eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوچهلوشش بیچاره ها نمی دونستن چیکار کنن و از کدوم در
من و خانم یه جایی نشسته بودیم و حرف می زدیم با هم بلند شدیم و رفتیم تا عروس رو ببینیم.بچه ام اونقدر خوشگل شده بود که همه ازش تعریف می کردن. توی موهاش چراغ های ریزی گذاشته بودن که سیمشو دادن دست نیره و اونم هی روشن و خاموش می شد.نیره منو صدا کرد و در گوشم گفت عزیز جان اینو دوست ندارم بگو ور دارن خندیدم و گفتم قربونت برم خیلی خوشگل شدی اون موقع که می زاشتن باید می گفتی دیگه حالا دیر شده حرف نزن و همین باعث شد که تمام شب رو معذب و شاکی بمونه.بین مهمون ها زهرا خانم و دکتر مصدق هم بودن که من خیلی از دیدنش خوشحال شدم.و یه مدت پیشش نشستم زهرا خانم می گفت هر شب صدای داد و هوار از خونه ی شما میومد و اوس عباس مست می کرد و فحش های بد می داد خیلی حال روز خوبی نداشتن تا خونه رو فروختن و رفتن ولی شنیدم تو خوبی و از این بابت خوشحال شدم.خدا رو شکر نمایش رو حوضی شروع شد و من دیگه مجبور نبودم با هر کس سلام و احوال پرسی کنم و یک سری هم گزارش در مورد زندگیم بدم.بعد از نمایش رو حوضی و شام دادن و کم کم موقع رفتن شد. من باز کنار اکبر نشستم و راه افتادیم و وقتی از در حیاط بیرون اومدیم خودم اوس عباس رو دیدم سیگار دستش بود وخیلی دور وایساده بود.دلم فرو ریخت ولی به کسی نگفتم چون نمی خواستم کوچیک بشه.فقط به نیره گفتم که بدونه آقاش یادش نرفته.احساس خستگی می کردم و دلم می خواست تنها بشم برای همین به محض اینکه عروس و داماد رو دست به دست دادیم من برگشتم خونه و رقیه و زهرا پیش نیره موندن،خوب خیالم راحت بود چون رقیه خاله اش بود و نگرانی از این بابت نداشتم.وسط های پاییز بود فصلی که من خیلی دوست داشتم، نزدیک دو ماه از عروسی می گذشت و مدتی بود که اکبرهم رفته بود.نتونستم حتی به هوای ماشین اونو نگه دارم،اونم مثل خودم بلند پرواز بود و می گفت تو این سفر ها هر دقیقه چیزهای تازه ای یاد می گیرم شهر های مختلف رو می ببینم و تجربه پیدا می کنم.خوب من کلا جلوی خواسته ی هیچ کس رو نمی گرفتم به خصوص بچه هام که بهشون حق انتخاب می دادم ، پس مخالفت نکردم و اونم رفت.حالا منو ملیحه توی خونه تنها بودیم… هر کس میومد دنبال من ملیحه رو با خودم می بردم.کارم شبانه روزی بود و بیشتر هم شب ها زائو داشتم.خوب اون بچه می خواست صبح بره مدرسه و از خستگی نمی تونست بیدار بشه و این برای من خیلی سخت شده بود. تا یک روز کوکب اومد خونه ی ما.اون که می رسید فورا من مرتضی رو که خیلی هم شیرین شده بود بغل می کردم و تا تو خونه بودم از بغل من پایین نمی اومد. اون یکی از دل خوشی های من تو زندگی شده بود و سر منو گرم می کرد ، چند روز ی نزاشتم بره هم برای اینکه ملیحه تنها نباشه هم برای خاطر مرتضی دیگه دلم نمی خواست ازش دور باشم به عشق اون میومدم خونه و باهاش بازی می کردم و اون بچه هم به من علاقه ی خاصی داشت و این محبت منو نسبت به اون بیشتر می کرد.کمتر اتفاق میفتاد که دو سه تا زائو در روز نداشته باشم پس وجود اونا برام نعمتی بود این بود که همون جا موندن و یه اتاق بهشون دادم و اثاث شون هم آوردن و جا به جا شدن.هم من تنها نبودم و هم کوکب از اون خونه ی کوچیک نجات پیدا کرده بود.حالا دیگه خیالم راحت بود. به حبیب گفتم.اینجا اصلا پولتو خرج نکن هر چی می تونی پس انداز کن تا بتونی خونه تو بسازی و از اینجا بری تو خونه ی خودت،ولی این حرف من باعث شد که اون خیالش راحت بشه و پولاشو جای دیگه ای خرج کنه.عرق می خورد و من می فهمیدم بیشتر موقع ها مست میومد خونه. از صدای دعوا و گریه های کوکب احساس خطر می کردم چند بار به حبیب گفتم ولی انکار کرد و گفت کوکب دورغ میگه،ولی می دیدم که بچه ام همیشه یک چشمش خون و یکی دیگه اشک.حالا پول روی پول می زاشتم اینقدر داشتم که نمی دونستم باهاش چیکار کنم و به فکر خرید زمین افتادم.یه قطعه زمین پونصد متری از پسر ربابه خریدم اون سه هزار متر زمین بود خودش ساخته بود و پونصد مترشم من گرفتم و دادم به پدر رضا که معمار بود تا اونو بسازه.باهاش قرار داد بستم پیش پرداخت دادم و اونم شروع کرد به ساختن نقشه ی اونم خودم دادم و بهش گفتم چه جوری اون خونه رو درست کنه.این بار اکبر چهار ماه نیومد طوری شده بود که از دل تنگی شب ها نمی خوابیدم و یک پهلو چشم به در گریه می کردم ازش خبر نداشتم و این بی خبری داشت منو می کشت.یک روز بعد از ظهر دراز کشیده بودم که یک دفعه یادم اومد که نزدیک سمنو پزون شده و من هنوز گندم خیس نکردم…بلند شدم و رفتم تا این کارو انجام بدم که صدای در اومد حبیب پرید و در و باز کرد و گفت عزیز جان اومدن دنبالتون ، من فورا روی گندم ها آب ریختم و گذاشتم خیس بخوره بعد رفتم وسایلم رو بر داشتم و آدرس رو دادم و رفتم…. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلوشش شهرام هم در حمایت از پیشنهاد مازار گفت :بن
سیاوش کمی درجایش جا به جا شد و گفت: اگه فقط برای دیدن مادرت باشه، معلومه که مشکلی نیست.مازار لیوان چای میان دستش را توی سینی گذاشت و گفت: اگه برای قصد دیگه ای باشه ناراحتت می کنه؟ باید برای مقاصد دیگه با تو هماهنگ کنم؟ سیاوش محکم گفت: اون دختر هنوز توی عده برادر منه؛ لااقل صبر می کردی یک مدت دیگه!مازار با لحنی مطمئن گفت: از اون دفعه ای که بهت گفتم بهش علاقه دارم چند سال می‌گذره؛ منی که تونستم چند سال صبر کنم، تحمل کردن این عده که دوماهش هم رفته برام اصلاً کار سختی نیست!سیاوش انگار که می خواست گذشته را به هر دویشان یادآوری کند گفت: تو اومدی پیش من گفتی به دختر عموت علاقه دارم؛ نه می تونم برم به محمود بگم نه منصور، اومدم با تو در میون بذارم. بنظر تو با وجود این همه کینه و دشمنی برام شانسی هست؟ منم بهت گفتم آیلار به کس دیگه ای دل داده؛ ازم پرسیدی مطمئنی دل آیلار پیش کس دیگه ایه؟بهت گفتم وقتی اون آدم خودمم از احساس هر جفتمون مطمئنم. گفتی اگه واقعاً دلش پیش کس دیگه ای پس من دیگه سراغش نمیام؛ خودت رفتی،مازار پرسشگرانه رو به سیاوش گفت: خب چرا این حرف‌ها رو داری می‌زنی؟سیاوش با لحنی عصبی گفت: آخه یک جوری میگی از اون زمان چند سال می‌گذره، انگار من بهت گفتم برو. تو خودت وقتی فهمیدی قضیه از چه قراره خواستی کنار بکشی؛ بهتره بگم اصلاً جلو نیومدی که بخوای کنار بکشی. فقط تو از علاقه ات به آیلار به من گفتی منم از علاقه ام به آیلار به تو گفتم؛ خواستم بدونی ماجرا از چه قراره بعد تصمیم بگیری. تو هم وقتی فهمیدی بین ما احساسی هست و احساسمون متقابله رفتی و دیگه هم هیچ وقت از این احساس حرفی نزدی.مازار سر تکان داد و گفت: درسته؛ اون موقع رفتم چون متعقد بودم رفتن وسط رابطه دو نفر دیگه، اونم در شرایطی که می دونستم قراره چی بشنوم کار درستی نیست اما الان زندگیش از وجود هر مردی پاکه؛ اومدم تا این‌بار درخواستم‌و بهش بگم. می‌خوام این‌بار فقط به جای خودم تصمیم بگیرم و خواسته ام‌و بهش بگم و اجازه بدم آیلار خودش به جای خودش تصمیم بگیره. خودش بسنجه ببینه کنار من می تونه خوشبخت باشه یا نه؟سیاوش بی قرار از جایش بلند شد؛ نمی دانست از این که مازار تصمیم دارد از زن برادرش خواستگاری کند ناراحت است؟ یا خون به جوش آمده اش بابت عشق خودش به آیلار است؟سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد و گفت: هر جور صلاحه.و به سمت انتهای باغ رفت؛ جایی میان تاریکی و درختان آخر باغ گم شد.دو سه روزی از آمدن مازار و شهرام می گذشت؛ در باغ مازار ساکن شده بودند. بیشتر روز را دنبال کارهایشان بودند اما چند برخورد هم با آیلار و بانو داشتند.صبح بود؛ شهرام با تن پوش از حمام خارج شد. همانطور که موهایش را خشک می کرد وارد آشپزخانه شد؛ مازار در آشپزخانه کنار اجاق گاز ایستاده بود. بوی قهوه اش در تمام فضای آشپزخانه حس میشد.شهرام برادرزاده اش را خطاب قرار داد و گفت: چقدر این خانواده رو می شناسی مازار؟مازار در حالی که نوشیدنی محبوب و بسته به جانش را در فنجان می ریخت پرسید: کدوم خانواده؟شهرام حوله را دور گردنش انداخت و گفت: هووی مامانت رو میگم؛ شعله خانوم و بچه هاش.مازار با دو فنجان قهوه به سمت میز رفت؛ یکی را برای شهرام گذاشت. دومی را به لب های خودش نزدیک کرد. کمی از نوشیدنی تلخ و داغش را مزه مزه کرد و گفت: می شناسمشون؛ آدم های خوبی هستن.شهرام فنجانش را به دست گرفت و گفت: البته فکر کنم؛ فکر تو که همش حوالی آیلار چرخیده ولی اون وسط مسطا احتمالاً با خصوصیات بانو هم آشنایی داری؟مازار کمی روی میز خم شد و گفت: با خصوصیات همشون آشنایی دارم؛ بهم بگو ماجرا چیه؟ اون روز توی بازار هم یک حرف‌هایی زدی.شهرام قهوه اش را به لب برد و پس از مکث کوتاهی گفت: انگار این روزا گاهی حواسم پرت بانو میشه.مازار با جدیت به عمویش خیره بود؛ گفت: حواس تو عادت نداشت پرت دخترا بشه؛ حالا چی شده؟شهرام در پاسخ مازار، در حالی که نگاهش به فنجان قهوه اش بود، گفت: نمی‌دونم ولی انگار واقعاً یه مرگیم شده؛ این دختره تونسته توجهم‌و به خودش جلب کنه.لبخند بزرگی روی لب‌های مرد جوان نشست و گفت: به سلامتی خان عمو جون؛ پس انگار واقعاً یک خبریه!شهرام در جواب سوال مازار پرسید: نگفتی؟خصوصیاتش چیه؟مازار تکیه اش را به صندلی داد؛ این‌بار جرعه قهوه اش را با لذت بیشتری نوشید و گفت: خیلی دختر خوبیه؛ کد بانو، خانوم، آروم و نجیب و با سلیقه، هنرمند. دقیقاً از همون مدل زن هاست که تو دوست داری.شهرام هم مثل مازار تکیه اش را به صندلی داد و راحت نشست و گفت: فکر می کنی اگه بابات بفهمه من از دخترِ شوهر زن سابقش خوشم اومده عکس العملش چیه؟ مازار لبخندی زد و گفت: هیچی! پا میشه زود میاد برات خواستگاری مبادا که پشیمون بشی. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوچهلوشش آذین دیگر آنقدر کوچک نبود که مزاحمتی برای عمه خانم
عمه پرسید: -حالا می مونی یا دوباره می خوای بری؟مانتویم را هم از تنم بیرون آورد و خودم را روی مبل انداختم و با خستگی گفتم: -ناهار می خورم می رم . دوتا سفارش دارم که حتماً باید امروز تحویل بدم.عمه خانم که اصلاً از این همه کار کردن من خوشش نمی آمد با ناراحتی گفت: -بگو یکی از کارگرات تحویل بدن. اینقدر به خودت فشار میاری مریض می شیا.کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم: -نه عمه جان کار اونا نیست باید خودم برم. عباس که نیست. مهرداد هم از پسش برنمییاد. اون دفعه سفارشا رو اشتباه برده بود مشتری زنگ زد کلی بدو بیراه بارم کرد. درضمن می خوام  یه سرم برم پیش مدیر این ساختمون بزرگه که تازه سر میدون ساختن. می خوام برم ببینم می تونم کارای فضای سبز ساختمونش و بگیرم. اگه قبول کنه سود خوبی داره. محوطه حیاطشون بزرگه. تازه شاید بتونم متقاعدش کنم برای توی لابی ساختمون هم چند تا  گلدون بزرگ ازم بخرن. از جایش بلند شد و  با لحنی که دلخوریش را نشان می داد، گفت: -برو دست و روت و بشور بیا ناهارت و بخور که قبل رفتن بتونی یه کم استراحت کنی. همانطور که روی مبل نشسته بودم به قامت خمیده عمه که به سمت آشپزخانه می رفت، نگاه کردم و گفتم: -عمه برام دعا می کنی؟به سمتم چرخید و با نگرانی نگاهم کرد. -چیزی شده؟ -نه فقط دوست دارم برام دعا کنی.نگاهش مهربان شد. -من همیشه برات دعا می کنم دختر قشنگم.از "دختر قشنگم" گفتنش قلبم ستاره باران شد. از جایم بلند شدم و عمه را در آغوش گرفتم. من مطمئن بودم خدا عمه خانم را جای تمام نداشته هایم سر راهم قرار داده بود تا بگوید حواسش به من و تمام دلشکستگان عالم هست.هوا سرد و ابری بود و من کنار خیابان منتظر ماشین های خطی  که به سمت ساری حرکت می کردند ایستاده بودم. از هفته پیش که دکتر رسولی تاریخ جلسه توجیهی را به من اطلاع داده بود بی وقفه روی طرحم کار کرده بودم و تا جایی که امکان داشت به همراه روجا و ستاره جواب  سوالاتی که احتمال داشت در جلسه مطرح شود را پیدا کرده بودم.جلسه توجیهی ساعت چهار در ساختمان اصلی جهاد کشاورزی استان در شهر ساری تشکیل می شد و من با وجود این که تقریباً سه ساعت تا شروع جلسه وقت داشتم ولی از ترس دیر رسیدن به جلسه حالت تهوع پیدا کرده بودم. اگر می توانستم با ماشین خودم بروم اینقدر استرس نداشتم ولی مجبور شده بودم پرایدم را به عباس بدهم تا برای گلخانه خرید کند. با این که می دانستم پراید ماشین مناسبی برای حمل خاک و کود و گلدان نیست ولی چاره دیگری نداشتم. کرایه مداوم وانت و نیسان هزینه زیادی داشت و من هم پول کافی برای خرید یک وانت بار را نداشتم. در نتیجه مجبور بودم تا جایی که امکان داشت از همین ماشین برای خریدهای کوچک و کم حجم تر گلخانه استفاده کنم.بلاخره سر و کله ماشینی که منتظرش بودم  پیدا شد و من نفس راحتی کشیدم. طبق گفته دکتر رسولی از ده طرح برگزیده پنج طرح دیروز و پنج طرح دیگر امروز بررسی می شدند و من آخرین فرد و تنها زنی بودم که جلوی گروهی از مهندسان  جهاد کشاورزی استان طرح پیشنهادیم را ارائه می دادم. با توقف ماشین جلوی سازمان نفس راحتی کشیدم و از ماشین پیاده شدم. هنوز نیم ساعتی  به شروع جلسه مانده بود و من خوشحال بودم که به موقع به جلسه رسیده بودم.اصلاً دلم نمی خواست تاخیرم باعث بوجود آمدن دیدی منفی در داوران شود.به محض ورود به ساختمان از مردی که در قسمت اطلاعات نشسته بودشماره اتاقی را که جلسه در آنجا برگزار می شد را  پرسیدم و با استرس به انتظار بیرون آمدن  فردی که قبل از من برای ارائه طرحش رفته بود، ایستادم. روجا و ستاره هر دو پیشنهاد کرده بودند تا همراهم به ساری بیایند ولی من پیشنهادشان را قبول نکرده بودم.سال ها بود که یادگرفته بودم تمام کارهایم را به تنهایی انجام دهم و  دوست نداشتم وقتی توی اتاق مشغول ارائه طرحم هستم ذهنم درگیر کسی باشد که بیرون از اتاق به انتظارم ایستاده. این پروژه من بود و خودم باید به تنهای از پس آن برمی آمدم. بلاخره بعد از بیست دقیقه انتظار پسر جوانی از داخل اتاق بیرون آمد. با دیدن من لحظه ای مکث کرد و بعد با دو دلی قدمی به سمتم برداشت و پرسید: -شما برای ارائه طرحتون اومدید؟ پسر با تعجب نگاهی به سرتاپایم انداخت. نمی دانم از این که یکی از رقبایش زن بود اینقدر متعجب شده بود یا طرز لباس پوشیدنم که خیلی با سرو وضع نامرتب خودش متفاوت بود، باعث تعجبش شده بود.من آن روز بارانی و شال طوسی شیکی را  که چند وقت پیش از تهران خریده بودم پوشیده بودم. بوت پاشنه بلندی هم پا کرده بودم که هماهنگی کاملی با کیف چرمی بزرگم، داشت. البته به توصیه ستاره  برای بالا بردن اعتماد به نفسم کمی هم آرایش کرده بودم. نه آنقدر که توی ذوق بزند همین قدر که به چهره  ترسیده ام آب و رنگی بدهد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوچهلوشش آره دیگه مردا همینطورن بی خود نیست که میگن مردن زن
ولی حالا طوری گیر افتاده بودم که نه راه پس داشتم نه راه پیش خونه برای من جهنمی شده بود که دیگه حتی از تصور برگشت به اونجا هم چندشم می شد و اینجا موندنم دیگه از این به بعد صلاح نبود همینطور که توی رختخواب بودم هزار فکر جور و واجور به سرم زد فرار کنم و برم یک جا که کسی پیدام نکنه اصلا چطوره یک مدت برم خونه ی خواهر زندگی کنم نه اونجا هم نریمان میاد و میشه مثل حالا یا همون نزدیک خونه اش دوتا اتاق اجازه کنم اینم نمیشه پول اجازه رو از کجا بیارم ؟ مامان و برادرام رو چطوری ول کنم به امان خدا ؟ چطوره پیشنهاد نریمان رو قبول کنم ؟ نه اصلا یحیی که منو اون همه دوست داشت باهام اینطوری رفتار کرد حالا نریمان که می خواد از روی دلسوزی با من ازدواج کنه تنها راهش اینه که  محکم باشم و نزارم محبتی که ازش به دل دارم باعث بشه احساسی تصمیم بگیرم و دیگه جز درمواقع کار باهاش حرف نزنم با به یاد آوردن این موضوع قلبم شروع به تپش کرد و بدنم داغ شد و اضطراب عجیبی وجودم رو گرفت یک مرتبه به خودم اومدم و دیدم داره اعصابم خرد میشه این فکرا اصلا برای من فایده ای نداشت با خودم فکر کردم پریماه الان فقط به این فکر کن که چند تا طرح جدید بکشی اینطوری حواست پرت میشه همین کارو کردم با اینکه زیاد موفق نبودم ولی یکم حالم رو بهتر کرد. چون امیدوار شده بودم که بتونم از این راه پول در بیارم کمی بعد شالیزار اومد توی اتاقم تا بخاری رو نفت کنه و گفت حالت خوبه پریماه ؟ گفتم خوبم می دونی آقا نریمان کجاست ؟ گفت رفتن بیرون به من سفارش کردن مراقب تو باشم برات یک غذای خوشمزه هم با سهیلا خانم درست کردیم حاضر شد برات میارم راستی مادرتون تلفن کرد شما خواب بودین و سهیلا خانم باهاش حرف زد و گفت که چه اتفاقی برات افتاده پرسیدم کی زنگ زدن من خواب نبودم گفت چرا سهیلا خانم اومد شما رو صدا کنه دیدن خوابین خودش برای مادرت  تعریف کرد که چقدر حالت بده می دونستم که چقدر مامانم نگران میشه ولی یک طورایی دلم می خواست بدونه که چی بسر من آورده با اینکه هنوزم بشدت دوستش داشتم و در همه ی لحظاتی که غم وجودم رو پر می کرد دلم می خواست سرمو بزارم توی دامنش و باهاش درد دل کنم اما حتی نمی خواستم پیش خودمم اعتراف کنم که اونو دوست دارم نه اونشب و نه فردای اون روز نریمان رو ندیدم می فهمیدم دیر وقت با نادر اومده خونه ولی سراغ من نیومد دو روزی گذشت که تونستم از رختخواب بیام بیرون و یکم خودمو آروم کنم خواهر می خواست بره خونه خودشو به بچه ها سر بزنه این شد که با هر زحمتی بود راه افتادم تا به کارام برسم در حالیکه  کبودی هام تبدیل به سیاهی یک دست شده بودن وروی بازوم اثر انگشت  های یحیی بد جوری بشکل خونمردگی پیدا بود و هر بار که لباس عوض می کردم اشکی گرم صورتم رو خیس می کرد خواهردو روز نبود و من مسئولیت کارای اونو به عهده گرفته بودم سارا خانم و کامی برگشته بودن ولی هر روز صبح با نریمان و نادر میرفتن بیرون و تا شب بر نمی گشتن اون زمان من دیگه توی اتاقم بودم و اونا رو نمی دیدم صبح ها نریمان از پله ها پایین میومد و سلام می کرد و خیلی عادی تند و تند صبحانه خورده نخورده میرفت سراغ ماشینش و منتظر می شد تا بقیه برن می فهمیدم داره از من فرار می کنه ولی به روی خودم نمیاوردم و احساس می کردم که از حرفی که به من زده پشیمون شده چون هیچکس حتی خانم دیگه در اون مورد با من حرف نمی زد منم سرم به کار خودم بود  به خانم می رسیدم با هم به گلخونه می رفتیم و گاهی به شالیزار  کمک می کردم و مواقع بیکاری طرح هایی که توی دهنم تصور کرده بودم می کشیدم  ولی موقعی که نریمان بر می گشت با همه ی وجود به صدای پاش گوش می دادم که چه زمانی از پله بالا میره و سرمو به در اتاق می چسبوندم تا صداشو بشنوم می خواستم بدونم چی میگه آیا سراغم رو می گیره ؟در واقع خودمم نمی فهمیدم  چی می خوام بالاخره اون بیاد با من حرف بزنه یا نیاد ؟ این سئوالی بود که جوابش رو نمی دونستم.و تا اینکه  یک روز صبح از خواهر شنیدم که قراره اون روز  برای افتتاح طلافروشی یا به قول نادر کالری از عمارت برن بیرون صبحی که دوباره توده ای از ابر دور عمارت رو گرفته بود و باز خونه در میون ابرها قرار داشت می دونستم که چقدر برای نریمان افتتاح اونجا مهم بود و خیلی در موردش با من حرف می زد و قرار بود که با هم جواهرات رو توی ویترین بچیدیم طوری که توجه مشتری جلب بشه لباسم رو عوض کردم قبل از اینکه نریمان بیاد پایین رفتم خانم رو بردم توی پذیرایی و بعد به آشپزخونه تا به خواهر و شالیزار کمک کنم سارا خانم تازه بیدار شده بود و اول از همه اومد پایین بعد نادر و آقای سالارزاده و کمی بعد کامی همه دور میز نشسته بودن. شالیزار چای و شیر داغ آورد ولی نریمان هنوز پایین نیومده بود ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f