eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوپنجاه دیگه خودمم نمی دونم الان باید خوشحال باشم یا نه
پرسید خوب اگر کم شد چیکار می کنی ؟ گفتم باید کمکش کنم سریع تر بچه بدنیا بیاد.اگر خیلی کم بشه نباید زائو رو به حال خودش بزاریم ولی اگر نبض اشکالی نداشت بهترین کار اینه که خودش بچه رو به دنیا بیاره.یکی دیگه از اون دکترا ازم پرسید اگر بچه با پا بود چی ؟ گفتم تمام مریض های من ماهی یک بار میان خونه ی من تا معاینه بشن من خودم از روی شکم یواش یواش بچه رو می چرخونم و هیچوقت همچین مشکلی ندارم ولی اگر پیش بیاد بازم راه داره و براش گفتم.گفت شما به من کار نداشته باش . بگو چرا،وسط حرفش پریدم و گفتم من به شما کار ندارم من به کسانی کار دارم که به من اعتماد دارن ولی به ایشون ندارن این تصمیم رو من نمی گیرم اونایی می گیرن که برای اینکه من بچه ی اونا رو به دنیا بیارم سر و دست و پا میشکنن من که نمیرم دنبال اونا.گفت شما چون مجوز نداری نباید کار کنی.گفتم مجوز بهم بدین تا با مجوز کار کنم.من از اون دکتر هایی که توی مریض خونه ها کار می کنن بهترم ، می خواین بهتون ثابت بشه امتحانم کنین اگرم می خواین من این خانم رو امتحان بکنم ببین حاضره ؟ کی بیشتر می دونه تا حالا هزارون بچه به دنیا آوردم بدون نقص و بدون مشکل ولی روزی چند بار دکتر های شما به مشکل بر می خورن و شنیدم تو بعضی مریضخونه ها هم زائو و بچه اش مرده.حتما شما هم شنیدین.اگر نشنیدین من بهتون میگم کی و کجا،آقای افسر تا حالا یک مشکل برای مریضای من بوجود نیومده اگر شما خلافش رو ثابت کنی من حرفی ندارم هر چی شما بگین من انجام میدم ولی فقط برای اینکه مجوز ندارم نباید کار کنم قبول نمی کنم مگر زندانی کنین.اصلا چرا منو نمی برین توی بیمارستان امتحان کنین.الان این خانم حاضره من ازش امتحان بگیرم؟ ولی من حاضرم که هرکسی هر سئوالی داره ازم بپرسه.اونا بازم از من سئوال کردن و آخر سر دکتره بلند شد و دست منو بوسید و گفت احسن به این هوش و ذکاوت واقعا به شما تبریک میگم خیلی از شما هم معذرت می خوام،بانو هستی حتی یک کلمه دیگه حرف نزد.دکتره بلند شد و بهم نگاه کردن،دکتر ولی زاده که انکار منو اون کشف کرده هی تعریف می کرد.خلاصه درد سرت ندم همون روز برای من مجوز صادر کردن و توی ا ون نوشتن ماما خانم گلکار و یه دفتر آوردن تا خودم از اون به بعد بتونم به مریضام گواهی تولد بدم. وقتی حاضر شد با اون دکترا حرف می زدم و بانو هستی هم یخش آب شد و اومد جلو و چند تا سئوال از من کرد و با هم دوست شدیم. حالا واقعا اونا فکر می کردن من علامه ی دهرم.ولی خوب نبودم فقط از اونا با هوش تر و با تجربه تر شده بودم.ازم عذر خواهی کردن ومجوز بهم دادو برگ گواهی و با سلام و صلوات منو رسوندن در خونه و رفتن وقتی از ماشین پیاده شدم یک نفس بلند کشیدم و با خودم گفتم تا حالا فکر می کردم چیزی حالیم نیست پس یه چیزایی می دونستم بابا.بچه ها دم در بودن همدیگر رو خبر کرده بودن این ور اون ور می زدن تا منو پیدا کنن دخترا که اینقدر گریه کرده بودن چشماشون ورم کرده بود.درست مثل اینکه من از راه دور اومدم یکی یکی منو بغل می کردن و گریه می کردن. اکبر از همه بیشتر نسبت به من احساس مسئولیت می کرد از دخترا بیشتر گریه کرده بود و هر جایی که به فکرش می رسید کشته بود پرسید باهات چیکار داشتن عزیز جان الهی من بمیرم تک و تنها بودی رفتی کلانتری باید می گفتی صبر کنین پسرم بیاد گفتم خوبه چیزی نشده که این طوری نکنین می خواستن بهم جواز بدن تا راحت تر کار کنم،ولی وقتی رقتیم تو براشون تعریف کردم که چی شدهنوز نیم ساعت نبود که برگشته بودم که اومدن دنبالم وسایلم رو برداشتم و آدرس اون خونه رو دادم به بچه ها و رفتم هنوز کارم تموم نشده بود که اومدن دنبالم،اتفاقاهمون شب من سه تازائو داشتم و وقتی فهمیدن مجوز هم دارم خوشحال شدن واز اون به بعد فکر می کردن من دکترم من می رفتم برای زایمان هی از من برای درد ها ی دیگه شون می پرسیدن شون می پرسیدن.خودت میدونی من عادت نداشتم بگم چیزی روبلدنیستم رفتم یه کتاب خونه و چند تا کتاب در مورد طب گیاهی خریدم و همه رو با دقت خوندم.ازبس مشتاق دونستن بودم با همون دفعه اول توی مغزم هک شد و ازش استفاده می کردم ولی به همه می گفتم من فقط پیشنهادمیکنم ودکتر نیستم.هرکس ازم سئوالی داشت اول همینو بهش می گفتم،نمی خواستم به کسی مدیون باشم.اونشب بعدازبه دنیا آوردن سه تا بچه برگشتم خونه تمام بدنم خردوخمیرشده بود فقط می خواستم چند ساعت آروم بخوابم.به محض اینکه وارد خونه شدم دیدم صدای داد و هوار میاد.گوش دادم صدای کوکب بود اون بچه ی سومش حامله بود و داشت با صدای بلندجیغ می زدترسیدم و گفتم وای بچه ی خودم داره درد می بره…رفتم تو خونه دیدم کوکب اینقدر خودشو زده و گریه کرده که اختیار از دستش در رفته فهمیدم که بازباحبیب دعواکرده. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوپنجاه شهرام ادامه داد: فردا زنگ می‌زنم به بابات م
بانو به سمتش رفت و در نزدیکترین فاصله به خواهرش ایستاد و گفت: تو هم حواست به فرصت هات هست آیلار؟ حواسته که اگه برن ممکنه هیچ وقت بر نگردن؟آیلار با لودگی جواب داد: والله من که تازه بیوه شدم؛ مثل تو آفتاب مهتاب ندیده نیستم، جوون خوشتیپ و پولدار سراغم بیاد.نهایتش باید بشم زن یک مرد زن مرده که سه تا هم بچه داره؛ بچه هاش‌و براش بزرگ کنم.خودش با صدای بلند به شوخی خودش خندید.بانو دستش را گرفت و گفت: چرا اتفاقاً یکی هست تو حواست نیست؛ مردی که خوشتیپه، پولداره، به قول خودت همه چی تمومه.آیلار جدی به خواهرش نگاه کرد و گفت: داری از چی حرف می‌زنی؟بانو با اطمینان گفت: دارم از عشق حرف می‌زنم؛ از نگاه مردی که هر وقت به تو افتاد من محبت‌و ازش خوندم.آیلار با دقت به صورت خواهرش خیره شد؛ متفکرانه پرسید: داری از کی حرف می‌زنی بانو؟بانو با نگاهی عمیق به خواهرش خیره شد؛ جواب این سوالش را خودش باید پیدا می کرد. خودش باید حرف نگاه ها را می‌خواند؛ آن کسی که از نگاهش حرف دلش را می خواند، همان آدم می توانست مرد زندگیش باشد.بانو که ساکت شد، آیلار به سمت ظرف ماست رفت. آن را برداشت؛ کنار کاسه سفالی گذاشت و گفت: سیاوش زن داره بانو، سحر با هزار جور امید پا به خونه سیاوش گذاشته؛ من نمی‌خوام از سمت من، به سحر و سیاوش و زندگیشون آسیبی برسه.بانو ظرف را از خواهرش گرفت؛ لبخند کم رنگی روی لب‌هایش بود. گفت: واقعاً جواب حرفی که من زدم اینه آیلار؟ من درباره عشق و فرصت و زندگی حرف زدم تو داری از رنج و شکست و نا امیدی میگی.آیلار پر سوال به خواهرش نگاه کرد؛ حرف‌هایش را نمی فهمید.آیلار از جایش بلند شد و گفت: باشه؛ الان میرم.بعد از شستن دست‌هایش از حیاط خارج شد؛ صدای گریه‌ی امید در حیاط خانه جمیله به گوش می رسید. با گام های بلند خودش را به او رساند؛ در آغوشش گرفت و قربان صدقه اش رفت.امید تا صدای آیلار را شنید، گریه اش را قطع کرد و خیره صورت آیلار ماند؛ آیلار شروع کرد به لالایی خواندن با حدس اینکه شاید بچه از خواب پریده باشد و دوباره میل به خوابیدن داشته باشد.راه می رفت و آهسته روی دستش امید را تکان می‌داد و برایش لالایی می خواند. همانطور که حدس زده بود، کودک تمایل برای دوباره خوابیدن داشت. کمی بعد خودش را به دست خواب سپرد؛ در حالی که تکه ای از لباس آیلار میان دستان کوچکش مچاله شده بود.آرام دست امید را از لباس جدا کرد؛ به لب هایش رساند و بوسه کوچکی روی دست کوچک و سفید پسرک جمیله نشاند.او را در گهواره اش خواباند؛ تا برگشت مازار را دید که به در اتاق امید تکیه زده و نگاهش می کند. غافلگیر شد و هینی کشید و گفت : اینجایی؟ چرا هیچی نمی‌گی ترسیدم؟مازار تکیه اش را از چارچوب در گرفت و گفت: ترسیدی؟ ببخشید... گفتم یک وقت حرف بزنم بچه از خواب بپره.آیلار به سمت در اتاق رفت؛ در حالی که خارج میشد، پرسید: کی اومدی؟این گونه جواب شنید: ده دقیقه ای میشه.آیلار به سمت آشپزخانه رفت پرسید: چای می‌خوری؟مازار پاسخ داد: اگه یک شربت خنک باشه حتماً.تا آیلار در یخچال را باز کرد؛ خواست پارچ آب خنک را بردارد ، صدای گریه امید بلند شد. پوف کلافه ای کشید؛ در یخچال را بست به سمت اتاق برادر کوچکش گام برداشت. معلوم بود پسرک قصد خوابیدن ندارد.در آغوشش گرفت؛ از اتاق خارج شد و گفت: نی نی خوشگلمم بیدار شد؛عزیزم خوب خوابیدی... اگه نمی خواستی دوباره بخوابی چرا کاری کردی من دو ساعت خودم‌و خسته کنم؟امید را به سمت مازار گرفت و گفت: مازار بیا بگیرش تا برات یک شربت خنک درست کنم.مازار جلو آمد امید را از آیلار گرفت رو به آن موجود کوچک دوست داشتنی گفت :سلام عشق داداش .بیدار شدی ؟آیلار وارد آشپزخانه شد چند دقیقه بعد با دو لیوان شربت برگشت.مازار داشت با امید بازی می کرد و صدای خنده امیدبلند شده بود.آیلار هم کنارشان نشست و گفت :چیکار می کنید شما دوتا ؟مازار همانطور که با سر انگشتانش آهسته امید را قلقلک می کرد گفت :این پسر شیطون دلش بازی میخواد .دارم باهاش بازی می کنم و همراه صدای خنده امید مازار هم خندیدچشمهایشان در هر حالت شبیه هم بود چشمان آبی و زیبای امید درست مثل چشمان برادرش مازار بود. حالا که هردو می خندیدند هم چشمانشان درست مثل همدیگر بود.آیلار با ذوق به چشمان آبی امید نگاه کرد و گفت : چشماش خیلی قشنگه. درست مثل چشمای توعه.مازار سریع واکنش نشان داد،سر بلند کرد و خیره آیلار شد.کمی طول کشید تا آیلار بفهمد چه گفته..شوکه سر بلند کرد و چند ثانیه به صورت مازار نگاه کرد و زود واکنش نشان دادخواست که منظور واقعی حرفش را برساند و با تته پته گفت : منظور من این بود که ....منظورم این بود که ...خواستم بگم ..لبخند بزرگی روی لبهای مازار نشست و گفت: منظورتو خیلی قشنگ گفتی. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوپنجاه من هیچ وقت دست از طرحی که با جون و دل براش زحمت کشید
پرسیدم: -حالا چطور خاله قبول کرده که آرش خونه اش رو بفروشه، تا جایی که من می دونم جون خاله به اون خونه بند بود. -آرش بدون اجازه عمه این کار رو کرده. -وااا،  مگه می شه بدون اجازه، خونه ی یکی دیگه رو فروخت؟ -خونه به اسم آرش بوده ظاهراً اون موقع که آرش سهم بنفشه و بهاره رو می خره مامانش رو هم راضی می کنه از سهمش به خاطر اون بگذره و کل خونه رو به اسم خودش می زنه ولی قول می ده تا وقتی که عمه زنده اس دست به خونه نزنه.خنده ام گرفت. قدیمی ها راست می گفتند که مال حرام به کسی وفا نمی کند.آرش سهم الارث بهاره و بنفشه را با پولی که عزیز برای من داده بود خریده بود و حالا آن پول به باد رفته بود. پرسیدم: -خاله الان کجاست؟ -الان که خونه ی بابا اینا مونده تا آرش یه جای کوچیک و  براش رهن کنه، بره اونجا.ابروهایم بی اراده بالا پرید. خاله قرار بود در یک خانه کوچک اجاره ای زندگی کند. آن هم خاله ی مغرور من که به واسطه خانه اش خدا را بنده نبود.پرسیدم: -حالا چرا نرفت مشهد پیش بهاره و بنفشه. -بهاره و بنفشه قبولش نکردن گفتن سهم الارثت و به اسم هر کسی زدی برو پیش همون بمون. خدایا! این همان بچه هایی بودند که خاله برای راحتیشان خودش را به آب و آتیش می زد. یک لحظه اسم بهاره و بنفشه از دهنش نمی افتاد و  همه اش فکر این بود که فریزرهایشان پر باشد و شوهرانشان خوب بهشان برسند و خدای نکرده فامیل شوهر اذیتشان نکنند. حالا حتی حاضر نبودند برای چند هفته از مادرشان نگهداری کنند تا تکلیفش مشخص شود.پرسیدم: -حالا چرا آرش خونه ی خودش و نفروخت؟ چرا خاله رو سر پیری آلاخون والاخون کرد؟ -اون خونه  آرش نیست. مال نازنینه. -خب یعنی نازنین حاضر نیست به خاطر آرش خونش و بفروشه. -من که فکر نمی کنم نازنین اصلاً از خرابکاری آرش خبر داشته باشه. از وقتی نازنین حامله شده و دکترها بهش استراحت مطلق دادن آرش حواسش جمع که یه وقت به زنش استرس وارد نشه و بلایی سر بچه اش نیاد. تازه اگه  این مسئله هم نبود نازنین محال بود خونش و به خاطر عمه بفروشه. اینا سایه هم با تیر می زنن.نغمه آه بلندی کشید و ادامه داد: -حال عمه اصلاً خوب نیست. همش یه گوشه نشسته گریه می کنه. انگار افسردگی گرفته. خیلی تنهاس. جدیداً هم خیلی اسم تو و آذین رو میاره و می گه بهت بد کرده و دوست داره دوباره ببیندت تا ازت حلالیت بگیره.پوزخندی گوشه لبم نشست خاله حالا که توی بدبختی افتاده بود دوباره یاد من افتاده و می خواست از من حلالیت بگیرد. با این که هیچ وقت بد آرش و خاله و دیگران را نخواسته بودم ولی آنقدرها هم آدم فرهیخته ای نبودم که از بلای که آرش بر سر خاله آورده بود، ناراحت شوم و به خاطر خاله دوباره به سمت خانواده برگردم.گفتم: -می دونی نغمه اصلاً برام مهم نیست چه اتفاقی برای آرش و خاله می افته، همین که از من و دخترم دور باشن کافیه. نغمه که متوجه منظورم شده بود با چند جمله کلیشه ای  بحث را به سمت سینا و آرتا برد و چند دقیقه بعد هم با یک خداحافظی سریع تماس را قطع کرد. مثل همیشه با قطع تماس هر چه در مورد آرش و خاله و دیگران شنیده بودم از ذهنم بیرون ریختم و دوباره به سراغ دفتر حساب و کتابم رفتم.کارم که تمام شد با خستگی سرم را روی میز گذاشتم و چشم هایم را برای چند ثانیه بستم.هنوز چشم هایم را کامل نبسته بودم که صدای مامان، مامان گفتن آذین توی گوش هایم پیچید. اول فکر کردم خواب می بینم ولی صدا هر لحظه نزدیک تر می شد.سرم را از روی میز برداشتم و گیج و منگ به آذین که به سمتم می دوید، خیره شدم. اصلاً نمی فهمیدم آذین اینجا چه می کرد؟  با چه کسی آمده بود؟ مگر نباید الان توی خانه و پیش عمه خانم می بود؟آذین که شلوار لی و کاپشن قرمزی را که به تازگی برایش خریده بودم به تن کرده بود و با هر قدمی که به سمتم می دوید مو های بلندش که معلوم بود عمه خانم برایش بافته از زیر کلاه بافتنی اش به این طرف و آن طرف پرت می شد با هیجان خودش را در آغوش من که تازه از پشت میز بیرون آمده بودم انداخت و گفت: -مامان من و دایی بهزاد اومدیم پیشت.تازه آن موقع بود که متوجه بهزاد که پشت آذین وارد گلخانه شده بود، شدم. موهایش کمی بلندتر شده بود و ریش هایش را کاملا تراشیده بود. صورتش نسبت به دو هفته پیش بازتر و بشاش تر شده بود. انگار برگشتن به ایران و  بودن در کنار مادرش به او ساخته بود. روی پلیور یشمی اش کاپشن چرمی پوشیده بود که او را خوشتیپ تر از قبل می کرد.بی دلیل ضربان قلبم بالا رفت و صورتم رنگ گرفت.دو هفته از آن جلسه ی توجیهی و برگشتن بهزاد به ایران می گذشت و من و آذین همچنان در طبقه پایین و پیش عمه خانم زندگی می کردیم. با وجود تمام اصرارهای من نه عمه خانم و نه بهزاد قبول نکردند که من از پیش عمه خانم به طبقه بالا نقل مکان کنم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوپنجاه در طرف خانم رو باز کرد و گفت پریماه بیا کمک پرسیدم چ
شالیزار با دوتا چای اومد توی اتاق و گفت صدای ماشین میاد فکر کنم احمدی اومد با خودم فکر کردم اگر اون زودتر اومده بود من تا حالا رفته بودم پس شاید قسمت نبوده فورا رفتم از پنجره و از میون بارون تندی که به شیشه می خورد نگاه کردم وقتی نزدیک شد یک نفر رو توی ماشین دیدم که فهمیدم خواهر باهاش برگشته با عجله دویدم دم در عمارت و چمدونم رو برگردوندم توی اتاقم تا خواهر نبینه کمی بعد نادر رفت و ما مشغول تدارک شام برای مهمون ها شدیم و من مدام در فکر پیشنهاد نادر بودم اگر مامانم بفهمه که دارم میرم چیکار می کنه ؟شاید بخواد جلومو بگیره ولی در مقابلش می ایستم راستی اگر به گوش یحیی برسه و یک مرتبه یادم افتاد که یحیی می خواد ازدواج کنه و من کلا یادم رفته بود از این بابت خیالم راحت شد این نشون می داد که عشق اونو از دلم بیرون کردم . و یادم افتاد اگر نریمان بفهمه که تصمیم من چیه چه عکس العملی نشون میده ؟و این تنها مانع من برای رفتن بود می دونستم که چه دل مهربونی داره و بدون اینکه پیش خودم اعتراف کنم دلم نمی خواست ترکش کنم اون روز تا شب بارون اومد همه چیز آماده بود خانم حمام کرد و به خودش رسید خواهر لباس مرتبی پوشید با هم توی  پذیرایی منتظر بودن و من هم توی اتاقم داشتم آماده می شدم در حالیکه دیگه تصمیم قطعی گرفته بودم که از ایران برم . اما چه غوغایی در وجودم بود خدا می دونه و بس مثل اسپند روی آتیش آروم و قرار نداشتم نمی دونستم نادر از پیشنهادی که به من داده با نریمان حرف زده یا نه که صدای شالیزار رو شنیدم که گفت پریماه ؟ خانم میگه بیا مهمون ها اومدن نگاهی دوباره توی آینه کردم و دستی به لباسم کشیدم فکر می کنم هفت تا ماشین جلوی در عمارت نگه داشت و در میون بارون سیل آسایی که یک لحظه قطع نمی شد عده ی زیادی اومدن توی عمارت وخانم منو به همه معرفی می کرد که پریماه دوست خانوادگی و طراح جواهرات ما هستن ؛ در حالیکه چشمم به نریمان بود که از همه دیر تر وارد شد و یکراست رفت بالا به تعریف های مهمون ها گوش می دادم و بعد همینطور که با  خواهر و شالیزار از مهمون ها  پذیرایی می کردیم چشمم به دربود که اون بیاد اینطور که مهمون ها با هم حرف می زدن و تعریف می کردن متوجه شدم که همه چیز به خوبی پیش رفته و کالری افتتاح شده رفتم کنار خانم نشستم دستم یخ کرده بود و  یک هیجان بی دلیل داشتم که تا اون موقع تجربه نکرده بودم خودمم نمی دونستم چم شده خانم نادر رو صدا کرد واونم اومد و روی صندلی کنار من نشست یعنی من بین خانم و نادر بودم ازش  پرسید بابات کجاست ؟ نادر گفت گمی دونم قبل از اینکه ما بیایم گفت جایی کار داره خودشو می رسونه باز من به در نگاه کردم نریمان دیر کرد خدایا چرا نمیاد ؟ آروم از نادر پرسیدم ببخشید شما به نریمان گفتین که چه پیشنهادی به من دادین ؟ گفت نه اولا سرش شلوغ بود دوم اینکه تا تو قبول نکنی به کسی حرفی نمی زنم خاطرت جمع باشه حالا تو بگو تصمیم گرفتی ؟میای ؟ گفتم هنوز نه شما کی باید برین؟گفت خیلی نمونده باید زود خبر بدی که برسم کارای سفرت رو انجام بدم اگر با ما بیای که خیلی خوب میشه می تونیم یک مقدار جواهر بیشتر ببریم که نریمان اومد با دیدنش قلبم فرو ریخت و از خودم خجالت کشیدم احساس کردم دارم به اون که این همه برام فداکاری کرده خیانت می کنم یاد حرف یحیی افتادم که بهش می گفت امروز منو به خاطر تو ول کرده فردا تو رو به خاطر یکی دیگه ترک می کنه آیا من یک همچین آدم پستی بودم ؟آروم از نادر پرسیدم حتما اینم نگفتین که من داشتم میرفتم گفت معلومه که نگفتم راز بین ما باشه میز شام آماده بود و کمی بعد همه دورش نشسته بودن یا توی بشقاب می کشیدن و میرفتن روی مبل می نشستن موزیک ملایمی توی سالن پخش می شد و نریمان اصلا به من نگاه نمی کرد ولی احساس می کردم که داره وانمود می کنه که منو نمی ببینه با چند تا از دوستانش می گفتن و می خندیدن که یک مرتبه آقای سالارزاده که دست یک دختر خیلی زیبا و جوون رو گرفته بود وارد پذیرایی شد.خانم مثل همیشه سر میز نشسته بود و صورتش به طرفی نبود که وارد شدن اونا رو ببینه و با یکی از دوستانش حرف میزد فورا بازوشو با دو دست گرفتم و سرمو بردم نزدیک گوشش و گفتم خانم هر چی دیدن میگذره اصلا مهم نیست به نظرم نزارین حالتون بد بشه لطفا آروم باشین خواهش می کنم.با تعجب به من نگاه کرد و بعد روشو برگردوند و سالارزاده و اون دختر رو دید و زیر لب گفت پست فطرت.در حالیکه همه ی اعضا خانواده از این کار آقای سالارزاده شوکه شده بودن اون با یک لبخند که پشت سیبل های پر پشتش معلوم نمی شد ساختگی هست یا نه اون دختر رو به همه معرفی کرد ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f