eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.2هزار دنبال‌کننده
85 عکس
473 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
یه کانال خاص و خوشمزه براتون اوردم که نیاز هر کدبانو هست ادویه های متفاوت و جدید و ارگانیک از عطرو طعم ادویه ها نگم براتون چقدر عالیه همین الان عضو شو https://eitaa.com/joinchat/2856845897C8a865b0d48
. ترسی ازش نداشتم اگه قرار بود صفیه کتک بخوره حاضر بودم ده برابر این شلاق ها رو به جون بخرم تا بچه رو نجات بدم. - ترسی ازت ندارم عماد. بخوای به صفیه دست بزنی طرف حسابت منم. و با کف دست به سینه اش کوبیدم و با درد از کنارش رد شدم و به سمت اصطبل رفتم. باید روی جای شلاغ ها ضماد می ذاشتم. فکر می کردم با حرفهام عماد دست از سرم برداره اما اذیت های عماد بیشتر شد. این که میدید جلوی دیگران جلوش در اومدم عصبانیش کرده بود و دنبال جنگ می گشت. اهمیتی نمی‌دادم لب می بستم و حرفی نمیزدم کُلُفت هایی که بارم می کرد و تحمل میکردم فقط کافی بود به رباب و صفیه کاری نداشته باشه. بیچاره صفیه که از اون روز به بعد دیگه حتی سمت کلوچه های مجمع نمی اومد. صفیه پشت درخونگاهی مطبخ وایساده بود که با دیدنش لبخندی زدم. به آرومی با دست اشاره کردم پیشم بیاد. با ترس نگاهی به این طرف و اون طرف انداخت که خودم جلو رفتم و دستش رو گرفتم. -بیا عماد نیست. صورتش باز شد و جلو اومد. کلوچه ای از مجمع برداشتم و کف دستش گذاشتم. چشماش رو کلوچه چرخید. اما جرات خوردن نداشت. برای اینکه به دلش بچسبه گفتم: -همینجا پیش خودم بخور تا عماد نیومده. هنوز می ترسید که دستش رو بلند کردم -بخور! نترس. با ذوق کلوچه رو تو دهنش چپوند که دستی روی موهاش کشیدم و کنارش زانو زدم. -حالت خوبه؟ تنت درد نمی کنه؟ سر بالا برد و نگاهش دوباره ناراحت شد. سر جلو آورد و گونه ام رو بوسید. لبخندم باز شد. چقدر این دختر شیرین بود. صورت کوچولوش رو تو دست گرفتم و محکم لپش رو بوسیدم. -از این به بعد خواستی کلوچه بخوری به خودم بگو. یواشکی بهت می دم عماد نفهمه. دستهاش رو که آردی شده بود باز کرد و دور گردنم حلقه کرد. بچه رو به خودم فشار دادم و بوسیدمش. -یادت باشه لب ببندی تا عماد نفهمه. با خجالت عقب کشید و سری تکون داد. با کف دست رو پشتم کشید. -هنوز پشتت درد می کنه؟ سری تکون دادم. -نه خوبِ خوب شدم. آدم بزرگا که دردشون نمیاد. بازهم گونه ام رو بوسید که با سنگینی نگاهی برگشتم و به درخونگاهی مطبخ نگاه کردم. قامت بلند عماد میون درگاهی بود. با دیدنش دست و پام سر شد. بی هوا از جا بلند شدم و صفیه رو پشت سر فرستادم. اگه دوباره می خواست به خاطر کلوچه خوردن بچه رو بزنه، روزگارش رو سیاه می کردم. قدمی جلو گذاشتم و بدون ترس خروشیدم: -به خداوندی خدا دست به این بچه بزنی، جفت چشماتو از کاسه در میارم. عماد فقط با عصبانیت نگاهم کرد. عجب کرده بودم که چرا مثل همیشه اذیت نمی کنه. قبل از اینکه عماد عصبانی تر بشه، به تندی دست صفیه رو کشیدم و از در پشتی مطبخ بیرون زدم. باید یه مدت جلوش آفتابی نمی شدم. فعلاً عماد مارگزیده بود و معلوم نبود چه بلایی سرمون بیاره. *** در کاماجون(قابلمه) بزرگ رو برداشتم. آب می جوشید و قل قل می کرد. کاسه چوبی رو برداشتم و میون آب جوشان بردم و تند و تند با کاسه چوبی آب رو تو تشت خالی کردم. خان دستور داده بود آب گرم ببرم. از خمره کنار در آب خنک تو آب جوش ریختم و دستم رو تو آب تشت فرو بردم. گرماش خوب بود. تشت و چند تا چلوار رو برداشتم و به آرومی از مطبخ بیرون رفتم. نگاهی به عمارت انداختم دلم می زد و دستهام می لرزید. بعد از چند روز که خودم رو تو اصطبل پنهون کرده بودم قرار بود سیاوش رو ببینم. لب گزیدم و از پله های عمارت بالا رفتم. تا به اتاق خان برسم نفسم برید. تقه ای به در زدم و به آرامی در رو باز کردم. نگاهم بالا اومد که با دیدن سیاوش هین کشیدم. سیاوش خونین و مالین با سری شکافته رو تخت نشسته بود. دکمه های پیرهنش باز بود و موهای بهم ریخته. تشت تو دستم لرزید و بدون اینکه بفهمم دارم چیکار می کنم تشت رو همون جا رو زمین گذاشتم و به سراغش رفتم. -خاک به سرم سیاوش این چه وضع وحالیه؟ و دستمال تو دستم رو روی زخمش فشار دادم. -نکنه دوباره گیر نوچه های چنگیز افتادی؟ با دستمال خونِ روی صورتش رو پاک کردم و زیر لب گفتم: -نگاه چه بلایی به سرت آوردن؟ آخه تا کی می خوای می خوای دندون رو جیگر بذاری؟ اصلا حواسم نبود چیکار می کنم که سیاوش بی هوا دستم رو گرفت. وا موندم و تازه یادم افتاد چی گفتم. نگاهم به نگاه سیاوش گره خورد که با اخم بهم نگاه می کرد. نفس سنگینی کشید که شرم کردم. با بلایی که به سرش آورده بودم با چه رویی نگرانش می شدم؟ عقب کشیدم و سراغ تشت آب رفتم و تشت رو کنار تخت گذاشتم و جلوی سیاوش که روی تخت نشسته بود زانو زدم. دلم از دیدن زخم سرو صورتش خون می شد. چلوار رو خیس کردم و دست لرزونم رو جلو بردم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با ناراحتی به پای حیوان نگاه کردم و یاد رعد افتادم. رفیق تنهاییهام که پاگیر من شد. پاگیر دروغ من و آقا جانم. خم شدم و نگاهی به پاش انداختم. راست می گفت باد کرده بود. دهنه اسب رو گرفتم و آروم آروم همونجور که سر اسب رو نوازش میکردم جلو بردمش. عماد جلو اومد و سد راهم شد. -کجا میبریش؟ بزار خلاصش کنم. به تندی دست دور گردن اسب حلقه کردم وگفتم: -نه من خودم تیمارداریش رو می کنم. لازم نیست حیوون زبان بسته رو بکشی. پیشونی عماد از غیض باد کرد. -چی میگی؟ خنگ شدی و عقلت رو خوردی؟ می گم پاش پیچ خورده دیگه نمیتونه بدوئه. اهمیتی به عصبانیتش ندادم. -مهم اینه که زنده بمانه. دست بکش عماد! خودم حواسم بهش هست. -تو؟ تو مگه کار و زندگی نداری؟ چه جوری می خوای تیمار داری این اسب رو هم بکنی؟ - یادت رفته با اسب ها بزرگ شدم. بسپرش به من عماد، حیوان زبان بسته به تو چیکار داره که می خوای نفسش رو ببری؟ عماد دیگه حرفی نزد. آروم آروم دهنه اسب رو گرفتم و به سمت اصطبل بردم کاه و یونجه کف اصطبل ریختم و اسب بیچاره رو به سختی روی کاه ها خوابوندم. کنارش خم شدم. پای زبان بسته باد کرده بود و با دست زدن میدیدم که درد میکشه و شیهه میکشه. زیراندازم رو چند لا کردم و روی اسب انداختم. عماد همونجور ساکت تو درگاهی اصطبل وایساده بود و منو نگاه میکرد. سطل آبی آوردم و دور پای اسب رو به آرومی تمیز کردم. میدونستم باید تیمارداریش رو کنم تا دوباره سرپا بشه شاید مثل قدیمش نمی شد. شاید دیگه نمیتونست مثل قدیم تو دشت و دره و بیابان بدوئه اما حداقل زنده می موند. از گوشه وسایلم ضمادی دراوردم و روی ورم پای اسب مالیدم. اسب بیچاره شیۀ بی حالی کرد. عماد جلو اومد و پرسید: -این دیگه چیه؟ -ضماده، وقتی پاشون پیچ می خوره از این به پاشون می زنم. -از کجا آوردی؟ -آقاجانم بهم یاد داده درست کنم. اسب های اینجا همه حال ندارن، باید بهشون برسم. و به آرومی کنار اسب نشستم و پاش رو مالش دادم و دست نوازشی رو سر و گوش اسب بیچاره کشیدم. با مهربونی زیر لب گفتم: -آروم آروم خوب میشی دختر خوب. نگران نباش. دوباره میتونی تو دشت بدویی. اونقدر حالت خوب میشه که سر پا بشی -خان کارت داره. بجنب لباست رو هم عوض کن، بو پهن میده، گند و کثافت به عمارت نیاری. دندون هامو روی هم فشار دادم تا مبادا حرفی بزنم. بدون اینکه اهمیتی بهش بدم داخل اصطبل رفتم. صدای خاتون رو شنیدم که پشت در اصطبل رو به عماد گفت: -عماد شر نریز. چرا اینقدر این دختر رو اذیت می کنی؟ صدای نیشخند عماد رو شنیدم: -دختر؟ این گیس بریده دست هر چی نامرده از پشت بسته. خودت دانی خاتون، آبم با بزدل جماعت تو یه جوب نمی ره. -خان خودش تقاص خونش رو میگیره نمی خواد کاسه داغ تر از آش بشی. -خود خان گفته نفسش رو ببُرم. صدای خاتون رو شنیدم که تشر زد: -عمـــاد! کفر نگو! سیاوش اونقدر مرد هست که خودش با این دختر طرف شه. بالاخره چارقد پوشیده بیرون اومدم. هر چند که فرقی با قبلی ها نداشت. همه پاره و مندرس بود. فقط بوی پهن و کثافت نمی داد. عماد با دیدنم به راه افتاد. پشت سرش تو تاریکی جلو رفتم. نه اون حرفی می زد، نه من. انگار خاتون حسابی از خجالتش در اومده بود. به عمارت رسیدیم و از پله ها بالا رفتیم. اولین بار بود قدم به عمارت سیاوش می گذاشتم. همون جور که از کلفت ها شنیده بودم، پر از زرق و برق و فرش و گلیم های ایرانی بود. سالن بزرگی که به چند تا اتاق وصل می شد. زنی با لباسی اعیونی و مرتب از یکی از اتاق ها بیرون اومد. زن رو چند بار دیده بودم. دست راست خاتون بود اما چشم دیدنم رو نداشت و هر بار با دیدنم ابرو نازک می کرد. یه سینی با کلی خوراکی دستش بود که به سمتم گرفت. -حواستو جمع کن نریزی. و مجمع رو تو دستم رها کرد که به سختی مجمع رو گرفتم عماد تشر زد: -بجنب کجا ماندی؟ پشت سر عماد راهی شدم. چند تا اتاق رو رد کردم و بالاخره وارد اتاقی شدم که صدای تنبک ازش میومد. با دیدن اتاق دهنم از تعجب باز موند. اتاق روشن و دلبازی بود. تو عمرم همچین اتاق و وسائیلی ندیده بودم. پر فرش های دستباف و تخت چوبی که پر از مخده بود و مرد هایی که سر تا پام رو وجب می کردن. در آخر هم نگاهم به سیاوش افتاد. با لبخندی عجیب بالای اتاق به مخده و نازبالش هاش تکیه زده بود و من رو می پایید. دلم گرفت. سیاوش چه بلایی به سرم میاری؟ کلفتی خونه ات و شکنجه های عماد کمه، می خوای حیثیتم رو هم به باد بدی؟ ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
❌خیـــــــــلی مـــــــــــهم ❌                📣 ❎تا قبل از اینکه اصلاح مزاج نشدید ❎ ❕کسی که بلغمی بشه اول دچار مشکلات گوارشی میشه بعد شکمش بزرگ میشه و هیکلش بهم میخوره ، روز به روز بی انرژی تر و دائما خسته است ✔️با اصلاح مزاج بسیاری از بیماری ها و ناراحتی ها مثل مشکلات جسمی ،یبوست ، خلط پشت حلق ،کبد چرب خستگی و کم انرژی بودن  قابل درمان است... 👩‍⚕عزیزانی که میخوان بدونن مزاج بدنشون چیه روی لینک زیر بزنن فرم مشاوره مزاج شناسی رو پر کنید  👇👇 https://formafzar.com/form/owh3k https://formafzar.com/form/owh3k
سیاوش ساغر شرابی که تو دستش بود به سمتم بلند کرد. عماد شونه ام رو هل داد. -یالا دست بجنبون و به خان برس. دست و پام رو جمع کردم. وقت ترسیدن نبود. من از پس عماد و کارهاش براومده بودم. از پس این مردها هم برمیومدم. به آرومی جلو رفتم. مرد ها دور تا دور سیبیل تا سیبیل نشسته بودن و نگاهم می‌کردن. به سمت اولین مرد خم شدم که نگاه بدی از بالا تا پایین انداخت. -این دیگه کیه خان؟ تازگیها گیس بریدههاتو برای مهمونات میاری؟ مجمع تو دستام لرزید. صدای مردی از پشتم شنیدم: -گیس بریده؟ نکنه... این همون... از گوشۀ چشم بلند شدن مرد رو دیدم که به سمتم اومد و روی صورتم خم شد. -نکنه این همون ضعیفه ایه که بهت شلیک کرد؟ نگاهم روی نوبرونه ها می چرخید. سیاوش جواب داد: -آره خودشه. خود نمک به حرومش. مرد تو صورتم سرک کشید. -هی ببینمت! و چارقدم رو کشید که سر کم موم بیرون افتاد و مجمع رو محکم چنگ زدم. حقم نبود، این همه شکنجه حقم نبود. با کشیده شدن چهارقد صدای قه قۀ مردها هم بلند شد و مرد دور تا دورم چرخید. -هی گیس بریده منو نگاه! برای چی چارقد به سر کردی؟ تو که میخواستی مرد باشی. پشت گردنم از سرما مور مور شد. مرد دست به سرم کشید که دیگه طاقت نیاوردم. مجمع از دستم رها شد و به تندی زیر دست مرد زدم که مرد دستم رو گرفت. -پررو شدی پتیاره؟ و محکم یقه ام رو کشید و از اتاق بیرون برد. داد زدم: -ولم کن. و خواستم دستش رو پس بزنم، ولی مرد سیبیل کلفت، قوی تر از اون بود که از پسش بر بیام. نگاهم به سیاوش افتاد که با نفرت بهم نگاه می کرد. مرد اونقدر منو محکم کشید که زیر پام در رفت و روی زمین افتادم. اما مرد از پشت لباسمو چنگ زد و روی زمین کشیده. مرد من رو روی فرش ها می کشید. صدای قهقهه رفقای سیاوش رو از پشت سرم می شنیدم. مرد به سر پله ها رسید. یقه ام رو کشید و از بالای پله ها پایینم انداخت. با صورت و درد روی زمین افتادم و دستام از ساییده شدن به زمین پوست پوست شد و خون اومد. مرد ها دورم جمع شدن. بدن درد گرفته بودم. هنوز کمر راست نکرده بودم که مرد، ساغر تو دستش رو بالا سرم گرفت و ظرف رو کج کرد. شراب روی سر کم مو و گردنم ریخت و صورتم رو خیس کرد. خواستم با زحمت بلند شم که مردی یقه ام رو گرفت و بلند کرد. با دیدن تپانچه ای که دست مرد بود به زحمت آب دهنم رو قورت دادم. انگار سیاوش از این همه صبر و حوصله خسته شده بود و می خواست بالاخره انتقامش رو بگیره. مرد فریاد زد: -ببندش به درخت. و هولم داد و به تندی گفت: -از جات جم بخوری یه گوله حرومت کردم. می خواست منو به درخت ببنده و هدف بگیره؟ خدایا نجاتم بده. عماد شونه ام رو به درخت چسبوند و دوست دیگۀ سیاوش با سیبی تو درست جلو اومد. کمرم به درخت چسبید و سیب رو بالای سرم گذاشت. مرد تشر زد. -غوز نکن، نیفته. نگاهم به عماد رسید که با نفرت نگاهم می کرد. مردها با فاصله جلوم وایسادن و تپانچه ها و تفنگ هاشون رو از غلاف در آوردن. انگار به دلم برات شده بود لحظه های آخر عمرمه. سیب روی سرم چرخید که به زحمت سیب رو گرفتم. می دونستم اگه سیب از سرم بیفته تیر خلاص تو پیشونیم می شینه. نگاهم به دنبال خاتون بود که سیاوش جلو اومد. نگاهم تو نگاهش قفل شد و فکم چفت. تپانچه رو از رفیقش گرفت و به سمتم نشونه رفت. نفس تو سینه ام بند اومد. مثل اینکه قرار بود بالاخره به دست سیاوش رخت عافیت بپوشم. نگاهم به چشماش بود که بی هوا شلیک کرد. تیر تفنگ درست کنارم به درخت خورد. از صدای شلیک به خودم لرزیدم که صدای قهقه مردها بلند شد. سیب از سرم زمین افتاد که دوباره خم شدم و سیب رو روی سرم گذاشتم. چشمامو بستم تا نامردی هاشون رو نبینم. لامروت ها ضعیف گیر آورده بودن و هیچ کاری نمیتونستم بکنم. با شلیک بعدی سر شونه ام تیر کشید. تیر به شونم خورده و و شونه ام رو خراشیده بود. با درد دوباره سیب رو از روی زمین برداشتم و روی سرم نگه داشتم. از درد نالیدم. تا حالا از شر دو شلیک نجات پیدا کرده بودم اما می دونستم این آخر راه نیست. مردها تا بلایی به سرم نمی آوردم خلاصم نمی کردن. میون قهقه و بازی مردها بالاخره شلیک بعدی به سیب خورد و سیب از سرم افتاد. تمام تنم لرزید و گوشام سوت کشید. به تندی چشم باز کردم. تفنگ تو دستای سیاوش بود. پس بالاخره سیاوش مردی کرده و بازی رو تموم کرد. همون جا پاهام ضعف رفت و روی زمین افتادم. صدای مرد اولی رو شنیدم که داد زد: -هی گیس بریده بلند شو هنوز کارمون تموم نشده. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نفسم گرفت. دوباره می خواستن باهام بازی کنن؟ -خان بسه. صدای خاتون بالاخره به دادم رسید و یکی از کلفت ها زیر بغلم رو گرفت. -بچه شدی خان؟ از کی اینقدر نامرد شدی؟ سیاوش فقط دندون رو جیگر گذاشت و حرمت خاتون رو نگه داشت. با کمک رباب آروم آروم جلو رفتم تا به خان رسیدم. نگاه تو نگاهش دوختم. صدای خاتون رو شنیدم: -این رسم مردانگی نیست. خان قدمی جلو گذاشت و چشم تو چشمم دوخت. -با من از مردانگی حرف نزن خاتون. کسی که از پشت خنجر میزنه نامرده. خاتون لب بست و رباب منو برد. سر تا پام نوچ و کثیف شده بود. رباب با مهربونی برام آب آورد و و خودم رو تمیز کردم و زخم سر شونه ام رو بستم. از درد آهی کشیدم. آخ سیاوش، آخ . تو که منو کشتی و تموم نکردی! *** زخم زبون ها و آزار های عماد همچنان ادامه داشت. اونقدر به درگاه خدا ناله کردم که بالاخره درهای رحمتش رو به روم باز کرد و تونستم از شر عماد راحت بشم. هیچ وقت فکر نمی کردم عماد دست از سرم برداره اما خدا اینکارو کرد. هوا تاریک شده بود که فانوس لب ایوون رو روشن کردم. کلفت ها هرکدوم تو اتاقشون چپیده بودن و کارها رو گردن من انداخته بودن. سه چهار تا فانوس رو بیشتر روشن نکرده بودم که با صدای شیهه اسبی برگشتم. صدای سم اسب میومد؟ از پله پایین رفتم. تو تاریکی هیچی معلوم نبود. جلو رفتم و جلوتر. بالاخره تو نور ضعیف فانوس هابه زحمت اسب سفیدی رو دیدم که به سمتم میومد. اسب جدید عماد بود؟ با تعجب جلو رفتم. قدم به قدم به اسب نزدیک شدم. چشامو تو تاریکی ریز کردم تا بهتر ببینم. آره اسب عماد بود، ولی چرا بی سوار؟ قدم تند کردم و به سمت اسب رفتم و دهنی رو گرفتم. همین که نگاهم تو تاریکی روی پشت اسب چرخید. عماد رو دیدم که زخمی روی زین افتاده و به گردن اسب آویزان شده. ترس برم داشت. عماد بود؟ زخمی؟ بیحال؟ عجیب بود. شونه اش رو تکون دادم: -عماد... عماد زنده ای؟ و سرش رو بالا بردم. عماد اینجا چیکار میکرد؟ به صورتش ضربه زدم. -عماد؟ عماد خوبی؟ زنده ای ؟ با ناله چشم باز کرد و سر بالا آورد. دلشوره گرفتم. -این چه حالیه؟ کجا زخمی شدی؟ دستمو پس زد و اسب رو به حرکت درآورد. دنبالش رفتم و دهنی اسب رو کشیدم. -نرو! کجا میری با این حال و روزت؟ با دست بی جون خواست دهنی رو از دستم بکشه. -ولم کن سرت به کار خودت باشه. دهنی رو از دستش کشیدم. - دیوونه شدی؟ حالت رو به راه نیست. معلوم نیست از کجات داره خون میره. خاتون هم نیست که صداش کنم. -گفتم ولم کن. برو پی کارت اما هیچ کدوم از حرفاش تو کتم نمی‌رفت عماد زخمی بود و باید کمکش میکردم . دهنی اسب رو کشیدم گفتم: -بیا... بیا. عماد دوباره تقلا کرد. -برو... برو نمی خوام دستگیرم بشی. برای اولین بار صدام بلند شد. -زبون به دهن بگیر عماد. داری میمیری باز زبون درازی می کنی. -برو نمیخوام ببینمت. بی اهمیت دهنی اسب رو کشیدم و به سمت اتاقش بردم. دست زیر بازوش انداختم که دستمو رد کرد؛ ولی انقدر سنگین و لخت بود که از اسب روی زمین افتاد و صدای ناله اش بلند شد. به زور بازوشو گرفتم و چرخوندم. تو تاریکی می دیدم که سینه اش خیس از خونه. نفس بند اومد. زخمش ترسناک تر از اونی بود که فکر می کردم. به تندی گفتم: -وای خدایا، برم زبیح رو خبر کنم. دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد. -نمی خواد، تو هم برو، نمی خواد به دادم برسی. و به سختی از روی زمین بلند شد، اما هنوز کمر صاف نکرده بود که دوباره خم شد و روی زمین افتاد. دیگه صبر نکردم دست زیر بازوش انداختم. دستمو رد کرد ولی دیگه حرفی نزد که اینبار شونه اش رو هم گرفتم. نالون به شونه ام تکیه داد و کشون کشون به سمت اتاقش بردم. عماد تو تک اتاق گوشه عمارت به تنهایی زندگی میکرد. در رو باز کردم. تو تاریکی نگاهی به اطراف انداختم. هیچ وقت پا به اتاقش نذاشته بودم و نمی دونستم فانوس رو کجا گذاشته. عماد رو به دیوار تکیه دادم و کورمال کورمال جلو رفتم تا به طاقچه رسیدم. فانوس روی طاقچه رو برداشتم و به سرعت فانوس روشن کردم اتاق دور تا دورم روشن شد.اتاق ساده‌ای بود که گوشه اش رختخوابی چیده بود. به سرعت رختخواب رو زیر پنجره پهن کردم. عماد از درد به خودش می پیچید و ناله میکرد. زیر بغلش رو گرفتم و روی رختخواب خوابوندمش. لباسش رو کنار زدم که دستم رو محکم عقب زد. -برو نمیخوام ببینمت. برو بیرون. -عماد کار تو نیست بزار کمکت کنم. -برو نمیخوام. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
این کانال واقعا به شدددت توصیه میکنم حتما ،حتما بشین «بزن روی لینک و خودت ببین🤣 چیارو از دست دادی!»👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1663042599Cef4f21ed80 ناراحتی قلبی🫀 داری لینک رو باز نکنیااااااااا❌
در این شب رویایی آرزو دارم شب زیباتون پراز ملودے شاد پراز آرامش پراز لبخند از تہ دل و پراز زیبایے باشہ شبتون شیرین و دلچسب رنگ دلتـون شـاد وطعم زندگیتون شیرین شبتون زیبا🌹 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
هدایت شده از نوستالژی
🔴 رژیم نابود کننده ی شکم و پهلو 🤩😳 ➖هر کاری میکنی لاغر نمیشی و شکم پهلوهات کم نمیشه؟😔 ➖شوهرت مدام از ظاهر و اندامت شکایت میکنه؟؟😱 منم عین زنای حامله بودم یه جایی رو پیدا کردم جوری لاغرم کرد هر کی میبینه میپرسه عمل کردی؟چطور لاغر شدی!!؟ خودت برو ببین چه هیکلی میسازه برات😍👇 https://eitaa.com/laghari_samzodayi/1877 https://eitaa.com/laghari_samzodayi/1877 اگر امتحان نکنی حتما پشیمون میشی🤩
هدایت شده از نوستالژی
💯کانال حاجت روایی 💯 دلت میخواد فقط باروشن کردن یه شمع تمام راهها برای ورود وجذب خواسته هات بازبشه🙏 دوست داری با چله ها وذکرهایی که توکانال میزارن حال دلت عالی بشه وگره های زندگیت بازبشه🔑🗝🗝 پول💰💰 شادی😂 خنده 🤩 ثروت 🤑🤑🤑 فراوانی 💵💸💸💸💰 آرامش 😍 اینجاست . باصلوات واردشوید🙏 .اللهم صل علی محمدوال محمدوالعجل الفرجهم https://eitaa.com/joinchat/221053861C022a20f544
هدایت شده از نوستالژی
🤯🤯از بین برنده کامل موهای زائد بدن 🤯🤯 ❌کاملا ،بدون عوارض، درمان ❌ ✅با بیش از ۱۰۰۰ گزارش زنده✅ 👍طی یک دوره یک ماهه 🤛عضو شو ببین چه خبره اگه تو هم از هزینه لیزر خسته شدی حتما پیام بده 👇👇 @Fariba_hajipour @Fariba_hajipour دیگه لازم نیست با تیغ پوست خودتو داغون کنی https://eitaa.com/joinchat/2836333548C0a4a759b04