eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دویستوپانزده سیاوش متوجه اشاره مازار شد خندید و گفت ن
ماشین منو بذاری تعمیرگاه چند روز دیگه که خواستی بیای شیراز با ماشین من بیایید منصور آینه را تنظیم کرد و گفت :اره بابا هیچ مشکلی نیست من اینجا زیاد ماشین لازم ندارم.مازار خواست حرف بزند که آیلار.گفت مازار تو الان تصادف کردی دوباره میخوای راه بیفتی بری شیراز ؟مازار به سمت آیلار برگشت وگفت :آره باید حتما برم دادگاه فردا خیلی مهمه در ضمن من چیزیم نیست .دو ،سه ساعت استراحت می کنم بعد میرم.آیلار عصبانی گفت حالا اگه نری آسمون به زمین میادمازار گفت :دادگاه فردا واقعا مهمه اصلا نمی تونم نرم .روی وجه کاری خودم خیلی تاثیر داره اصلا نمیخوام از دستش بدم.به سمت منصور چرخید و گفت یک زحمت دیگه هم دارم برات پول میزنم به کارتت هزینه تعمیر ماشین این بنده خدا رو هم بده .نمیخوام بهش فشار بیادالان هم اگه خسته نیستی برو در خونه اش بهش بگیم لازم نیست نگران خسارت باشه.منصور لبخند رضایتمندانه ای زد و گفت باشه .دستت درد نکنه اینجوری خیلی خوب میشه.مازار کمی مچ دستش را از روی بانداژ ماساژ داد و گفت فقط من شرمنده ات میشم همه زحمتها می افته گردن تومنصور جدی گفت چیکار کنم حالا چون اومدی خواهرمو گرفتی مجبورم جورتو بکشم چه میشه کرد .دیگه بالاخره یک جوری باید لطفتو جبران کنم وگرنه کی اینو می گرفت ؟آیلار و مازار چند ثانیه خیره و متعجب نگاهش کردندناگهان منصور زد زیر خنده.آیلار و مازار که متوجه شدند مردک قصد شوخی دارد خندیدند و آیلار با دست به شانه منصور کوبیدچند دقیقه بیشتر دم در خانه مش کرم معطل نشدندمش کرم چقدر خوشحال شد و چقدر تشکر کرد خدا می دانداما راضی نشد خسارت ماشین گردن مازار بیفتد و با اصرار قول گرفت شماره کارت مازار را بگیرد هر ماه به صورت اقساطی خسارت را برای او واریز کند.یا اگر نتوانست به شهر برود پول را به صورت دستی به منصور بدهدمازار چون دید این مرد زحمت کش اینگونه راحت تر است و عزت نفسش حفظ میشود قبول کردسپس راه خانه را در پیش گرفتندداخل خانه جمیله از لحظه ای که مازار وارد شد او را به انواع و اقسام میوه ها و گوشت کبابی ،کمپوت خانگی بسته بود خلاصه هر چه که در یخچال شعله پیدا کرد و هر چه را که از خانه خودشان آورد در حلق پسر بیچاره ریخت.تا به حساب خودش تقویتش کندتا جایی که مازار حس می کرد اگر یک قاشق دیگر بخورد می ترکدبعد از نهار بود که مازار دوباره عزم رفتن کردآیلار گفت :مازار واقعا خوبی؟واقعا میخوای بری؟مازار خسته از این سوال تکراری گفت :آره بابا مگه چی شده چرا انقدر بزرگش می کنید ؟بخدا از بس امروز ازم پرسیدین خوبی دیگه به این کلمه آلرژی پیدا کردم آیلار با کمی مکث و این پا و آن پا کردن گفت میگم مازار میخوای باهات بیام ؟مازار کیفور شد از این همه نگرانی آیلارو گفت اگه خودت دوست داری بیای قدمت روی جفت چشام اما اگه از سر نگرانی میخوای بیا نه خوشکله .من هیچ چیم نمیشه بمون همون طور که دلت میخواد بار اول طبق رسم و رسوم بیا...البته بگما من فقط همین بار اول از این انفاق ها می کنم از دفعه بعد با خودم میای و بر می گردی.دست آیلار بند دکمه پالتو مشکی مازار شد و پرسیدخیالم راحت باشه که مراقبی ؟مازار گفت خیالت تخت .اینم یک حادثه بودروزها از پی هم می گذشتند زمستان سرد و خسته گام بر می داشت سپید و بی انتها شبیه یک دشت پر از برف بی پایان وسرد .سیاوش با کمک دانیال یک آپارتمان در تهران گرفته بود و قرار بود اینبار در تهران به دنبال سرنوشت بگرددهمه کارهایشان را کرده بودند زمان رفتن فرا رسیده بودوسایلشان را بار ماشین گذاشتند همه اعضای حانواده هم برای خداحافظی امده بودند یک روز سرد برفی بود یخبندان و سردسحر دقایقی را میان آغوش مادرش به گریستن گذرانداز اینکه از آن روستا و خاطراتش دور می شدند ناراحت نبود امادلتنگی از همان لحظات بر قلبش چنبره زده بودرو به روی لیلا که ماه های آخر بارداری را می گذراند ایستاد و مادرش را به او سپردبا سایر اعضای خانواده هم خداحافظی کردحتی صورت آیلار را هم بوسید برایش آرزوی خوشبختی کردزمان خداحافظی چشمان همه غمگین بود.بیشتر از همه نگاه علیرضا که کمرش زیر بار عذاب وجدان و شرمندگی داشت می شکست.به همه بدهکاربودمادرش ،پدرش ،سیاوش ..و خودش هم نمی دانست چطور و چگونه باید ندانم کاری هایش را جبران کندمی دانست دوری از سیاوش برای پدر و مادرش سخت است.البته این را هم خوب می دانست که بلایی که او به سر سیاوش و زندگیش آورد باعث آوارگی اش شدپس از یک خداحافظی سیاوش و سحر سوار ماشینشان شدند و حرکت کردند.اشک چشمانش جاری شدگل برگهایی که توی آب ریخته بود به یخها چسبیدند و انگار یخ زدند خانه یکبار دیگر پر شد از جای خالی سیاوش انگار آمد تا مدتی را بماند و عذاب وحشتناکی بکشدو دوباره برگردد ای کاش هرگز نیامده بود ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوپانزده یکبارم موقعی که من می خواستم خونه شما بمونم و تو
نیم ساعتی صبر کردم نیومد؛ همینطور توی خونه راه میرفتم و فکر می کردم دنبال یک راه حل بودم که کسی رو ناراحت نکنم ولی حالم کاملا گرفته شده بود و نمی دونستم چیکار کنم بالاخره  رفتم پشت در اتاقشو و زدم به در و گفتم : نریمان ؟ عزیزم ؟ میشه بیام تو ؟ در اتاق رو باز کرد و رفت پالتوشو بپوشه و با اوقاتی تلخ گفت حاضرم بریم بیمارستان گفتم از دستم ناراحتی ؟ گفت نه مهم نیست برو آماده شو دیر شده و جلوتر از من از پله ها پایین رفت و به اقدس خانم گفت شام برای خواهر و بچه ها هم تدارک ببین به احمدی گفتم بره دنبال بچه ها یادآوری کن دیر نکنه آماده شدم و با هم رفتیم بطرف بیمارستان سکوت تلخ بین ما حکمفرما شده بود که نمی تونستم اونو بشکنم بالاخره گفتم نریمان اگر این همه ناراحتی باشه تلفن کن  خودت با گلرو حرف بزن گفت نه نه مهم نیست بزار بیان گفتم یک فکری کردم به مامانم میگم جریان چیه خودش درستش می کنه و ما میریم سفر گفت بهت که گفتم نمی خواد بزار بیان دیگه ام حرفشو نزن تو که می دونی من زود خوب میشم الان برای مامان بزرگم ناراحتم گفتم واقعا میگم مامان بهتر می تونه رفع  رجوع کنه خودش با گلرو حرف می زنه گفت بهت میگم لازم نیست ولش کن دیگه این حرف رو با لحن بدی بهم زد که خیلی ناراحت شدم و دیگه نتونستم و نخواستم چیزی بگم  خب این اولین باری بود که نریمان با من اینطور بد حرف می زد و اصلا انتظارشو نداشتم وقتی رسیدیم بیمارستان خواهر توی راهرو ایستاده بود چشمش به ما که افتاد دوید جلو و گفت :کجاین شما؟ من که  مُردم از دست مادر نمی خواد توی بیمارستان بمونه و دکترم مرخصش کرده با زور دوتا پرستار نگهش داشتیم منو نمی شناسه و نمی خواد پیشش باشم دیگه هوا تاریک شده بود که ما خانم رو از بیمارستان بردیم به عمارت بچه ها اونجا بودن ولی خانم دیگه حواسی نداشت که با اومدن اونا مخالفت کنه ؛یک طورایی هم به حضور بچه ها عادت کرده بودو اونشب قرار بود توی عمارت بمونن و تا ما از مسافرت بر می گردیم اونجا باشن  ؛و یکی از اتاق های بالا رو برای اونا آماده کرده بودیم ؛ این برنامه رو نریمان ریخته بود ولی من  از رفتار سرد نریمان بغض کرده بودم و از دیدن پرستو خیلی خوشحال شدم ؛ با اوقاتی تلخ شام خورد و خیلی زود رفت بالا ؛ با نگاه بدرقه اش کردم هنوز باورم نمی شد که نریمان از این اخلاق ها داشته باشه  و فکر می کردم با قلب مهربونی که داره زود بر می گرده و از دلم در میاره ولی نیومد و من مثل یک مجرم احساس گناه می کردم اونشب  تا خانم رو خوابوندیم و خواهر و بچه ها رفتن بالا من گیج بودم طوری که تا وارد اتاقم شدم گریه ام گرفت ؛ولی صدای پرستو رو شنیدم که گفت پریماه اجازه هست ؟ فورا در رو باز کردم و خودمو انداختم توی بغلش خندید و گفت چی شده چرا اوقات تو و نریمان تلخه ؟ دعوا کردین ؟ گفتم در رو ببند بیا امشب پیش من بخواب میشه ؟پرستو خیلی دلم گرفته ؛ فکر نمی کردم نریمان اینطور با من قهر کنه  گفت : باشه پیش تو می خوابم برام تعریف کن ببینه شماها چتون شده ؟ اول  بزار به مامانم خبر بدم  بر می گردم همینطور که کنار هم دراز کشیده بودیم جریان رو براش تعریف کردم ؛ توی نور کمرنگی که از بیرون می تابید دیدم داره می خنده گفتم : ای وای از دست تو برای چی می خندی کجاش خنده دار بود ؟گفت : ناراحت نشو به نریمان می خندم اون واقعا مثل بچه هاست ؛ خب دیوونه تو رو می خواد نمی فهمی ؟ گفتم : خب منم دوستش دارم ولی الان  من چیکار کنم ؟ نه دلم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f