eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
دست همه پسرا یه دونه از اینا بود : •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﺍﻓﺸﺎﺭﻋﺰﻡ ﺗﺴﺨﻴﺮ کشوری ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ به ﻣﻜﺘﺐ ﻣﻴﺮﻓﺖ؛ ﺍﺯﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭘﺴرﭼﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍﻧﻲ؟ ﭘﺴﺮ گفت: ﻗﺮﺁﻥ ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﻛﺠﺎﻱ ﻗﺮﺍﻥ؟ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ : ﺍﻧﺎ ﻓﺘﺤﻨﺎ ... ﻧﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﻧﺎﻡ ﻗﺮﺁﻥ ﻭﺁﻳﻪ " ﺍﻧﺎ ﻓﺘﺤﻨﺎ " ﺧﺮﺳﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﻓﺎﻝ ﭘﻴﺮﻭﺯﻱ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ؛👌 ﭘﺲ ﻳﻚ ﺳﻜﻪ ﺯﺭ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺩ😳 ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮﺍﺯﮔﺮﻓﺘﻦ ﺁﻥ ﺍﻣﺘﻨﺎﻉ ﻛﺮﺩ !😒 ﻧﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍﻧﻤﻴﮕﻴﺮﻱ؟ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺍﻣﻴﺰﻧﺪ ﻭ ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ ﺍﺯ ﻛﺠﺎ ﺁﻭﺭﺩﻱ؟ ! ﻧﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮ ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩﻩ، ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﺎﻭﺭﻧﻤﻴﻜﻨﺪ، ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪﻱ ﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪﺗﻮ ﺳﮑﻪ ﺑﺪﻫﺪ ﻳﻚ ﺳﻜﻪ ﻧﻤﻴﺪﺍﺩ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﻴﺪﺍﺩ و تو را پیاده راهی نمیکرد !😑 ﺣﺮﻑ ﺍﻭ ﺑﺮﺩﻝ ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﻧﺸﺴﺖ ﻭﻳﻚ ﻣﺸﺖ ﺳﮑﻪ ﺯﺭ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﻳﺨﺖ و اسبی به او داد تا راهی شود .😶 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوپنجاه من هیچ وقت دست از طرحی که با جون و دل براش زحمت کشید
پرسیدم: -حالا چطور خاله قبول کرده که آرش خونه اش رو بفروشه، تا جایی که من می دونم جون خاله به اون خونه بند بود. -آرش بدون اجازه عمه این کار رو کرده. -وااا،  مگه می شه بدون اجازه، خونه ی یکی دیگه رو فروخت؟ -خونه به اسم آرش بوده ظاهراً اون موقع که آرش سهم بنفشه و بهاره رو می خره مامانش رو هم راضی می کنه از سهمش به خاطر اون بگذره و کل خونه رو به اسم خودش می زنه ولی قول می ده تا وقتی که عمه زنده اس دست به خونه نزنه.خنده ام گرفت. قدیمی ها راست می گفتند که مال حرام به کسی وفا نمی کند.آرش سهم الارث بهاره و بنفشه را با پولی که عزیز برای من داده بود خریده بود و حالا آن پول به باد رفته بود. پرسیدم: -خاله الان کجاست؟ -الان که خونه ی بابا اینا مونده تا آرش یه جای کوچیک و  براش رهن کنه، بره اونجا.ابروهایم بی اراده بالا پرید. خاله قرار بود در یک خانه کوچک اجاره ای زندگی کند. آن هم خاله ی مغرور من که به واسطه خانه اش خدا را بنده نبود.پرسیدم: -حالا چرا نرفت مشهد پیش بهاره و بنفشه. -بهاره و بنفشه قبولش نکردن گفتن سهم الارثت و به اسم هر کسی زدی برو پیش همون بمون. خدایا! این همان بچه هایی بودند که خاله برای راحتیشان خودش را به آب و آتیش می زد. یک لحظه اسم بهاره و بنفشه از دهنش نمی افتاد و  همه اش فکر این بود که فریزرهایشان پر باشد و شوهرانشان خوب بهشان برسند و خدای نکرده فامیل شوهر اذیتشان نکنند. حالا حتی حاضر نبودند برای چند هفته از مادرشان نگهداری کنند تا تکلیفش مشخص شود.پرسیدم: -حالا چرا آرش خونه ی خودش و نفروخت؟ چرا خاله رو سر پیری آلاخون والاخون کرد؟ -اون خونه  آرش نیست. مال نازنینه. -خب یعنی نازنین حاضر نیست به خاطر آرش خونش و بفروشه. -من که فکر نمی کنم نازنین اصلاً از خرابکاری آرش خبر داشته باشه. از وقتی نازنین حامله شده و دکترها بهش استراحت مطلق دادن آرش حواسش جمع که یه وقت به زنش استرس وارد نشه و بلایی سر بچه اش نیاد. تازه اگه  این مسئله هم نبود نازنین محال بود خونش و به خاطر عمه بفروشه. اینا سایه هم با تیر می زنن.نغمه آه بلندی کشید و ادامه داد: -حال عمه اصلاً خوب نیست. همش یه گوشه نشسته گریه می کنه. انگار افسردگی گرفته. خیلی تنهاس. جدیداً هم خیلی اسم تو و آذین رو میاره و می گه بهت بد کرده و دوست داره دوباره ببیندت تا ازت حلالیت بگیره.پوزخندی گوشه لبم نشست خاله حالا که توی بدبختی افتاده بود دوباره یاد من افتاده و می خواست از من حلالیت بگیرد. با این که هیچ وقت بد آرش و خاله و دیگران را نخواسته بودم ولی آنقدرها هم آدم فرهیخته ای نبودم که از بلای که آرش بر سر خاله آورده بود، ناراحت شوم و به خاطر خاله دوباره به سمت خانواده برگردم.گفتم: -می دونی نغمه اصلاً برام مهم نیست چه اتفاقی برای آرش و خاله می افته، همین که از من و دخترم دور باشن کافیه. نغمه که متوجه منظورم شده بود با چند جمله کلیشه ای  بحث را به سمت سینا و آرتا برد و چند دقیقه بعد هم با یک خداحافظی سریع تماس را قطع کرد. مثل همیشه با قطع تماس هر چه در مورد آرش و خاله و دیگران شنیده بودم از ذهنم بیرون ریختم و دوباره به سراغ دفتر حساب و کتابم رفتم.کارم که تمام شد با خستگی سرم را روی میز گذاشتم و چشم هایم را برای چند ثانیه بستم.هنوز چشم هایم را کامل نبسته بودم که صدای مامان، مامان گفتن آذین توی گوش هایم پیچید. اول فکر کردم خواب می بینم ولی صدا هر لحظه نزدیک تر می شد.سرم را از روی میز برداشتم و گیج و منگ به آذین که به سمتم می دوید، خیره شدم. اصلاً نمی فهمیدم آذین اینجا چه می کرد؟  با چه کسی آمده بود؟ مگر نباید الان توی خانه و پیش عمه خانم می بود؟آذین که شلوار لی و کاپشن قرمزی را که به تازگی برایش خریده بودم به تن کرده بود و با هر قدمی که به سمتم می دوید مو های بلندش که معلوم بود عمه خانم برایش بافته از زیر کلاه بافتنی اش به این طرف و آن طرف پرت می شد با هیجان خودش را در آغوش من که تازه از پشت میز بیرون آمده بودم انداخت و گفت: -مامان من و دایی بهزاد اومدیم پیشت.تازه آن موقع بود که متوجه بهزاد که پشت آذین وارد گلخانه شده بود، شدم. موهایش کمی بلندتر شده بود و ریش هایش را کاملا تراشیده بود. صورتش نسبت به دو هفته پیش بازتر و بشاش تر شده بود. انگار برگشتن به ایران و  بودن در کنار مادرش به او ساخته بود. روی پلیور یشمی اش کاپشن چرمی پوشیده بود که او را خوشتیپ تر از قبل می کرد.بی دلیل ضربان قلبم بالا رفت و صورتم رنگ گرفت.دو هفته از آن جلسه ی توجیهی و برگشتن بهزاد به ایران می گذشت و من و آذین همچنان در طبقه پایین و پیش عمه خانم زندگی می کردیم. با وجود تمام اصرارهای من نه عمه خانم و نه بهزاد قبول نکردند که من از پیش عمه خانم به طبقه بالا نقل مکان کنم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸مثل هر شب براتون ✨یک تن سالم 🌸یک لب خندون ✨یک رویای دلنشین 🌸یک دنیا خوشبختی ✨یک زندگی صمیمی 🌸و فرداهایی بهتر ✨از خداوند مهربان خواستارم 🌸شبتون زیبا ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
🌸 صبحتـون زیبـا 🌺ان شاءالله امروز 🌸یـه خبـر خـوب 🌺یـه اتفاق بینظیر 🌸یـه معجـزه 🌺یـه دلخـوشی 🌸یـه کـار خـوب 🌺یـه لب خـندون و 🌸یـه زندگی آروم نصیبتون بشه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙂دلم برای موقع هایی که شهریور می رفتیم لوازم تحریر می خریدیم تنگ‌شده... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
احساسات.... - @mer30tv.mp3
5.25M
صبح 19 مهر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوپنجاهویک پرسیدم: -حالا چطور خاله قبول کرده که آرش خونه اش
بهزاد  می گفت که می خواهد خانه ای مستقل بگیرد و قرار نیست مدت زیادی را آن خانه و پیش مادرش بماند و از من خواست که مثل قبل در کنار عمه خانم بمانم و از او مواظبت کنم. خودش هم تا پیدا کردن یک خانه مناسب شب ها در همان سوئیت طبقه بالا که هنوز وسایل من در آن بود، می خوابید.در این دو هفته من بهزاد را خیلی کم  دیده بودم. در واقع این خود من بودم که با یک برنامه ریزی دقیق سعی کرده بودم تا کمترین برخورد را با بهزاد داشته باشم. خودم هم به طور دقیق نمی دانستم چرا دلم می خواهد از بهزاد دور بمانم. شاید هنوز به خاطر رفتن یک دفعه ای و بی دلیلش دلخور و ناراحت بودم و شاید هم می ترسیدم حسی که همیشه نسبت به او داشتم پر رنگ تر شود و من را به دردسر بیندازد.من که به خودم قول داده بودم که دوباره خودم را درگیر مسائل احساسی نکنم. نمی توانستم ریسک نزدیکی به بهزاد را بپزیرم آن هم وقتی با هر بار دیدنش ضربان قلبم بالا می رفت، صورتم سرخ می شد و چیزی مثل قند توی دلم آب می شد. من با همه ای این حالت ها آشنا بودم و می دانستم بها داد به این احساسات برای من که تجربیاتم نسبت به جنس مخالف به همان بودن با آرش محدود بود طبعات خوبی نخواهد داشت.نه این که در این مدت با هیچ مردی برخورد نداشتم یا هیچ مردی به من ابراز علاقه نکرده بود. برعکس در این مدت مردهای زیادی چه در دانشگاه و چه در محیط کار با پیشنهاد دوستی و یا حتی ازدواج به سراغم آمده بودند ولی هیچ کدام از این افراد نتوانسته بودند حسی را در من بوجود آورند که باعث شود من به خاطرشان حیطه امن زندگی خودم و آذین را به خطر بیندازم. بوسه ای روی سر آذین زدم و گفتم: -واسه چی اومدید اینجا؟ -عمه می خواست بره خونه اکرم خانم من دوست نداشتم باهاش برم. دایی هم گفت با هم بیایم پیش تو. آذین را رها کردم و به بهزاد که حالا دقیقا رو به روی من ایستاده بود، سلام کردم و گفتم: -افتادید تو زحمت. لازم نبود آذین و تا اینجا بیارید زنگ می زدید خودم زودتر می اومدم خونه.بهزاد یکی از آن لبخندهای زیبایش را تحویل من داد و خیره در چشم هایم گفت: -خودم دوست داشتم بیام. می خواستم گلخونه ای رو که این همه مامان ازش تعریف می کنه رو از نزدیک ببینم. من که زیر نگاه خیره اش تاب نیاورده بودم از سر تکلیف لبخندی زدم و نگاهم را به  سمت گلدان های ریز و درشتی که را در چهار ردیف موازی هم چیده شده بودند، برگرداندم. بهزاد دوباره شروع به حرف زدن کرد و گفت: -باورم نمی شه از  اون گلخونه کوچیک پشت حیاط رسیدی به اینجا. خیلی قشنگه. -ممنون -چند متره؟گفتم: -مساحت کل زمین هفتصد و پنجاه متره و دوتا گلخونه ی سیصد متری داره. -می شه نشونم بدی؟با دست به سمت اولین راهرو اشاره کردم و گفتم: -بفرمائید.و خودم هم در کنارش شروع به قدم زدن کردم. بهزاد در مورد هر گلدانی که توجه اش را جلب می کرد سوالاتی می پرسید و من هم مثل مادری که در مورد محاسن بچه هایش تعریف می کند با شور و اشتیاق در مورد گل هایم حرف می زدم.بهزاد پرسید. -درآمدت چطوره؟ راضی هستی؟ -خدا رو شکر بد نیست. هر روزم داره بهتر می شه. -تو که تو این کار اینقدر خوب جلو رفتی چرا می خوای حیطه کاریت و عوض کنی و بری دنبال کاشت و پرورش گیاهان دارویی.نگاهی به دورتا دور گلخانه ام کردم و گفتم: -من این کار رو دوست دارم ولی این کار یه کار معمولیه از یه جایی به بعد پیشرفت آنچنانی نداره. دست هم توش زیاده. در بهترین حالت با این کار می تونم توی بابل اسم و رسمی برای خودم بدست بیارم. ولی این چیزی نیست که من دنبالشم. -دقیقاً  دنبال چی هستی؟ -من دنبال یه کار بزرگم. یه کاری که بواسطه اون بتونم اسمم رو به عنوان یه برند به همه بشناسونم.  کاشت و پرورش گیاهان دارویی پتانسیل این رو داره که پای من و به کل بازارهای ایران و حتی بازارهای جهانی باز کنه.  البته قرار نیست دست از این کار هم بردارم. من عاشق گیاهان تزئینی هستم و به هیچ عنوان این کار رو کنار نمی زارم. -تو دختر خیلی جسوری هستی. من از همون روز اولی که توی اون پلاژ دیدمت مجذب همین جسارتت شدم.نگاهم را به سمت آذین که سرخوشانه جلوتر از ما بین گلدان ها می دوید چرخاندم و به اولین باری که بهزاد را دیده بودم فکر کردم.به تهمتی که میترا به من زده بود. به فرارم از خانه عمه خانم به شبی که در پلاژ مانده بودم. به قصدم برای خودکشی و به بهزادی که برای دلجویی آمده بود. آیا واقعاً آن روز به چشم بهزاد زنی جسور آمده بودم؟به نظر خودم که بیشتر شبیه زنی ترسیده و رنجیده بودم تا جسور.یعنی آن روز بهزاد توانسته بود زن جسور و بلند پرواز درونم را ببیند. زنی که سالیان سال در زیر لایه هایی از ترس، اضطراب، سرکوب و خفقان خانواده ام پنهان شده بود. زنی که حتی خود من هم از وجودش آگاه نبودم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ آرد گندم ۱۰۰گرم ✅ آرد نخود چی ۱۰۰گرم ✅ پودر هل ✅ کره ۱۰۰گرم ✅ پودرقند ۱۰۰گرم ✅ شکلات سکه ای ✅ وانیل ✅ روغن‌مایع بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1028_52843862733501.mp3
9.76M
🎶 نام آهنگ: گل ابریشمی 🗣 نام خواننده: سیاوش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادتون میاد از این رسم 1/5 نمره ریاضی رو میشد گرفت 😍😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوپنجاهودو بهزاد  می گفت که می خواهد خانه ای مستقل بگیرد و ق
حرف را به سمت بهزاد چرخاندم و پرسیدم: -تو  چیکار کردی؟ کارای تاسیس شرکتت و انجام دادی؟ -هنوز که کار خاصی نکردم ولی دنبالش هستم. فردا صبح دارم می رم تهران دنبال یه سری از کارام  معلوم هم نیست کی برگردم. برای همین اومدم که ازت بخوام..........میان حرفش پریدم و گفتم: -خیالت از عمه خانم راحت باشه. من مراقبشم.با خنده سرش را تکان داد و گفت: -نه، منظورم این نبود. هیچ کس ندونه من که خوب می دونم تو چقدر حواست به مامان هست و مراقبشی و بابت این مسئله هم واقعاً ازت ممنونم. مکثی کرد و ادامه داد: -در واقع می خواستم ازت برای شام دعوت کنم.با تعجب ابرویی بالا انداختم و گفتم: -شام؟ با چشمانش صورتم را کاوید و با لحنی که ضربان قلبم را بالا می برد، گفت: -عیبی داره بخوام یه دختر خاص، زیبا، باهوش، پرتلاش و خواستنی رو به شام دعوت کنم.قلبم فرو ریخت. خواستنی؟ بهزاد من را خواستنی صدا کرده بود. من و خواستنی بودن؟ مگر چنین ترکیبی هم می توانست وجود داشته باشد؟ ناگهان موجی از شادی، هیجان و عشق در وجودم درهم آمیخت و از درون قلبم به تک، تک سلول های بدنم سرازیر شد. بهزاد من را خواستنی می دید. این چیز کمی نبود. آن هم برای من که هیچ وقت و در نظر هیچکس، خواستنی نبودم.با شتاب رویم را به سمت آذین که حالا به انتهای گلخانه رسیده بود، چرخاندم و سعی کردم احساسات ضد و نقیضی که در وجودم قلیان پیداه کرده بود را فرو بنشانم. ولی نگاه خیره بهزاد به نیم رخم اجازه نمی داد تا خودم را پیدا کنم. آب دهانم را قورت دادم و برای فرار از آن موقعیت فریاد زدم: -آذین دست به اون گلدون نزن همان موقع فهمیدم با گفتن آن حرف احمقانه وضع را خراب تر کردم. آذین به سمتم چرخید و با تعجب گفت: -من که دست به چیزی نزدم.از گوشه چشم متوجه خنده ای که بهزاد سعی در مخفی کردنش داشت، شدم. خراب کرده بودم. احساساتی که نمی خواستم حتی به خودم هم نشان بدهم  به بدترین شکل نمایان کرده بودم. با دستپاچگی گفتم: -چایی می خوری؟خنده فرو خورده اش را رها کرد و با شیطنت  گفت:  -همین جا منتظر می مونم تا لباست و عوض کنی.لبم را گزیدم و با خجالت به سمت رختکن انتهای گلخانه راه افتادم.رد نگاه ستاره را گرفتم و به نیم رخ سعید جلالی که چند ردیف جلوتر از ما نشسته بود، نگاه کردم. ستاره از وقتی سرکلاس آمده بود به جای گوش کردن به درس حواسش پی سعید بود و با خودکار روی برگه های زیر دستش خطوط بی معنی رسم می کرد و آه می کشید. این دومین باری بود که این درس را می گرفت و اگر حواسش را جمع نمی کرد بازهم نمی توانست آن را پاس کند. دکتر رسولی استاد سختگیری بود و تا مطمئن نمی شد که دانشجویش درس را  خوب یادگرفته نمره قبولی نمی داد. برایش هم مهم نبود که آن درس را چند بار افتاده باشی باید حتماً به استانداردهای سختگیرانه ی دکتر منطبق می شدی تا بتوانی آن را پاس کنی. با نوک پا ضربه ای به کفش ستاره زدم. وقتی به سمتم چرخید با اخم به دکتر رسولی که پشت به ما روی تخته چیزی می نوشت اشاره کردم و زیر لب گفتم: - حواست به درس باشه.لب برچید و زمزمه کرد: -چشم مامان.روجا که سمت دیگر من نشسته بود توی گوشم گفت: -ولش کن. دوباره عاشق شده دختره دیوونه.من هم چند وقتی بود که متوجه شده بودم  گلوی ستاره پیش سعید جلالی گیر کرده و به قول خودش روی آن بنده خدا  کراش زده ولی فکر نمی کردم مسئله آنقدرها هم جدی باشد. هر چه بود ستاره هر روز روی یکی کراش می زد و گلویش پیش یکی دیگه گیر می کرد. با حرص گفتم: -غلط کرده عاشق شده. ستاره بغض کرد و روجا دستش را روی دهانش گذاشت تا خنده اش را بپوشاند.دوباره به جلالی نگاه کردم هم سن و سال من بود. پسر خوبی بود از آن بچه های ساده و بی حاشیه دانشگاه. همیشه دیرتر از همه به کلاس می آمد و زودتر از همه میرفت. تا آنجا که من می دانستم دوستان زیادی نداشت و با کسی توی دانشگاه گرم نمی گرفت. با این که بچه باهوشی بود ولی نمراتش چندان تعریفی نداشت. غیبت، تاخیر و بی نظمی های متعددش باعث می شد که مدام درس هایش را  حذف کند.استادها دل خوشی از او نداشتند ولی من از او خوشم می آمد. نگاهش به مسائل متفاوت بود و برای سوالات مطرح  شده در کلاس همیشه جواب های خلاقانه و قشنگی توی آستین داشت.  آنقدر هم خوش قیافه و خوش هیکل بودکه نظر دخترها را به خودش جلب کند ولی خودش اصلاً توی این وادی ها نبود و بعید می دانستم اصلاً متوجه نگاه ستاره به خودش شده بود. هنوز ده دقیقه به پایان کلاس مانده بود که صدای پسرهای کلاس بلند شد. -استاد خسته نباشید. -استاد این مباحث خیلی سخت بود بقیش بمونه برای جلسه بعد. -راست می گه استاد ما که چیزی نفهمیدم. دکتر رسولی خنده کنان در ماژیک وایت بردش را بست و  گفت: -من که خسته نیستم ولی اگه انگار شماها خیلی خسته اید. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این بار همه بچه های کلاس یک صدا جواب دادند: -ب......له -خب پس بزارید برای این که خستگیتون در بره یه خبر خوب بهتون بدم.همهمه ی کلاس به آنی فروکش کرد و همه در سکوت به استاد خیره شدند.  دکتر کف هر دو دستش را روی میز گذاشت و با لبخند محوی شروع به حرف زدن کرد: -یادتون چند ماه پیش سازمان جهاد کشاورزی یه فراخوان برای طرحهای کارآفرینی دانشجویی داد و اعلام کرد به بهترین طرح وام می ده.قلبم با شنیدن این حرف به تپش درآمد. روجا دستش را روی دستم گذاشت و ستاره از بازویم نیشگون گرفت. دکتر ادامه داد: -از مجموع ششصد و هشت طرح ارائه شده به جهاد کشاورزی استان سیزده طرح از دانشگاه ما بود که به نظر من عدد قابل توجهی نبود و من به شخصه انتظار طرح های بیشتری رو از بچه های خودمون داشتم.  ولی از همین سیزده طرح دو طرح به مرحله دوم رسید که  به خودی خود رکورد خوب و تحسین برانگیزی محسوب می شه و خبر خوب اینه که یکی از این طرح ها تونست توی جلسه توجیهی سازمان امتیاز کافی رو بدست بیاره و جزو سه طرحی که بهشون وام تعلق می گیره بشه.به سمت من چرخید و با لبخند ادامه داد: -خانم صداقت تبریک می گم. بین ده طرحی که به مرحله دوم رسیدن طرح شما سوم شد. حالا می تونید با گرفتن وام طرحتون رو اجرایی کنید و با گسترش اون تبدیل به یه کارآفرین موفق بشید. صدای بچه های کلاس که از هر طرف چیزی می گفتند بلند شد. بعضی ها تبریک می گفتند و بعضی ها تیکه می انداختند و بعضی تقاضای شیرینی می کردند. روجا با خوشحالی دستم را فشرد و زیر گوشم گفت: -خیلی برات خوشحالم سحر تو واقعاً لایق گرفتن اون وام بودی.ولی ستاره که هیجان زده شده بود و نمی توانست درست سرجایش بنشیند دستش را دور گردن من انداخت و با سروصدای زیاد صورتم را بوسید و فریاد زد: -من می دونستم. من می دونستم.قبل از این که بتوانم از استاد تشکر کنم جلالی با لحن بد و صدایی بلندی گفت: -خوبه آدم پارتی داشته باشه.از حرف جلالی یکه خوردم. جلالی اهل تیکه انداختن نبود. آن هم همچین تیکه ی سنگینی. اصلاً چرا باید به من تیکه بیندازد. من و جلالی صنمی با هم نداشتیم و هیچ وقت کلمه ای رو در رو با هم حرف نزده بودیم. این که من را متهم به پارتی بازی کرده بود حالم را بد کرد ولی وقتی بعضی ها بدون هیچ مدرک و سندی حرف جلالی را تائید  کردند و انگشت اتهامشان را به سمت من گرفتند نتوانستم تحمل بیاورم و از جایم بلند شدم تا جواب دندانشکنی به همگیشان بدهم ولی استاد که کیف به دست داشت از کلاس خارج می شد زودتر از من وارد عمل شد و رو به بچه های کلاس که نیم بیشترشان ایستاده بودند، گفت: -بهتر نیست به جای این که کار بقیه رو زیر سوال ببرید سعی کنیم روی خودتون کار کنید. تا کی می خواین با پایین کشیدن دیگران نقص های خودتون و بپوشونیدو بعد رو به جلالی که با ناراحتی به استاد نگاه می کرد، ادامه داد: -آقای جلالی یه سوال ازتون دارم چند ترمه دارید درس می خونید؟جلالی که معلوم بود از این سوال به شدت ناراحت شده است، لب هایش را به هم فشرد و  با غیظ گفت: -ده ترم -چقدر دیگه از درستون مونده؟ -نوزده واحد دیگه دارم. -یعنی در بهترین حالت یازده ترمه درستون و تموم می کنید. اونم با یه معدل پایین و اونم بدون ارائه یک مقاله بدرد بخور.  اون وقت فکر می کنید شما صلاحیت این و دارید که روی کار خانم صداقت که شش ترمه و اونم با بهترین نمرات داره درسش رو تموم می کنه نظر بدید. شما حتی یه صفحه از طرح ایشون رو نخوندید و نمی دونید در مورد چی هست اونوقت به خودتون اجازه می دید کارشون رو زیر سوال ببرید و متهمشون کنید به پارتی بازی.جلالی سرش پایین انداخت و  با حرص به کتاب زیر دستش چنگ زد.استاد سری به عنوان تاسف برای همه بچه های کلاس تکان داد و بدون حرف دیگری  از کلاس بیرون رفت. جلالی بدون این که به من  نگاه کند با صدای بلندی  که همه بچه های کلاس بشنوند،  گفت: -منم اگه یه بابا داشتم که خرج و مخارجم و می داد و یه ماشین زیر پام مینداخت و راه به راه برام لباس های  رنگ و وارنگ می خرید، می تونستم شش ترمه درسم و تموم کنم.از حرف جلالی شوکه شدم. من از وقتی وارد بازار کار شده بودم خیلی به رخت و لباسم می رسیدم و سعی می کردم همیشه تمیز و مرتب باشم. ولی هیچ وقت فکر نمی کردم چند دست لباس و یک پراید دست دوم بتواند این طور حس حسادت کسی را برانگیزد. ستاره که تا آن موقع ساکت و متحیر به جلالی نگاه می کرد یک دفعه جوش آورد و داد زد: - وقتی از چیزی خبر نداری الکی واسه خودت داستان نساز. کدوم بابا؟ سحر یه مادر مجرده که از صبح تا شب جون می کنه که بتونه هم درس بخونه هم خرج خودش و دختر هفت سالش و در بیاره اون وقت تو وایسادی بهش تهمت می زنی که باباش خرجش می¬ده و پارتی داره و.............. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این چه ایده‌ای بود آخه برای عکاسی از کودک چند ماهه :)))) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 کریم‌خان زند پس از آنکه به پادشاهی رسید، شیراز را به پایتختی انتخاب کرد و از چنان محبوبیتی برخوردار شد که نامش به‌عنوان سرسلسله زندیه در سراسر ایران پیچید. روزی عموی او برای دیدنش به پایتخت آمد. کریم‌خان دستور داد از وی پذیرای کنند و لباس‌های فاخر به او بپوشانند. چند روزی از اقامتش نگذشته بود که در یکی از جلسات مهم مملکتی شرکت کرد. با دیدن قدرت و منزلت برادرزاده‌اش بادی به غبغب انداخت و گفت: کریم‌خان، دیشب خواب پدرت را دیدم که در بهشت کنار حوض کوثر ایستاده بود و حضرت علی (علیه‌السلام) جامی از آب کوثر به او می‌داد. کریم‌خان اخم‌هایش را درهم کشید و دستور داد وی را از مجلس اخراج و سپس از شهر بیرون کنند. رؤسای طوایف از او علت این رفتار خشونت‌آمیز را جویا شدند. کریم‌خان گفت: من پدر خود را می‌شناسم. او مردی نیست که لایق گرفتن جامی از آب کوثر از دست حضرت علی باشد. این مرد می‌خواهد با تملّق و چاپلوسی مورد توجه قرار گیرد و اگر تملّق و چاپلوسی به‌صورت عادت درآید، پادشاه دچار غرور و بدبینی می‌شود و کار رعیت هرگز به سامان نمی‌رسد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوپنجاهوچهار این بار همه بچه های کلاس یک صدا جواب دادند: -ب.
با حرف های ستاره نگاه بچه¬هایی که هنوز  توی کلاس مانده بودند و منتظر بودند آخر این داستان را ببینند به سمت من کشیده شد. کمتر کسی توی دانشگاه می دانست که من مطلقه هستم و یک دختر دارم. نه این که از گفتنش ابایی داشته باشم فقط لزومی نمی دیدم که سفره دلم را برای آدم هایی که درست نمی شناختمشان باز کنم.زندگی به من یادداده بود که باید مواظب حریم شخصیم باشم. روجا دست ستاره را گرفت و با حرص او را به عقب کشید تا بیشتر از این خرابکاری نکند. من نگاهم را از چشم های حیران و متعجب جلالی گرفتم. کیفم را روی دوشم انداختم و بدون حرف از کلاس بیرون رفتم. حرف های جلالی تمام خوشی چند دقیقه قبلم را زایل کرده بود.هنوز چند قدمی از کلاس دور نشده بودم که جلالی صدایم کرد: - خانم صداقت، خانم صداقت. محلش ندادم. از دستش عصبانی بودم. حق نداشت من را بدون هیچ سند و مدرکی به چیزی که نیستم متهم کند.دوباره صدا زد. - خانم صداقت خواهش می کنم یه لحظه وایسید.  با عصبانیت به سمت عقب برگشتم و رو به روی جلالی که حالا با شرمندگی نگاهم می کرد، ایستادم. روجا و ستاره هم که از کلاس بیرون آمده بودند خودشان را به من رساندند و مثل دو بادیگارد وفادار پشت سرم ایستادند.جلالی با درماندگی دستش را میان موهایش کشید و گفت: -ببخشید. واقعاً معذرت می خوام من نباید اونجوری حرف می زدم کارم اشتباه بود ولی وقتی دکتر من رو با شما مقایسه کرد بدجوری قاطی کردم. چون دست گذاشت روی نقطه ضعفم. منم مثل شما برنامه ریزی کرده بودم که درسم و شش ترمه تموم کنم ولی وقتی بابام مرد همه چیز به هم ریخت.  من موندم و یه مادر پیر و چهارتا خواهر که دوتاشون دم بخت بودن. مجبور شدم در کنار درسم دوشیفت کار کنم تا بتونم خرج و مخارجشون و در بیارم. وقتی دکتر بدون این که چیزی از شرایط زندگیم بدونه بهم تهمت تنبلی زد خیلی عصبی شدم و نفهمیدم چی می گم.پوزخندی زدم و گفتم: -این که دکتر رسولی من و شما رو با هم مقایسه کرد اصلاً کار درستی نبود. ولی شما قبل از این مقایسه به من حمله کردید و بهم تهمت زدید که با پارتی بازی طرحم برنده شده. شما چرا این تهمت و بهم زدید؟ دلیلی برای این حرفتون دارید؟من، من کنان گفت: -نه،  من فقط... من فقط...... وقتی دید نمی تواند کارش را توجیه کند سرش را با شرمندگی پایین انداخت وزیر لب دوباره عذرخواهی کرد. کوتاه نیامدم و گفتم: -پس  لطفاً اشتباه خودتون گردن کسی نندازید.ندامت نشسته در چشمانش بیشتر شد و صدایش غمگین تر: -حق با شماست. واقعیتش من چند روزه خیلی تحت فشارم. صاحبکارم مدام بهم فشار میاره که  اگه تمام وقت  تو مغازه واینسم اخراجم می کنه. من اگه بخوام تمام وقت کار کنم باید قید دانشگاهی رو که این همه براش جون کندم و بزنم.  اگه هم دانشگاه رو ول نکنم صاحبکارم بیرونم می کنه. من واقعا دلم نمی خواد درسم و ول کنم اونم وقتی که فقط یه ترم دیگه ازش مونده. خواهش می کنم بی ادبیم و بذارید به حساب فشاری که رومه و من و ببخشید. با این که به او حق نمی دادم ولی دلم برایش سوخت. به نظر خیلی درمانده می آمد. من این درماندگی را خوب حس می شناختم. من هم زمانی به همین اندازه و شاید هم بیشتر درمانده بودم. آن زمان آدم های زیادی خواسته یا ناخواسته دست یاری به سمتم دراز کردند و کمکم کردند.  شاید حالا نوبت من بود که دستم را به سوی یکی از بندگان خدا دراز کنم و دینم را به این دنیا ادا کنم.نفسی گرفتم و گفتم: -آقای جلالی من برای تاسیس مزرعه ام به نیروهای خوب و متعهد نیاز دارم و تا اونجا که می دونم شما آدم کاری و با معلوماتی هستید. اگه تمایل به همکاری با من دارید اطلاع بدید تا بشینیم و  مفصل در موردش با هم حرف بزنیم. الانم می خوام قبل از این که ساعت اداری تموم بشه برم دنبال کارهای دریافت وام. دوست ندارم حتی یه روز هم  این کار رو به تاخیر بندازم.منتظر نماندم تا جلالی که چشم هایش از تعجب گرد شده بود، جوابم را بدهد و به سرعت به سمت پله ها راه افتادم. جلالی از پشت سرم داد زد: - خانم صداقت شماره تلفنتون........ به سمتش برگشتم و با اشاره به ستاره که او هم با دهان باز نگاهم می کرد، گفتم: -از خانم شالیکار بگیرید من دیرم شده. و به سرعت به سمت پله ها رفتم. همانطور که از پله ها پایین می رفتم لبخند روی لب هایم عمیق و عمیق تر شد. باور نمی شد برای کاری که وجود نداشت نیرو استخدام کرده بودم. بارم نمی شد جلالی را به سمت ستاره هل داده بودم. باورم نمی شد پول تاسیس مزرعه گیاهان دارویم را بدست آورده بودم. خدایا من واقعاً آن وام را برنده شده بودم. از دانشگاه که بیرون آمدم بهزاد را دیدم که دست به سینه به ماشین شاسی بلندی که جلوی در دانشگاه پارک شده بود، تکیه زده بود. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨امیدوارم هر چیزی که الان خیلی نگرانشی فردا به یک، آخیش حل شده عمیق تبدیل شه گوشه قلبت...😍🌹 ✨شبتون پر از معجزه الهی...✨🦋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تو خوب باش خدا از یه جایی برات میرسونه که فکرشم نمیکنی در پناه خدا باشی رفیق روزت بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نوستالژی مسابقه ی هفته از زنده یاد ایرج نوذری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز حافظ....mp3
5.74M
صبح 20 مهر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوپنجاهوپنج با حرف های ستاره نگاه بچه¬هایی که هنوز  توی کلاس
با دیدن من لبخند دندانمایی زد و دستش را به معنی سلام بالا آورد.از دیدنش جلوی در دانشگاه حیرت زده شده بودم.از آن شبی که من را به شام دعوت کرده بود ده روزی می گذشت. فردای آن روز به تهران رفت تا به کارهایش سرو سامانی دهد. ما در این مدت چند باری تلفنی با هم حرف زده بودیم.  حرف های که با وجود سعی من در رسمی نگه داشتنش گاهاً به سمتی می رفت که من هنوز آمادگیش را نداشتم.بهزاد قدمی به سمتم برداشت و گفت: -خوبی؟با آن موهای سیاه که شلخته وار روی پیشانیش ریخته بود و  عینک آفتابی که به چشم زده بود جذاب تر از هر وقت دیگری  به نظر می رسید.من که با دیدنش ضربان قلبم بالا رفته بود جواب سلامش را دادم و با اشاره به ماشین گران قیمت و زیبای که به آن تکیه زده بود، پرسیدم: -ماشین خودته؟ تازه خریدی؟ابرویی بالا انداخت و گفت: -قابل شما رو نداره. -برازنده صاحبشه. کی خریدی؟در ماشین را برایم باز کرد و گفت: -سوار شو تا برات بگم.با دست به آن سوی خیابان اشاره کردم و گفتم: - ماشین آوردم. همین جاس.بهزاد گفت: -بزار ماشینت همونجا بمونه بعداً میای ورش می داری. الان بیا سوار شو بریم یه دوری بزنیم. دوست دارم تو اولین مسافر ماشین جدیدم باشی. -آخه من داشتم می رفتم ساری. -عیب نداره با هم می ریم ساری.کمی تعلل کردم ولی دلیلی بر رد پیشنهادش نمی دیدم خودم هم دوست داشتم سوار آن ماشین خوشگل و لاکچری بشوم. از آن بیشتر دوست داشتم زمان بیشتری را با بهزاد بگذرانم. در واقع دلم برای آن زمان ها که با هم می نشستیم و از هر دری حرف می زدیم تنگ شده بود.بهزاد همیشه برای من دوست خوبی بود. دلم می خواست این دوسال و نیم دوریش را فراموش کنم و مثل قبل به چشم همان دوست صمیمی و مورد اعتمادم  نگاهش کنم. زیبایی درون ماشین و راحتی صندلی هایش چنان هیجان زده ام کرد که با صدای بلند گفتم -وای چه باحاله. صندلی هاش خیلی خوبه.خندید. خودم هم خنده ام گرفت.کمتر موقعی پیش می آمد که اینطور هیجان زده از چیزی تعریف کنم.شاید تاثیر خبر خوبی بود که شنیده بودم. ماشین را روشن کرد و به سمت خیابان اصلی به راه افتاد. دوباره پرسیدم: -نگفتی کی خریدیش. -سری قبل که رفته بودم تهران معامله اش کردم ولی دیروز کارای سند و پلاک و ایناش تموم شد و تونستم تحویلش بگیرم. قشنگه! نه؟لبخندی از سر تحسین زدم و گفتم: -آره، خیلی قشنگه. مبارکت باشه. دنده اتوماتیکه؟ -آره دنده اتوماتیکه بی منظور گفتم: -چه خوب، خیلی دوست دارم با ماشین دنده اتوماتیک رانندگی کنم. می گن رانندگی باهاش خیلی راحته.بهزاد فرمان را کج کرد،  ماشین را  به کنار خیابان کشید و ایستاد. بعد هم بدون کلمه ای حرف پیاده شد. متعجب و حیران حرکاتش را دنبال کردم. ماشین را دور زد و در سمت من را باز کرد و گفت: -پیاده شو.با تعجب و کمی ترس پرسیدم: -چرا؟ مگه چی گفتم.لحظه ای مکث کرد و بعد با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.  من که از خنده های بهزاد ناراحت شدم بودم با دلخوری سرم را پایین انداختم. بهزاد همانطور که می خندید، گفت: -چی با خودت فکر کردی که اینطور رنگت پرید؟ چه فکری با خودم کرده بودم؟ خودم هم نمی دانستم. فقط آن طور که او گفت "پیاده شو" حس های بد مدفون شده در وجودم را زنده کرده بود. حس های را که با وجود ساعت ها تراپی هنوز هم گاهی آزارم می داد. این  حس که همیشه مقصر هستم و هر کاری  انجام دهم و یا هر حرفی  بزنم حتماً بد و اشتباه است هنوزم هم در گوشه ای از مغزم به انتظار نشسته  تا در زمانی که فکرش را نمی کنم سر بیرون اوردند و عذابم دهند. لعنت به گذشته ای که اثراتش تا ابد دست از سر آدم برنمی دارد. با خجالت گفتم: -من......... فقط..... هیچی بهزاد که متوجه ناراحتی من شده بود لبخند پوزشخواهانه زد و  گفت: -ببخشید اگه ناراحتت کردم من فقط ماشین و نگه داشتم که تو رانندگی کنی. -چی؟ -مگه دوست نداشتی با ماشین دنده اتوماتیک رانندگی کنی؟ خب بیا برو بشین پشت فرمون.چشمانم از شدت تعجب گرد شد. می خواست من با ماشین جدیدش رانندگی کنم.  آن هم فقط به خاطر یک حرف احمقانه. لبخند مسخره ای زدم و گفتم: -نه بهزاد. ماشینت نو. من تا حالا پشت ماشین دنده اتوماتیک نشستم. اگه یه بلای سر ماشینت بیاد چی؟عینک آفتابیش را از روی صورتش برداشت. کمی خودش را به سمتم کشید و  خیره در چشم هایم با قاطعیت گفت: -فدای سرت. فدای یه تار موت.نفس در سینه ام حبس شد و برای لحظه ای قلبم از حرکت ایستاد. آب دهانم را قورت دادم و با صدای که به زحمت شنیده می شد، گفتم: -آخه.... -آخه نداره. من دوست دارم رانندگیت و ببینم. -بهزاد من نمی تو..................میان حرفم پرید و با لجبازی گفت: -اصلاً می دونی چیه؟ من از ساعت پنج صبح پشت فرمون نشستم، الان خستم. تو باید رانندگی کنی. من می خوام استراحت کنم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ یک عدد مرغ ✅ پیاز دو عدد ✅ غوره انگور ✅ رب انار ✅ رب گوجه ✅ رب آلوچه جنگلی ✅ نمک و فلفل ✅ زردچوبه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f