فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#برشتوک
مواد لازم :
✅ آرد گندم ۱۰۰گرم
✅ آرد نخود چی ۱۰۰گرم
✅ پودر هل
✅ کره ۱۰۰گرم
✅ پودرقند ۱۰۰گرم
✅ شکلات سکه ای
✅ وانیل
✅ روغنمایع
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1028_52843862733501.mp3
9.76M
🎶 نام آهنگ: گل ابریشمی
🗣 نام خواننده: سیاوش
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادتون میاد از این رسم 1/5 نمره ریاضی رو میشد گرفت 😍😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوپنجاهودو بهزاد می گفت که می خواهد خانه ای مستقل بگیرد و ق
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوپنجاهوسه
حرف را به سمت بهزاد چرخاندم و پرسیدم:
-تو چیکار کردی؟ کارای تاسیس شرکتت و انجام دادی؟
-هنوز که کار خاصی نکردم ولی دنبالش هستم. فردا صبح دارم می رم تهران دنبال یه سری از کارام معلوم هم نیست کی برگردم. برای همین اومدم که ازت بخوام..........میان حرفش پریدم و گفتم:
-خیالت از عمه خانم راحت باشه. من مراقبشم.با خنده سرش را تکان داد و گفت:
-نه، منظورم این نبود. هیچ کس ندونه من که خوب می دونم تو چقدر حواست به مامان هست و مراقبشی و بابت این مسئله هم واقعاً ازت ممنونم. مکثی کرد و ادامه داد:
-در واقع می خواستم ازت برای شام دعوت کنم.با تعجب ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-شام؟
با چشمانش صورتم را کاوید و با لحنی که ضربان قلبم را بالا می برد، گفت:
-عیبی داره بخوام یه دختر خاص، زیبا، باهوش، پرتلاش و خواستنی رو به شام دعوت کنم.قلبم فرو ریخت. خواستنی؟ بهزاد من را خواستنی صدا کرده بود. من و خواستنی بودن؟ مگر چنین ترکیبی هم می توانست وجود داشته باشد؟ ناگهان موجی از شادی، هیجان و عشق در وجودم درهم آمیخت و از درون قلبم به تک، تک سلول های بدنم سرازیر شد. بهزاد من را خواستنی می دید. این چیز کمی نبود. آن هم برای من که هیچ وقت و در نظر هیچکس، خواستنی نبودم.با شتاب رویم را به سمت آذین که حالا به انتهای گلخانه رسیده بود، چرخاندم و سعی کردم احساسات ضد و نقیضی که در وجودم قلیان پیداه کرده بود را فرو بنشانم. ولی نگاه خیره بهزاد به نیم رخم اجازه نمی داد تا خودم را پیدا کنم. آب دهانم را قورت دادم و برای فرار از آن موقعیت فریاد زدم:
-آذین دست به اون گلدون نزن همان موقع فهمیدم با گفتن آن حرف احمقانه وضع را خراب تر کردم. آذین به سمتم چرخید و با تعجب گفت:
-من که دست به چیزی نزدم.از گوشه چشم متوجه خنده ای که بهزاد سعی در مخفی کردنش داشت، شدم. خراب کرده بودم. احساساتی که نمی خواستم حتی به خودم هم نشان بدهم به بدترین شکل نمایان کرده بودم. با دستپاچگی گفتم:
-چایی می خوری؟خنده فرو خورده اش را رها کرد و با شیطنت گفت:
-همین جا منتظر می مونم تا لباست و عوض کنی.لبم را گزیدم و با خجالت به سمت رختکن انتهای گلخانه راه افتادم.رد نگاه ستاره را گرفتم و به نیم رخ سعید جلالی که چند ردیف جلوتر از ما نشسته بود، نگاه کردم. ستاره از وقتی سرکلاس آمده بود به جای گوش کردن به درس حواسش پی سعید بود و با خودکار روی برگه های زیر دستش خطوط بی معنی رسم می کرد و آه می کشید. این دومین باری بود که این درس را می گرفت و اگر حواسش را جمع نمی کرد بازهم نمی توانست آن را پاس کند. دکتر رسولی استاد سختگیری بود و تا مطمئن نمی شد که دانشجویش درس را خوب یادگرفته نمره قبولی نمی داد. برایش هم مهم نبود که آن درس را چند بار افتاده باشی باید حتماً به استانداردهای سختگیرانه ی دکتر منطبق می شدی تا بتوانی آن را پاس کنی. با نوک پا ضربه ای به کفش ستاره زدم. وقتی به سمتم چرخید با اخم به دکتر رسولی که پشت به ما روی تخته چیزی می نوشت اشاره کردم و زیر لب گفتم:
- حواست به درس باشه.لب برچید و زمزمه کرد:
-چشم مامان.روجا که سمت دیگر من نشسته بود توی گوشم گفت:
-ولش کن. دوباره عاشق شده دختره دیوونه.من هم چند وقتی بود که متوجه شده بودم گلوی ستاره پیش سعید جلالی گیر کرده و به قول خودش روی آن بنده خدا کراش زده ولی فکر نمی کردم مسئله آنقدرها هم جدی باشد. هر چه بود ستاره هر روز روی یکی کراش می زد و گلویش پیش یکی دیگه گیر می کرد. با حرص گفتم:
-غلط کرده عاشق شده. ستاره بغض کرد و روجا دستش را روی دهانش گذاشت تا خنده اش را بپوشاند.دوباره به جلالی نگاه کردم هم سن و سال من بود. پسر خوبی بود از آن بچه های ساده و بی حاشیه دانشگاه. همیشه دیرتر از همه به کلاس می آمد و زودتر از همه میرفت. تا آنجا که من می دانستم دوستان زیادی نداشت و با کسی توی دانشگاه گرم نمی گرفت. با این که بچه باهوشی بود ولی نمراتش چندان تعریفی نداشت. غیبت، تاخیر و بی نظمی های متعددش باعث می شد که مدام درس هایش را حذف کند.استادها دل خوشی از او نداشتند ولی من از او خوشم می آمد. نگاهش به مسائل متفاوت بود و برای سوالات مطرح شده در کلاس همیشه جواب های خلاقانه و قشنگی توی آستین داشت. آنقدر هم خوش قیافه و خوش هیکل بودکه نظر دخترها را به خودش جلب کند ولی خودش اصلاً توی این وادی ها نبود و بعید می دانستم اصلاً متوجه نگاه ستاره به خودش شده بود. هنوز ده دقیقه به پایان کلاس مانده بود که صدای پسرهای کلاس بلند شد.
-استاد خسته نباشید.
-استاد این مباحث خیلی سخت بود بقیش بمونه برای جلسه بعد.
-راست می گه استاد ما که چیزی نفهمیدم. دکتر رسولی خنده کنان در ماژیک وایت بردش را بست و گفت:
-من که خسته نیستم ولی اگه انگار شماها خیلی خسته اید.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوپنجاهوچهار
این بار همه بچه های کلاس یک صدا جواب دادند:
-ب......له
-خب پس بزارید برای این که خستگیتون در بره یه خبر خوب بهتون بدم.همهمه ی کلاس به آنی فروکش کرد و همه در سکوت به استاد خیره شدند. دکتر کف هر دو دستش را روی میز گذاشت و با لبخند محوی شروع به حرف زدن کرد:
-یادتون چند ماه پیش سازمان جهاد کشاورزی یه فراخوان برای طرحهای کارآفرینی دانشجویی داد و اعلام کرد به بهترین طرح وام می ده.قلبم با شنیدن این حرف به تپش درآمد. روجا دستش را روی دستم گذاشت و ستاره از بازویم نیشگون گرفت. دکتر ادامه داد:
-از مجموع ششصد و هشت طرح ارائه شده به جهاد کشاورزی استان سیزده طرح از دانشگاه ما بود که به نظر من عدد قابل توجهی نبود و من به شخصه انتظار طرح های بیشتری رو از بچه های خودمون داشتم. ولی از همین سیزده طرح دو طرح به مرحله دوم رسید که به خودی خود رکورد خوب و تحسین برانگیزی محسوب می شه و خبر خوب اینه که یکی از این طرح ها تونست توی جلسه توجیهی سازمان امتیاز کافی رو بدست بیاره و جزو سه طرحی که بهشون وام تعلق می گیره بشه.به سمت من چرخید و با لبخند ادامه داد:
-خانم صداقت تبریک می گم. بین ده طرحی که به مرحله دوم رسیدن طرح شما سوم شد. حالا می تونید با گرفتن وام طرحتون رو اجرایی کنید و با گسترش اون تبدیل به یه کارآفرین موفق بشید. صدای بچه های کلاس که از هر طرف چیزی می گفتند بلند شد. بعضی ها تبریک می گفتند و بعضی ها تیکه می انداختند و بعضی تقاضای شیرینی می کردند. روجا با خوشحالی دستم را فشرد و زیر گوشم گفت:
-خیلی برات خوشحالم سحر تو واقعاً لایق گرفتن اون وام بودی.ولی ستاره که هیجان زده شده بود و نمی توانست درست سرجایش بنشیند دستش را دور گردن من انداخت و با سروصدای زیاد صورتم را بوسید و فریاد زد:
-من می دونستم. من می دونستم.قبل از این که بتوانم از استاد تشکر کنم جلالی با لحن بد و صدایی بلندی گفت:
-خوبه آدم پارتی داشته باشه.از حرف جلالی یکه خوردم. جلالی اهل تیکه انداختن نبود. آن هم همچین تیکه ی سنگینی. اصلاً چرا باید به من تیکه بیندازد. من و جلالی صنمی با هم نداشتیم و هیچ وقت کلمه ای رو در رو با هم حرف نزده بودیم. این که من را متهم به پارتی بازی کرده بود حالم را بد کرد ولی وقتی بعضی ها بدون هیچ مدرک و سندی حرف جلالی را تائید کردند و انگشت اتهامشان را به سمت من گرفتند نتوانستم تحمل بیاورم و از جایم بلند شدم تا جواب دندانشکنی به همگیشان بدهم ولی استاد که کیف به دست داشت از کلاس خارج می شد زودتر از من وارد عمل شد و رو به بچه های کلاس که نیم بیشترشان ایستاده بودند، گفت:
-بهتر نیست به جای این که کار بقیه رو زیر سوال ببرید سعی کنیم روی خودتون کار کنید. تا کی می خواین با پایین کشیدن دیگران نقص های خودتون و بپوشونیدو بعد رو به جلالی که با ناراحتی به استاد نگاه می کرد، ادامه داد:
-آقای جلالی یه سوال ازتون دارم چند ترمه دارید درس می خونید؟جلالی که معلوم بود از این سوال به شدت ناراحت شده است، لب هایش را به هم فشرد و با غیظ گفت:
-ده ترم
-چقدر دیگه از درستون مونده؟
-نوزده واحد دیگه دارم.
-یعنی در بهترین حالت یازده ترمه درستون و تموم می کنید. اونم با یه معدل پایین و اونم بدون ارائه یک مقاله بدرد بخور. اون وقت فکر می کنید شما صلاحیت این و دارید که روی کار خانم صداقت که شش ترمه و اونم با بهترین نمرات داره درسش رو تموم می کنه نظر بدید. شما حتی یه صفحه از طرح ایشون رو نخوندید و نمی دونید در مورد چی هست اونوقت به خودتون اجازه می دید کارشون رو زیر سوال ببرید و متهمشون کنید به پارتی بازی.جلالی سرش پایین انداخت و با حرص به کتاب زیر دستش چنگ زد.استاد سری به عنوان تاسف برای همه بچه های کلاس تکان داد و بدون حرف دیگری از کلاس بیرون رفت. جلالی بدون این که به من نگاه کند با صدای بلندی که همه بچه های کلاس بشنوند، گفت:
-منم اگه یه بابا داشتم که خرج و مخارجم و می داد و یه ماشین زیر پام مینداخت و راه به راه برام لباس های رنگ و وارنگ می خرید، می تونستم شش ترمه درسم و تموم کنم.از حرف جلالی شوکه شدم. من از وقتی وارد بازار کار شده بودم خیلی به رخت و لباسم می رسیدم و سعی می کردم همیشه تمیز و مرتب باشم. ولی هیچ وقت فکر نمی کردم چند دست لباس و یک پراید دست دوم بتواند این طور حس حسادت کسی را برانگیزد.
ستاره که تا آن موقع ساکت و متحیر به جلالی نگاه می کرد یک دفعه جوش آورد و داد زد:
- وقتی از چیزی خبر نداری الکی واسه خودت داستان نساز. کدوم بابا؟ سحر یه مادر مجرده که از صبح تا شب جون می کنه که بتونه هم درس بخونه هم خرج خودش و دختر هفت سالش و در بیاره اون وقت تو وایسادی بهش تهمت می زنی که باباش خرجش می¬ده و پارتی داره و..............
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این چه ایدهای بود آخه برای عکاسی از کودک چند ماهه :))))
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
کریمخان زند پس از آنکه به پادشاهی رسید، شیراز را به پایتختی انتخاب کرد و از چنان محبوبیتی برخوردار شد که نامش بهعنوان سرسلسله زندیه در سراسر ایران پیچید.
روزی عموی او برای دیدنش به پایتخت آمد. کریمخان دستور داد از وی پذیرای کنند و لباسهای فاخر به او بپوشانند.
چند روزی از اقامتش نگذشته بود که در یکی از جلسات مهم مملکتی شرکت کرد.
با دیدن قدرت و منزلت برادرزادهاش بادی به غبغب انداخت و گفت:
کریمخان، دیشب خواب پدرت را دیدم که در بهشت کنار حوض کوثر ایستاده بود و حضرت علی (علیهالسلام) جامی از آب کوثر به او میداد.
کریمخان اخمهایش را درهم کشید و دستور داد وی را از مجلس اخراج و سپس از شهر بیرون کنند. رؤسای طوایف از او علت این رفتار خشونتآمیز را جویا شدند.
کریمخان گفت:
من پدر خود را میشناسم. او مردی نیست که لایق گرفتن جامی از آب کوثر از دست حضرت علی باشد. این مرد میخواهد با تملّق و چاپلوسی مورد توجه قرار گیرد و اگر تملّق و چاپلوسی بهصورت عادت درآید، پادشاه دچار غرور و بدبینی میشود و کار رعیت هرگز به سامان نمیرسد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوپنجاهوچهار این بار همه بچه های کلاس یک صدا جواب دادند: -ب.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوپنجاهوپنج
با حرف های ستاره نگاه بچه¬هایی که هنوز توی کلاس مانده بودند و منتظر بودند آخر این داستان را ببینند به سمت من کشیده شد. کمتر کسی توی دانشگاه می دانست که من مطلقه هستم و یک دختر دارم. نه این که از گفتنش ابایی داشته باشم فقط لزومی نمی دیدم که سفره دلم را برای آدم هایی که درست نمی شناختمشان باز کنم.زندگی به من یادداده بود که باید مواظب حریم شخصیم باشم. روجا دست ستاره را گرفت و با حرص او را به عقب کشید تا بیشتر از این خرابکاری نکند. من نگاهم را از چشم های حیران و متعجب جلالی گرفتم. کیفم را روی دوشم انداختم و بدون حرف از کلاس بیرون رفتم. حرف های جلالی تمام خوشی چند دقیقه قبلم را زایل کرده بود.هنوز چند قدمی از کلاس دور نشده بودم که جلالی صدایم کرد:
- خانم صداقت، خانم صداقت. محلش ندادم. از دستش عصبانی بودم. حق نداشت من را بدون هیچ سند و مدرکی به چیزی که نیستم متهم کند.دوباره صدا زد.
- خانم صداقت خواهش می کنم یه لحظه وایسید.
با عصبانیت به سمت عقب برگشتم و رو به روی جلالی که حالا با شرمندگی نگاهم می کرد، ایستادم. روجا و ستاره هم که از کلاس بیرون آمده بودند خودشان را به من رساندند و مثل دو بادیگارد وفادار پشت سرم ایستادند.جلالی با درماندگی دستش را میان موهایش کشید و گفت:
-ببخشید. واقعاً معذرت می خوام من نباید اونجوری حرف می زدم کارم اشتباه بود ولی وقتی دکتر من رو با شما مقایسه کرد بدجوری قاطی کردم. چون دست گذاشت روی نقطه ضعفم. منم مثل شما برنامه ریزی کرده بودم که درسم و شش ترمه تموم کنم ولی وقتی بابام مرد همه چیز به هم ریخت. من موندم و یه مادر پیر و چهارتا خواهر که دوتاشون دم بخت بودن. مجبور شدم در کنار درسم دوشیفت کار کنم تا بتونم خرج و مخارجشون و در بیارم. وقتی دکتر بدون این که چیزی از شرایط زندگیم بدونه بهم تهمت تنبلی زد خیلی عصبی شدم و نفهمیدم چی می گم.پوزخندی زدم و گفتم:
-این که دکتر رسولی من و شما رو با هم مقایسه کرد اصلاً کار درستی نبود. ولی شما قبل از این مقایسه به من حمله کردید و بهم تهمت زدید که با پارتی بازی طرحم برنده شده. شما چرا این تهمت و بهم زدید؟ دلیلی برای این حرفتون دارید؟من، من کنان گفت:
-نه، من فقط... من فقط...... وقتی دید نمی تواند کارش را توجیه کند سرش را با شرمندگی پایین انداخت وزیر لب دوباره عذرخواهی کرد. کوتاه نیامدم و گفتم:
-پس لطفاً اشتباه خودتون گردن کسی نندازید.ندامت نشسته در چشمانش بیشتر شد و صدایش غمگین تر:
-حق با شماست. واقعیتش من چند روزه خیلی تحت فشارم. صاحبکارم مدام بهم فشار میاره که اگه تمام وقت تو مغازه واینسم اخراجم می کنه. من اگه بخوام تمام وقت کار کنم باید قید دانشگاهی رو که این همه براش جون کندم و بزنم. اگه هم دانشگاه رو ول نکنم صاحبکارم بیرونم می کنه. من واقعا دلم نمی خواد درسم و ول کنم اونم وقتی که فقط یه ترم دیگه ازش مونده. خواهش می کنم بی ادبیم و بذارید به حساب فشاری که رومه و من و ببخشید.
با این که به او حق نمی دادم ولی دلم برایش سوخت. به نظر خیلی درمانده می آمد. من این درماندگی را خوب حس می شناختم. من هم زمانی به همین اندازه و شاید هم بیشتر درمانده بودم. آن زمان آدم های زیادی خواسته یا ناخواسته دست یاری به سمتم دراز کردند و کمکم کردند. شاید حالا نوبت من بود که دستم را به سوی یکی از بندگان خدا دراز کنم و دینم را به این دنیا ادا کنم.نفسی گرفتم و گفتم:
-آقای جلالی من برای تاسیس مزرعه ام به نیروهای خوب و متعهد نیاز دارم و تا اونجا که می دونم شما آدم کاری و با معلوماتی هستید. اگه تمایل به همکاری با من دارید اطلاع بدید تا بشینیم و مفصل در موردش با هم حرف بزنیم. الانم می خوام قبل از این که ساعت اداری تموم بشه برم دنبال کارهای دریافت وام. دوست ندارم حتی یه روز هم این کار رو به تاخیر بندازم.منتظر نماندم تا جلالی که چشم هایش از تعجب گرد شده بود، جوابم را بدهد و به سرعت به سمت پله ها راه افتادم. جلالی از پشت سرم داد زد:
- خانم صداقت شماره تلفنتون........
به سمتش برگشتم و با اشاره به ستاره که او هم با دهان باز نگاهم می کرد، گفتم:
-از خانم شالیکار بگیرید من دیرم شده.
و به سرعت به سمت پله ها رفتم. همانطور که از پله ها پایین می رفتم لبخند روی لب هایم عمیق و عمیق تر شد. باور نمی شد برای کاری که وجود نداشت نیرو استخدام کرده بودم. بارم نمی شد جلالی را به سمت ستاره هل داده بودم.
باورم نمی شد پول تاسیس مزرعه گیاهان دارویم را بدست آورده بودم. خدایا من واقعاً آن وام را برنده شده بودم. از دانشگاه که بیرون آمدم بهزاد را دیدم که دست به سینه به ماشین شاسی بلندی که جلوی در دانشگاه پارک شده بود، تکیه زده بود.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨امیدوارم هر چیزی که الان خیلی نگرانشی فردا به یک، آخیش حل شده عمیق تبدیل شه گوشه قلبت...😍🌹
✨شبتون پر از معجزه الهی...✨🦋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تو خوب باش
خدا از یه جایی برات میرسونه
که فکرشم نمیکنی
در پناه خدا باشی رفیق
روزت بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نوستالژی مسابقه ی هفته
از زنده یاد ایرج نوذری
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز حافظ....mp3
5.74M
صبح 20 مهر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوپنجاهوپنج با حرف های ستاره نگاه بچه¬هایی که هنوز توی کلاس
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوپنجاهوشش
با دیدن من لبخند دندانمایی زد و دستش را به معنی سلام بالا آورد.از دیدنش جلوی در دانشگاه حیرت زده شده بودم.از آن شبی که من را به شام دعوت کرده بود ده روزی می گذشت. فردای آن روز به تهران رفت تا به کارهایش سرو سامانی دهد. ما در این مدت چند باری تلفنی با هم حرف زده بودیم. حرف های که با وجود سعی من در رسمی نگه داشتنش گاهاً به سمتی می رفت که من هنوز آمادگیش را نداشتم.بهزاد قدمی به سمتم برداشت و گفت:
-خوبی؟با آن موهای سیاه که شلخته وار روی پیشانیش ریخته بود و عینک آفتابی که به چشم زده بود جذاب تر از هر وقت دیگری به نظر می رسید.من که با دیدنش ضربان قلبم بالا رفته بود جواب سلامش را دادم و با اشاره به ماشین گران قیمت و زیبای که به آن تکیه زده بود، پرسیدم:
-ماشین خودته؟ تازه خریدی؟ابرویی بالا انداخت و گفت:
-قابل شما رو نداره.
-برازنده صاحبشه. کی خریدی؟در ماشین را برایم باز کرد و گفت:
-سوار شو تا برات بگم.با دست به آن سوی خیابان اشاره کردم و گفتم:
- ماشین آوردم. همین جاس.بهزاد گفت:
-بزار ماشینت همونجا بمونه بعداً میای ورش می داری. الان بیا سوار شو بریم یه دوری بزنیم. دوست دارم تو اولین مسافر ماشین جدیدم باشی.
-آخه من داشتم می رفتم ساری.
-عیب نداره با هم می ریم ساری.کمی تعلل کردم ولی دلیلی بر رد پیشنهادش نمی دیدم خودم هم دوست داشتم سوار آن ماشین خوشگل و لاکچری بشوم. از آن بیشتر دوست داشتم زمان بیشتری را با بهزاد بگذرانم. در واقع دلم برای آن زمان ها که با هم می نشستیم و از هر دری حرف می زدیم تنگ شده بود.بهزاد همیشه برای من دوست خوبی بود. دلم می خواست این دوسال و نیم دوریش را فراموش کنم و مثل قبل به چشم همان دوست صمیمی و مورد اعتمادم نگاهش کنم. زیبایی درون ماشین و راحتی صندلی هایش چنان هیجان زده ام کرد که با صدای بلند گفتم
-وای چه باحاله. صندلی هاش خیلی خوبه.خندید. خودم هم خنده ام گرفت.کمتر موقعی پیش می آمد که اینطور هیجان زده از چیزی تعریف کنم.شاید تاثیر خبر خوبی بود که شنیده بودم. ماشین را روشن کرد و به سمت خیابان اصلی به راه افتاد. دوباره پرسیدم:
-نگفتی کی خریدیش.
-سری قبل که رفته بودم تهران معامله اش کردم ولی دیروز کارای سند و پلاک و ایناش تموم شد و تونستم تحویلش بگیرم. قشنگه! نه؟لبخندی از سر تحسین زدم و گفتم:
-آره، خیلی قشنگه. مبارکت باشه. دنده اتوماتیکه؟
-آره دنده اتوماتیکه بی منظور گفتم:
-چه خوب، خیلی دوست دارم با ماشین دنده اتوماتیک رانندگی کنم. می گن رانندگی باهاش خیلی راحته.بهزاد فرمان را کج کرد، ماشین را به کنار خیابان کشید و ایستاد. بعد هم بدون کلمه ای حرف پیاده شد. متعجب و حیران حرکاتش را دنبال کردم. ماشین را دور زد و در سمت من را باز کرد و گفت:
-پیاده شو.با تعجب و کمی ترس پرسیدم:
-چرا؟ مگه چی گفتم.لحظه ای مکث کرد و بعد با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد. من که از خنده های بهزاد ناراحت شدم بودم با دلخوری سرم را پایین انداختم. بهزاد همانطور که می خندید، گفت:
-چی با خودت فکر کردی که اینطور رنگت پرید؟ چه فکری با خودم کرده بودم؟ خودم هم نمی دانستم. فقط آن طور که او گفت "پیاده شو" حس های بد مدفون شده در وجودم را زنده کرده بود. حس های را که با وجود ساعت ها تراپی هنوز هم گاهی آزارم می داد. این حس که همیشه مقصر هستم و هر کاری انجام دهم و یا هر حرفی بزنم حتماً بد و اشتباه است هنوزم هم در گوشه ای از مغزم به انتظار نشسته تا در زمانی که فکرش را نمی کنم سر بیرون اوردند و عذابم دهند. لعنت به گذشته ای که اثراتش تا ابد دست از سر آدم برنمی دارد. با خجالت گفتم:
-من......... فقط..... هیچی بهزاد که متوجه ناراحتی من شده بود لبخند پوزشخواهانه زد و گفت:
-ببخشید اگه ناراحتت کردم من فقط ماشین و نگه داشتم که تو رانندگی کنی.
-چی؟
-مگه دوست نداشتی با ماشین دنده اتوماتیک رانندگی کنی؟ خب بیا برو بشین پشت فرمون.چشمانم از شدت تعجب گرد شد. می خواست من با ماشین جدیدش رانندگی کنم. آن هم فقط به خاطر یک حرف احمقانه. لبخند مسخره ای زدم و گفتم:
-نه بهزاد. ماشینت نو. من تا حالا پشت ماشین دنده اتوماتیک نشستم. اگه یه بلای سر ماشینت بیاد چی؟عینک آفتابیش را از روی صورتش برداشت. کمی خودش را به سمتم کشید و خیره در چشم هایم با قاطعیت گفت:
-فدای سرت. فدای یه تار موت.نفس در سینه ام حبس شد و برای لحظه ای قلبم از حرکت ایستاد. آب دهانم را قورت دادم و با صدای که به زحمت شنیده می شد، گفتم:
-آخه....
-آخه نداره. من دوست دارم رانندگیت و ببینم.
-بهزاد من نمی تو..................میان حرفم پرید و با لجبازی گفت:
-اصلاً می دونی چیه؟ من از ساعت پنج صبح پشت فرمون نشستم، الان خستم. تو باید رانندگی کنی. من می خوام استراحت کنم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#مرغ
مواد لازم:
✅ یک عدد مرغ
✅ پیاز دو عدد
✅ غوره انگور
✅ رب انار
✅ رب گوجه
✅ رب آلوچه جنگلی
✅ نمک و فلفل
✅ زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
521_52893910365306.mp3
11.14M
🎶 نام آهنگ: فدای سرت
🗣 نام خواننده: کامران و هومن
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدا نميخواست ...
فرشته هاش همه جا حضور داشته باشن
واسه همين دخترا رو آفريد😍♥️
روزتون مبااااارك فرشته هاي خدا🥹🪽
٢٠مهر روز جهاني دختر مبارک باد.♥️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوپنجاهوشش با دیدن من لبخند دندانمایی زد و دستش را به معنی س
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوپنجاهوهفت
چنان روی خواسته اش مصمم بود که مطمئن بودم تا پشت فرمان نمی نشستم ولم نمی کرد. آهی کشیدم و از ماشین پیاده شدم. بهزاد که حرفش به کرسی نشسته بود لبخندی پیروزمندانه ای زد و یک قدم عقب رفت تا من از کنارش عبور کنم و ماشین را دور بزنم.وقتی پشت فرمون نشستم قلبم به شدت می تپید و صورتم سرخ شده بود. هم ترس داشتم و هم اشتیاق. هم خوشحال بودم و هم شرمنده. بهزاد به خاطر یک حرف بچگانه ماشین گران قیمتش را بدون کوچکترین ترس و ناراحتی در اختیار من گذاشته بود. این کاری نبود که هر کسی انجام دهد. هر چقدر سعی کردم این کار بهزاد را به علاقه اش به خودم ربط ندهم ولی نتوانستم. از فکر این که بهزاد به من علاقمند شده باشد قلبم گرم شد و صورتم سرخ تر از قبل بهزاد روی صندلی شاگرد نشست و کمربندش را بست. من هم کمربندم را بستم و با گیجی به بهزاد نگاه کردم. بهزاد که متوجه حال من شده بود، گفت:
-نترس استارت بزن و ماشین و روشن کن. هیچ فرقی با ماشین دنده ای نداره جز این که مجبور نیستی دنده عوض کنی و کلاژ بگیری.با تعجب به زیر پایم نگاه کردم راست می گفت پدال کلاژ نداشت. ولی دنده داشت. بهزاد با خنده دستش را روی دنده گذاشت و گفت:
-پات و بذار رو ترمز. استارت بزن دنده رو بذار رویD و راه بیفت. بعد هم صندلیش را به عقب خم کرد و بدون هیچ ترس و واهمه ای چشم بست.بسم الهی گفتم و ماشین را روشن کردم. چند دقیقه ای طول کشید تا قلق کار با ماشین دستم بیاید ولی بعد از آن چنان غرق در لذت شدم که یادم رفت بهزاد کنارم نشسته است. من همیشه رانندگی را دوست داشتم ولی رانندگی با این ماشین چیز دیگری بود. صندلی راحت، فرمان نرم، دیده خوب و ایمنی بالا لذت رانندگی را صد چندان می کرد. همان موقع به خودم قول دادم یکی از این ماشین ها بخرم. من آدم زیاد مادیگرای نبودم ولی از رفاه و کمی هم تجملات خوشم می آمد که به قول تراپیستم اگر روی زندگی و شخصیتم تاثیر منفی نگذارد ایرادی نداشت.یک ربع بعد وقتی توی جاده به سمت ساری می راندم بهزاد همانطور که روی صندلیش لم داده بود، پرسید:
-نگفتی چرا داری می ری ساری؟با سوال بهزاد یاد برنده شدن وامم افتادم و لبخند روی لب هایم نشست. گفتم:
-امروز استادم گفت که طرحم قبول شده دارم می رم ببینم برای گرفتن وام باید چیکار کنم.
-تبریک می گم.هیجان زده اعتراف کردم:
-هنوز باورم نمی شه طرحم و قبول کردند.با بی خیالی گفت:
-چرا باورت نمی شه؟ من همون شب که جریان و برام تعریف کردی می دونستم طرحت برنده می شه. از این همه اطمینانی که بهزاد به من داشت احساس خوشایندی وجودم را پرکرد. پرسیدم:
-چرا این حرف و می زنی تو که اصلاً طرح من رو ندیدی؟
-لازم نیست طرحت و ببینم. من خوب می شناسمت. می دونم چقدر باهوش و با استعدادی و از اون مهمتر چقدر دقیق و منظمی. می دونم چقدر روی کارت وسواس داری و تا از کامل بودن کارت مطمئن نشی دست از تلاش برنمی داری. وقتی بهم گفتی که خودت از طرحت راضی هستی، مطمئن شدم نمی تونن ازش ایرادی بگیرن و مجبورن وام و بهت بدن. با این که از تعریف های بهزاد احساس غرور می کردم ولی گفتم:
-اغراق می کنی. اونقدرام خوب نیستم.با لحن جدی گفت:
-اصلاً هم اغراق نمی کنم. کمتر کسی رو دیدم که مثل تو از جون و دل برای رسیدن به هدفش تلاش کنه و مطمئنم نتیجه تلاشت و می بینی.لبخند زدم و از با جان و دل گفتم:
-منم امیدوارم بهزاد گفت:
-مطمئن باش چیزی جز این نیست. حالا بگو برنامه ات بعد از گرفتن وام چیه؟در حالی که کمی روی پدال گاز فشار می آوردم گفتم:
-خب قدم اول خرید یا اجاره ای یه زمین و بعد هم خرید وسایل مورد نیازه برای ساخت گلخانه هاس ولی چون وامی که بهم تعلق می گیره کم تر از مقداری هست که توی برنامه ام پیش بینی کرده بودم باید کمی توی طرحم تجدید نظر کنم و یه سری کارها رو یا انجام ندم یا انجامشون و به تعویق بندازم. کمی خودش را جا به جا کرد و صاف تر نشست و پرسید:
-چرا یه سرمایگذار پیدا نمی کنی؟
-سرمایگذار؟
-آره یکی که پول بذاره و تو کار باهات شریک بشه.با خنده گفتم:
-فکر خوبیه. ولی کی حاضر می شه سرمایش و بده دست من و تو پروژه ای که معلوم نیست اصلاً سود داشته باشه باهام شریک بشه. -من در حالی که چشم هایم از تعجب گرد شده بود به سمتش چرخیدم ونگاهش کردم. یک تای ابروهایش را با حالت بامزه ای بالا انداخت و گفت:
-من حاضرم با کمال میل هم اندازه وامی که می¬گیری روی پروژه ات سرمایه گذاری کنم.باورم نمی شد می خواست پانصد میلیون روی کار من سرمایه گذاری کند.-من در حالی که چشم هایم از تعجب گرد شده بود به سمتش چرخیدم ونگاهش کردم. یک تای ابروهایش را با حالت بامزه ای بالا انداخت و گفت:
-من حاضرم با کمال میل هم اندازه وامی که می¬گیری روی پروژه ات سرمایه گذاری کنم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوپنجاهوهشت
باورم نمی شد می خواست پانصد میلیون روی کار من سرمایه گذاری کند.
-ولی اگه کارم نگیره و ورشکست بشم چی؟ پونصد میلیون پول زیادیه بهزاد. اگه کارا خوب پیش نره پولت از بین می ره.نفسی گرفت و گفت:
- ببین سحر من آدمی نیستم که بی گدار به آب بزنم. مطمئن باش اگر فکر می کردم ممکنه تو این کار شکست بخوری، حتی نمی ذاشتم خودت هم واردش بشی چه برسه به این که روش سرمایه گذار کنم. وقتی در مورد طرحت باهام حرف زدی و گفتی دنبال اینی که یه کار بزرگ انجام بدی. شروع کردم به تحقیق در مورد صادرات گیاهان دارویی و متوجه شدم چند سالیه که بازار گیاهان داروی توی اروپا خیلی رونق پیدا کرده و اگه بتونیم محصولمون و درست و به موقع صادر کنیم ظرف کمتر از یک سال می تونیم به اندازه سرمایه ای که گذاشتیم سود کنیم. من توی آلمان چند نفری رو می شناسم که تو زمینه صادرات می تونن کمکمون کنن.خیره به جاده رو به رویم به پیشنهاد بهزاد فکر کردم. پیشنهاد وسوسه انگیزی بود اگر بهزاد این سرمایه را در اختیار من قرار می داد می توانستم تمام طرحم را بدون کم و کاست انجام دهم. از آن مهمتر می توانستم محصولاتم را از همان ابتدا به خارج از کشور صادر کنم. من به صادرات فکر کرده بودم ولی در مراحل بعد وقتی کارم خوب می گرفت و به سود دهی می رسید ولی حالا بهزاد دور نمای زیبای را به من نشان می داد که دل کندن از آن سخت بود. وقتی سکوتم طولانی شد، بهزاد سرش را کج کرد و دوباره پرسید:
- خب، نظرت چیه؟
- واقعیتش مخالفت با این پیشنهاد خیلی سخته. بهزاد شانه ای بالا انداخت و سرخوشانه گفت:
- پس مخالفت نکن.
~~~
شش ماه از آن روزی که بهزاد به من پیشنهاد همکاری داده بود می گذشت و من وسط زمین بزرگی که تا چند ماه دیگر به عنوان مزرعه گیاهان دارویی "راز سلامت" افتتاح می شد، ایستاده بودم. چهار سال پیش وقتی سوار ماشین آقا عبدالله به سمت بابل می آمد تنها آرزویم این بود که بتوانم اتاق کوچکی را کرایه کنم و کاری با حقوق بخور و نمیر پیدا کنم ولی حالا نه صاحب، ولی یکی از سهمداران اصلی پروژه بزرگی بودم که خودم طراحیش کرده بودم. پروژه ای که قرار بود سود هنگفتی را به جیب همه سهامدارانش وارد کند.بهزاد نه فقط خودش در طرح من سرمایه گذاری کرد بلکه چند تا از دوستانش از جمله مهیار محمدی را هم وادار کرد تا در این پروژه به قول خودش پول ساز سرمایگذاری کنند و من دو هفته قبل از آن که وامی را که سازمان جهاد کشاورزی قول آن را به من داده بود، دریافت کنم استارت کار را با سرمایه ای چندین برابر بیشتر از آنچه پیش بینی کرده بودم، زیر نظر دکتر رسولی و مهندس صمیمی زده بودم.
به جز روجا و ستاره و سعید جلالی دو تا از برادرهای ستاره و البته یحیی را هم برای کمک در پروژه استخدام کردم و مسئولیت هر کس را هم در همان روز اول مشخص کردم. خودم مدیریت پروژه را برعهده داشتم. مهیار به عنوان وکیل پروژه مسئول سرکله زدن با ارگان های مربوطه و کاغذبازی های اداری بود.بخش بازگانی پروژه زیر نظر بهزادی که از همان اول به فکر ورود به بازارهای اروپا بود، قرار داشت.
سرپرستی گلخانه " گل آذین" را که به کنار مزرعه انتقالش داده بودم به ستاره سپردم. روجا را هم که هیچ وقت زیاد به کشاورزی علاقه نداشت مسئول خرید کردم. در واقع هر چیزی که قرار بود خریداری شود باید از فیلتر روجا می گذشت و با شناختی که از روجا داشتم می دانستم اجازه نمی دهد حتی ریالی از پول صرف خرید های بیخود شود.از برادرهای ستاره برای سرپرستی کارگرها کمک گرفتم و یحیی را هم رها کردم تا به عنوان آچار فرانسه در هر جایی که لازم بود کار کند. ولی در این بین از استخدام هیچ کس به اندازه سعید جلالی خشنود و راضی نبودم. سعید یکی از کوشاترین و کاری ترین آدم هایی بود که تا به حال دیده بودم که به جرات می توانم بگویم اگر او نبود بیشتر کارهای من لنگ می ماند. سعید در این پروژه دست راست من بود.با آسودگی دستم را به کمرم زدم و به اطراف نگاه کردم.گوشه، گوشه ی زمین پر بود از مصالح ساختمانی و کارگرهایی که با سر و صدای زیاد مشغول کار بودند. با این که از برنامه عقب بودیم ولی من برخلاف روجا و ستاره اصلا نگران این مسئله نبودم و مطمئن بودم تا روز افتتاحیه همه کارها به بهترین نحو انجام خواهد شد. با صدای پایی که به طرفم می آمد رو برگرداندم. عباس که به دو به سمتم می آمد با اشاره به کامیونی که تازه وارد محوطه ساخت شده بود، گفت:
-خانم مهندس، فایبر گلاس های که سفارش داده بودید، رسید.نگاهی به سمت کامیون انداختم و گفتم:
-به مهندس جلالی بگو بره بار رو تحویل بگیره. باید تا آخر همین هفته نصب گلخونه پنج و شش رو تموم بشه تا بتونیم کشت و شروع کنیم.
-چشم خانم مهندس،
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ما ماهواره نداشتیم ، اینترنت نداشتیم ، ما را رستوران نمیبردند
ما خیلی قانع بودیم بخدا🥺😊
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
حکایت شده است كه نوجوانى كه هنوز به سنّ بلوغ نرسيده بود، به پيامبر صلى اللّه عليه و آله سلام كرد و از خوشحالىِ ديدن ايشان، چهره اش گشاده گشت و لبخند زد. پيامبر صلى اللّه عليه و آله به اوفرمود:" اى جوان! مرا دوست دارى؟
گفت: اى پيامبر خدا! به خدا سوگند، آرى! فرمود:" همچون چشمانت؟".
گفت: بيشتر.
فرمود:" همچون پدرت؟".
گفت: بيشتر.
فرمود:" همچون مادرت؟".
گفت: بيشتر.
فرمود:" همچون خودت؟".
گفت: اى پيامبر خدا! به خدا سوگند، بيشتر.
فرمود:" همچون پروردگارت؟".
گفت: خدا را، خدا را، خدا را، اى پيامبر خدا! كه اين مقام، نه براى توست و نه ديگرى. در حقيقت، تو را براى دوستىِ خدا، دوست مى دارم.
در اين هنگام، پيامبر صلى اللّه عليه و آله به همراهان خود روى كرد و فرمود:
" اين گونه باشيد. خدا را به سبب احسان و نيكى اش به شما، دوست بداريد و مرا براى دوستى خدا، دوست بداريد".
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوپنجاهوهشت باورم نمی شد می خواست پانصد میلیون روی کار من سر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوپنجاهونه
عهه ......... اون ماشین مهندس مهرآرا نیست؟رد نگاه عباس را گرفتم و به ماشین سیاه و بزرگی که وارد محوطه مزرعه می شد خیره ماندم. بهزاد برگشته بود.چند روزی بود که برای خرید چندین دستگاه به تهران رفته بود و حالا زودتر از چیزی که انتظار داشتم برگشته بود.وقتی ماشینش را گوشه ی زمین پارک کرد و پیاده شد. بی اختیار لبخند روی لب هایم نقش بست. دیگر بیش از این نمی توانستم به خودم دروغ بگویم. من بلاخره عاشق بهزاد شده بودم و یا شاید هم بهتر بود بگویم من بلاخره قبول کرده بودم که عاشق بهزاد شدم. ولی قسمت خوب قضیه این بود که این مسئله دیگر نه تنها ناراحتم نمی کرد بلکه باعث خوشحالیم بود. شاید چون مطمئن بودم این علاقه یک طرفه نیست و همانقدر که من بهزاد را دوست دارم او هم من را دوست دارد. من این مسئله را روزی که قرار بود از پایان نامه ام دفاع کنم فهمیدم. آن روز به شدت دلم گرفته بود. من برخلاف بقیه دانشجوها که در هنگام ارائه پایان نامه مورد تشویق اعضای خانواده اشان قرار می گرفتند.کاملاً تنها بودم. من خانواده ای نداشتم که با دست گل و شیرینی توی سالن بنشیند و من را تشویق کنند.تنها کسانی که برای دیدن پایان نامه ام آمده بودند روجا و ستاره و یکی دو تا از بچه های کلاس بودند که به هیچ عنوان نمی توانستند جای خالی خانواده ام را پر کنند.آن روز بعد از مدت ها دوباره به یاد بی کسیم افتاده بودم. به یاد تنهایم. ولی وقتی روی سن رفتم و پشت کامپیوترم قرار گرفتم در سالن باز شد و بهزاد و عمه خانم به همراه یحیی و آذینی که دسته گلی به بزرگی خودش در دست داشت وارد سالن شدند. وقتی نگاه همه به سمت اعضای خانواده ام چرخید قلبم از غرور پر شد. من خانواده داشتم. خانواده ای که شاید هم خونم نبودند ولی دوستم داشتند و به من افتخار می کردند. آن شب بهزاد همه ما را به رستوران برد و شبی فراموش نشدنی برایمان رغم زد.من که از خوشحالی خوابم نمی برد نیمه های شب دور از چشم بقیه به حیاط رفتم و روی تخت چوبی انتهای حیاط نشستم تا به اتفاقات آن روز فکر کنم. بهزاد آن روز کاری کرده بود که هیچ کس دیگری برایم انجام نداده بودند. او به من اهمیت داده بود. نیازم را حس کرده بود و نگذاشته بود بهترین روز عمرم با احساس تنهای و بی کسی خراب شود. با شنیدن صدای بهزاد از فکر و خیال بیرون آمدم.
-تو فکری خانم مهندس؟نگاهم را به سمت بهزاد که اصلاً نفهمیدم کی به حیاط آمده بود و کنارم روی تخت نشسته بود، چرخاندم و با تعجب گفتم:
-خانم مهندس؟لبخند زد:
-بله خانم مهندس. شما از امروز رسماً خانم مهندسی شدی.خندیدم راست می گفت. هیجان لطفی که بهزاد در حقم کرده بود آنقدر زیاد بود که اصلاً از یادم رفته بود با ارائه پایان نامه ام عملاً درسم تمام شده بود و به قول بهزاد خانم مهندس شده بودم.بهزاد دوباره پرسید:
-نگفتی به چی فکر می کردی؟
-داشتم به تو فکر می کردم.
-به من؟ چه عالی
-بهزاد نمی دونم چطور باید ازت تشکر کنم. کاری که امروز برام کردی..........
-من که کاری نکردم.
-چرا تو خیلی.............. میان حرفم پرید و گفت:
-سحر من دوست دارم.از اعتراف ناگهانیش خشکم زد. باورم نمی شد اینطور بی پروا و ناگهانی از عشقش به من حرف بزند. آب دهانم را قورت دادم و من... من کنان گفتم:
-من........... یعنی...........ولی نتوانستم حرفم را تمام کنم و از خجالت سرم را پایین انداختم و به انگشتانم که از شدت اضطراب در هم گره خورده بود خیره شدم.در آن هنگام نمی دانستم باید چه جوابی به این ابراز علاقه ناگهانی بدهم؟ آیا باید من هم اعتراف می کردم که او را دوست دارم ولی من آن موقع هنوز از این که کسی را دوست داشته باشم می ترسیدم. از این که باز به مردی وابسته شوم و او رهایم کند، شدیداً می ترسیدم. برای همین ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگویم.بهزاد به سمتم چرخید و دستم را درون دست های بزرگش گرفت و گفت:
-سحر من خیلی ساله دوست دارم. فقط تو این همه سال نمی تونستم بهت بگم. ولی دیگه نمی خوام این عشق و تو دلم نگه دارم.لبم را گزیدم و سرم را بیشتر پایین انداختم. دوست داشتم بپرسم چه چیزی مانع شده بود که در این سال ها عشقش را به من ابراز نکند. ولی نپرسیدم. نمی دانم چرا نپرسیدم؟ شاید از جوابی که ممکن بود بشنوم می ترسیدم. شاید هم نمی خواستم شب قشنگم را با پرسش های بی خود خراب کنم.بهزاد به ارامی پشت دستم را نوازش کرد و ملتمسانه پرسید
-نمی خوای چیزی بگی؟با صدای که انگار از ته چاه بلند می شدگفتم
-چی بگم؟
-تو هم دوستم داری؟به صورت مردانه و زیبایش نگاه کردم به خدا من این مرد را دوست داشتم. از خیلی وقت پیش دوستش داشتم. شاید از همان روز اولی که در آن پلاژ سرد و مرطوب دیده بودمش. شاید هم بعداً عاشقش شده بودم. گفتم:
-خب، من............
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f