فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ شبی⭐
پایان زندگی نیست
از ورای هر شب دوبارہ
خورشید طلوع میڪند🌸🍂
و بشارت صبحی دیگر میدهد
این یعنی امید هرگز نمیمیرد
شب بخیر بهترینـــم ❤️🍂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
با درود 🌸🍂
پگاه دومین روز هفته پر شور .
مسرور باشید و شادمان به مهر
شفاف ، چون زلال چشمه ها
سرفراز چون دماوند کوه
به هر بامداد ، و هر لحظه ...♥️
صبحتون بخیر☀️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنـده کــردن خاطرات بــایــگــانـی شـده ؛مـثـل پـاک کــردن گــرد و غـبــار از رو آیـنـه س . . .
هــرچـقـد بـیـشـتــر پــاک مـیـکـنـی ،تـصـویـر واضـح تــر مـیـشـه . . .
بیـشـتــر مـیـبـیـنـی ؛بـیـشـتــر زجــر مـیـکـشـی...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رها کن.... - @mer30tv.mp3
4.35M
صبح 11 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوچهلوپنج خواهر گفت ای وای تمام بعد از ظهر مادر در مورد کامی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوچهلوشش
آره دیگه مردا همینطورن بی خود نیست که میگن مردن زن براشون مثل خوردن آرنج دست به دیواره درد می گیره ولی زود یادشون میره این همه ثریا رو می خوام می خوام تموم شد و رفت دست و پام یخ کرده بود و سکوت کردم خانم نشست روی صندلی و به من خیره شد نمی دونستم چی باید بگم البته دورغ نمیگم پیشنهاد نریمان از دو جهت برای من خوب بود و از یک جهت که آینده ی من به حساب میومد کار درستی نبود به سختی روی تخت نشستم و گفتم شما در مورد من چی فکر می کنین؟ به نظرتون درسته ؟بهتون نگفتم که نمی خوام ازدواج کنم ؟ نه خانم قبول نمی کنم من نمی خوام و نمی تونم حالا ازدواج کنم گفت چرا نریمان عیبی داره ؟ گفتم نه آخه اونطوری که شما فکر می کنین نیست اصلا ماجرا چیز دیگه ای آقا نریمان الان دلش برای من سوخته و می خواد فداکاری کنه فقط همین مگه شما اونو نمی شناسین ؟ من می دونم که هنوز ثریا رو فراموش نکرده فقط می خواد راه نجاتی برای من پیدا کنه این پیشنهاد رو داده چیزی به شما نگفته ؟خانم با تعجب به من نگاه می کرد و پرسید چی رو به من نگفته ؟ گفتم : اینکه توی فامیل برای من حرف درست کردن که با آقا نریمان رفتم گرگان مامانم و خانجونم ناراحت شدن و ازم می خوان که دیگه نیام سر کار حالا می خواد منو از اون حرف و حدیث ها خلاص کنه اخمشو در هم کشید و عصاشو کوبید زمین و گفت وا ؟ چه حرفی درست کردن؟تو که با نریمان تنها نبودی مگه نفهمیدن که با بچه های عمه اش رفته بودین ؟ گفتم مامانم می دونه ولی توی فامیل دهن به دهن گشته و برام حرف درست شده یک فکری کرد و گفت راست میگی ؟چه بد ولش کن گور بابای مردم دهنشون رو نمیشه بست ولی من فکر نمی کنم نریمان آدمی باشه که به خاطر این موضوع بخواد یک عمر با تو زندگی کنه نه نه دختر جان مردا خودخواه تر از این حرفا هستن که از این فداکاری ها بکنن من نریمان رو بزرگ کردم درواقع مادرش بودم اون خاطر تو رو می خواد به منم همینو گفت الان دیگه همه اینو می دونن دیشب تا صبح توی خونه پرسه زد خوابش نبرد مرتب می رفت توی پذیرایی و میومد پشت در اتاق تو این یعنی چی ؟ دلش می سوزه ؟ پس چرا باباش مریض شد نرفت یک سر بهش بزنه ؟ آدم با دلسوزی که زن نمی گیره تو چقدر ساده ای دختر نه بابا بیا خودمون رو گول نزنیم ولی من اصرار ندارم خودت از پس نریمان بر میای بهش بگو دلم می خواست تو زن کامی بشی ولی نریمان یک چیزی در مورد اون بهم گفت که پشیمون شدم شایدم دروغ گفت که خودش تورو بگیره اگر اینقدر دلش برای تو می سوخت خوب میذاشت زن کامی بشی و از اینجا بریچرا خودشو انداخته جلو من که فکر می کنم ترسیده تو زن کس دیگه ای بشی اینطوری داره دست و پا می زنه گفتم خانم شما نمی دونین به خدا همینطوره که بهتون گفتم دلش برام سوخته برای آقا کامی هم به من گفته بود چرا نمی خواد این کار بشه گفت نمی دونم سارا به من چیزی نگفته میگه زن داره به هر حال کامی هم نمی خواد تو رو بگیره شاید برای همینه حالا تو می خوای چیکار کنی؟قبول می کنی ؟گفتم می خوام بدون اینکه از این حرفا باشه پیش شما باشم تا ببینم خدا برام چی خواسته میشه خانم دیگه منو به حال خودم بزارین ؟ اگر معذب بشم مجبور میشم از اینجا برم سری تکون داد و از جاش بلند شد و گفت بهم میگی کی تو رو کتک زده ؟گفتم از پله ها افتادم پشتم گیر کرده به نرده ها چیزی نیست بدنم کوبیده شده با افسوس گفت خیلی خب اصرار نمی کنم حالا بخواب اگر لازم شد خودم میرم با مادرت حرف می زنم توام فکراتو بکن قبول کردی که کردی میرم خواستگاری اگر نکردی چه بهتر زن برای نریمان زیاده روی هر دختری دست بزاره از خدا می خواد که زنش بشه اما اگر زن نریمان شدی باید نوشته بدی که از پیش من نمیری نریمان هم بهم قول داده وهمینطور که از اتاق میرفت بیرون ادامه داد نمی فهمم توی سر شما جوون ها چی میگذره پسره دو ساعته مغز منو خورده حالا این میگه از روی دلسوزی می خواد منو بگیره کی راست میگه کی دورغ حالیم نمیشه و از اتاق بیرون رفت و منو با یک دنیا فکر و خیال تنها گذاشت احساس کردم سردم شده بدنم مور مور می کرد و نمی دونستم دست تقدیر داره منو به کجا می بره دیگه از روبرو شدن با نریمان واهمه داشتم اما این دلیل نمی شد که مدام فکر منو به خودش مشفول نکنه یاد کاراش و توجه هاش افتادم ولی این کارا رو هم وقتی که ثریا بود برای من می کرد هنوز عکس اون روی میزش بود برای لحظاتی حس بیچارگی و در موندگی بهم دست داد و خیلی دلم برای خودم سوخت با گریه گفتم نه من نمی تونم قبول کنم نمیشه و این در حالی بود که به خودم قول داده بودم اگر نریمان یا هر کسی توی این خونه به من نظر داشت فورا برگردم خونه ی خودمون
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
26.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#جوجه_ترش
مواد لازم :
✅ مخلوط سینه و ران مرغ
✅ مغز گردو
✅ سبزیجات معطر تازه
✅ پیاز رنده شده
✅ سیر
✅ روغن زیتون
✅ رب انار
✅ نارنج
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - کربلایی جواد مقدم.mp3
4.49M
📓مادرانه دعام کردی..
🎤 کربلایی_جواد_مقدم
▪️ #فاطمیه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ما واسه اون دوره ای هستیم که اگه لباس نو میپوشیدیم یا عید نوروز بود یا اول مهر و بمعنای واقعی شادی از ته دل رو تجربه میکردیم...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوچهلوشش آره دیگه مردا همینطورن بی خود نیست که میگن مردن زن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوچهلوهفت
ولی حالا طوری گیر افتاده بودم که نه راه پس داشتم نه راه پیش خونه برای من جهنمی شده بود که دیگه حتی از تصور برگشت به اونجا هم چندشم می شد و اینجا موندنم دیگه از این به بعد صلاح نبود همینطور که توی رختخواب بودم هزار فکر جور و واجور به سرم زد فرار کنم و برم یک جا که کسی پیدام نکنه اصلا چطوره یک مدت برم خونه ی خواهر زندگی کنم نه اونجا هم نریمان میاد و میشه مثل حالا یا همون نزدیک خونه اش دوتا اتاق اجازه کنم اینم نمیشه پول اجازه رو از کجا بیارم ؟ مامان و برادرام رو چطوری ول کنم به امان خدا ؟ چطوره پیشنهاد نریمان رو قبول کنم ؟ نه اصلا یحیی که منو اون همه دوست داشت باهام اینطوری رفتار کرد حالا نریمان که می خواد از روی دلسوزی با من ازدواج کنه تنها راهش اینه که محکم باشم و نزارم محبتی که ازش به دل دارم باعث بشه احساسی تصمیم بگیرم و دیگه جز درمواقع کار باهاش حرف نزنم با به یاد آوردن این موضوع قلبم شروع به تپش کرد و بدنم داغ شد و اضطراب عجیبی وجودم رو گرفت یک مرتبه به خودم اومدم و دیدم داره اعصابم خرد میشه این فکرا اصلا برای من فایده ای نداشت با خودم فکر کردم پریماه الان فقط به این فکر کن که چند تا طرح جدید بکشی اینطوری حواست پرت میشه همین کارو کردم با اینکه زیاد موفق نبودم ولی یکم حالم رو بهتر کرد. چون امیدوار شده بودم که بتونم از این راه پول در بیارم کمی بعد شالیزار اومد توی اتاقم تا بخاری رو نفت کنه و گفت حالت خوبه پریماه ؟ گفتم خوبم می دونی آقا نریمان کجاست ؟ گفت رفتن بیرون به من سفارش کردن مراقب تو باشم برات یک غذای خوشمزه هم با سهیلا خانم درست کردیم حاضر شد برات میارم راستی مادرتون تلفن کرد شما خواب بودین و سهیلا خانم باهاش حرف زد و گفت که چه اتفاقی برات افتاده پرسیدم کی زنگ زدن من خواب نبودم گفت چرا سهیلا خانم اومد شما رو صدا کنه دیدن خوابین خودش برای مادرت تعریف کرد که چقدر حالت بده می دونستم که چقدر مامانم نگران میشه ولی یک طورایی دلم می خواست بدونه که چی بسر من آورده با اینکه هنوزم بشدت دوستش داشتم و در همه ی لحظاتی که غم وجودم رو پر می کرد دلم می خواست سرمو بزارم توی دامنش و باهاش درد دل کنم اما حتی نمی خواستم پیش خودمم اعتراف کنم که اونو دوست دارم نه اونشب و نه فردای اون روز نریمان رو ندیدم می فهمیدم دیر وقت با نادر اومده خونه ولی سراغ من نیومد دو روزی گذشت که تونستم از رختخواب بیام بیرون و یکم خودمو آروم کنم خواهر می خواست بره خونه خودشو به بچه ها سر بزنه این شد که با هر زحمتی بود راه افتادم تا به کارام برسم در حالیکه کبودی هام تبدیل به سیاهی یک دست شده بودن وروی بازوم اثر انگشت های یحیی بد جوری بشکل خونمردگی پیدا بود و هر بار که لباس عوض می کردم اشکی گرم صورتم رو خیس می کرد خواهردو روز نبود و من مسئولیت کارای اونو به عهده گرفته بودم سارا خانم و کامی برگشته بودن ولی هر روز صبح با نریمان و نادر میرفتن بیرون و تا شب بر نمی گشتن اون زمان من دیگه توی اتاقم بودم و اونا رو نمی دیدم صبح ها نریمان از پله ها پایین میومد و سلام می کرد و خیلی عادی تند و تند صبحانه خورده نخورده میرفت سراغ ماشینش و منتظر می شد تا بقیه برن می فهمیدم داره از من فرار می کنه ولی به روی خودم نمیاوردم و احساس می کردم که از حرفی که به من زده پشیمون شده چون هیچکس حتی خانم دیگه در اون مورد با من حرف نمی زد منم سرم به کار خودم بود به خانم می رسیدم با هم به گلخونه می رفتیم و گاهی به شالیزار کمک می کردم و مواقع بیکاری طرح هایی که توی دهنم تصور کرده بودم می کشیدم ولی موقعی که نریمان بر می گشت با همه ی وجود به صدای پاش گوش می دادم که چه زمانی از پله بالا میره و سرمو به در اتاق می چسبوندم تا صداشو بشنوم می خواستم بدونم چی میگه آیا سراغم رو می گیره ؟در واقع خودمم نمی فهمیدم چی می خوام بالاخره اون بیاد با من حرف بزنه یا نیاد ؟ این سئوالی بود که جوابش رو نمی دونستم.و تا اینکه یک روز صبح از خواهر شنیدم که قراره اون روز برای افتتاح طلافروشی یا به قول نادر کالری از عمارت برن بیرون صبحی که دوباره توده ای از ابر دور عمارت رو گرفته بود و باز خونه در میون ابرها قرار داشت می دونستم که چقدر برای نریمان افتتاح اونجا مهم بود و خیلی در موردش با من حرف می زد و قرار بود که با هم جواهرات رو توی ویترین بچیدیم طوری که توجه مشتری جلب بشه لباسم رو عوض کردم قبل از اینکه نریمان بیاد پایین رفتم خانم رو بردم توی پذیرایی و بعد به آشپزخونه تا به خواهر و شالیزار کمک کنم سارا خانم تازه بیدار شده بود و اول از همه اومد پایین بعد نادر و آقای سالارزاده و کمی بعد کامی همه دور میز نشسته بودن. شالیزار چای و شیر داغ آورد ولی نریمان هنوز پایین نیومده بود
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوچهلوهشت
نمی دونم چرا ثانیه ها برای من به کندی می گذشت و چشمم به راه بود به بهانه ای خودمو به اتاقم رسوندم و نزدیک در ایستادم گوشم به صدای پا روی پله ها بود که اول بوی ادوکلنش به مشامم رسید و صدای قلبم که با صدای پاش که روی هر پله می ذاشت یکی شده بود یک مرتبه حالم منقلب شد و از خودم بدم اومد و با اخم در اتاق رو بستم و رفتم روی تخت نشستم و زیر لب گفتم خجالت بکش تو داری چیکار می کنی پریماه ؟ که یکی چند ضربه زد به در اتاق مثل جرقه از جا پریدم و فورا پرسیدم کیه ؟ صدای نریمان رو شنیدم که گفت پریماه ؟ میشه باهات حرف بزنم ؟ دوباره اختیارم رو از دست دادم و با سرعت رفتم به طرف در ولی تا دستگیره رو گرفتم مردد شدم وبا صدایی لرزون گفتم با من کاری داری ؟ جواب نداد در رو باز کردم اونجا ایستاده بود بهم نگاه کردیم بعد از یک هفته نمی دونم احتمالا صدای قلبم رو می شنید با خجالتی که تا اون روز ازش ندیده بودم گفت امروز افتتاحیه اس تو نمیای؟گفتم نه گفت چرا برات مهم نیست که بدونی طرح هات چقدر توی کالری جلوه دارن؟گفتم چرا ولی خانم تنهاست گفت مامان بزرگ با ما میاد نمی دونستی ؟ گفتم نه به من چیزی نگفتن براتون آرزوی موفقیت می کنم گفت واقعا نمیای؟گفتم نه هنوز حالم جا نیومده گفت میشه یک خواهش ازت بکنم ؟ ما که رفتیم برو بالا اتاق من از اونجا باغ رو تماشا کن چیز عجیبی می ببینی که باورت نمیشه سکوت کردم یکم همینطور که سرش پایین بود ایستاد و با مِن و مِن گفت خب من دیگه باید برم امروز خیلی کار داریم احتمالا هوا بارونی یا برفی هم باشه کارمون سخت شد خب من دیگه برم نریمان که رفت به پذیرایی خانم صدام کرد و گفت تو کجا غیبت می زنه بیا کمکم کن لباس عوض کنم و برم سهیلا خبر داره ما ناهار نمیایم توبشین کار کن وقتی خانم آماده شد و برگشتیم به پذیرایی همه رفته بودن بیرون و کامی اومده بود که خانم رو ببره نریمان هم نبود به من گفت پریماه بدو تلفن با تو کار داره و دست خانم رو گرفت و با هم رفتن منم خودمو رسوندم به تلفن و برداشتم ،در حالیکه از لای پرده به بیرون نگاه می کردم گفتم الو مامان ؟ولی چشمم به بیرون بود که در میون مه غلیظ یا ابری که دور عمارت رو گرفته بود شاید نریمان رو ببینم مامان با نگرانی گفت پریماه ؟ مادر خودتی ؟ الهی مادر فدای سرت بشه قربونت برم چطوری؟سهیلا خانم برام تعریف کرد که چی شدی حالا حالت چطوره ؟گفتم بهترم ولی لطفا یک کلام بهم نگین که بعد از رفتن من چه اتفاقی افتاده نمی خوام بدونم گفت نه نمیگم می خواستم حالت رو بپرسم گفتم من خوبم شما چطورین چیزی کم و کسر ندارین؟گفت دستت درد نکنه آقا نریمان زحمت کشید هم پول برامون آورد و هم دوباره گوشت اینا رو با تو حساب می کنه ؟ یا من پولشو بدم ؟گفتم نمی دونم چقدر بهتون داده ؟ وقتش نبود گفت هفتصد تومن با دوتا رون گوشت فقط یک چیزی بهت بگم که شاید خیالت راحت بشه زن عموت کارت عروسی یحیی و دختر خواهرشو برامون فرستاده ده روز دیگه یحیی ازدواج می کنه توام خلاص میشی واقعا نمی دونستم چه حسی دارم آیا دلم می خواست یحیی ازدواج کنه ؟ حالا خوشحالم یا غمگین ؟ گوشی رو که گذاشتم باز از پنجره بیرون رونگاه کردم ماشین ها داشتن از عمارت دور می شدن خواهر کیف به دست اومد و با عجله گفت پریماه جون من دارم میرم خونه غروب بر می گردم کاری نداری ؟و هولگی با من روبوسی کرد و رفت سوار ماشین احمدی شد . همون جا توی پذیرایی نزدیک بخاری نشستم اصلا نمی دونستم چیکار کنم دیگه دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت کمی بعد شالیزار اومد و گفت خانم غذا روی باره میشه من برم به بچه هام سر بزنم زود میام گفتم آره برو برای شب تدارک دیدی ؟ گفت آره سهیلا خانم همه چیزشو آماده کرده امشب قراره جشن بگیرن مثل اینکه مهمون هم دارن اون که رفت یاد حرف نریمان افتادم و از پله ها رفتم بالا با تردید در اتاقشو باز کردم و وارد شدم و یکراست رفتم کنار پنجره و پرده رو عقب زدم واقعا حیرت انگیز بود دور تا دور عمارت ابر بود و بالای سرمون هم ابری طبقه ی بالا بین دو ابر قرار گرفته بود طوری که از اونجا تا چشم کار می کرد درخت های باغ رو می دیدم که سرشون رو از میون اون مه غلیظ بیرون آورده بودن اونقدر زیبا بود و غیر قابل باور که حس کردم توی یک دنیای دیگه پا گذاشتم و مدتی از خودم بی خود شدم و از اون منظره ی شگفت انگیز لذت بردم تا اینکه برگشتم و نگاهم به میز کار نریمان افتاد عکس ثریا نبود به طاقچه نگاه کردم عکس های اونواز اونجا هم برداشته بود و روی میز یک یاد داشت دیدم بدون هیچ عنوانی درشت در چند سطر نوشته بود چشم های تو پنجره ای رو به بهشت است چه سبز چه خاکستری تو با خودت نور و زیبایی میاوری پلک هایت را نبند که دنیا تاریک می شود
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f