eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دویستوشانزده ماشین منو بذاری تعمیرگاه چند روز دیگه که
با تنی خسته پس از طی مسافتی طولانی به تهران رسیدندوسایلشان قبل از خودشان رسیده بوددانیال مثل همیشه رفاقت خرج کرده و کارگر گرفته بوداسباب را پیاده کرده بودندرفتند در خانه اش تا کلید آپارتمان را بگیرند دانیال گرم تر از همیشه سیاوش را به آغوش کشیدو گفت خیلی کار خوبی کردی برگشتی تهران.چه خبر بی معرفت ؟برای عروسیت هم که دعوتم نکردی.سیاوش سرتکان داد هنوز از راه نرسیدم گلگی شروع کردی‌.دانیال خندید و گفت آخه بی معرفتی کردی.سیاوش خسته راه بود با صدایی که خستگی اش را نشان میداد گفت ماجراش مفصله یک روز مفصل با هم حرف میزنیم.دانیال دستش را گرفت و گفت خیلی خوب بیا بریم یک چایی بخورید.خستگی در کن بعد برو.سیاوش سر تکان داد نه داداش دمت گرم .هر دومون خسته ایم بریم خونه بهتره.دانیال اصرار کرد بابا اونجا که هیچ چی آماده نیست .بیا تو استراحت کن.سیاوش نپذیرفت نه ممنون حتما یک روز میام پدر و مادرت و می بینم ولی امروز واقعا خسته ام.دانیال دستش را رها کرد و گفت خیلی خوب هر جور راحتی.شوفاژ روشن کردم تا خونه گرم بشه .آبگرمن هم همینطور گفتم اگه خواستی دوش بگیری آب گرم باشه سیاوش لبخند گرمی زد خیلی دمت گرم .زحمت کشیدی دانیال گفت کاری نکردم داداش. فقط سیاوش من خونه رو طبق سلیقه تو گرفتم امیدوارم خانومت هم خوشش بیادسیاوش گفت حتما خوشش میاد دستت درد نکنه .ان شاءالله تو عروسیت جبران کنم،دوباره دستش را به سمت دانیال گرفت و گفت آقا بازم ممنون با من دیگه کاری نداری ؟دانیال آهسته پشت دستش زد و گفت چرا انقدر بی ادب نیستم که نیام یک سلام و علیک کنم.سیاوش خندید و هر دو با هم به سمت اتومبیل رفتند نزدیک که شدند سحر پیاده شددانیال از دیدن دختری که هیچ شباهتی به آیلار سیاوش نداشت جا خوردقبل از اینکه به سحر برسند مبهوت به سیاوش نگاه کردسیاوش که معنی نگاه او را دریافته بود زیر لب گفت گفتم که مفصله.دانیال فهمید اتفاقاتی افتاده اما سعی کرد مقابل سحر عادی جلوه دهد پس لبخندی بر لب نشاندبه سحر که رسید گفت سلام عرض می کنم خانوم خیلی خوش آمدیدسحر هم لبخند کم رنگی به صورت خسته اش اضافه کرد و گفت سلام ممنون .ببخشید که این چند روزه همه زحمتهای ما گردن شما بوددانیال متواضعانه سر پایین انداخت نفرمایید خواهش میکنم ،وظیفه بود .من به سیاوش خیلی اصرارکردم ولی قبول نمی کنه لااقل شما راضیش کنید تشریف بیارید داخل یک چایی در خدمتتون باشیم.سحر هم مثل سیاوش گفت شما بزرگوارید .ما خسته ایم .ان شاءالله توی یک فرصت مناسب مزاحمتون میشیم.دانیال خندید زن و شوهر از روی هم کپی می کنید.. هر طور راحتید.چشم من اصرار نمی کنم برید به سلامت.سحر تشکر کرد و سوار شددانیال به سیاوش نگاه کرد و آهسته پرسید ماجرا چیه ؟سیاوش با دانیال دست داد و گفت سر فرصت برات میگم . ایستاده به اتومبیل سیاوش که با تک بوق دور شد خیره شدبارها از مغزش گذشت چه بر سر سیاوش آمده که همسر دیگری انتخاب کرده؟سحر و سیاوش وارد آپارتمان شدند کف سالن پر از اسباب بودکارگرها وسایل مربوط به آشپزخانه را آنجا گذاشته بودند و باقی را وسط سالن.سحر با ذوق نگاهی میان خانه اش چرخاند لبخند بزرگی روی لبهایش نشست.از وقتی که رسیده بودند در تهران احساس غریبی می کرداما این خانه در طبقه سوم یک آپارتمان هشت طبقه به او احساس امنیت میداداینجا فقط برای خودش و سیاوش بودجایی که قرار بود خوشبختیشان در آنجا رقم بخوردسیاوش چرخی زد و گفت دست دانیال درد نکنه قشنگه سحر هم لبخند زد آره خیلی خوبه اینجا از طبیعت خبری نبود از درخت ،رود و جنگل.هرچه که بودآپارتمان بود ،ماشین ،سر و صدا و دوداما انگار قرار بود آرامش و خوشبختیشان در میان همین شهر پر هیاهو رقم بخورد باغ چشمه با آن هم آرامش ذاتی نتوانسته بود زندگیشان را آرام کندشاید این شهر شلوغ و پر از دود می توانست رونقی به زندگیشان ببخشدسیاوش نگاه از منظره خاکستری رو به رویش گرفت به سحر نگاه کرد و گفت میدونی بهترین کار چیه ؟سحر سعی کرد اشکی را که دوباره بخاطر دلتنگی در چشمانش جمع شده بود پس بزند و پرسید نه چی ؟سیاوش متوجه چشمان نم دار همسرش شدلبخند تلخی زد و گفت روزهای اول شاید سخت باشه .خونه کوچیک ،هوای ناپاک ،دوری خانواده اما قول میدم زود عادت کنی.سحر نمی خواست همان اول کار ساز مخالف بزندپس او هم لبخند زد معلومه که عادت می کنم نگران نباش.نگفتی بهترین کار چیه ؟سیاوش ابرو بالا انداخت آهان .اینکه من برم اجاق گاز نصب کنم .یک چایی تازه دم درست کنیم و بخوریم بعد هم یک چیزی پهن کنیم کنار شوفاژ چند ساعت تخت بخوابیم.سحر به نشانه مخالفت ابرو بالا انداخت و گفت نه آقای محترم .شما برو اجاق گاز نصب کن من چای میذارم . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
میاد نریمان رو ناراحت کنم و نه خواهرم رو ؛ گفت : خب می تونین سه ؛ چهار روز بعد برین مسافرت گفتم : نمیشه نریمان کار داره کالری رو باید از پنجم عید باز کنه ؛ گفت : من و تو می دونیم که نریمان چقدر دوستت داره همین جا عروسی کنین چرا برین مسافرت ؟ چرا سخت می گیرین ؟ گفتم :والله دیگه از این آسون تر نمی تونستم ؛ من که چیزی ازش نخواستم فقط یکم صبر کنه ؛ برنامه داشت که بریم سفر حالا  قبول نمی کنه ؛ بازم خندید و گفت: اشتباه می کنی  توهمین  الان برو پیشش از خدا هم می خواد ؛ گفتم : اییی از این حرفا نزن بدم میاد ؛ اینطوری هم که نمیشه ؛ خب گفتم عروسی نمی خوام ؛ولی اگر اینطوری زنش بشم کی باور می کنه که تا حالا دست از پا خطا نکردم ؛ گفت : نمی دونم ولی فکر می کنم تو زیاد سخت گرفتی ؛ حالا همه این فکر رو بکنن چی میشه ؟ کار خودت رو بکن سرشو از روی بالش بلند کرد و گفت :پریماه  بیا یک کاری کنیم مامانت اینا رو هم برای شب سال تحویل دعوت کن ؛ همه جمع میشیم تو یک لباس مناسب بپوش و بگین عروسی توست من و تو مادرم یواشکی همه چیز رو روبراه می کنیم همشون غافگیر میشن مخصوصا نریمان مامانت اینا شام بخورن و سال تحویل بشه و برن فرداشم برین مسافرت ؛گفتم : فردا شب عیده نمی رسیم گفت : سال تحویل که نزدیک یازده شبه ؛ شام دعوت می کنیم خواهرت هم می فهمه که تا تو مسافر هستی ؛ دیگه دلخوری هم پیش نمیاد گفتم : خب زیاد وقت نداریم می ترسم نتونیم به همه ی کارا برسیم ؛ گفت : نه  بابا این همه خدم و حشم داریم همه دست به دست هم میدیم آماده اش می کنیم  به نظرم حق با نریمانه ؛ و با یک خنده ی صدا دار ادامه داد ؛الهی بمیرم خب بچه  به دلش صابون زده بود ؛ و من با خجالت خنده ام گرفت و نظرشو پسندیدم ،و اینطوری شد که روز بعد به کمک خواهر و پرستو و اقدس خانم بدون اینکه نریمان متوجه بشه شروع کردیم به مهیا کردن مهمونی ؛ گلرو صبح زود رسید تهران و قرار شد احمدی بعد از ظهر بره دنبالشون و اونا رو بیاره عمارت ؛ نریمان هنوز اوقاتش تلخ بود و وقتی شنید که همه ی خانواده ی من برای شام میان برخلاف همیشه هیچ عکس العملی نشون نداد قهر نبود ولی خیلی سرد با من رفتار می کرد ؛ سفره ی هفت سین؛ سبزی پلو ماهی و بساط عید روبراه شده بود و خانم هم با همون حالش خوشحالی می کرد چون اون مراسم رو فراموش نکرده بود گاهی دستور می داد و گاهی مات زده به یک جا خیره می شد ؛میز شام که آماده شد رفتم به اتاقم و لباسی که برای عقد پوشیده بودم تنم کردم و موهام رو سشوار کشیدم و صورتم رو آرایش کردم که در باز شد و پرستو اومد در حالیکه گلهای یاس رو به نخ کشیده بود و اونا رو در دو رج مثل تاج به سرم می زد ؛گفت : عروس که بدون تاج گل نمیشه وای که چقدر ماه شدی همدیگر رو با محبت بغل کردیم حالا می تونستم بگم به اندازه ی گلرو دوستش داشتم در همون موقع اقدس خانم صدام کرد و گفت : خانم مادرتون اینا اومدن با عجله از اتاق رفتم بیرون که برم استقبالشون که نریمان رو دیدم که  از پله ها میومد پایین ؛در حالیکه من از شوق دیدن خانواده ام بطرف اتاق پذیرایی میرفتم نریمان با سرعت خودشو به من رسوند و با حالتی ذوق زده بازومو گرفت و پرسید : پریماه چرا اینو پوشیدی می خوای چیکار کنی ؟ گفتم :همینطوری ؛ ولم کن  مامانم اینا اومدن گفت: می دونم برای همین اومدم پایین پرستو با خنده گفت : ولش کن تو نباید الان به عروس دست بزنی امشب عروسی داریم با حالتی که معلوم می شد خوشحال شده ولم کرد و گفت : پرستو چی میگه ؟ گفتم : نریمان همین که شنیدی ؛ همیشه که نمیشه تو برنامه بریزی من اجرا کنم این بار نوبت منه ؛ حالا با من بیا مامانم اینا اومدن بده که نریم به استقبالشون لبخندی زد و دستم رو گرفت وگفت :بریم قربونت برم همیشه تو برنامه ریزی کن ؛ و وارد پذیرایی شدیم مامان و خانجون داشتن با خانم رو بوسی می کردن ؛ در حالیکه اون مرتب می پرسید کی شما رو دعوت کرده ؟ به جا نمیارم ؛ خواهر براش توضیح می داد که ایشون مامان پریماه هستن ؛ اومده مهمون امشب ما باشن ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f