eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
این بازی رو یادتونه😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 یکی از سران بر سفره ی امیری مهمان بود، دید که در میان سفره دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد. امیر علت این خنده رو جویا شد، مرد در پاسخ گفت :" در آیام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم، روزی راه بر کسی بستم، آن بینوا التماس کرد که پولش بگیرم و از جانش در گذرم، اما من مصمم به کشتن او بودم، در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بودند رو کرده و می گوید ":شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است! "اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه ی آن مرد افتادم." امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد کرده و می گوید :"کبک ها شهادت خودشان را دادند." پس از این گفته امیر دستور می دهد سر آن مرد را بزنند. متن از کشکول شیخ بهائی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوچهلوهشت نمی دونم چرا ثانیه ها برای من به کندی می گذشت و چ
دست هام شروع کردن به لرزیدن مثل کسی که از چیزی ترسیده با سرعت از اتاق بیرون رفتم و از پله ها دویدم پایین و خودمو انداختم توی اتاقم ، کاملا واضح بود که نریمان اون متن رو نوشته که من بخونم حالا چرا نمی دونستم شاید می خواد گولم بزنه تا قبول کنم زنش بشم من اونو یک همچین آدمی می دیدم که به خاطر اطرافیانش این فداکاری ها رو بکنه به هر حال این نوشته دلیل بر این نبود که اون بخواد نظری نسبت به من داشته باشه با خودم گفتم  خب پریماه درست فکر کن ، شاید واقعا دلش بخواد با من ازدواج کنه ؟   ولی اگر اینطور نبود ؟ اگر از روی دلسوزی این پیشنهاد و داده چی بسر من میاد ؟اصلا چرا باید با همچین شرایطی عروسی کنم ؟بزار ببینم چی نوشته بود؟ درست یادم نیست شاید نشونه های دیگه ای هم برام گذاشته باشه باید یکبار دیگه اون نوشته رو بخونم و با همون آشفتگی که داشتم دوباره از پله ها بالا رفتم و خودمو رسوندم به میز کار نریمان و این بارجرئت کردم و کاغذ رو برداشتم خوندم نه اون همیشه از این حرفا به من زده از همون اولی که با آقای سالارزاده اومده بود خونه ی ما خدایا حالا چیکار کنم ؟ همینطور که کاغذ توی دستم بود تا کنار پنجره رفتم این بار داشت بارون میومد و فاصله ی ابرها از بین رفته بود باغ مثل دنیایی که من داشتم در هاله ای از ابهام فرو رفته بود باز فکر کردم اگر اینجا بمونم چطوری با نریمان روبرو بشم ؟ از این به بعد چطور باهاش کار کنم دیگه نه اون راحته و نه من آره بهتره از اینجا برم سعی کردم کاغذ رو همون طور که قبلا بود بزارم روی میز و با عجله برگشتم به اتاقم چمدونم رو از توی کمد بیرون آوردم و وسایلم رو جمع کردم همه ی وسایل طراحی رو روی میزم مرتب کردم و روی یک یاد داشت نوشتم ممنونم از همه ی خوبی هایی که در حقم کردی انگار وقت رفتن رسیده ولی اینو باید بگم که در بدترین شرایط زندگی کنارم بودی و کمکم کردی تا بتونم دوام بیارم و راهم رو گم نکنم امیدوارم همیشه موفق باشی پریماه یاد داشت رو گذاشتم روی طرح جدیدی که کشیده بودم و یک برگه ی سفید گذاشتم روش باید منتظر می شدم تا احمدی که رفته بود خواهر رو بیاره برگرده و باهاش برم خونه هر چند که دلم خون بود ولی فکر می کردم دیگه نمی تونم توی صورت نریمان نگاه کنم و توی یک خونه بی تفاوت باهاش زندگی کنم  میرم خونه ی خودمون یک کار دیگه پیدا می کنم شایدم طرح کشیدم برای طلا فروشی ها ی دیگه این همه توی شهر هست حتما اونا هم میخوان چیزای جدید بسازن تا مشتری بیشتری داشته باشن وقتی با چمدون از اتاق اومدم بیرون شالیزار برگشته بود منو که دید حیرت زده پرسید پریماه کجا می خوای بری ؟ گفتم دیگه باید برم ولی تا احمدی برگرده بهت کمک می کنم گفت سهیلا خانم گفته دست به چیزی نزن تا من بیام مثل اینکه مهمون غربیه زیاد دارن سهیلا خانم یک لگن برنج خیس کرده و یک عالم گوشت کبابی خوابونده چهار تا مرغ درسته گذاشته توی دیگ آماده اس که بیاد و اونا رو بپزه خورش فسنجون هم داره آماده میشه  گفتم پس من منتظر میشم تا احمدی بیاد با التماس گفت تو رو خدا نرو برای چی می خوای خانم رو ول کنی اون خیلی تو رو دوست داره این همه سال ندیدم که کسی رو مثل تو تحویل بگیره خدا رو خوش نمیاد اشک توی چشمم جمع شد و بغض کردم رفتم توی پذیرایی اونم دنبالم اومد و گفت مگه به خواهر قول ندادی به دخترش کار یاد بدی من شاهد بودم گفتم شالیزار خواهش می کنم نمک به زخمم نزن تو فکر می کنی از دل خوشم اومدم اینجا ؟و حالا با دل خوش دارم میرم ؟حتما مجبورم گفت دلم برای خانم می سوزه نه فکر کنی دل خوشی ازش دارم نه اصلا منو آدم حساب نمی کنه ولی خوبی های خودشو داره راستش از اون شبی که با آقا کمال دعوا کرد و همدیگر رو زدن و آقا کمال با قهر رفت و یک هفته بعد خبر فوتش رو آوردن دیگه اون ماه منیر خانم سابق نبود بد خلق و بد بین شده این زن خیلی سختی توی زندگی کشیده نزار به خاطر تو اذیت بشه نگاهی بهش کردم و گفتم شالیزار تو عجب زن مهربونی هستی فکر نمی کردم این همه به فکر خانم باشی ولی من دیگه نمی تونم اینجا بمونم صلاحم نیست شاید اومدم و به خانم سر زدم هر چند راه اونقدر دوره که فکر نمی کنم صدای ماشین از دور شنیده شد چمدونم رو برداشتم و گفتم فکر کنم احمدی اومد و با شالیزار رو بوسی کردم و در حالیکه اون همچنان اصرار می کرد که حالا صبر کن از خودش خداحافظی کن راه افتادم به طرف در عمارت تا احمدی نرسیده به اتاقش  صداش کنم.بارون تند شده بود و سیل آسا می بارید در رو که باز کردم ماشین کرم رنگ آقای سالارزاده رو تشخیص دادم که نزدیک می شد و چمدون رو گذاشتم کنار دیوار و منتظر شدم.نادر پشت فرمون نشسته بود و خانم کنار دستش سعی کرد نزدیک  در عمارت پارک کنه و فورا پیاده شد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر از آن دسته آدم هایی هستید که فراموشکارند ، با خودکار گوشه دستان یک ضربدر بکشید تا به شما یاد آوری کند که بدونِ " شب بخیر " گفتن به کسی که برای شما از جانش مایه می گذارد ، نخوابید ...🌸🍂 باور کنید انتظار آدم ها را کلافه می کند ... با نگفتنِ همین یک جمله یِ ساده ، خواب که سهل است ، آرام و قرار را هم ازشان سلب می کنید .🌸🍂 پس بی " شب بخیر " گفتن نخوابید ... شبتون بخیر رفقا🌙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍂در هواے پاڪ صبح 🍁نفس بڪش و درونت را 🍂از طراوت و تازگے پر ڪن 🍁غصه‌هاے دیروز 🍂در گذشتہ جا مانده 🍁تو بہ امروز رسیده‌ای 🍂و اڪنون آغازے دوبارہ است 🍁تاآینده‌ے پرامیدت را رقم بزنی ☀️سلام صبحتون بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاضری به دوران کودکیت برگردی؟ به اون دورانی که هیچ اینترنتی نبود امکانات نبود، اما زندگی پر از صفا و صمیمیت بود دلتنگ اون روزهام شما چطور؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شفای درون.... - @mer30tv.mp3
4.62M
صبح 12 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوچهلونه دست هام شروع کردن به لرزیدن مثل کسی که از چیزی ترسی
در طرف خانم رو باز کرد و گفت پریماه بیا کمک پرسیدم چی شده آقا نادر خانم حالش خوبه ؟دست خانم رو گرفت و داد دست من و گفت مامان بزرگ زود برو خیس نشی من الان میام خانم ناله می کرد و به سختی راه میرفت پرسیدم حالتون خوبه ؟ چیزی شده ؟ گفت نمی دونم سرم گیج رفت و چشمم سیاه شد رفتم دکتر بهم بازم خواب آور زده دیدم بهتره بیام خونه بخوابم شب مهمون داریم تا خانم رو بردم توی اتاقش و لباسش رو عوض کردم نادر برگشت و گفت مامان بزرگ ؟ بهترین؟ خب اینم پریماه دیدی گفتم همین جا هست و جایی نمیره بی خود حرص خوردین خانم  لبخندی زد و به من نگاه کرد و گفت ولش کن دیگه حرفشم نزن می خوام بخوابم بگو شالیزار یک آش ترش برام درست کنه و با همون حالش خندید وبه شوخی  گفت انشالله این بار پسره و روی تخت دراز کشید نادر به شالیزار گفت برو برام یک چای درست کن هوا سرده بخورم و برم آش ترش برای مامان بزرگ یادت نره من کنار خانم موندم و اونم  خیلی زود خوابش برد و برگشتم به پذیرایی و پرسیدم آقا نادر خانم چی شده بود؟گفت نمی دونم دکتر گفت فشارش پایین بود خیلی هم خطرناک صبح که رفتیم کالری  گفت سرم گیج میره منو ببرین خونه جدی نگرفتیم و  اصرار کردیم بمونه عمه سارا بهش آب قند داد بعد بهانه آورد و گفت  نریمان نکنه ما نیستیم  پریماه بزاره بره؛ سهیلا هم نیست یکی باید خونه باشه به خنده و شوخی گرفتیم و کامی گفت مگه اسیری آوردین شاید دلش بخواد بره خونه ی خودشون شما نباید جلوشو بگیرین یکم بعد مامان بزرگ سرش واقعا گیج رفت و داشت می خورد زمین که بردمش دکتر و گفت فشارش پایین بود بهش دارو داده و یک آمپولم بهش زد نریمان اصرار کرد که هر چی زودتر بیارمش خونه ولی من فهمیدم اونم ترسیده بود تو بری حالا که چمدونت رو دم در دیدم متوجه شدم ترس اونا بی جا نبوده راستش من به نریمان تذکر دادم اونا  دارن در لباس محبت با تو بد رفتاری می کنن آخه این چه رفتاریه با یک انسان می کنن ؟من یکی که بهت حق میدم دیشب همین ها رو به نریمان گفتم درست نیست از روزی که ما اومدیم همش حرف اینه که تو رو بدن به کامی اون خودش زن داره یک خانم اتریشه تازگی باردار هم شده مامان بزرگ اونو ندیده آخه شهرشون از ما دوره بعدام چون ازدواج نکردن مامان بزرگ ناراحت می شد و برای همین اصلا بهش نگفتیم حالا که می دونه بازم حرفشو می زنه اینا دارن با شخصیت تو بازی می کنن حالام که نریمان میگه می خواد با تو ازدواج کنه من متعجبم این چه رسمیه که دیگران برای یک نفر تصمیم بگیرن منم جای تو بودم اعصابم داغون می شد حالا تو واقعا می خواستی بری ؟ یکم سکوت کردم نمی دونستم به اون چطوری توضیح بدم گفتم شما درست میگین ولی ماجرا یکم با چیزایی که شنیدین فرق داره هم خانم و هم نریمان به من خیلی لطف دارن و من از نیت اونا خبر دارم برای همین اصلا ناراحت نمیشم چون  آدمی نیستم که زیر بار حرف زور برم از اولم به خانم و آقا نریمان گفته بودم خب خانم که خیلی هم دوستشون دارم از روی خیر خواهی می خواد بهم خوبی کنه و من اینو می دونم پس از کسی ناراحت نیستم مشکلاتی برام پیش اومده که کار به اینجا کشیده پرسید چه مشکلی میشه بگی ؟ گفتم آره ولی فکر می کنم  حتما خبر دارین که وقتی پدر من فوت کرد عموی من یا نتونست و یا سر ما رو کلاه گذاشت نفهمیدیم ولی موندیم بی یار و یاور مامان من همیشه خانمی کرده نمی تونه بره جایی کار کنه اصلا هیج هنری هم نداره خب من مجبورم که کار کنم پول در بیارم آخه دوتا برادر کوچک و یک مادر بزرگ دارم و نمی تونم بی خیالشون بشم من به خانم به چشمِ چطوری بگم ؟ مثل یک بزرگتر یا ناجی نگاه می کنم و زیاد ناراحت نمیشم ولی این مورد اخیر که پیش اومد صلاح نمی دونم اینجا بمونم گفت من یک راه دارم خوب در موردش فکر کن واقعا به نفع تو خواهد بود بیا با ما بریم من خودم کارای رفتنت رو درست می کنم آشنا داریم تو اونجا راه ترقی داری اینجا فایده ای نداره خانم من زن خیلی خوبیه یک مدت پیش ما زندگی کن  تا بتونی اقامت بگیری بعد می تونی مستقل بشی اگر بتونی طرح های جدید و زیبا بزنی خیلی زود معروف میشی و میان سراغت با پیشنهاد های بالا البته چند سالی طول می کشه ولی من استعداد تو رو توی این کار تشخیص دادم و می دونم که موفق میشی.بعد می تونی هر چی پول خانواده ات خواستن براشون بفرستی به نفع منم هست از این راه میتونیم پول زیادی بدست بیاریم.به نظرم بهترین راه برای فرار از همه ی چیزایی که آزارم می داد  همینه من باید برم توی زندگیم موفق بشم.این بود که  گفتم نمی دونم چشم در موردش فکر می کنم گفت پس حالا برو چمدونت رو ببر توی اتاقت اینم بهت بگم نریمان خیلی خوب تر از اونی هست که فکرشو می کنی هر کاری به صلاح تو باشه همون کارو می کنه نگران نظر اونم نباش من راضیش می کنم ادامه‌ ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
28.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه روز از روزای سرد پاییز ،دی جونی تصمیم گرفت برای ناهار خانواده قرمه سبزی درست کنه ،اونم با سبزیای تازه باغچه خودش...از اونجایی که قرمه سبزی مدنظرش نباید سبزیش خیلی ریز باشه ،با دست سبزیارو خورد کرد به اندازه دلخواه ،و همون اندازه که دوست داشت سرخ کرد (سبزی سیاه دوست نداره)(روغنشم کم باشه)خلاصه با معیارای خودش یه قرمه سبزی فوق العاده خوشمزه درست کرد😍🤌🏻وا مااا نگم از طعم کباباش 🤤یه کباب جوجه خوشمزه هم درست کرد که کنار اون پلوی نرم پنبه ای معروفش وسبزی ارگانیک باغچش کنار شومینه همراه خانواده جان نوش جان کردیم ..جاتون سبز🌱♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - کربلایی حسین طاهری.mp3
8.89M
📝 جوهر میشد اگر که دریا... 🎙 کربلایی_حسین_طاهری 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما کدوم رنگشو داشتید؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوپنجاه در طرف خانم رو باز کرد و گفت پریماه بیا کمک پرسیدم چ
شالیزار با دوتا چای اومد توی اتاق و گفت صدای ماشین میاد فکر کنم احمدی اومد با خودم فکر کردم اگر اون زودتر اومده بود من تا حالا رفته بودم پس شاید قسمت نبوده فورا رفتم از پنجره و از میون بارون تندی که به شیشه می خورد نگاه کردم وقتی نزدیک شد یک نفر رو توی ماشین دیدم که فهمیدم خواهر باهاش برگشته با عجله دویدم دم در عمارت و چمدونم رو برگردوندم توی اتاقم تا خواهر نبینه کمی بعد نادر رفت و ما مشغول تدارک شام برای مهمون ها شدیم و من مدام در فکر پیشنهاد نادر بودم اگر مامانم بفهمه که دارم میرم چیکار می کنه ؟شاید بخواد جلومو بگیره ولی در مقابلش می ایستم راستی اگر به گوش یحیی برسه و یک مرتبه یادم افتاد که یحیی می خواد ازدواج کنه و من کلا یادم رفته بود از این بابت خیالم راحت شد این نشون می داد که عشق اونو از دلم بیرون کردم . و یادم افتاد اگر نریمان بفهمه که تصمیم من چیه چه عکس العملی نشون میده ؟و این تنها مانع من برای رفتن بود می دونستم که چه دل مهربونی داره و بدون اینکه پیش خودم اعتراف کنم دلم نمی خواست ترکش کنم اون روز تا شب بارون اومد همه چیز آماده بود خانم حمام کرد و به خودش رسید خواهر لباس مرتبی پوشید با هم توی  پذیرایی منتظر بودن و من هم توی اتاقم داشتم آماده می شدم در حالیکه دیگه تصمیم قطعی گرفته بودم که از ایران برم . اما چه غوغایی در وجودم بود خدا می دونه و بس مثل اسپند روی آتیش آروم و قرار نداشتم نمی دونستم نادر از پیشنهادی که به من داده با نریمان حرف زده یا نه که صدای شالیزار رو شنیدم که گفت پریماه ؟ خانم میگه بیا مهمون ها اومدن نگاهی دوباره توی آینه کردم و دستی به لباسم کشیدم فکر می کنم هفت تا ماشین جلوی در عمارت نگه داشت و در میون بارون سیل آسایی که یک لحظه قطع نمی شد عده ی زیادی اومدن توی عمارت وخانم منو به همه معرفی می کرد که پریماه دوست خانوادگی و طراح جواهرات ما هستن ؛ در حالیکه چشمم به نریمان بود که از همه دیر تر وارد شد و یکراست رفت بالا به تعریف های مهمون ها گوش می دادم و بعد همینطور که با  خواهر و شالیزار از مهمون ها  پذیرایی می کردیم چشمم به دربود که اون بیاد اینطور که مهمون ها با هم حرف می زدن و تعریف می کردن متوجه شدم که همه چیز به خوبی پیش رفته و کالری افتتاح شده رفتم کنار خانم نشستم دستم یخ کرده بود و  یک هیجان بی دلیل داشتم که تا اون موقع تجربه نکرده بودم خودمم نمی دونستم چم شده خانم نادر رو صدا کرد واونم اومد و روی صندلی کنار من نشست یعنی من بین خانم و نادر بودم ازش  پرسید بابات کجاست ؟ نادر گفت گمی دونم قبل از اینکه ما بیایم گفت جایی کار داره خودشو می رسونه باز من به در نگاه کردم نریمان دیر کرد خدایا چرا نمیاد ؟ آروم از نادر پرسیدم ببخشید شما به نریمان گفتین که چه پیشنهادی به من دادین ؟ گفت نه اولا سرش شلوغ بود دوم اینکه تا تو قبول نکنی به کسی حرفی نمی زنم خاطرت جمع باشه حالا تو بگو تصمیم گرفتی ؟میای ؟ گفتم هنوز نه شما کی باید برین؟گفت خیلی نمونده باید زود خبر بدی که برسم کارای سفرت رو انجام بدم اگر با ما بیای که خیلی خوب میشه می تونیم یک مقدار جواهر بیشتر ببریم که نریمان اومد با دیدنش قلبم فرو ریخت و از خودم خجالت کشیدم احساس کردم دارم به اون که این همه برام فداکاری کرده خیانت می کنم یاد حرف یحیی افتادم که بهش می گفت امروز منو به خاطر تو ول کرده فردا تو رو به خاطر یکی دیگه ترک می کنه آیا من یک همچین آدم پستی بودم ؟آروم از نادر پرسیدم حتما اینم نگفتین که من داشتم میرفتم گفت معلومه که نگفتم راز بین ما باشه میز شام آماده بود و کمی بعد همه دورش نشسته بودن یا توی بشقاب می کشیدن و میرفتن روی مبل می نشستن موزیک ملایمی توی سالن پخش می شد و نریمان اصلا به من نگاه نمی کرد ولی احساس می کردم که داره وانمود می کنه که منو نمی ببینه با چند تا از دوستانش می گفتن و می خندیدن که یک مرتبه آقای سالارزاده که دست یک دختر خیلی زیبا و جوون رو گرفته بود وارد پذیرایی شد.خانم مثل همیشه سر میز نشسته بود و صورتش به طرفی نبود که وارد شدن اونا رو ببینه و با یکی از دوستانش حرف میزد فورا بازوشو با دو دست گرفتم و سرمو بردم نزدیک گوشش و گفتم خانم هر چی دیدن میگذره اصلا مهم نیست به نظرم نزارین حالتون بد بشه لطفا آروم باشین خواهش می کنم.با تعجب به من نگاه کرد و بعد روشو برگردوند و سالارزاده و اون دختر رو دید و زیر لب گفت پست فطرت.در حالیکه همه ی اعضا خانواده از این کار آقای سالارزاده شوکه شده بودن اون با یک لبخند که پشت سیبل های پر پشتش معلوم نمی شد ساختگی هست یا نه اون دختر رو به همه معرفی کرد ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سهیلا خانم خواهر بزرگم و ایشون سارا خانم که فرانسه زندگی می کنن خواهر دومم و اومد طرف خانم و با خوشحالی گفت خب مادر بالاخره موقعیتی شد که من می تونم نیلوفر جون رو به شما معرفی کنم ایشون هم  شازده خانم ماه منیر خانم مادر من دختر دستشو دراز کرد و گفت سلام مادر ببخشید سر زده اومدم از دیدنتون خوشحالم خانم عصاشو کوبید زمین وبا تندی گفت خوش اومدی برین سر میز غذا سرد نشه و  دست نداد سالارزاده سریع اونو با خودش برد سارا خانم خودشو جلو انداخت و از اونا پذیرایی کرد و من نریمان و نادر رو دیدم که با هم از پذیرایی میرفتن بیرون و کامی همین طور که شام می خورد غش و ریسه می رفت اما من که کنار خانم نشسته بودم می دیدم که چطور دست و پاش می لرزه و عصبانیه و داره خودشو کنترل می کنه تا آبروش پیش مهمون ها نره و این نگرانم می کرد چون معمولا هر وقت اینطور بهش فشار میومد دچار فراموشی می شد و هر بار از دفعه ی قبل بدتر بود که نریمان از پشت سر شونه های اونو گرفت و سرشو از طرفی که من بودم آورد پایین و گفت مامان بزرگ قشنگم حالش خوبه ؟ اونقدر به من نزدیک بود که صدای نفسش رو می شنیدم در حالیکه به من نگاه می کرد صورت خانم رو بوسید نگاهی که با همیشه فرق داشت انگار اون بوسه رو به صورت من زده فورا از جام بلند شدم و گفتم شما بشین من سیر شدم و با سرعت رفتم به اتاقم وجودم یک پارچه آتیش شده بود ویک ضعف عجیب وجودم رو گرفت طوری  که احساس می کردم نمی تونم روی پام بایستم در همون حال خودمو سرزنش می کردم احمق اشتباه نکن اون فقط بهت نگاه کرد مثل همیشه بود توی بی شعور  به منظور گرفتی نه پریماه از این فکرا نکن خواهش می کنم فراموش کن هر چی سعی می کردم خودمو قانع کنم نمی شد اون نگاه مثل تیری تا اعماق قلبم رفته بود و نمی تونستم خودمو کنترل کنم باید آروم می شدم و عادی رفتار می کردم نباید ضعف نشون می دادم ولی اونقدر توی اتاقم موندم تا یکی زد به در اتاق به خیال همیشه که نریمانه آروم پرسیدم کیه ؟ خواهر گفت پریماه جان اونجایی گفتم بفرمایید خواهر و در ور باز کردم و پرسیدم چیزی شده ؟ گفت نه عزیزم تو چرا اومدی اینجا؟ همه سراغ تو رو می گیرن نریمان و نادر می خوان اگر طرح جدید داری بهشون بدی که نشون همه بدن گفتم بله خواهر چشم یک شش تایی هست اجازه بدین الان بهتون میدم و دسته کاغذی که آماده کرده بودم دادم بهش و گفتم چند تاش تموم شده ولی  یکی دوتا هم هنوز کار داره گفت عیب نداره بیا بریم همه می خوان طرح های جدیدت رو ببین میشه یک روزی هم پرستو بتونه مثل تو کار کنه ؟گفتم الهی من فداتون بشم چرا نمیشه ؟ با محبت دست انداخت دور کمر منو و گفت خدا کنه اول خدا بعدام تو و نریمان باید کمکش کنین همراه خواهر رفتم به پذیرایی در حالیکه فکر می کردم قبلا  خود نریمان میومد سراغم ولی حالا خواهر و فرستاده پس این نشون میده که اصلا وضعیت عادی نیست حتما خودش می دونه که بد جوری بهم نگاه کرده و این در حالی بود که منم از مواجه شدن با نریمان واهمه داشتم .نریمان نزدیک در منتظر بود بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم میشه من نباشم ؟و اونم همینطور که  طرح ها رواز خواهر می گرفت گفت چرا نباشی ؟ می خوام همه تو رو بشناسن بیا لطفا بعد در حالیکه می خواست توجه همه رو جلب کنه  بلند گفت خانم ها آقایون اینم طرح های جدید خانم پریماه صفایی البته من خودمم هنوز این طرح ها رو ندیدم حالا می زارم روی این میز تا همه با هم ببینیم ولی حتم دارم جواهرات جدید ما همین ها خواهند بود و به حالت شوخی گفت می تونین همین الان سفارش بدین بهتون تخفیف میدم پریماه؟ لطفا بیا اینجا  آروم رفتم کنار اونو نادر ایستادم ورق سفید رو گذاشت زیر همه ی طرح ها  و یک مرتبه حالتش عوض شد و مدتی به کاغذی که دستش بود خیره موند وای خدای من تازه یادم اومد که یاد داشتی که برای نریمان نوشته بودم فراموش کردم بردارم نادر پرسید چیه اینقدر خوبه که خیره شدی ؟ یا خراب کرده ؟نریمان کاغذ رو برداشت و تاکرد و گذاشت جیبش وآروم آروم طرح ها رو نگاه کرد و گذاشت روی میز ولی دیگه اون هیجانی رو که داشت از دست داده بود من صورتم تا گوش هام سرخ شده بود و نمی دونستم چیکار کنم.همینطور که نریمان طرح ها رو می چید روی میز خانم اومد نزدیک و به اونا نگاه کرد همه دور میز جمع شده بودن و نادر گفت پریماه بیا خودت توضیح بده وای عالیه عالی به افتخارش و شروع کرد به دست زدن و یک مرتبه دیدم همه دارن برام دست می زنن سرمو به علامت تشکر تکون دادم.چون طرح ها سیاه و سفید بودن باید تعریف شون می کردم این بود که آروم شروع کردم در حالیکه نریمان سکوت کرده بود و نادر مجلس رو بدستش گرفته بود مطمئنا طرح های جدید رو پسندیده بودن چون همه داشتن تعریف می کردن و از نبوغ من حرف می زدن ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برچسب هایی که برای کتاب دفترامون میزدیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 به حساب دیوار ... 🍃 در یکی از روستاهای اسپانیا وارد قهوه خانه ای شده و برای خودم و همراهم قهوه سفارش دادم. در‌ حالی که منتظر سفارش مان بودیم در کمال تعجب دیدم که بعضی از مشتری های این قهوه خانه می آیند و سفارش دو قهوه یا دو تا چایی می دهند در حالی که یک نفر هستند و می گویند یکی برای خودم یکی‌ برای دیوار!!! بعد از اینگونه سفارش ها پیش خدمت یک‌ برگه کوچک چای یا قهوه می نوشت و به دیوار می چسپاند و دیوار پر بود از اینگونه برگه ها. در حالی که در‌ حیرت بودم از اینگونه سفارش ها و در ذهنم هزاران فکر به وجود آمده بود که دلیل این کارها چیست!! و اصلا چه معنی می دهد؟ در همین افکارها بودم که ناگهان یک آدم فقیر و ژنده پوش وارد قهوه خانه شد و سفارش یک قهوه را اینگونه داد. ببخشید یک قهوه از حساب دیوار! و پیش خدمت یکی از اون کاغذها را که قهوه نوشته شده بود را برداشت و پاره کرد و قهوه را به مرد فقیر داد بدون آن که از مرد پولی بگیرد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوپنجاهودوم سهیلا خانم خواهر بزرگم و ایشون سارا خانم که فران
خانم برای اولین بار جلوی همه منو بغل کرد و گفت می دونستم من بی خود به کسی دل نمی بندم تو رو خدا بهم داد تا این کاری رو که من شروع کردم ادامه بدی همراه نریمان کسی که مورد اعتماد و امین منه نادر گفت حالا چرا با نریمان شاید بخواد با من کار کنه ؟ قلبم فرو ریخت خانم حرفشو نشنیده گرفت و رفت نشست ولی متوجه شدم که نریمان از این حرف نادر هم خوشش نیومد شب خیلی عجیبی بودحالا بازم نمی دونستم باید خوشحال باشم یا غمگین ؟ که این روزا مدام من در تلاطم حوادثی قرار گرفته بودم که تکلیفم روشن نبود و نمی تونستم از موفقیتم لذت ببرم و به خودم افتخار کنم حالا چرا ؟ اونم نمی دونستم به محض اینکه مهمون ها رفتن آقای سالارزاده قبل از اینکه مورد محاکمه خانم قرار بگیره نیلوفر رو برداشت و رفت در حالیکه هیچکس به اون دختر اهمیتی نداد می شد فهمید که خودشم متوجه این موضوع شده بود که جایی بین اون فامیل نداره با خلوت شدن خونه صدای بر خورد قطرات درشت بارون  به شیشه ها بیشتر احساس می شد همه به جز خانم کمک می کردن تا ظرف ها رو جمع کنیم و ببریم به آشپزخونه تا شالیزار و قربان اونا رو بشورن من طوری این کارو می کردم تا برخوردی با نریمان نداشته باشم اوقاتش بشدت تلخ بود و حرف نمی زد وقتی اتاق جمع و جور شد خواهر گفت مادر من امشب باید برم خونه بچه ها ممکنه بترسن اینطور که بارون میاد و نمی خواد تموم بشه حتما طرفای ما سیل میاد خانم گفت راستی به احمدی شام دادین ؟خواهر گفت بله شالیزار وقتی برای بچه هاش می برد برای اونم برد گفت نمیشه امشب بمونی صبح برو ماشین امشب نمی تونه اون طرفا بره خطرناکه مگه عمه شون پیش اونا نیست ؟خواهر گفت چرا ولی دلم شور می زنه نگرانم سارا خانم نشست روی مبل کنار خانم و گفت بیا خواهر بشین یک هم فکری بکنیم من که نمی فهمم محسن چرا می خواد این دختر رو بگیره آخه یعنی چی ؟ دختره می تونه نوه اش باشه مادر به نظرتون باید با محسن چیکار کنیم ؟یک فکری بکنیم تا ما نرفتیم همه ی غصه هاش نیفته گردن شما می خواین من برم با دختره  حرف بزنم ؟ این دختر بچه اس به دردش نمی خوره هزار تا توقع داره خانم با عصبانیت گفت مگر اینکه محسن بر نگرده اینجا می دونم باهاش چیکار کنم مرتیکه ی الدنگ خجالت نمیشه دیدین چطوری ذوق می کرد ؟آخه چرا عقل توی گله اش نیست؟تحفه برای من آورده خدایا من چه گناهی به درگاهت کرده بودم که دوباره داری منو امتحان می کنی نادر گفت خدا چیکار داره شما رو امتحان کنه ؟ اگرم مصبیتی هست مال من و نریمانه حالا من که میرم بیچاره نریمان از فرداس که یقه ی اونو بگیره پول بخواد خرج این دختر کنه وگرنه دختره به چه امیدی می خواد زن بابای من  بشه سارا گفت اونو آورده اینجا که بهش نشون بده پولداره و گولش بزنه وگرنه برای چی باید زن مردی بشه که می تونه بابا بزرگش باشه در همون موقع نریمان از آشپزخونه برگشت و  سرشو با افسوس تکون داد و دوبار گفت بیچاره نریمان و لیوان ها رو گذاشت توی سینی و همینطور که میرفت گفت من میرم بخوابم خیلی خسته شدم شب بخیر سارا خانم گفت بیا داریم در مورد بابات حرف می زنیم تو بگو چیکار کنیم فردا درد سرش مال توست نریمان ایستاد و گفت عمه فایده ای نداره ما هر کاری کنیم بابای من گوش نمیده کار خودشو می کنه و ما رو با خودش می کشه توی این منجلاب خانم گفت اون بار بهش گفتم از بابات درس عبرت نگرفتی اینم درست پاشو گذاشت جای پای کمال من که دیگه توی این خونه راهش نمیدم نریمان گفت براش مهم نیست مگه نادر رو فراری نداد ؟ مگه نمی ببینه من دیگه خونه نمیرم ؟ چی شد خودشو درست کرد؟ اصلا قبول داره که اشتباه می کنه ؟ پس بی خودی بحث نکنین شب بخیر نگاهم به دنبالش بود می فهمیدم که از وقتی یاد داشت رو دیده حال بدی پیدا کرده نمی دونستم چیکار کنم ؟و از این بابت خیلی ناراحت بودم دلم نمی خواست به هیچ وجه نریمان رو ناراحت ببینم اونشب تا صبح پلک بهم نذاشتم و به پنجره و اون بارون تند و بی امان نگاه کردم و هر بار که چشمم رو می بستم هزاران فکر به سرم هجوم میاوردن و آشفته و پریشون می شدم به فردایی  که نمی دونستم چه خواهد شد نکنه نریمان ازم ناامید شده باشه و با رفتنم به فرانسه موافقت کنه ؟با این فکر اونقدر مضطرب شدم که به گریه افتادم انگار تنها چیزی که نمی خواستم همین بود من نمی تونستم اونو تنها بزارم باید کنارش می موندم و همون طور که اون می خواست براش کار می کردم در واقع نریمان رو مستحق این نمی دیدم که بهش پشت کنم.یک مرتبه احساس کردم نسبت به نریمان علاقه ای پیدا کردم  که برای خودمم گنگ و نامفهوم بود و انگار دلم نمی خواست با این احساس روبرو بشم رفتنش اومدنش از پله بالا رفتنش اخمش و خنده هاش برای مهم بودن پس چرا باید ترکش کنم ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادت باشه دنیا گرده‌ ...🍂 هر وقت احساس کردی به آخر رسیدی شاید در نقطه شروع باشی!! شبتون بی غم و پرامید 🌙🌙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌷سه شنبه تون پراز محبت 💖رنگ رویاهاتون عشق 🌷امروز براتون دنیایی به زیبایی گل 💖لبی‌خندان، قلبی‌عاشق 🌷خونه‌ای پراز صفا و صمیمیت 💖دلی ‌لبریز محبت آرزو ‌دارم. صبح‌ زیبا‌تون بخیر 💖🌷 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست برای اولین دهه شصتی که اومد تو ذهنت... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پاییز سرد.... - @mer30tv.mp3
6.41M
صبح 13 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f