eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوپنجاهوپنج اوس عباس رفته بود تو اتاق و اون بالا نشسته
اصلا نمی فهمیدم سر و ته بچه کجاس هر چی دستمو روی شکمش کشیدم هیچی نفهمیدم.اونجا کمی دلهره پیدا کردم. نبضشو گرفتم خیلی تند می زد و دردش خیلی زیاد بود می دونستم که باید خیلی نزدیک باشه ولی بازم من دچار تردید شدم.اون دختر جوون که بچه ی اولش هم بود با درد شدید، عرق می ریخت ولی از اومدن بچه خبری نبود.آخر سرش داد زدم زور بزن ناله نکن. بیچاره با تمام قدرت به خودش فشار آورد ولی بازم نشد چندین بار تکرار کردیم ولی هیچ خبری نشد.حالا هر کاری از دستم بر میومد می کردم ولی بازم بچه به دنیا نمی اومد و راستش دیگه منم به شدت دستپاچه شدم و یاد دکتر ولی زاده افتادم می خواستم بگم برین دنبالش ولی بازم صبر کردم (چون خونواده ی مذهبی بودن نمی خواستن دکتر مرد باشه).کم کم نبض داشت کند می شدوقتی ضربان قلب بچه رو کنترل کردم هم چیزی نفهمیدم صدا ها قاطی بود و اصلا معلوم نمی شد خوبه یا نه.گیج بودم و در مونده و خودم مثل بارون عرق می ریختم.لحظه ها به کندی می گذشت و اون جا هر دقیقه برای من یک ساعت طول می کشید.البته بچه ی اول همیشه سخت تر به دنیا میومدولی این بار خیلی طول کشید و نبضش بازم کندتر شد هر چی به شکمش دست می زدم نمی فهمیدم کجای بچه اس هیچوقت دچار چنین مشکلی نشده بودم. برای اولین بار بود که احساس عجز و ناتوانی می کردم یک لحظه با خودم گفتم اگر نشه و خطری براش پیش بیاد چی میشه ؟شاید هم اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم انگار هیچی بلد نیستم‌.دستمالی برداشتم تا عرقم رو خشک کنم و با خودم گفتم می دونی چیه نرگس خیلی به خودت مغرور شدی داشتی خودتو از دست می دادی و فکر می کردی همه چیز از توست در حالیکه قبلا می دونستی کس دیگه ای که کمکت می کنه سرم و بلند کردم و گفتم خدایا سزای نا فرمونی منو از این دختر جوون نگیر نجاتش بده.فقط از تو می خوام بازم بهم کمک کنی.بدون خجالت اشکهام ریخت و دستپاچه وحشت زده مونده بودم. با خودم گفتم نرگس نترس خدا بهت کمک می کنه حتما صداتو شنیده.که صدای فریاد دختر بلند شد و من گفتم آهان داره میاد زور بزن و با فشار دوم بچه اومد یک پسر بود گفتم خدایا شکرت. بچه رو گذاشتم روی پارچه دیدم بازم هست اونم که یک دختر بود گرفتم ولی بازم بود و بالافاصله سومی هم که اونم دختر بود به دنیا اومد سه قلو. باورم نمی شد این تاخیر برای این بود و اینکه من از روی شکم نمی فهمیدم کجای بچه اس و ضربان قلب رو هم تشخیص نمی دادم؛سه تا بچه کوچولو هر کدوم یک کیلو وزن داشتن فریاد شادی توی خونه پیچید باورشون نمی شد.هر سه تا بچه و زائو رو مرتب کردم و در تمام مدت بدنم می لرزید کارم که تموم شد هر کس از من تشکر کرد گفتم برین صدقه بدین که خطر بزرگی از سرتون گذشت و خدا فقط بهش کمک کرد.یک ساعتی هم نشستم تا مشکل برای زائو پیش نیاد.چون تا اون موقع تجربه ی سه قلو نداشتم وقتی هم به خونه رسیدم تو فکر بودم و غمگین اصلا حوصله نداشتم کسی هم خونه نبود وضو گرفتم و ساعتی با خدا راز و نیاز کردم. دستم رو، رو به آسمون بلند کردم و گفتم خدایا من همیشه بنده ی تو بودم و هستم دیدم که چقدر به من کمک کردی و دیدم چقدر بهم نعمت دادی ولی بازم یادم رفت و از خودم دونستم.حالا عاجز و در مونده به در گاهت اومدم؛منو ببخش و بهم یاد بده که به مال تو مغرور نشم ورفتم توی تختم دو زانومو گرفتم توی سینه ام و ساعتی به همون حال بیدار موندم.حس عجیبی نسبت به زندگی و اطرافم پیدا کرده بودم.سال بیست و هشت بود زهرا سه تا پسر و دو تا دختر داشت نیره دو تا پسر و یه دختر و کوکب هم یه پسر و دو تا دختر و یکی هم حامله بود خانواده ی من خیلی بزرگ شده بود همیشه جمعه ها همه توی خونه ی من جمع میشدن دیگ های بزرگ بار میگذاشتیم و بچه ها با هم خوش بودن.من از دیدن اونا خوشحال بودم و هنوز تنها غصه ی من کوکب بود که زندگی بر وفق مرادش نمی چرخید و خودشم با زندگی کنار نمیومدسمنو پزون اونسال رو خیلی مفصل گرفتم.اونشب ربابه اومد گفت آبجی یک دختری سر کوچه ی ما می شینه که خیلی مقبول و خانمه اونو که دیدم یاد اکبر افتادم اسمش عفته.آدرس میدم برو ضرر که نداره شاید خوشت اومد گفتم اکبرزن نمیخواد تا حالا که حرفی نمی زده.گفت وا آبجی چه حرفا می زنی الان بیست و دوسالشه چطور زن نمی خواد.گفتم نمی دونم صبر کن ببین الان خودش بهت میگه.صدا زدم اکبر مادر بیا خاله ات کارت داره.اکبر کنار من و ربابه نزدیک دیگ سمنو نشست و گفت جانم خاله ؟ربابه گفت داشتم به آبجیم می گفتم یه دختر دیدم برات مثل پنجه ی آفتاب خاله می خوای برات برم خواستگاری؟اکبر صورتش از هم باز شد و گفت بروخاله جون عزیزجان که به فکر من نیست اقلا شما یک کاری بکن ربابه زد زیر خنده و گفت الهی قربونت برم من تازه می خواستم تو رو راضی کنم بمیرم که زن می خواستی. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوپنجاهوپنج چشم دوخت به آن زلال جاری شاید غم های او
مامان چندبار خواست بیاد بگه ولی من قبول نکردم ...سر ماجرای علیرضا خیلی تلاش کرده بود پیدام کنه تا بهم خبر بده بیام شاید پدرت راضی بشه لااقل به جای علی با من ازدواج کنی .ولی من مسافرت بودم .وقتی پیدام کرد که تو عقدش شده بودی.آیلار بالاخره نگاهش را از آبی های مازار گرفت به علف های روی زمین داد.اصلا فکرش را هم نمی کرد دختر مورد علاقه ی مازار خودش باشدنسیم خنکی وزید.بوی ادکلن مازار همراه با عطر گل های وحشی در هم آمیخت و در بینی اش پیچید.دستانش را در هم گره زده بود وبلاتکلیف سرجایش ایستاده بودمغزش هیچ فرمانی صادر نمی کرد مازار به جای او تصمیم گرفت:بریم خونه ؟انگار راست می گفت باید بر می گشت خانه و در تنهایی اتاقش به حرفهای او بیشتر فکر می کردانگار امروز ،روز غافلگیری بود آن از سیاوش آن هم مازار ..مسیر برگشت به خانه قدم زنان طی شد در سکوت کامل مازار به آیلار فرصت داده بود تا در آرامش آن چیزی را که شنیده هضم کندآیلار در حالی که خودش را با دست هایش بغل کرده بودگام برمیداشت.مازار دست در جیب فقط گاهی از گوشه چشم به دخترک چشم و ابرو سیاه دوست داشتنی اش نگاه می کرداز اعترافش بی نهایت راضی بود حسابی احساس سبکی می کردبا اینکه از رفتار آیلار اصلا مشخص نبود که قرار است چه واکنشی در برابر این ابراز علاقه نشان دهداما همین که علاقه اش را ابراز کرده بود راضی بود و حس می کرد دینش را به خودش ادا کرده ومثل چند سال گذشته به خودش بدهکار نیست برای حرفهای بیشتر، وقت داشت.فعلا فقط باید به آیلار زمان میداد تا حرفهایی را که شنیده بود به طور کامل درک کند.به خانه که رسیدند رو به روی دخترک ایستاد.خیره در چشمان آیلار گفت :ببخشید اگه ناراحتت کردم.آیلار سر تکان داد و زمزمه کرد:نه و بدون کلامی دیگر در را باز کرد وارد شد و در را پشت سرش بست حتی یادش رفت به مازار تعارف بزند.مستقیم به سمت انتهای حیاط کنار لانه مرغ ها که بانو آنجا ایستاده بود و داشت انها را به داخل لانه اشان هدایت می کرد رفت هر روز غروب کارشان همین بود بانو نگاهش کرد و پرسید :کجا بودی ؟آیلار بی حواس پاسخ داد :کنار رود ..بانو به سمت خواهرش که معلوم بود یک چیزیش شده برگشت و پرسید :چیزی شده ؟آیلار در جواب سوال خواهرش گفت :امروز مازار بهم گفت که خیلی وقته منو دوست داره.بانو این اتفاق را پیش بینی می کرد لبخند گرمی زد و گفت :پس بالاخره دهن باز کرد ؟آیلار متجب به بانو نگاه کرد و پرسید :تو میدونستی ؟بانو بامحبت صورت پر سوال خواهرش را تماشا کردوپاسخ داد :آره .از وقتی که امید به دنیا اومد من شما دوتا رو با هم دیدم متوجه شدم که اون بهت علاقه منده آیلار سوال بعدی اش را پرسید : پس اون که بهم گفتی چشمتو باز کن آدمهای اطرافت رو ببین منظورت مازار بود ؟ بانو با لبخند سرتکان داد .آیلار متفکر به گوجه و بادمجان های کاشته شده گوشه باغچه خیره شد و گفت :حتی فکرش هم نمی کردم.بانو ساکت بود.آیلار از سکوت خواهرش استفاده کرد و گفت :یک اتفاق دیگه هم افتاده بانو در لانه مرغ ها را بست و پرسیدچی ؟وراه افتادآیلار هم همراهش شد و تعریف کردسحر برگشته خونه پدرش .به سیاوش گفته من نمیخوام مانع بین تو وآیلار باشم.خودت باید بین من و آیلار یکی و انتخاب کنی .سیاوش حسابی کلافه و سردر گم بودبانو کنار باغچه نشست کمی خیار چید و در سبد کوچکی که دستش بود گذاشت وگفت :والا آدم نمیدونه چی بگه .خوب اونم حتما یک چیزی شده که همچین فکری کرده ....برو یک کم سبزی بچین شام کتکلت داریم.آیلار به سمت سبزی ها رفت و گفت :مثلا چی ؟بانو همانطور که خیارها را زیر شیر آبی که در باغچه باز میشد می شست پاسخ دادنمیدونم .شاید رفتار سیاوش بد بوده .یا حرفهای اون شب عمه محبوبه توی شب چهلم علیرضا خدا بیامرز باعث شده بدونه بین شما برنامه ای بوده یا ..آیلار ادامه جمله بانو را متوجه نشد گفته بود علیرضا خدا بیامرز ؟ این روزها چقدر این جمله را زیاد می شنید.مرحوم علیرضا،خدابیامرز علیرضا .تازه گذشته علیرضا..بیچاره علیرضا مگر چقدر زندگی کرده بود که به این زودی مرد حتی فرصت نکرد فرزندش را ببیند.وقتهایی که با هم بودند همه تلاشش را می کرد تا حال آیلار خوب باشد.هر چند حال آیلار هیچ وقت کنار او خوب نبود او هم این را خیلی زود می فهمید.منصور و ریحانه بیشتر وعده های غذایی را کنار آنها می گذراندند تا آنها هم تنها نباشند.صدای زنگ حیاط که به گوش رسید منصور رفت تا در را باز کند.چند لحظه بعد همراه زن عمویش پروین وارد شد.بعد از سلام و علیک او را بالای سفره نشاندند.ریحانه برایش بشقاب و لیوان آورد.شعله گفت :خیلی خوش آمدی پروین جان.میدونی چند وقته خونه ما نیومدی.پروین گفت حوصله هیچ کس حتی خودمو ندارم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوپنجاهوپنج با حرف های ستاره نگاه بچه¬هایی که هنوز  توی کلاس
با دیدن من لبخند دندانمایی زد و دستش را به معنی سلام بالا آورد.از دیدنش جلوی در دانشگاه حیرت زده شده بودم.از آن شبی که من را به شام دعوت کرده بود ده روزی می گذشت. فردای آن روز به تهران رفت تا به کارهایش سرو سامانی دهد. ما در این مدت چند باری تلفنی با هم حرف زده بودیم.  حرف های که با وجود سعی من در رسمی نگه داشتنش گاهاً به سمتی می رفت که من هنوز آمادگیش را نداشتم.بهزاد قدمی به سمتم برداشت و گفت: -خوبی؟با آن موهای سیاه که شلخته وار روی پیشانیش ریخته بود و  عینک آفتابی که به چشم زده بود جذاب تر از هر وقت دیگری  به نظر می رسید.من که با دیدنش ضربان قلبم بالا رفته بود جواب سلامش را دادم و با اشاره به ماشین گران قیمت و زیبای که به آن تکیه زده بود، پرسیدم: -ماشین خودته؟ تازه خریدی؟ابرویی بالا انداخت و گفت: -قابل شما رو نداره. -برازنده صاحبشه. کی خریدی؟در ماشین را برایم باز کرد و گفت: -سوار شو تا برات بگم.با دست به آن سوی خیابان اشاره کردم و گفتم: - ماشین آوردم. همین جاس.بهزاد گفت: -بزار ماشینت همونجا بمونه بعداً میای ورش می داری. الان بیا سوار شو بریم یه دوری بزنیم. دوست دارم تو اولین مسافر ماشین جدیدم باشی. -آخه من داشتم می رفتم ساری. -عیب نداره با هم می ریم ساری.کمی تعلل کردم ولی دلیلی بر رد پیشنهادش نمی دیدم خودم هم دوست داشتم سوار آن ماشین خوشگل و لاکچری بشوم. از آن بیشتر دوست داشتم زمان بیشتری را با بهزاد بگذرانم. در واقع دلم برای آن زمان ها که با هم می نشستیم و از هر دری حرف می زدیم تنگ شده بود.بهزاد همیشه برای من دوست خوبی بود. دلم می خواست این دوسال و نیم دوریش را فراموش کنم و مثل قبل به چشم همان دوست صمیمی و مورد اعتمادم  نگاهش کنم. زیبایی درون ماشین و راحتی صندلی هایش چنان هیجان زده ام کرد که با صدای بلند گفتم -وای چه باحاله. صندلی هاش خیلی خوبه.خندید. خودم هم خنده ام گرفت.کمتر موقعی پیش می آمد که اینطور هیجان زده از چیزی تعریف کنم.شاید تاثیر خبر خوبی بود که شنیده بودم. ماشین را روشن کرد و به سمت خیابان اصلی به راه افتاد. دوباره پرسیدم: -نگفتی کی خریدیش. -سری قبل که رفته بودم تهران معامله اش کردم ولی دیروز کارای سند و پلاک و ایناش تموم شد و تونستم تحویلش بگیرم. قشنگه! نه؟لبخندی از سر تحسین زدم و گفتم: -آره، خیلی قشنگه. مبارکت باشه. دنده اتوماتیکه؟ -آره دنده اتوماتیکه بی منظور گفتم: -چه خوب، خیلی دوست دارم با ماشین دنده اتوماتیک رانندگی کنم. می گن رانندگی باهاش خیلی راحته.بهزاد فرمان را کج کرد،  ماشین را  به کنار خیابان کشید و ایستاد. بعد هم بدون کلمه ای حرف پیاده شد. متعجب و حیران حرکاتش را دنبال کردم. ماشین را دور زد و در سمت من را باز کرد و گفت: -پیاده شو.با تعجب و کمی ترس پرسیدم: -چرا؟ مگه چی گفتم.لحظه ای مکث کرد و بعد با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.  من که از خنده های بهزاد ناراحت شدم بودم با دلخوری سرم را پایین انداختم. بهزاد همانطور که می خندید، گفت: -چی با خودت فکر کردی که اینطور رنگت پرید؟ چه فکری با خودم کرده بودم؟ خودم هم نمی دانستم. فقط آن طور که او گفت "پیاده شو" حس های بد مدفون شده در وجودم را زنده کرده بود. حس های را که با وجود ساعت ها تراپی هنوز هم گاهی آزارم می داد. این  حس که همیشه مقصر هستم و هر کاری  انجام دهم و یا هر حرفی  بزنم حتماً بد و اشتباه است هنوزم هم در گوشه ای از مغزم به انتظار نشسته  تا در زمانی که فکرش را نمی کنم سر بیرون اوردند و عذابم دهند. لعنت به گذشته ای که اثراتش تا ابد دست از سر آدم برنمی دارد. با خجالت گفتم: -من......... فقط..... هیچی بهزاد که متوجه ناراحتی من شده بود لبخند پوزشخواهانه زد و  گفت: -ببخشید اگه ناراحتت کردم من فقط ماشین و نگه داشتم که تو رانندگی کنی. -چی؟ -مگه دوست نداشتی با ماشین دنده اتوماتیک رانندگی کنی؟ خب بیا برو بشین پشت فرمون.چشمانم از شدت تعجب گرد شد. می خواست من با ماشین جدیدش رانندگی کنم.  آن هم فقط به خاطر یک حرف احمقانه. لبخند مسخره ای زدم و گفتم: -نه بهزاد. ماشینت نو. من تا حالا پشت ماشین دنده اتوماتیک نشستم. اگه یه بلای سر ماشینت بیاد چی؟عینک آفتابیش را از روی صورتش برداشت. کمی خودش را به سمتم کشید و  خیره در چشم هایم با قاطعیت گفت: -فدای سرت. فدای یه تار موت.نفس در سینه ام حبس شد و برای لحظه ای قلبم از حرکت ایستاد. آب دهانم را قورت دادم و با صدای که به زحمت شنیده می شد، گفتم: -آخه.... -آخه نداره. من دوست دارم رانندگیت و ببینم. -بهزاد من نمی تو..................میان حرفم پرید و با لجبازی گفت: -اصلاً می دونی چیه؟ من از ساعت پنج صبح پشت فرمون نشستم، الان خستم. تو باید رانندگی کنی. من می خوام استراحت کنم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f