eitaa logo
نوستالژی
60.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت سلام دخترم مادر چرا اینجا وایساده خانم با تعجب نگاهش کرد و پرسید چی می خوای آقا ؟سالارزاده گفت حالش بده ؟ باز فراموشی داره ؟ با سر اشاره کردم گفت با نریمان کار دارم ای خدا این دیگه چه مصبیتی بود به سرمون اومد خانم گفت همون جا بمون الان میگم نریمان بیاد گفت بارون میاد دارم خیس میشم میام تو باهاش حرف می زنم و دیگه معطل نکرد و وارد شد خانم با شک و تردید بهش نگاه می کرد سالارزاده با یک لبخند معنی داری خانم رو بغل کرد و گفت بمیرم مادر تو چرا اینطوری شدی ؟ باورم نمی شد فکر می کردم داره فیلم بازی می کنه ولی الان کاملا صورتش بهم ریخته سه تایی رفتیم توی پذیرایی خدا ازم بگذره ولی من از لحن حرف زدن آقای سالارزاده ناراحتی ندیدم انگار یک طورایی هم بدش نیومده بود که حال مادرش بد شده با سرعت دویدم طبقه ی بالا تا نریمان رو صدا کنم  به هال بالا که رسیدم اونو آماده جلوی در اتاقش دیدم می خواست بیاد پایین حالت مضطرب منو که دید پرسید چی شده گفتم زود باش بیا بابا اومده خانم هم حالش خوب نیست گفت خیلی خب آروم باش چیزی نیست چرا زودتر بیدارم نکردی ؟ گفتم خب فکر کردم امروز رو استراحت کنی گفت وقتی روزه می گیرم همش خوابم میاد بریم ببینم این بابای من دیگه چیکار داره تازه بهش پول دادم تو یک طوری مامان بزرگ رو ببر توی اتاقش من باهاش حرف می زنم ولی وقتی ما رسیدیم آقای سالارزاده دست خانم رو رفته بود توی دستش و می گفت من خودم چاکرتم هرکاری بخوای برات می کنم  و رو کرد به نریمان وگفت منو شناخت صدام کرد خانم گفت چرا نشناسم تو پسر دوستم هستی؟نریمان سلام کرد و نزدیک اونا نشست سالارزاده با خنده گفت همین الان گفتین که محسن خانم گفت آره می دونم محسن پسر ..کی بود اسمش رو یادم رفت گفتم خانم میشه با من بیاین به غذا سر بزنیم ؟و ادامه دادم بابا شما روزه هستین ؟ گفت نه من نمی تونم روزه بگیرم بزار مادرم بمونه می دونم که حرفای منو می فهمه حرف آخرم رو می زنم و زود میرم نریمان من می خوام خودم از این به بعد طلا فروشی مادرم رو اداره کنم اگر می خوای می تونی  برای من کار کنی درسته مادر ؟ خانم گفت طلا فروشی ؟ کدوم طلا فروشی ؟تو رو کی فرستاده ؟ ما طلا فروشی نداریم نریمان گفت بابا خواهش می کنم حال و روزشو نمی ببینی ؟ یکم رحم به دل شما نیست ؟ من که حرفی ندارم ولی خودتون می دونین که اونجا رو هم مثل بقیه چیزا به باد میدین نمی دونم این فکرا چیه شما به سرتون می زنه ؟ الان اصلا از کار سر در میارین ؟با تندی گفت مثل نادر حرف نزن که کلاه مون میره تو هم تو می دونی که من اون طلا فروشی رو باز کردم و رونق دادم نریمان گفت بابا ؟ یادتون نیست وقتی نادر اونجا رو تحویل گرفت چی داشت ؟ واقعا یادتون رفته ؟ در واقع اونجا مال مامان بزرگه هر چی سنگ خریدم پولشو اون داده الان جلوش این حرفا رو نزنین با لحن بدی گفت خیلی خب مال مادر منه به تو چه هر وقت من مُردم مال تو نریمان گفت نه اینطوری  نیست شما یک برادر و دوتا خواهر هم دارین اونا هم سهم دارن تازه من کالری رو از پول خودم باز کردم همه چیزش به نام خودمه طلا فروشی بازار رو هم بستم چیزی توش نیست شما چطوری می خوای اونجا رو بگیری به هر حال شما پدر من هستین نمی زارم سختی بکشین خواهش می کنم دست از اینکارا بردارین می خواین اینا رو هم توی قمار ببازین ؟ در حالیکه خانم حیرون و سر گردون به اونا نگاه می کرد سالارزاده داد زد من حالا دیگه زن دارم نه قمار می کنم و نه عیاشی اینو بفهم زن من فکر می کنه اون طلا فروشی مال منه باید ببینه که راست گفتم تو بی خود کردی اونجا رو خالی کردی ؟ به اجازه کی دست به اون طلا ها زدی ؟ زن من باید اونجا رو ببینه  نریمان گفت آهان فهمیدم  قولش به کی دادین ؟ در حالیکه مال شما نیست متاسفانه دارین از مریضی مامان بزرگ سوء استفاده می کنین چرا تا حالا از این حرفا نمی زدین ؟ خانم گفت شما ها در مورد چی حرف میزنین ؟ نریمان زیر بغلشو گرفت به من اشاره کرد و اونو بردیم به اتاقش در حالیکه تشخیص نمی داد در اطرافش چی میگذره قرص های خانم رو دادم و به هر ترتیبی بود اونو نگه داشتم تا خوابش برد ولی سر و صدای زیادی از دور به گوشم می خورد که بیشتر مال آقای سالارزاده بود.تقریبا یک ساعتی از اذان گذشته بود که اون رفت و نریمان اومد صدام کرد هنوز کنار خانم نشسته بودم و دلم نمی خواست توی بحث اونا شرکت کنم توی بد مخمصه ای افتاده بودم و فکر می کردم راه خلاصی ندارم از اتاق رفتم بیرون و در رو بستم پرسیدم رفت ؟ گفت آره  بیا افطار کنیم زبونم به حلقم چسبیده.باید زنگ بزنم به نادر اینطوری نمیشه فکر می کنم یک کاری کرده که توش مونده یا بدهکاری بالا آورده یا یک چیزی مهر زنش کرده که می خواد به اون ثابت کنه که مالکیت داره ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستونه گفت سلام دخترم مادر چرا اینجا وایساده خانم با تعجب ن
 گفتم مگه می تونه همچین کاری بکنه ؟ گفت والله دقیق نمی دونم مامان بزرگ هنوز تا وقتی زنده باشه حق همچین کاری رو نداره ولی باباس دیگه یا نادر یا عمو باید بیان این حرف منو گوش نمی کنه گفتم ول کن تو رو خدا مگه نادر اینجا نبود کجا به حرفش گوش می داد ؟ گفت اون فهمیده که مامان بزرگ مریضه و حواسش رو از دست داده برای همین ول کن نیست نمی دونم چیکار کنم؟گفتم میتونه کالری رو ازت بگیره؟گفت نه بابا اونجا به اسم خودمه ولی درد سر می تونه درست کنه حوصله ندارم و اصلا نمی خوام با پدر خودم در گیر باشم حالا خبر نداری تازه میگه این باغ و عمارت هم حق اونه فکر کنم به زودی قصد فروش اینجا رو هم بکنه مامان بزرگ نباشه برام مهم نیست خودم به اندازه ی کافی دارم ولی واقعا حیف میشه یکسالم نمی تونه نگهش داره مفت میده و میره گفتم آخه خانم که خدای نکرده طوریش نشده گفت همین دیگه الان می گفت می تونه از این وضع مامان بزرگ استفاده کنه و بگه حواسش رو از دست داده خب این موضوع باعث شد من و نریمان همه نقشه هایی که کشیده بودیم رو فراموش کنیم و فقط به این فکر کنیم که چیکار باید بکنیم تا آقای سالارزاده نتونه ثروت خانم رو به باد بده بعد از افطار به نادر زنگ زد و بعد به عمه سارا و قرار شد اونا با عموی بزرگ نریمان حرف بزنن و خبرشو بدن و روز عید فطر رسید خانم همون طور بود و از آقای سالارزاده خبری نداشتیم در حالیکه ما منتظر بودیم هر آن بیاد و دوباره ما رو تهدید کنه خواهر و بچه ها روز عید اومدن به عمارت ولی خانم فقط بهشون نگاه می کرد و گاهی می پرسید تو کی هستی شاید این سئوال رو چندین بار از پرستو کرد و اونم هر بار گفت پرستو مامان بزرگ سرشو به علامت اینکه فهمیدم حرکت می داد ولی باز دوباره این سئوال رو می کرد ظهر داشتیم ناهار میخوردیم که تلفن زنگ زد نریمان از سر میز بلند شد و گوشی رو برداشت نادر بود خبر داد که چند روز دیگه به همراه عمو میایم تهران نریمان یک نفس راحت کشید و گفت آخیش من از دست بابام راحت میشم هنوز این حرف از دهنش در نیومده بود که دوباره تلفن زنگ خورد و خودش گوشی رو برداشت یک مرتبه رنگ از صورتش پرید و دیدم که دستهاش می لرزه   پرسید برای چی ؟ کجا ؟ آخه چرا ؟ چطوری ؟همه از حالتی که نریمان داشت نگران شدیم و من و خواهر بلند شدیم و رفتم کنارش و با هم پرسیدیم کیه ؟ چی شده ؟ نریمان با صدای بلند گفت بابا ؟ بابا ؟ حرف بزن ببینم چیکار کردی ؟ زخمی شدی ؟ حالت بده ؟کجات زخمی شده ؟ آخه چرا ؟ الان زنگ می زنم  اورژانس بیاد ؟پلیس زنگ زدی ؟  خیلی خب پس از جات تکون نخور تا برسن منم  الان خودمو می رسونم و گوشی رو گذاشت و هراسون گفت اقدس خانم بدو کت و پالتوی منو از بالا بیار زود باش گفتم تو رو خدا حرف بزن ببینم چی شده ؟خانم که زیاد حال خوبی نداشت گفت ولش کن نریمان بازم داره دروغ میگه چیزیش نیست نریمان با اینکه حالی پریشون داشت سعی کرد خاطر خانم رو آشفته نکنه گفت آره منم همین فکر رو می کنم ولی میرم سر می زنم و زود برمی گردم و رو کرد به منو ادامه داد میرم ببینم چی شده ؟ شما ها نگران نباشین زنگ می زنم.گفتم نه منم باهات میام شاید کاری از دستم بر اومد توام تنها نباشی و دیگه معطل نکردم و رفتم آماده بشم نریمان دنبالم اومد و جلوی در اتاق آهسته گفت زود باش پریماه حالش اصلا خوب نبود نمی تونست حرف بزنه می گفت چاقو خوردم خدا کنه خیلی صدمه ندیده باشه معلوم نیست  باز چه  دسته گلی به آب داده خیلی زودتر از اونی که فکرشو می کردیم گندش در اومده گفتم یا خدا به دادمون برس آخه کی بهش چاقو زده ؟ گفت یک طوری حرف می زد که انگار صدمه ی زیادی دیده خدا کنه به اون بدی که فکر می کنم نباشه و همینطور که کت و پالتوشو از اقدس خانم می گرفت و می پوشید خواهر پرسید تو رو خدا یک چیزی بگو دلم داره می ترکه گفت چی بگم جلوی بچه ها ؟فقط می دونم  که اون پسره برادر نیلوفر نبوده برم ببینم دوباره چه کاری دست خودش داده خواهر زد توی صورتشو و گفت وای باز چیکار کرده داداشم؟ پسره کیه  ؟نریمان گفت دعا کن خواهر به خیر بگذره برگشتم براتون تعریف می کنم همینطور که ما به طرف در عمارت میرفتیم خواهر گفت آخه تا کی می خواد اشتباهات خودشو تکرار کنه؟حالا برین به امید خدا چیزی نشده باشه و با خبر ای خوب برگردین نزارین مادر بفهمه  من پیشش می مونم تا شما ها بیاین  با اینکه رانندگی روی یخ و برف شمال تهران خیلی سخت بود نریمان با سرعت می روند و خدا خدا می کرد که اوضاع به اون وخیمی که فکرشو می کرد نباشه وقتی ازش پرسیدم میشه بگی دقیقا بهت چی گفته که این همه ناراحتی ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوده  گفتم مگه می تونه همچین کاری بکنه ؟ گفت والله دقیق ن
جواب داد درست نفهمیدم اینطور که  می گفت پسره بهم چاقو زده و با نیلوفر فرار کردن فکر می کنم با هم گیرشون انداخته تو شاهدی چند بار بهش گفتیم چقدر با ما جر و بحث کرد؟بازم  حرف خودشو  زد کوتاه هم نمی اومد آخه مگه  کم با نادر و عمه سارا  جر و بحث کردن ؟ همیشه همینطور بود وقتی یک تصمیم نادرست می گرفت کسی حریفش نمی شد و فکر می کرد این بهترین کار دنیاس گفتم این حرفا رو ول کن حالا بگو چی بهت گفته ؟ گفت همین دیگه فقط می دونم پلیس رو خبر کرده ولی چه فایده اونا فرار کردن وقتی رسیدیم از دور آمبولانس و ماشین پلیس نشون می داد که اوضاع نباید خوب باشه نریمان که پریشون بود دیوونه وار پیاده شد و منم دنبالش دویدیم توی خونه آقای سالارزاده رو در حالیکه یک چاقو تا دسته توی قسمت بالای شکمش بود و یک پتوی نازک سیاه رنگ روی پاش کشیده بودن می بردنش توی آمبولانس با دیدن اون منظره داشتم پس میفتادم ولی دیگه فهمیده بودم در این طور مواقع خداوند یک نیروی خاصی به آدم میده که می تونه تحمل کنه نریمان رفت  کنارشو وگفت بابا من اومدم نگران نباش خوب میشی تنهات نمی زارم همینطور که می بردنش به زحمت نگاهی به نریمان کرد و دست اونو گرفت و خواست حرفی بزنه ولی نتونست و چشمش رو بست و  بردنش توی آمبولانس نریمان هراسون داشت با پلیس حرف می زد و من با دستپاچگی  گفتم نریمان من باهاش میرم تو پشت سر ما بیا در تمام طول راهِ بیمارستان دونفر سعی می کردن که آقای سالارزاده رو نجات بدن و جلوی خونریزی اونو بگیرن من اشک میریختم و به اون منظره ی وحشتناک نگاه می کردم تا اینکه دوبار خون بالا آورد وبدنش لرزید و وقتی آمبولانس جلوی در بیمارستان نگه داشت از من که بی تابی می کردم و اشک میریختم پرسیدن شما دخترشی؟گفتم نه عروسش هستم گفت متاسفانه تموم کرده نتونستیم نجاتش بدیم ، حیرون به آقای سالارزاده که غرق در خون بود نگاه می کردم به صورتش که مثل گچ سفید شده بود و به سیبل های خونی که همیشه بهش افتخار می کرد و فریادی از ته دلم کشیدم مرگ درد ناکی داشت و ضربه ی بزرگی دوباره به روح وروان من وارد شد این بار دومی بود که من با چشم خودم زیر و روشدن یک زندگی رو می دیدم آقای سالارزاده یک طورایی شیبه به آقاجون من  نا غافل از دنیا رفت از آمبولانس پیاده شدم و نریمان از راه رسید و دنبال پدرش دوید توی بیمارستان زانوهام قدرت نداشتن ولی به خاطر نریمان خودمو دنبالش کشوندم وقتی خبر رو بهش دادن حال و روزش  معلوم بود خراب و داغون کنار دیوار نشست و زار زد نریمان زیاد  با کسی حرف نمی زد غمگین و افسرده شده بود  و باز این من بودم که  هوای همه رو داشتم و این در شرایطی بود که باید کاری می کردیم تا خانم چیزی نفهمه و با  هزار صحنه سازی داشتیم برای آقای سالارزاده عزا داری می کردیم دو روز بعد عمه سارا و نادر اومدن دو برادر مدت زیادی همدیگر رو در آغوش کشیدن و گریه کردن دردی که توی دل اونا بود قابل توصیف نیست مراسم توی خونه ی خود آقای سالارزاده بر گزار می شد و در این وضعیت اقدس خانم خیلی به دادمون رسید تا خانم تنها نمونه اون  زن خوب و بی سر و صدایی بود و دیگه همه داشتن بهش وابسته می شدن نمی دونم و هرگز نفهمیدیم که خانم متوجه  شده بود یا نه ولی گاهی می دیدم که به یک جا خیره میشه و گریه می کنه اون روزا حتی یک کلام از محسن حرف نزد و وقتی هم که سارا خانم و نادر اومدن اونا رو نشناخت و اینم درست نفهمیدیم که برای آقای سالارزاده دقیقا چه اتفاقی افتاده،ولی نادر و نریمان پیگیری می کردن تا نیلوفر رو پیدا کنن ولی هیچ نشونی ازش نداشتن اینطور که شنیدم اونا خیلی چیزا از خونه ی سالارزاده برده بودن و می شد فهمید که نقشه هایی در سر داشتن که با گیر افتادنشون توسط آقای سالارزاده نقش بر آب شده بود اما طوری خونه رو پاک سازی کرده بودن و اثری از خودشون به جا نگذشتن که انگار هیچوقت همچین کسانی وجود خارجی نداشتن حتی نیلوفر به بهانه ی اینکه خانواده ات موافق نیستن عقد محضری هم نکرده بود زمستون سرد و غم انگیز اون سال داشت تموم می شد ولی هنوز باغ پر از برف و یخبندون بود نریمان دیگه در واقع کسی رو جز من نداشت مردی با قلبی بزرگ و دلی کوچک با مرگ پدرش دنیا براش تموم شده بود مدام از اینکه چرا نتوسته بود به پدرش کمک کنه افسوس می خورد و فکر می کرد اگر در مورد نیلوفر خودشو کنار نمی کشید شاید جای و مکان اونا رو پیدا می کرد و یا شاید نمی ذاشت همچین اتفاق ناگواری بیفته.روزهای سخت و غم انگیزی رو تجربه می کردیم اما از نظر عاطفی خیلی بهم نزدیک شده بودیم و من دیگه اون حس بد بلاتکلیفی رو نداشتم نریمان هر شب ازم می خواست که مدتی سرشو بزاره روی دامن من تا آروم و ملایم سرشو نوازش کنم می گفت بهم آرامش میده و می تونم راحت بخوابم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستویازده جواب داد درست نفهمیدم اینطور که  می گفت پسره بهم
منم دریغ نمی کردم چون می دونستم که چه روحیه ی حساسی داره و در همون ساعات بود که با هم حرف می زدیم و درد دل می کردیم خانم دیگه کسی رو جز من نمی شناخت ولی دوری منو نمی تونست تحمل کنه برای اینکه تنها چهره ی آشنایی که می تونست بهش اعتماد کنه من بودم و مدام می پرسید این کیه ؟  تو کی هستی ؟ پس نمی تونستم تنهاش بزارم برای همین هر هفته پرستو میومد عمارت و شب رو می موند و با هم کار می کردیم و دوستی ما عمیق و عمیق تر شده بود کم کم دستش راه افتاده بود و طرح های ساده و جدیدی  با هم می کشیدم طوری که  نریمان ازدیدنش خوشحال می شد و فورا برای ساخت می فرستاد و بعضی ها از اون طرح ها رو که خودش صلاح می دونست  می فرستاد برای نادر اینطور که اون می گفت آقای سیمون عاشق طرح هایی بود که من و پرستو به کمک هم می کشیدیم و اونا رو به قیمت خوبی می خرید و نریمان پول اونا رو به ما می داد و من برای دلگرم شدن پرستو هر چی از این راه در آمد داشتم با اون نصف می کردم یک مرتبه احساس کردم پرستو تعییر زیادی کرده یک اعتماد به نفس تازه ای در اون می دیدم که سابقه نداشت کار رو خیلی جدی گرفته بود و مدام مشفول بود و هر هفته که میومد طرح های تازه ای در ذهنش داشت که  من می کشیدم و در ضمن کار ایراد هاشو بر طرف می کردیم و اونقدر این کار برامون لذت بخش بود  که گذر زمان رو از یاد می بردیم.  مامان رو توی مراسم آقای سالارزاده دیدم و یکبارهم وقتی  گلرو اومده بود تهران دو ساعتی رفتم خونه تا اونو ببینم ولی دیگه رغبتی به پا گذاشتن توی اون خونه رو نداشتم و به بهانه ی های مختلف از رفتن به اونجا خودداری می کردم بهار داشت از راه می رسید ولی باغ هنوز پر از برف و یخ بود قربان گفته بود که هر سال خانم این وقت سال گلدون ها رو کود می داد و گلخونه رو مرتب می کرد این بود که یک روز جمعه با نریمان تصمیم گرفتیم به کمک  قربان  این کارو انجام بدیم من خیلی زیاد اون گلخونه رو دوست داشتم اونجا احساس خوبی بهم دست می داد سه تایی مشفول کار بودیم که کود مون تموم شد و نریمان قربان رو فرستاد دنبال کود برگ تا از ته باغ بیاره هر سال بعد از خشک شدن برگ درخت ها اونا رو جمع می کردن و توی یک گودال میریختن تا با  خاک بپوسه و بهار اونا رو پای گلدون ها می دادن هر دو خسته شده بودیم نریمان دستهاشو با دستمال پاک کرد و روی یکی از سکوها نشست و گفت بیا یکم خستگی در کنیم میخوام باهات حرف بزنم همینطور که به کارم ادامه می دادم گفتم سردت نیست ؟ نمی دونم چرا یک مرتبه لرزم گرفته , گفت می خوای بقیه اش رو بزاریم برای بعد ؟ گفتم نه بابا اونقدر ها هم جدی نیست بزار تمومش کنیم با افسوس گفت من و مامان بزرگ هر سال با هم این کارو می کردیم خیلی براش ناراحت و نگرانم توام اینجا اسیر شدی , گفتم تو به این میگی اسیری ؟ بلند شد و اومد جلو و دست منو گرفت و به صورتم نگاه کرد و گفت من نمی خوام تو اینقدر زحمت بکشی می فهمم که هم مراقب مامان بزرگ هستی و هم خونه رو اداره می کنی و از همه مهمتر این همه طرح خوب و قشنگ کشیدی گفتم من دوست دارم مفید باشم خودم می خوام پرسید واقعا ؟ گفتم واقعا می خوام کنار تو باشم به هر حال زندگی کردن خیلی هم آسون نیست تنها چیزی که رنجم میده اینه که از خوب شدن خانم قطع امید کردم.هر وقت می ببینمش دلم آتیش می گیره من اونو به خاطر قدرتی که توی کلام و رفتار داشت خیلی تحسین می کردم ولی حالا از اون همه اقتدار خبری نیست نمی فهمم چرا باید زندگی اینطوری باشه خداوند این همه نعمت بهمون میده ولی مدام در رنج و عذابیم و نمی دونیم برای نعمت هاش شکر گزار باشیم یا از مصبیت هاش گلایه کنیم گفت نمی دونم منم همیشه در این برزخ بودم نمی فهمیدم خوشبختم یا نه گفتم نریمان مامان بزرگ تازگی زیاد حرف نمی زنه همش به یک جا خیره میشه و حس می کنم داره غصه می خوره من میگم فهمیده که پسرش دیگه نیست گفت آره منم شک کردم چند روزه که باهاش حرف می زنم به صورتم خیره میشه و یک طوری گنگ نگاهم می کنه که متوجه نمیشم چه حسی داره ولی بازم از اینکه دارمش خوشحالم تو نمی دونی چقدر من دوستش دارم پریماه الان خاکستریه گفتم وای خیلی وقت بود که گزارش چشم منو نداده بودی. سرشو گذاشت کنار گوشم و در حالیکه می فهمیدم احساساتی شده گفت آخ  پریماه بیا  عروسی کنیم من دیگه طاقت ندارم گفتم باشه ولی فکر می کنم  هنوز زوده آروم گفت زوده ؟ نه دیگه زود نیست تازه ما که نمی خوایم عروسی بگیریم یا شاید پشیمون شدی قرار بود بریم مسافرت و برگردیم گفتم نه پشیمون نشدم هر کاری تو بگی می کنم گفت حاضری بدون مسافرت با یک جشن کوچک ؟گفتم باشه ولی باید با مامانم حرف بزنیم یعنی قبل از عید ؟گفت آره می خوام سال تحویل دیگه زن و شوهر واقعی باشیم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حالا بهم میگی دلخوری تو از مامانت برای چیه نگو چیزی نیست که من می فهمم هست.یک فکری کرد و گفت باشه آره برو مامانت رو ببین ولی زود برگرد با احمدی برو ماشین رو نگه دار با خودش برگرد زیاد نمون گفتم خیالتون راحت باشه با نریمان میرم و با هم بر می گردیم  پرسید نریمان کیه ؟ گفتم نوه ی شما با تردید به من نگاه کرد و گفت نوه ؟من همچین نوه ای ندارم یک طوری بهت زده به من نگاه کرد که فهمیدم داره ناراحت میشه نشستم جلوی پاشو دستشو گرفتم و گفتم من کی شما میشم ؟ گفت خب عروسم گفتم من زن نریمان هستم دیگه با بی حوصلگی گفت خیلی خب خیلی خب ؛با هر خری می خوای برو ولی  زود برگرد حرف اضافه هم نزن بیا بغلم و نمی دونم اون زمان چه حسی داشت که یک مرتبه دلش خواست منو بغل کنه و با محبت خاصی دست کشید پشتم و منم  بوسیدمش اون روز حدود ساعت یک و نیم رسیدیم خونه ی مامان خیلی خوشحال بود و سعی می کرد هر کاری از دستش بر میاد برای بدست آوردن دل من انجام بده.ولی خانجون سرزنشم می کرد که تو بی عاطفه هستی و انگار نه انگار که مادر و دوتا برادر داری و من کار و مریضی خانم رو بهانه کردم اما راستش خودم خیلی دلم برای اونا تنگ شده بود و بیشتر اوقاتم رو با فرهاد و فرید گذروندم مامان ناهار لوبیا پلو درست کرده بود و کلی برامون تدارک دیده بود خانجون و بچه ها هم از رفتن ما خوشحال بودن و بعد از مدت ها توی خونه ی خودمون احساس آرامش کردم وقتی به مامان زنگ زدم همون جا  سفارش کردم هیچ حرفی در مورد زن عمو و خانواده اش به من نزنن و اونا هم همین کارو کردن بعد از اینکه میز رو جمع کردیم من یک سینی چای ریختم بردم توی اتاق و دور هم نشستیم و نریمان خودش شروع کرد تا در مورد عروسی غیر متعارف اون روزا حرف بزنه خب به نظر سخت می رسید و همینطورم شد با کلی گریه و جر و بحث و استدلال های من و نریمان بالاخره خانجون و مامان رضایت دادن که منو بدون اینکه مجلسی بگیرن با یک سفر زن نریمان بشم و قرار گذاشتیم دو روز بعد من و نریمان بریم شمال و یک هفته بمونیم و برگردیم البته نریمان قول هایی هم به مامانم داد تا راضیش کرد ولی بازم اوقاتش تلخ بود و می گفت مردم چی میگن؟ جواب فامیل رو چی بدم ؟طرفای غروب بود که یک مرتبه دلم به شور افتاد و گفتم ما دیگه باید بریم دیرمون شده نریمان گفت چیکار داریم که دیرمون بشه؟  گفتم من کار دارم به مامان بزرگ هم قول دادم زود برگردم منتظرم میشه و بقیه رو اذیت می کنه پاشو بریم و تا رسیدیم به عمارت نریمان جون منو به لبم رسوند آهسته می رفت حرف می زد و می خندید مثل بچه ها ذوق زده شه بود و خوشحالی اون بر دل شوره من اضافه می کرد مرتب از اون سفر حرف می زد و می گفت میرم هتل رامسر من آشنا دارم بهترین اتاقشو می گیریم و روزا میریم همه جا رو می گردیم.والله دیگه حق ما هست چند روزی هم به خودمون برسیم ولی من واقعا دلم شور می زد و حال عجیبی داشتم فکر می کردم چون دارم اینطوری عروسی می کنم حالم بد شده ولی با خودم می گفتم نه این نیست من اصلا عروسی نمی خواستم تازه  این پیشنهاد خودم بود پس چرا اینقدر آشفته و بی قرارم وقتی رسیدیم عمارت و همه چیز رو عادی دیدم خوشحال شدم که هر کسی به کار خودش مشفول بود از اقدس خانم سراغ خانم رو گرفتم » گفت یکم حالشون خوب نبود قرص هاشون رو دادم و خوابیدن هنوز بیدار نشدن اصلام سراغ شما رو نگرفتن پرسیدم چه ساعتی خوابیدن ؟ گفت الان دیگه بیدار میشن خیلی وقته ولی صدام نکردن همون طور که دستور دادین براشون آش درست کردیم پالتوم رو در آوردم و انداختم روی مبل و رفتم سراغ خانم نریمان گفت من میرم بالا الان بر می گردم در اتاق رو باز کردم و دیدم خانم نیست نریمان هنوز به بالای پله ها نرسیده بودداد زدم وای خانم کو نریمان مامان بزرگ نیست اقدس خانم ؟ زود باش همه جا رو بگردین دستشویی رو ببین زود باشین پیداش کنیم و خودم و نریمان هراسون شروع کردیم به گشتن اقدس خانم دوید بالا با اینکه می دونستیم خانم نمی تونه از پله ها بالا بره شالیزار همینطور که در اتاق ها رو باز می کرد گفت من داشتم آشپزی می کردم یک صدایی شنیدم که فکر کردم کسی اومده نگاه کردم ولی خبری نبود داد زدم نریمان نکنه رفته بیرون بدو بدو و کمی بعد همه با هم دنبال خانم توی باغ می گشتیم اونقدر داد زده بودم و صداش کردم که صدام گرفته بود قربان و احمدی و نریمان هر کدوم از یک طرف می دویدن منم رفتم سراغ گلخونه.سراسیمه همه جا رو گشتم ولی نبود ؛ و هیچ اثری هم پیدا نکردم که از اونجا رد شده باشه دیگه شب شده بود و برف ها یخ زده بودن و راه رفتن مشکل بود ولی همه می دویدیم  و به هر جا سر می زدیم.به طرف استخر میرفتم که یک مرتبه پاهاشو دیدم که پشت یک گلدون خشک شده ی بزرگ با لباس خواب  افتاده میون برف های یخ زده ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوسیزده حالا بهم میگی دلخوری تو از مامانت برای چیه نگو چی
از ته دلم نعره کشیدم نریمان ؟ نریمان اینجاست یکی بیاد کمک شالیزار ؟ نریمان رو صدا کن رفته توی باغ و دویدم سر خانم رو بلند کردم وگرفتم روی دامنم و نبضش رو کنترل کردم نمی زد  وای خدای من مامان بزرگ ؟ مامان بزرگ ؟ قربونت برم چشمت رو باز کن خواهش می کنم ما دیگه تحمل نداریم تا نریمان از راه رسید و اونو یک ضرب از زمین بلند کرد و دویدیم به طرف عمارت من فریاد می زدم دیگه دست خودم نبود هیچ کس تا اون زمان ندیده بود که من اینطور فریاد بزنم و بی تابی کنم حتی موقعی که آقاجونم رو از دست دادم نریمان خانم رو با سرعت برد نزدیک بخاری و گذاشت روی مبل و در حالیکه به احمدی می گفت به دکتر زنگ بزن دست و پاشو می مالید.با همون حال نبضش رو گرفتم ولی یا خیلی کند بود و یا نمی زد داد زدم منتظر دکتر نشو بریم بیمارستان زود باش تا دیر نشده زود باش فورا اونو داخل یک پتو پیچیدیم و نریمان ماشین رو با سرعت روشن کرد و برگشت خانم رو با کمک قربان بردیم توی ماشین و راه افتادیم .و در تمام طول راه من با صدای بلند و بدون ملاحظه گریه می کردم و دست و پاشو می مالیدم اولین چیزی که دکتر گفت  این بود نگران نباشید زنده اس به سجده افتادم و شکر کردم ماه منیر خانم شازده خانم شجاعی  که شوهرش اونو تا اوج بدبختی  کشونده بود و اون تک و تنها با چنگ و دوندن خودشو و فرزندانشو از فلاکت نجات داد با اینکه اطرافیانش هرگز اصلاح نشدن و باب میلش رفتار نکردن  ولی خودشو نباخت و با زندگی جنگید ؛و من بشدت تحسینش می کردم با اینکه زبون خوشی نداشت و همیشه به صورت دستوری با من حرف می زد و به جز دو سه مورد محبت خودشو به من ابراز نکرده بود ولی احساس می کردم اون از همه ی دنیا بیشتر منو درک می کنه و دوستم داره.برای همین دلم نمی خواست ازش جدا بشم و کنارش موندم و شاید به خاطر اون بود که توجه من به نریمان جلب شد اونشب تا صبح من و نریمان توی بیمارستان بودیم و دعا می کردیم و روز بعد نزدیک ظهر در میون نگرانی ما  خانم چشمش رو باز کرد و هر دوی ما رو شناخت اونقدر خوشحال بودم که بی اختیار سر و صورتشو می بوسیدم و اون با اعتراض می گفت اییی خودتو لوس نکن از ماچ بدم میاد من کجام ؟ برای چی منو آوردین اینجا ؟ خجالت نمی کشین هر کاری دلتون می خواد می کنین ؟ در حالیکه اشک میریختم گفتم خجالت می کشیم چون نتونستیم مراقب شما باشیم گفت پهلوم درد می کنه نمی تونم جابجا بشم نریمان برو توی داروخونه یک پماد هادکس هست ور دار بیار دکتر گفته بود که روی یخ سُر خورده و نتونسته بلند بشه و چون خود خانم هیچی یادش نبود نفهمیدم که چقدر اونجا مونده تا بیهوش شده و بدنش یخ زده.با اومدن خواهرخیالم راحت شد و  خانم رو بهش سپردیم و رفتم خونه تا استراحت کنیم خدا میدونه که من چقدر خوشحال بودم دلم نمی خواست دوباره مرگ یک عزیزم رو ببینم و مدام تکرار می کردم خدایا شکرت ناهار آماده بود و اقدس خانم همینطور که گریه می کرد دیس غذا رو آورد و گفت ببخشید همش تقصیر من بود اگر بخواین اخراجم کنین حق دارین نریمان گفت نه شما که نمی دونستی ممکنه از خونه بره بیرون ولی باید بعد از این مراقب باشیم نباید چشم ازش برداریم در حالیکه با چادرش اشکش رو پاک می کرد گفت چشم همین کارو می کنم شما ها خیلی خوبین حتی سرزنشم نکردین ولی خودم می دونم که کاهلی کردم من از بس خوابم میومد نتونستم بیشتر از چند لقمه بخورم و گفتم نریمان من میرم بخوابم نمی تونم خودمو نگه دارم.گفت منم همینطور آره بریم بخوابیم بهتره و دنبال من تا اتاقم  اومد و در رو بست.بعد اینکه از خواب بیدار شدم گفتم سلام نریمان  باید بریم بیمارستان گفت می دونی وقتی خواب بودی داشتم به چی فکر می کردم ؟گفتم خیلی وقته بیداری ؟  نمی دونم گفت یک مدتیه دارم عشق می کنم چقدر معصومانه خوابیده بودی گفتم به چی فکر می کردی ؟گفت به اینکه  تو سه بار ما رو نجات دادی.گفتم واقعا؟ چه خوب خودم نمی دونستم کی ؟ چطوری ؟ گفت یکبار وقتی اصرار کردیم بیا خونه ی خواهر و نیومدی و آتیش سوزی شد اگر تو نیومده بودی تمام عمارت سوخته بود ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوچهارده از ته دلم نعره کشیدم نریمان ؟ نریمان اینجاست یکی
یکبارم موقعی که من می خواستم خونه شما بمونم و تو اصرار کردی برگردیم خونه که اگر نمی اومدیم مامان بزرگ یخ زده بود گفتم اولا خواست خدا بوده به نظرم همه چیز دست اونه و ما وسیله دل منو به شور انداخت وگرنه منم نمی فهمیدم خب سومیش چیه گفتوقتی من داشتم از دست میرفتم و تو به دادم رسیدی اون زمان من در بدترین شرایط زندگی بودم وهمه چیز به نظرم تیره و تار بود و تو برام نور امید شدی که زندگیم رو روشن کردی گفتم توام زندگی منو روشن کردی یک مرد خوش اخلاق و مهربون خدا نصیب من کرد و این کم چیزی نیست درست زمانی که احساس می کردم هیچ پناهی ندارم و باید از خانواده ام حمایت کنم تو به دادم رسیدی و دستم رو گرفتی و نذاشتی بیشتر از اون سختی بکشم هرگز خوبی های تو رو فراموش نمی کنم تازه یک حرفه بهم یاد دادی که برای همیشه راهم رو پیدا کردم از این بابت هم خیلی ازت ممنونم علاوه بر اون با خانواده ی منم مهربون بودی منم قدر تو رو می دونم گفت نه این کارا رو تو بیشتر برای من کردی منم فراموش نمی کنم که با چه عشقی ازمامان بزرگ مراقبت کردی گفتم خب دیگه تعارف بسه  حالا پاشو یک چیزی بخوریم و بریم پیش مادرگفت فکر اونم کردم می خوام خواهر و بچه ها رو بیارم و خودمون بریم مسافرت نمی خوام برنامه این بارمون بهم بخوره گفتم آره اگر اونا باشن خیالم راحته گفت چه عجب مثل همیشه مخالفت نکردی پریماه آبی بلند شدم و نشستم در حالیکه می خواستم از تخت برم پایین ادامه داد الان چشمت آبیه درست مثل یک نگین رگه دار فیروزه بلند شدم و رفتم به طرف آینه ونگاهی به چشمم انداختم و  گفتم آره راست میگی به نظرم الان آبیه ولی نریمان من خیلی بدم این همه تو از رنگ چشم من حرف زدی من هنوز نفهمیدم چشم تو چه رنگیه بیا جلودقت کنم ببینم چه رنگیه سرشو آورد جلو و به چشم من خیره شد و خندید وگفت بزار خودم بگم  قهوه ای پر رنگ مایل به سیاه گفتم مثل اینکه آره من تشخیص نمیدم اما  یک جایی خوندم سیاه بهترین رنگ دنیاست و همه ی رنگ ها رو در خودش داره حالا پاشو که اهل خونه الان برامون حرف در آوردن تو آخر آبروی منو می بری گفت دیگه تموم شد فردا میریم وعروسی می کنیم دیگه کسی نمی تونه برامون حرف در بیاره که شالیزار زد به در اتاق و صدام کرد پریماه خانم تلفن زنگ می زنه بردارم یا میاین ؟گفتم بردار قطع نشه من الان میام گوشی رو که برداشتم از خوشحالی فریاد زدم ای خدا تویی گلرو چه عجب ؟ خوبی ؟ گفت آره قربونت برم خوبم تو چطوری مژده بده تلفن کشیدیم دیگه از حال هم با خبریم اول به تو زنگ زدم یک خبر دیگه هم برات دارم هومن میگه بریم سال تحویل پیش پریماه و نریمان باشیم نمی دونی چقدر خوشحالم ثانیه شماری می کنم که فردا بشه و راه بیفتیم نمی دونی نوید چقدر بزرگ شده باید خاله اش رو ببینه و بشناسه ؛راستی بهم بگو مشکلی نیست که ما بیایم ؟  گفتم نه عزیزم خیلی هم خوشحال شدم چی از این بهتر واقعا خبر خوبی بودمنتظرتم کی راه میفتی ؟ گفت فردا صبح خیلی زود حرکت می کنیم و انشاالله شام خونه ی تو هستیم حرفم که تموم شد نریمان رو پشت سرم دیدم اوقاتش تلخ که چه عرض کنم عصبانی بود با حالتی در مونده گفتم تو رو خدا ناراحت نشو چیکار می کردم؟ بعد از مدت ها خواهرم می خواد بیاد پیشم نمی تونستم بهش بگم نیا روشو ازم برگردوند و گفت خوبه تو فقط می تونی به من جواب نه بدی هرکس هر سازی می زنه می رقصی گفتم این چه حرفیه ؟ نریمان خواهش می کنم درکم کن نتونستم به خواهرم بگم نمی خوام سال تحویل پیش من باشه فرداشم میره بعد ما می تونیم بریم مسافرت گفت متوجه نیستی من برای فردا برنامه ریزی کردم گفتم خواهش می کنم نریمان منطقی باش من واقعا نمی خواستم ولی چاره ای نداشتم آخه نمی دونی گلرو با چه ذوق و شوقی این حرف رو زد که نتونستم بگم نه گفت پریماه تو فقط  کافی بود جریان سفرمون رو بهش بگی  همین دو کلام ما داریم میرم ماه عسل ؛ چقدر کار داشت ؟چرا رو در وایسی کردی اصلا شماره گلرو چنده من خودم زنگ می زنم براش توضیح میدم اونا بیان تهران پیش مامان هستن چند روز دیگه هم ما بر می گردیم گفتم نه تو رو خدا نمی خوام خواهرم دلخور بشه نگاهی به من کرد که تا اون زمان ندیده بودم و با عصبانیت گفت خیلی خب باشه منصرف شدم اصلا برم سرکار بهتره و رفت بالا ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوپانزده یکبارم موقعی که من می خواستم خونه شما بمونم و تو
نیم ساعتی صبر کردم نیومد؛ همینطور توی خونه راه میرفتم و فکر می کردم دنبال یک راه حل بودم که کسی رو ناراحت نکنم ولی حالم کاملا گرفته شده بود و نمی دونستم چیکار کنم بالاخره  رفتم پشت در اتاقشو و زدم به در و گفتم : نریمان ؟ عزیزم ؟ میشه بیام تو ؟ در اتاق رو باز کرد و رفت پالتوشو بپوشه و با اوقاتی تلخ گفت حاضرم بریم بیمارستان گفتم از دستم ناراحتی ؟ گفت نه مهم نیست برو آماده شو دیر شده و جلوتر از من از پله ها پایین رفت و به اقدس خانم گفت شام برای خواهر و بچه ها هم تدارک ببین به احمدی گفتم بره دنبال بچه ها یادآوری کن دیر نکنه آماده شدم و با هم رفتیم بطرف بیمارستان سکوت تلخ بین ما حکمفرما شده بود که نمی تونستم اونو بشکنم بالاخره گفتم نریمان اگر این همه ناراحتی باشه تلفن کن  خودت با گلرو حرف بزن گفت نه نه مهم نیست بزار بیان گفتم یک فکری کردم به مامانم میگم جریان چیه خودش درستش می کنه و ما میریم سفر گفت بهت که گفتم نمی خواد بزار بیان دیگه ام حرفشو نزن تو که می دونی من زود خوب میشم الان برای مامان بزرگم ناراحتم گفتم واقعا میگم مامان بهتر می تونه رفع  رجوع کنه خودش با گلرو حرف می زنه گفت بهت میگم لازم نیست ولش کن دیگه این حرف رو با لحن بدی بهم زد که خیلی ناراحت شدم و دیگه نتونستم و نخواستم چیزی بگم  خب این اولین باری بود که نریمان با من اینطور بد حرف می زد و اصلا انتظارشو نداشتم وقتی رسیدیم بیمارستان خواهر توی راهرو ایستاده بود چشمش به ما که افتاد دوید جلو و گفت :کجاین شما؟ من که  مُردم از دست مادر نمی خواد توی بیمارستان بمونه و دکترم مرخصش کرده با زور دوتا پرستار نگهش داشتیم منو نمی شناسه و نمی خواد پیشش باشم دیگه هوا تاریک شده بود که ما خانم رو از بیمارستان بردیم به عمارت بچه ها اونجا بودن ولی خانم دیگه حواسی نداشت که با اومدن اونا مخالفت کنه ؛یک طورایی هم به حضور بچه ها عادت کرده بودو اونشب قرار بود توی عمارت بمونن و تا ما از مسافرت بر می گردیم اونجا باشن  ؛و یکی از اتاق های بالا رو برای اونا آماده کرده بودیم ؛ این برنامه رو نریمان ریخته بود ولی من  از رفتار سرد نریمان بغض کرده بودم و از دیدن پرستو خیلی خوشحال شدم ؛ با اوقاتی تلخ شام خورد و خیلی زود رفت بالا ؛ با نگاه بدرقه اش کردم هنوز باورم نمی شد که نریمان از این اخلاق ها داشته باشه  و فکر می کردم با قلب مهربونی که داره زود بر می گرده و از دلم در میاره ولی نیومد و من مثل یک مجرم احساس گناه می کردم اونشب  تا خانم رو خوابوندیم و خواهر و بچه ها رفتن بالا من گیج بودم طوری که تا وارد اتاقم شدم گریه ام گرفت ؛ولی صدای پرستو رو شنیدم که گفت پریماه اجازه هست ؟ فورا در رو باز کردم و خودمو انداختم توی بغلش خندید و گفت چی شده چرا اوقات تو و نریمان تلخه ؟ دعوا کردین ؟ گفتم در رو ببند بیا امشب پیش من بخواب میشه ؟پرستو خیلی دلم گرفته ؛ فکر نمی کردم نریمان اینطور با من قهر کنه  گفت : باشه پیش تو می خوابم برام تعریف کن ببینه شماها چتون شده ؟ اول  بزار به مامانم خبر بدم  بر می گردم همینطور که کنار هم دراز کشیده بودیم جریان رو براش تعریف کردم ؛ توی نور کمرنگی که از بیرون می تابید دیدم داره می خنده گفتم : ای وای از دست تو برای چی می خندی کجاش خنده دار بود ؟گفت : ناراحت نشو به نریمان می خندم اون واقعا مثل بچه هاست ؛ خب دیوونه تو رو می خواد نمی فهمی ؟ گفتم : خب منم دوستش دارم ولی الان  من چیکار کنم ؟ نه دلم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
میاد نریمان رو ناراحت کنم و نه خواهرم رو ؛ گفت : خب می تونین سه ؛ چهار روز بعد برین مسافرت گفتم : نمیشه نریمان کار داره کالری رو باید از پنجم عید باز کنه ؛ گفت : من و تو می دونیم که نریمان چقدر دوستت داره همین جا عروسی کنین چرا برین مسافرت ؟ چرا سخت می گیرین ؟ گفتم :والله دیگه از این آسون تر نمی تونستم ؛ من که چیزی ازش نخواستم فقط یکم صبر کنه ؛ برنامه داشت که بریم سفر حالا  قبول نمی کنه ؛ بازم خندید و گفت: اشتباه می کنی  توهمین  الان برو پیشش از خدا هم می خواد ؛ گفتم : اییی از این حرفا نزن بدم میاد ؛ اینطوری هم که نمیشه ؛ خب گفتم عروسی نمی خوام ؛ولی اگر اینطوری زنش بشم کی باور می کنه که تا حالا دست از پا خطا نکردم ؛ گفت : نمی دونم ولی فکر می کنم تو زیاد سخت گرفتی ؛ حالا همه این فکر رو بکنن چی میشه ؟ کار خودت رو بکن سرشو از روی بالش بلند کرد و گفت :پریماه  بیا یک کاری کنیم مامانت اینا رو هم برای شب سال تحویل دعوت کن ؛ همه جمع میشیم تو یک لباس مناسب بپوش و بگین عروسی توست من و تو مادرم یواشکی همه چیز رو روبراه می کنیم همشون غافگیر میشن مخصوصا نریمان مامانت اینا شام بخورن و سال تحویل بشه و برن فرداشم برین مسافرت ؛گفتم : فردا شب عیده نمی رسیم گفت : سال تحویل که نزدیک یازده شبه ؛ شام دعوت می کنیم خواهرت هم می فهمه که تا تو مسافر هستی ؛ دیگه دلخوری هم پیش نمیاد گفتم : خب زیاد وقت نداریم می ترسم نتونیم به همه ی کارا برسیم ؛ گفت : نه  بابا این همه خدم و حشم داریم همه دست به دست هم میدیم آماده اش می کنیم  به نظرم حق با نریمانه ؛ و با یک خنده ی صدا دار ادامه داد ؛الهی بمیرم خب بچه  به دلش صابون زده بود ؛ و من با خجالت خنده ام گرفت و نظرشو پسندیدم ،و اینطوری شد که روز بعد به کمک خواهر و پرستو و اقدس خانم بدون اینکه نریمان متوجه بشه شروع کردیم به مهیا کردن مهمونی ؛ گلرو صبح زود رسید تهران و قرار شد احمدی بعد از ظهر بره دنبالشون و اونا رو بیاره عمارت ؛ نریمان هنوز اوقاتش تلخ بود و وقتی شنید که همه ی خانواده ی من برای شام میان برخلاف همیشه هیچ عکس العملی نشون نداد قهر نبود ولی خیلی سرد با من رفتار می کرد ؛ سفره ی هفت سین؛ سبزی پلو ماهی و بساط عید روبراه شده بود و خانم هم با همون حالش خوشحالی می کرد چون اون مراسم رو فراموش نکرده بود گاهی دستور می داد و گاهی مات زده به یک جا خیره می شد ؛میز شام که آماده شد رفتم به اتاقم و لباسی که برای عقد پوشیده بودم تنم کردم و موهام رو سشوار کشیدم و صورتم رو آرایش کردم که در باز شد و پرستو اومد در حالیکه گلهای یاس رو به نخ کشیده بود و اونا رو در دو رج مثل تاج به سرم می زد ؛گفت : عروس که بدون تاج گل نمیشه وای که چقدر ماه شدی همدیگر رو با محبت بغل کردیم حالا می تونستم بگم به اندازه ی گلرو دوستش داشتم در همون موقع اقدس خانم صدام کرد و گفت : خانم مادرتون اینا اومدن با عجله از اتاق رفتم بیرون که برم استقبالشون که نریمان رو دیدم که  از پله ها میومد پایین ؛در حالیکه من از شوق دیدن خانواده ام بطرف اتاق پذیرایی میرفتم نریمان با سرعت خودشو به من رسوند و با حالتی ذوق زده بازومو گرفت و پرسید : پریماه چرا اینو پوشیدی می خوای چیکار کنی ؟ گفتم :همینطوری ؛ ولم کن  مامانم اینا اومدن گفت: می دونم برای همین اومدم پایین پرستو با خنده گفت : ولش کن تو نباید الان به عروس دست بزنی امشب عروسی داریم با حالتی که معلوم می شد خوشحال شده ولم کرد و گفت : پرستو چی میگه ؟ گفتم : نریمان همین که شنیدی ؛ همیشه که نمیشه تو برنامه بریزی من اجرا کنم این بار نوبت منه ؛ حالا با من بیا مامانم اینا اومدن بده که نریم به استقبالشون لبخندی زد و دستم رو گرفت وگفت :بریم قربونت برم همیشه تو برنامه ریزی کن ؛ و وارد پذیرایی شدیم مامان و خانجون داشتن با خانم رو بوسی می کردن ؛ در حالیکه اون مرتب می پرسید کی شما رو دعوت کرده ؟ به جا نمیارم ؛ خواهر براش توضیح می داد که ایشون مامان پریماه هستن ؛ اومده مهمون امشب ما باشن ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوهفده میاد نریمان رو ناراحت کنم و نه خواهرم رو ؛ گفت : خ
دیدن گلرو و بقیه برام یک طرف بود و نوید که حالا بزرگتر شده بود و همه رو می شناخت یک طرف دیگه همینطور که بغلش کرده بودم و می بوسیدم و قربون صدقه اش میرفتم خانجون گفت طوبی خانم به نظرم یک خبرایی شده تو درست فهمیده بودی مامان چشمش پر از اشک شد و منو با نوید با هم بغل کرد و گفت به خدا به دلم افتاده بود فکر می کردم دعوت تو امشب برای همین باشه کلی از وسایلت رو برداشتم و آوردم فعلا اینا باشه تا خونه بگیرین جهازت رو بیارم و با دست اشاره کرد به جلوی در برگشتم   و دیدم دوتا چمدون اونجاست ادامه داد واقعا می خوای اینطوری عروسی کنی ؟ نریمان گفت آره مامان جون ما فکر کردیم بدون شما نمیشه گلرو هم که اومده بود پس دیدیم دور هم باشیم بهتره من خندم گرفت و نگاهی بهش کردم اونم شونه هاشو بالا انداخت و به شوخی گفت مگه غیر از اینه خواهر کِل می کشید و همه خوشحالی می کردن و یکبار دیگه شادی به دلهای ما راه پیدا کرده بود هر چند وقایعی که پشت سر هم و ضربتی برام اتفاق افتاده بود از من یک آدم دیگه ساخت , سختی ها آبدیده ام کرده بود و احساس می کردم کاری توی این دنیا نیست که نتونم انجامش بدم که اگر این راه رو طی نکرده بودم هیچوقت این پریماهی که الان بودم نبودم یک دختر لوس و ننور بی مسئولیت که جز روزمرگی های زندگی کاری نداشتم که انجام بدم و حالا می فهمیدم که معنای زندگی در همین غم ها و شادی ها ست و اینکه از آینده خبر نداریم و همیشه به امید بهتر زندگی کردن تلاش می کنیم نریمان سر از پا نمی شناخت و از خوشحالی یک جا بند نمیشد سر بسر هومن میذاشت و بلند بلند می خندیدن خواهر و پرستو و آهو و گلرو اتاق منو خیلی سریع تغییر دادن تخت رو جابجا کردن و رو تختی و ملافه های نو انداختن و هر چی گل توی گلخونه بود چیدن و اتاق رو باهاش تزیین کردن نریمان از شالیزار خواست قربان و احمدی رو صدا کنه تا همه دور هم باشیم کاری که هیچوقت خانم نکرده بود نمی دونم اونشب چطور همه چیز بر وفق مراد من می گشت خانم حالش خوب بود و توی جشن شادی ما شرکت می کرد وبه هیچ چیزی اعتراض نداشت و  در میون این شادی شام خوردیم و منتظر تحویل سال شدیم که چیزی هم باقی نمونده بود و با اعلان آغاز سال نو بهم تبریک گفتیم و نریمان و خانم به همه عیدی دادن و دست آخر هم نریمان یک گردنبند الماس زیبا که طرحش مال من و پرستو بود به گردنم انداخت خانم بعد از سال تحویل خوابش گرفت اون هیچ وقت تا این ساعت نمی تونست بیدار بمونه ولی اونشب کاملا سرحال بود خودم بردمش توی تختش و مثل همیشه دستشو گرفتم و موهاشو نوازش کردم تا خوابش ببره همینطور که چشمش رو بسته بود گفت پریماه؟ گفتم جانم چی میخواین ؟ آروم و نجوا کنان گفت خوشبخت بشی انشاالله گفتم قربونتون برم تا شما کنارم هستی من خوشبختم گفت می دونی که ، تو رو خدا بهم داد و نریمان رو به تو داد مراقب اون باش دست تو سپردمش شاید من دیگه اونو به خاطر نیارم این تویی که باید همه کسش باشی گفتم فداتون بشم چشم خاطرتون جمع باشه هیچوقت نریمان رو ناراحت نمی کنم گفت برات آرزوی یک عروسی مجلل داشتم ولی متاسفانه دیگه توان ندارم عقلم داره از بین میره و نمی تونم برنامه ریزی کنم ولی از اینکه تو زن اون شدی خیالم راحته وقتی خوابش برد احساس خفگی بهم دست داد و دلم بشدت گرفت و اشکم در اومد واقعا معنای زندگی چیه خدا منو برای اون فرستاده بود یا اونو برای من اصلا  چرا من اینقدر این زن رو دوست دارم ؟ اون زمان هر وقت این سئوال به ذهنم می رسید برای خودم استدلال هایی می تراشیدم ولی درست نبود تنها همون که خانم گفته بود مهری بود از جانب خداوند برای من که تنها شده بودم و برای زنی که در اوج خوشبختی بدبخت ترین زن دنیا بود حدود ساعت دو نیمه شب بود که مامان و خانجون من و نریمان رو دست به دست دادن وبا کلی سفارش و آرزوهای خوب  رفتن گلرو هم رفت تا بعد از اینکه ما از مسافرت برگشتیم بیان چند روز پیش ما بمونن بعد ازبدرقه ی اونا برگشتم  به اتاقم تا لباسم رو عوض کنم که نریمان پشت سرم اومد توی اتاق و چراغ رو خاموش کرد و مشتاقانه نگاهم کرد‌ و روز بعد تا دیر وقت همینطور خوابیدیم چندین بار بیدار شدم ولی دوباره چشمم رو بستم نمی خواستم اون لحظات رو از دست بدم و بالاخره هم نریمان بیدار شد و در حالیکه نوازشم می کرد ازم خواست که آماده بشم برای سفربه شمال نمی دونم خوبه که همیشه همه چیز بر وفق مراد آدم بگرده یا غم ها و شادی ها با هم خوبن سه روزی که برای من مثل رویا گذشت بهترین هتل و بهترین گردشی که توی خواب شبم هم نمی دیدم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دو عاشق که دیگه مانعی برامون وجود نداشت و باورش برام سخت بود که بتونم یک روز با نریمان اینطور یکی بشم وقتی برگشتیم و ماشین وارد عمارت شد یک دنیا دیگه رو جلوی روم دیدم درخت ها شکوفه کرده بودن تماشا اون از دور هم آدم رو مست می کرد اونقدر خوشحال بودم و ذوق زده که سر از پا نمی شناختم اقدس خانم و پرستو ازمون با دود اسپند استقبال کردن با خوشحالی وارد عمارت شدیم که چشم خواهر رو گریون دیدیم هراسون رفتم جلو و پرسیدم چی شده خواهر ؟ تو رو خدا بگو که خانم حالش خوبه با افسوس گفت نه پریماه جان خوب  نیست از همون روزی که رفتین بهانه ی تو رو گرفت داد زد و داد زد و یواش یواش حالش بد شد و فورا دکتر خبر کردم اومد ولی چه فایده شب حالش بهم خورد دوباره دکتر رو خبر کردم گفتم خب  الان خانم کجاست ؟ گفت توی اتاقش ولی دیگه چیزی نمی فهمه نه حرف می زنه و نه می شنوه من و نریمان با سرعت خودمون رو رسوندیم به اتاقش روی تخت خوابیده بود سرم به دستش و یک دستگاه کنترل وضعیت بهش وصل بود چشمش باز بود ولی دیگه فروغی نداشت مثل اینکه دکتر گفته بود مغز داره کاملا از کار میفته و شاید مدت زیادی زنده نمونه تمام خوشی هایی که کرده بودیم یک جا از دماغمون در اومد و هر دو نشستیم به گریه کردن از اون روز به بعد یک موقع ها منو به یاد میاورد و با نگاه کردن به من اینو می فهمیدم ولی نمی تونست از مغزش فرمانی برای حرکت بگیره اما من مایوس نمی شدم هر شب براش داستان می خوندم و باهاش حرف می زدم موهاشو نوازش می کردم تا خوابش ببره خودم غذا دهنش میریختم و از دست کس دیگه ای نمی خورد این بود که کاملا پابند خانم توی اون عمارت موندم با وجود همه ی مسئولیت هایی که داشتم  دوش به دوش نریمان کار می کردم اغلب با پرستو میرفتیم به گارکاه و توی ساخت جواهرات نظارت می کردم گاهی هم با هم کالری رو  می گردوندم تا نریمان به کاراش برسه و طرح های من جواهراتی می شد که اعیان و اشراف خیلی زیاد ازش استقبال می کردن و در آمد خوبی هم از طرف آقای سیمون داشتم اینطور که نادر می گفت آقای سیمون  عقیده داشت طرح های ما گرم و صمیمی مثل آدم های شرقی هست و متفاوت با طرح های اروپایی ،  و همیشه مشتاق بود که ملاقاتی با من داشته باشه ولی به خاطر خانم دلم نمی خواست به این سفر تن در بدم و اینجا بود که پرستو با محمود دوست و همکار نریمان آشنا شد اون چند سال پیش همسرشو از دست داده بود و یک دختر داشت وقتی بعد از دوسال  اولین دختر من بدنیا اومد و نریمان اسمش رو گذاشت مروارید پرستو با محمود ازدواج کرد و این یکی از خوشحالی های من در زندگی شد درست دوسال بعد دختر دومم بدنیا اومد و خوشبختی من و نرمیان رو کامل کرد دختری که رنگ چشمش مثل من تغییر می کرد و حالا نریمان مدام اونو با من مقایسه می کرد .  اسم دختر دومم رو هم نریمان گذاشت دلربا واین نام سنگی بود که ما روی طرح هامون کار می کردیم  خواهر و بچه ها از همون زمان راحت به عمارت رفت و آمد می کردن واغلب مامان و بچه ها هم میومدن و  دور هم خوش بودیم در حالیکه خانم با همون وضعیت روی تخت خوابیده بود اما یک اتفاق بد دیگه دوباره همه ی ما رو عزا دار کرد آهو حصبه گرفت و ناغافل از دنیا رفت و دوباره دل های ما رو پر از اندوه کرد نریمان  سلمان رو فرستاده بود  به مدرسه ی مخصوص ولی خانم همچنان با  دستگاه ها و مراقبت من و خواهر زنده بود انگار می دونست که چقدر من دوستش دارم کی فکرشو می کرد نه سال بعد از قطع امید کردن دکترها اون زنده بمونه و بالاخره یک روز صبح حالش بد شد و همینطور که توی بغلم بود و  اشک میریختم نفس آخر رو کشید و در حالیکه باغش و حاصل عمرش پر از میوه بود  از این دنیا رفت.دو روز منتظر شدیم که عموی بزرگ نریمان و نادر و سارا خانم و کامی اومدن تهران عمارت بدون خانم هیچ معنایی برای من نداشت نه دیگه به اون گلخونه نگاه می کردم و نه به باغ پر از میوه از همه چیز بیزار بودم تا بعد از هفتم همه توی پذیرایی جمع شدن و زمانی بود که نریمان وصیتنامه ی خانم رو بیاره و باز کنه پوشه ی آبی رنگی که به امانت دست نریمان سپرده بود من نمی خواستم توی اون جلسه شرکت کنم احساسم اجازه نمی داد هنوز باور کنم که خانم در بین ما نیست •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی سارا خانم ازم خواهش کرد و گفت تو عزیزترین کس برای مادر من بودی پس باید باشی نریمان پوشه رو باز کرد و وصیت نامه رو خوند و در میون بهت و حیرت همه شنیدیم  که  خانم عمارت و باغ رو به من بخشیده عموی نریمان بشدت ناراحت شد و همه متوجه شدن عمه سارا گفت الان که وقتش نیست در موردش حرف بزنیم اما  ما می دونیم که نریمان و پریماه خیلی برای مادر زحمت کشیدن ولی ..حرفشو قطع کردم و گفتم اجازه میدین من حرف بزنم ؟ همین الان به همه ی شما میگم من نه این عمارت رو می خوام و نه این باغ رو می خوام به زودی از اینجا برم اگر عاقبت آدم ها بعد از کلی زحمت و عذاب کشیدن برای مال دنیا این بود من نمی خوام این عذاب رو متحمل بشم می خوام بارم سبک باشه که به نظرم بار سنگین این دنیا خانم رو از پا در آورده بود تا امروز هیچ وقت به مال دنیا فکر نکردم و بعد از این هم  بیشتر ازش دوری می کنم همینقدر که محتاج کسی نباشم برام کافیه بعد از مراسم چهلم ما این خونه رو ترک می کنیم دیگه خودتون می دونین باهاش چیکار کنین دوماه بعد نریمان گالری رو بست عمارت رو به خواهر که روزی حتی اجازه نداشت بچه هاشو به اونجا بیاره سپردیم و من و نریمان و بچه ها از ایران رفتیم که برگردیم ولی با تغییراتی که اتفاق افتاده بود موندگار شدیم و از اونجا به دعوت آقای سیمون به رم مهاجرت کردیم و یک گالری بزرگ باز کردیم نریمان چند بار به ایران برگشت ولی من نتونستم یا نخواستم دیگه برنگشتم و خاک وطنم رو ندیدم هر چند همیشه در حسرتش می سوختم  به امید روزاهای خوب برای وطن پایان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f