#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_دویستوپانزده
سیاوش متوجه اشاره مازار شد خندید و گفت نه که بچه شهری هستی گفتم شاید. سوسول هم باشی مازار در جوابش گفت سوسول اون عمه اته .کارتو بکن سیاوش به سمت آیلار چرخید و گفت خوب آیلار تو برو بیرون تا کار من تموم بشه آیلار پرسید برای چی؟ میخوام همینجا بایستم.سیاوش باز گفت برو بیرون بذار به کارم برسم دختر .نترس قول میدم زنده از اتاق بفرستمش بیرون .در ضمن برادرتم اینجاست نمیذاره چیز خورش کنم.آیلار به مازار نگاه کرد و گفت تو رو خدا بهش بگو بذاره من بمونم.مازار لبخند مهربانی زد و گفت:سیاوش راست میگه برو بیرون . منم الان میام این نه که خیلی کارشو بلد
نیست میخواد جلوی زن جماعت ضایع نشه.مازار لبخند مهربانی زد و گفت:سیاوش راست میگه برو بیرون منم الان میام این نه که خیلی کارشو بلد نیست میخواد جلوی زن جماعت ضایع نشه.سیاوش هم خندید وگفت تو خوبی .نیسان به اون بزرگی رو ندیدی وهمزمان دم در ایستاد تا آیلار خارج شود سپس در را به رویش بست.اشکهای آیلار دوباره هوای باریدن گرفت می دانست جا انداختن دست در رفته چه دردی دارد اصلا از در رفتن دست خاطره بدی داشت یکبار که رفته بود بالای درخت پایش لغزید و روی.زمین سقوط کرد و دستش در رفت چه دردی کشید وقتی پیر زن همسایه عمو همایون دستش را جا انداخت. سیاوش مقابل مازار ایستاد و بعد از اینکه کمی مچ دستش را ماساژ داد یکباره آن را برایش جا انداخت.ناگهان درد بدی در تمام تن مازار پیچید به وضوح جا به جاشدن استخوانش را حس کرد چون از قبل می دانست قرار است با درد بدی رو به رو شودخودش را آماده کرده بوددندان هایش را محکم روی هم فشار داد مبادا فریاد بزند و آیلار صدایش را بشنودتمام صورتش پر از دانه های عرق شد برای چند لحظه جلو چشمانش سیاهی رفت.منصور که درست کنار مازار ایستاده بود دست روی شانه اش گذاشت و گفت :مازار خوبی ؟مازار آهسته سر تکان داد و نالید خوبم.خوبم خدا بگم چیکارت کنه سیاوش. سیاوش گفت همش همین بود .بهت مسکن میزنم دردت از بین برهمازار به بالش پشت سرش تکیه داد و چند لحظه چشمانش را بست و در همان حال گفت منصور اون درو باز کن آیلار بیاد تو نگران میشه.با دستمال عرق های روی صورتش را پاک کرد و صاف نشست.منصور در اتاق را باز کرد و خواهرش را صدا زدآیلار جان بیا تو.آیلار سریع وارد اتاق شد سیاوش رفت تا از دارو خانه آمپول مسکن برداردآیلار کنار مازار ایستاد و باز اشکهایش روان شد خوبی ؟خیلی درد داشت ؟مازار لبخند کم رنگی زدسعی می کرد به روی خودش نیاورد ولی بی حال بود گفت نه خیلی زیاد .تو چرا امروز همش اشک می ریزی ؟آیلار اشکهایش را پاک کردمنصور از اتاق بیرون رفت و باصدایی که به وضوح به گوش می رسید گفت سیاوش دستش پانسمان هم لازم داره ؟مازار با سر به آیلار اشاره کرد و گفت بیا اینجا ببینمت.آیلار جلو رفت مازار گفت چرا انقدر دل نازک شدی تو؟چند لحظه مکث کرد و بعد گفت ولی این تصادفه به من چسبیدا ؟آیلار شگفت زده نگاهش کرد و پرسید تصادف بهت
چسبید؟مازار گفت :آره دیگه فهمیدم تو خیلی دوستم داری آیلار با خجالت سر پایین انداخت و گفت :تو هم که همش از آب گل آلود ماهی بگیرسیاوش و منصور وارد اتاق شدندسیاوش گفت مازار زخمتو پانسمان کنم و یک مسکن بهت بزنم دیگه می تونی بری خونه .راستی دستتو هم می بندم تا کمتر اذیت بشی کارشان که تمام شد مازار از تخت پایین آمد و گفت خوب دکتر جون دستت درد نکنه .خیلی زحمت کشیدی این ویزیت ما چند شدسیاوش آهسته روی بازویش کوبید و گفت برو خجالت بکش.مازار خندید و گفت آقا دمت گرم .خیلی زحمت کشیدی .جبران کنم منصور گفت سیاوش خسته نباشی.کاری نداری ؟چیزی لازم نداری ؟سیاوش گفت چرا یک کاری دارم باهاتون.به مازار نگاه کرد و گفت مش کرم که بهت زد درسته مقصره ، ماشینت هم کلی خسارت آورده ولی بنده خدا واقعا نداره .ماشینش قسطی آورده اگه برات راه داره خسارت ازش نگیر خدا جای دیگه جبران می کنه مازار سر تکان داد باشه .ممنون که گفتی .سیاوش خیلی امروز بهت زحمت دادم.سیاوش متواضعانه گفت نه بابا کاری نکردم .آیلار در جوابش گفت چرا اتفاقا خیلی زحمت کشیدی دستت درد نکنه،سیاوش لبخند زد خدا رو شکر که به خیر گذشت برید به سلامت.سه نفری با هم از درمانگاه خارج شدندسیاوش دم در ایستاد و رفتنشان را نگاه کرد با تمام وجودش از بابت خوشبخت شدن ایلار خوشحال بود او لیاقت مردی چون مازار و خوشبخت شدن با او را داشت.حرکت که کردند مازار کمی به سمت منصور چرخید و گفت منصور می تونم ازت یک کاری بخوام .بهتره بگم یک زحمت بزرگ برات دارم.منصور نگاهش کرد وگفت خواهش می کنم بگو.مازار گفت من فردا حتما باید شیراز باشم یک دادگاه خیلی مهم دارم .این ماشین هم که چند روز باید تعمیرگاه بمونه می تونی یک زحمت بکشی ماشینتو بدی بهم تا من برم .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دویستوچهارده از ته دلم نعره کشیدم نریمان ؟ نریمان اینجاست یکی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_دویستوپانزده
یکبارم موقعی که من می خواستم خونه شما بمونم و تو اصرار کردی برگردیم خونه که اگر نمی اومدیم مامان بزرگ یخ زده بود گفتم اولا خواست خدا بوده به نظرم همه چیز دست اونه و ما وسیله دل منو به شور انداخت وگرنه منم نمی فهمیدم خب سومیش چیه گفتوقتی من داشتم از دست میرفتم و تو به دادم رسیدی اون زمان من در بدترین شرایط زندگی بودم وهمه چیز به نظرم تیره و تار بود و تو برام نور امید شدی که زندگیم رو روشن کردی گفتم توام زندگی منو روشن کردی یک مرد خوش اخلاق و مهربون خدا نصیب من کرد و این کم چیزی نیست درست زمانی که احساس می کردم هیچ پناهی ندارم و باید از خانواده ام حمایت کنم تو به دادم رسیدی و دستم رو گرفتی و نذاشتی بیشتر از اون سختی بکشم هرگز خوبی های تو رو فراموش نمی کنم تازه یک حرفه بهم یاد دادی که برای همیشه راهم رو پیدا کردم از این بابت هم خیلی ازت ممنونم علاوه بر اون با خانواده ی منم مهربون بودی منم قدر تو رو می دونم گفت نه این کارا رو تو بیشتر برای من کردی منم فراموش نمی کنم که با چه عشقی ازمامان بزرگ مراقبت کردی گفتم خب دیگه تعارف بسه حالا پاشو یک چیزی بخوریم و بریم پیش مادرگفت فکر اونم کردم می خوام خواهر و بچه ها رو بیارم و خودمون بریم مسافرت نمی خوام برنامه این بارمون بهم بخوره گفتم آره اگر اونا باشن خیالم راحته گفت چه عجب مثل همیشه مخالفت نکردی پریماه آبی بلند شدم و نشستم در حالیکه می خواستم از تخت برم پایین ادامه داد الان چشمت آبیه درست مثل یک نگین رگه دار فیروزه بلند شدم و رفتم به طرف آینه ونگاهی به چشمم انداختم و گفتم آره راست میگی به نظرم الان آبیه ولی نریمان من خیلی بدم این همه تو از رنگ چشم من حرف زدی من هنوز نفهمیدم چشم تو چه رنگیه بیا جلودقت کنم ببینم چه رنگیه سرشو آورد جلو و به چشم من خیره شد و خندید وگفت بزار خودم بگم قهوه ای پر رنگ مایل به سیاه گفتم مثل اینکه آره من تشخیص نمیدم اما یک جایی خوندم سیاه بهترین رنگ دنیاست و همه ی رنگ ها رو در خودش داره حالا پاشو که اهل خونه الان برامون حرف در آوردن تو آخر آبروی منو می بری گفت دیگه تموم شد فردا میریم وعروسی می کنیم دیگه کسی نمی تونه برامون حرف در بیاره که شالیزار زد به در اتاق و صدام کرد پریماه خانم تلفن زنگ می زنه بردارم یا میاین ؟گفتم بردار قطع نشه من الان میام گوشی رو که برداشتم از خوشحالی فریاد زدم ای خدا تویی گلرو چه عجب ؟ خوبی ؟ گفت آره قربونت برم خوبم تو چطوری مژده بده تلفن کشیدیم دیگه از حال هم با خبریم اول به تو زنگ زدم یک خبر دیگه هم برات دارم هومن میگه بریم سال تحویل پیش پریماه و نریمان باشیم نمی دونی چقدر خوشحالم ثانیه شماری می کنم که فردا بشه و راه بیفتیم نمی دونی نوید چقدر بزرگ شده باید خاله اش رو ببینه و بشناسه ؛راستی بهم بگو مشکلی نیست که ما بیایم ؟ گفتم نه عزیزم خیلی هم خوشحال شدم چی از این بهتر واقعا خبر خوبی بودمنتظرتم کی راه میفتی ؟ گفت فردا صبح خیلی زود حرکت می کنیم و انشاالله شام خونه ی تو هستیم حرفم که تموم شد نریمان رو پشت سرم دیدم اوقاتش تلخ که چه عرض کنم عصبانی بود با حالتی در مونده گفتم تو رو خدا ناراحت نشو چیکار می کردم؟ بعد از مدت ها خواهرم می خواد بیاد پیشم نمی تونستم بهش بگم نیا روشو ازم برگردوند و گفت خوبه تو فقط می تونی به من جواب نه بدی هرکس هر سازی می زنه می رقصی گفتم این چه حرفیه ؟ نریمان خواهش می کنم درکم کن نتونستم به خواهرم بگم نمی خوام سال تحویل پیش من باشه فرداشم میره بعد ما می تونیم بریم مسافرت گفت متوجه نیستی من برای فردا برنامه ریزی کردم گفتم خواهش می کنم نریمان منطقی باش من واقعا نمی خواستم ولی چاره ای نداشتم آخه نمی دونی گلرو با چه ذوق و شوقی این حرف رو زد که نتونستم بگم نه گفت پریماه تو فقط کافی بود جریان سفرمون رو بهش بگی همین دو کلام ما داریم میرم ماه عسل ؛ چقدر کار داشت ؟چرا رو در وایسی کردی اصلا شماره گلرو چنده من خودم زنگ می زنم براش توضیح میدم اونا بیان تهران پیش مامان هستن چند روز دیگه هم ما بر می گردیم گفتم نه تو رو خدا نمی خوام خواهرم دلخور بشه نگاهی به من کرد که تا اون زمان ندیده بودم و با عصبانیت گفت خیلی خب باشه منصرف شدم اصلا برم سرکار بهتره و رفت بالا
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f