهره جان مادر یه لیوان آب برام بیار گلوم از خشکی مثل چوب خشک شده ننه، باعجله آخرین دانه هایی که توی دستم مونده بود رو هم جلوی مرغ و خروس ها پاچیدمو به سمت کوزه گلی آب رفتم کمی آب داخل لیوان آبی رنگ گلی ریختمو با شتاب به سمت بی بی رفتم یک نفس سر کشید و ادامه آبی که روی لبهای سفیدش سر خورده بود رو با گوشه روسری ش پاک کرد و گفت الهی خیر ببینی ننه سفید بخت بشی دستت به حرم امام‌حسین برسه گلوم خیلی خشک بود دیگه کم کم منم وقت رفتنمه یه پام انگار لب گوره وگرنه قدیم‌ترها که اینطوری گلوم خشک نمیشد و من داشتم فکر میکردم که اگه یک روز بی بی منو تنها بزاره توی دنیای به این بزرگی تک و تنها چه کار باید بکنم پس اخمی به گوشه ابروهایم دادم و گفتم خدا نکنه دردت به جونم تو باید کنار من باشی خودم می خوام ببرمت زیارت امام حسین قربونت برم هوا گرمه خشکی گلوتم بخاطر گرمی هواست به راستی اون روزها وقتی این حرفها رو به بی بی گفتم نمی دونستم که عزیزترینه من مبتلا به بیماری دیابت بود و خودمون هم اصلا ازش خبر نداشتیم و آنهایی که دیابت دارند خوب میدونند که خشکی دهان در اثر همون بیماری و قند بالا به وجود میاد نگاهی دوباره به بی بی انداختم هیکل تپل و گوشتالوی بی بی قشنگ ترین و دوست داشتنی ترین تصویر من از خانواده یا حتی مادر بود برای منی که از کودکی پدر و مادرم رو از دست داده بودم و همیشه در دامن پرمهر بی بی بزرگ شده بودم و طعم مهر مادری رو با دستای پینه بسته و محبت های بی دریغ بی بی شناخته بودم داشتن بی بی با همین حال مریضشم برام قوت قلب بزرگی بود پس دستانم را باشتاب دور گردنش حلقه کردم و بوسه آبداری روی گونه های پف آلودش نشاندم بی بی سریع گفت قربونت برم گلی جانم دیگه بزرگ شدی برای خودت خانومی شدی اینطوری این ور و اونور صورت منو ماچ نکن ننه یکی ببینه میگه دختر وقت شوهرشه ولی عقلش ضایع شده شعور درست و حسابی نداره اونوقت باید تو پستو ترشی بندازم تورو با اون عمه ذلیل شده تو از حرف بی بی خنده روی لبهام نشست و همون طور که موهای حنا بسته شو به داخل روسریش هدایت می کردم گفتم بذار مردم هرچی میخوان بگن بی بی من که شوهر بکن نیستم می خوام همیشه کنار تو باشم و با تو زندگی کنم صدای گرفته و بغض آلود بی بی سی که گفت نه نگو دخترم من آرزومه تورو تو رخته سفید عروس ببینم اون وقته که دیگه تو این دنیا منتظر هیچ چیزی نیستم اون اقدس ذلیل شده هم که شوهر بکن نیست با اون کارهایی که میکنه و زبون مثل نی شمارش دلخوش برای هیچ کس نذاشته من که تو کل عمرم یک ماه هم خوشبخت نبودم با این حال مریض من مردن بهتره تا موندن تا اومدم لب به اعتراض باز کنم بی بی گفت پاشو گلچهره جان پاشو برو ببین این دختره ذلیل شده دوباره کدوم گوری رفته پی خوش گذرونی حیف مش صادق )پدرم) و فتانه( عمهام که چند سال پیش فوت شده بود) که رفتند و این عفریته موند و شد آینه دق که تا منو نکشه آدم بشو نیست در پی دستور بی بی ،بی چون و چرا بلند شدم کوزه خالی آب رو روی دوشم گذاشتم با دست راستم کوزه رو نگه داشتم و با دست چپم در حیاتو باز کردم و به طرف چشمه به راه افتادم به امید این که توی راه بتونم عمه رو هم ببینم روستای کوچک و زیبای ما با خانه های کاهگلی و رودی که از وسط روستا رد می شد نهایت تصور من از دنیای اطراف بود و سرسبزی و زیبایی های روستا قشنگ ترین تصویر من از طبیعت این بود که فکر میکردم ته ته دنیا همینجاست یعنی تا چشم باز کرده بودم فقط اینجا بودم و اصلا گمان هم نمیکردم حتی شهر دیگری هم توی این کره خاکی وجود داشته باشه به نظر من آخر دنیا و همه زیبایی های دنیا یعنی همین روستای ما و دیگر والسلام ادامه دارد..... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f ادامه ی فردا ساعت ۹ صبح😍❤️
دوستای عزیزم سلام عیدتون پیشاپیش مبارک 🌈❤️ از فردا رمان جذاب و خوندنی ساعت ۹ صبح و ۱۶ عصر بارگذاری میشه امیدوارم که دوسش داشته باشیدو نظرتون‌ باشه دوستای خووبممم‌ سادات گروهم روچشممون جا دارن عیدیاتونم یادتون نره🥲 حرفی حدیثی عشقی سخنی 😄بودمن اینجام👇👇 @Adminn32
اولین چرخ خیاطی در ایران توسط مظفرالدین شاه از سفر فرنگ آورده شد. تهرانی ها در ابتدا  بر این باور بودند این وسیله ساخت فرنگستان است و دوختن لباس با آن جایز نیست و پارچه نجس می شود! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📚 🔴 به مناسبت عیدالله اکبر ، غدیر خم ، داستان شیربرنج و تقلای عمر و پیشگویی های امام علی ع را ببینید که حتما محقق میشوند! این روایات شیرین را آنهایی بخوانند که میگویند دشمنان دستشان به احادیث معصومین درباره آخرالزمان و ظهور رسیده و روالش را به هم میریزند ! ⚔ میثم تمار وقتی شنید قرار است بر همان نخلی که امیرالمومنین وعده داده بود به دار آویخته شود فریاد شادی سر داد که والله این را مولایم به من وعده داده بود . ابن زیاد عصبانی شد و دستور داد از قتل میثم امتناع کنند و بعدها به نحوی دیگر به شهادت برسانند تا وعده ی حضرت علی (ع) محقق نشود . نتیجه آن شد که همه درسریال مختارنامه هم دیدیم ، میثم بر همان نخلی که از آن ارتزاق میکرد طبق وعده حضرت امیر(ع) به شهادت رسید و به بهشت جاودان نائل گشت. و باز هم تقلای دیگران را بخوانید برای محقق نشدن وعده ی امیرالمومنین و سر انجام آن: ﺭﻭﺯﯼ ﻋﻤﺮ به حضرت علی ع گفت: یا ﻋﻠﯽ ﺍﮔﺮ ﺣﻖ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ بگو من امروزﻧﻬﺎﺭ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ .. ﺍﻣﺎﻡ فرمود: ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ! ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩ. ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ. ﺩﯾﺪ ﻧﻬﺎﺭ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺪ ﻧﻬﺎﺭ ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ ، ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺑﺮﻭﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﮐﺎﺭﻭﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ، ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻧﻬﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﻪ ﻣﻄﺒﺦ ﮐﻤﮏ ﮐﻦ، ﻋﻤﺮ ﻭﻗﺖ ﻧﻬﺎﺭ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﻏﺬﺍ ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ،ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻭﺩ ﮐﺎﺭﻭﺍﻧﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺷﮏ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺳﻢ ﻧﺮﯾﺨﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﻭﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﯼ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﯾﮏ ﮐﺘﮏ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺧﻮﺭﺩ،ﻭ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩ.... ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ... ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻪ ﻭﯼ ﮔﻔﺖ: بلاخره برای ناهار ﭼﻪ ﺧﻮﺭﺩی؟ ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮﭼﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ.... 🌹 ﺍﻣﺎﻡ ﮔﻔﺖ:ﭼﺮﺍ هم ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺧﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﻫﻢ ﮐﺘﮏ. ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﯽ. ﮐﺘﮏ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻧﻬﺎﺭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﺩی . 📚مستدرک الوسائل ج1 ص 159 و ص 162 لذا وعده های امیرالمومنین اینگونه است و هر که تقلا کند تا مانعش شود تقلایی بس درد آور و بی حاصل خواهد بود و اگر سعی کنند روایات را شبیه سازی کنند ناخودآگاه در پازل خود روایات بازی خواهند کرد . برای همین بود که فرمودند « سلونی قبل ان تفقدونی » ؛ از من سوال کنید قبل از آن که من از میان شما بروم. عید ولایت مبارک ، وعده حق نزدیک است✌️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولایَتُ عَلِی بنِ اَبی طَالِب حِصنِی فَمَن دَخَلَ حِصنِی اَمِنَ مِن عَذَابی🤍 شبتون بخیردوستان عزیزم🌙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
❤️💫آرزو مـیـکـنــم امــروز 🤍💫براتون پر باشه از اتفاق‌های قشنگ ❤️💫آرزو میکنم دلتون آروم باشه 🤍💫و لــبــتــون خــنــدون ❤️💫آرزو میکنم لحظه‌هاتون 🤍💫سراسر نور باشه و آرامش ❤️💫 عید سعید غدیر خم مبارک •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #پارت_اول مشغول دانه دادن به مرغ ها بودم به عادت هر روزم از این
📜 داشتم فکر میکردم که چقدر دلم برای منیره تنگ شده منیره دخترمش هاشم بود که چند تا خونه اون طرف تر از ما زندگی می کردند سه تا خواهر و یک برادر غیر از خودش داشت که خواهر ها همه ازدواج کرده بودند و فقط منیره که ته تغاری خانواده بود مانده بود پرویز برادرش هم مجرد بود بدون تعلل تصمیم گرفتم راهم رو از سمت رودخونه به طرف خانه مش هاشم کج کنم راستش برام زیاد مهم نبود که الان عمه اقدس در چه حالیه و یا با پسر عیاش و خوش گذرون خان بالایی در چه حالن پشت در خونه مش هاشم ایستاده بودم و هنوز در نزده بودم که پرویز از در خانه بیرون اومد انقدر هول کرده بودم ودستپاچه شده بودم که نزدیک بود کوزه اب از دستم رها بشه بزور کنترلش کردم و با خجالت سلامی کردم انگار اونروز قرعه شانس به نام من نبود و پرویز گفت که منیره چند روزی به شهر خونه ی خواهر بزرگترش رفته و تا اخر هفته هم بر نمیگرده با لبهایی اویزون و دستهایی درازتراز پاهام خداحافظی ارومی کردم و پشت به پرویز تند ترین سرعت رو به پاهام دادم تا هرچه سریعتر از دید رسش دور بشم هرچند که پرویز پسر هیز و نا پاکی نبود اما سنگینی نگاهش را حتی بعد اینکه چندین متر ازش دور تر شده بودم هنوز روی خودم حس میکردم و باعث خجالتم شده بود دیگه مجالی برای وقت گذرونی نبود سمت چشمه رفتم بعد پر کردن کوزه از اب سرد و زلال چشمه دوباره روی دوشم گذاشتم و به طرف منزل به راه افتادم هوا دیگه داشت سرد میشد و دستام از شدت سرما سرخ شده بود گاهی به اون دستم که ازاد بود هایی میکردم تا از حرارت دهانم گرم بشه صدای درشکه رو از دور میشنیدم اما هوای مه الود جنگل مانع ازین بود که چیزی رو واضح ببینم تنهاصدا هم صدای تلق و تلوق چرخ های گاری بود و بس خوب میدونستم که توی ده تنها کسی که با گاری رفت و امد میکنه خانواده اربابه و هیچ کس دیگه ای قادر ب داشتن گاری نبود عزت الله خان مرد تقریبا میانسالی بود که از وقتی یادمه خان روستا بود و مردم روستا هر چی داشتند از صدقه سر همین خان بود و بس مثل خان بقیه روستاهای همجوار ادم بد ذات و بد جنسی نبود و همه دوسش داشتند همیشه همه با احترام باهاش برخورد میکردند تقریبا تمام زمین های موجود در ده برای خان بود و کمتر کسی خودش صاحب زمین بود بی بی میگفت اون روزا رسم بود که صاحب زمین ۷۰ تا ۸۰ درصد محصول برداشت شده را به خان می دادند اما عزت الله خان تنها خانی بود که در روستاهای همجوار ما به ۵۰ درصد هم راضی بود و تنها نیمی از محصول را به عنوان کرایه زمین بر می داشت و مابقی را به کارگر ها می داد به خاطر همین هم خیلی زود دوست دار همه اهالی شد و جای خود را در دل همه مردم روستا باز کرده بود توی همین افکار بودم که گاری با صدای شیهه اسب در کنارم متوقف شد مه مانع از این بود که دید درستی داشته باشم قلبم برای لحظه ای انگار از تپیدن افتاد سرم رو کمی بالا گرفتم و با همون حالی که دستام از شدت سرما و اضطراب می‌لرزید سلام کوتاهی دادم جواب سلامم را از دهان ارباب شنیدم گفت کجا میری دختر جان تو دختر کی هستی کمی سرم رو بالاتر آوردم تا بتونم به ارباب نگاه کنم اما ارباب تنها نبود و پسرش هم سیاوش کنار دستش نشسته بود و افسار اسب را به دست گرفته بود ارباب دستی به سیبیل های پرپشت و چخماقی اش کشید گفت با تو هسم دختر جان با صدایی که به زور شنیده میشد گفتم من دختر صدیقه خاتون هستم چند لحظه چشمانش را ریز کرد و سر تا پایم را خوب برانداز کرد و گفت پس باید دختر خدا بیامرز صادق باشی باشی،بله آرومی گفتم ارباب هم گفت زودتر برو خونه هوا داره ابری میشه با یه دستم کوزه رو که نسبتاً سنگین هم بود روی دوشم جابجا کردم و با دست دیگر دسته‌ای از موهای طلایی رنگم رو که از لچک سفیدرنگ چین دارم بیرون زده بود به داخل هدایتگر کردمو چشم نسبتاً بلندی به امر ارباب گفتم و دوباره صدای تلق تلوق چرخهای گاری توی فضا پیچید از دور به گاری نگاهی کردند و نفسم رو با حالت آسودگی بیرون فرستادم هنوز چند قدمی از آنجا دور نشده بودم که صدای آرومی اسمم رو زمزمه کرد با وحشت به پشت سرم نگاهی انداختم عمه اقدس بود که با سر وزوزی تقریباً آشفته دوان دوان به سمت من میومد وقتی کاملاً به من نزدیک شد و گفت اینجا چه کار می کنی گلچهره گفتم بی بی فرستاده پی تو و آب آوردن از چشمه، وقتی برای اب اوردن رفتم تو رو اونجا ندیدم زودتر بیا بریم خونه بی بی کارت داره زیر لب غرغر می کرد و گفت بله دیگه همه کارها و مسئولیت‌ها رو به من میده و تو نهایت کارت همین آب آوردن بی بی چه کاری با من میتونه داشته باشه جز خرحمالی بعدم صورتشو کج کرد و بدون اینکه نیمچه تعارفی برای حمل کوزه بهم بکنه جلوتر راه افتاد و منم پشت سرش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⌛️یکی از لاکچری ترین اسباب‌بازی‌های دهه ۶۰ این وسیله بود😂😂 خدایا خودت ببین با چه چیزهایی شاد بودیم😂 کیا از اینا داشتن و کیا مثل من آرزوشو داشتن؟😂😂😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f