eitaa logo
۲۶ فروردین
سرگذشت های تلخ و شیرین
18.3هزار دنبال‌کننده
146 عکس
571 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نوستالژی
باورت میشه اینا طلا نیستن ⁉️😳 هستن که تو قالب طلا ساخته شدن 🥰 دنیای لوکس جواهرات نقره اینجاست👇 https://eitaa.com/joinchat/1494155780C36cb7330bd ♨️ قیمت منصفانه (عمده فروشیم) 👌 ♨️ فاکتور معتبر از اتحادیه 🗒 ♨️ شرایط خرید اقساطـی 💰 ♨️ ارسال رایگان ✈️
۲۶ فروردین
هدایت شده از نوستالژی
نبینم جلوی فامیل بخاطر نداشتن طلا کم بیاریااا 😜🔥. https://eitaa.com/joinchat/1494155780C36cb7330bd جواهرات نقره ی این کانال جوری شیکِ که برگ های فامیل میریزه🥸🚮
۲۶ فروردین
از نظر امنیت یکم کمتر از خونه آرمین امنیت داشت ولی من دیگه دختر ترسو گذشته نبودم و حسابی تجربه دیده بودم و شب ها زیادی تنها خوابیده بودم میدونستم از فردا همه پی من میگردن، واسه همین گوشیمو خاموش کردم و میخواستم چند مدت فقط درس بخونم و فکرمو به هیچی مشغول نکنم...هر روز میرفتم موسسه و وقتایی که کلاسمون تموم میشد هم با بچه ها مینشستیم تمرین حل میکردیم و هرجا مشکل داشتیم استادها کمکمون میکردن حتی استاد صالحی دلسوزانه و بی چشم داشت تو تایم اضافه باهامون کار میکرد و اصلا به روی خودش نمیاورد که یه زمانی چه پیشنهادی به من داده. دو هفته ای از شبی که از خونه آرمین رفته بودم میگذشت، تصمیم گرفتم گوشیمو روشن کنم میدونستم که مامان تا الان خیلی نگرانم شده همین که گوشیمو روشن کردم سیل عظیمی از تماس های از دست رفته پیام برام اومد بیشتر پیام ها از آرمین بود تو اکثرش نوشته بود کجای؟؟ بی صبرانه به مامان زنگ زدم، به محض اینکه جواب داد گفتم سلام مامان عزیزم... گفت سلام و زهرمار دختره ی بی عقل.. دو هفته اس کجا غیبت زده؟؟ فکر مادر فلک زده ات نیستی که نصف عمر شده؟ اخه بچه ام انقد بی فکر؟؟ با گریه ادامه داد خیلی از دستت دلگیرم دختر.. اون شوهر بدبختت همه جارو گشته که تو رو پیدات کنه، فکر میکنه ما تورو فراری دادیم، بعضی روزا میاد اینجا کشیک میده تا شب، به نظرم اگه ببینتت هم زنده ات نمیزاره خیلی از دستت شاکیه.. گفتم مامان دیگه حرفشو نزن، میخوام طلاق بگیرم مامان عصبی گفت اخه تو چرا عقل تو سرت نیست الان که دختره ترکش کرده و میدون برای تو بازه داری جا میزنی؟ برگرد سر خونه زندگیت بخدا خوبیت نداره شوهرتو ول کردی پدرت و سعید هم خیلی از دستت عصبی ان، تصمیم درستو بگیر و برگرد سر خونه زندگیت، اصلا تو کجا رو داشتی که رفتی؟؟ گفتم من خونه دارم مامان، آرمین قبلا برام خریده مامان با خودش گفت پس چرا به فکر شوهر خنگت نرسیده که تو اونجایی؟! با خنده گفتم لابد فکر کرده خیلی بی دست و پام، نمیدونه خونه رو مبله هم کردم مامان یکم سکوت کرد و گفت منو ببر خونتو ببینم گفتم فعلا نه مامان بزار اوضاع که اروم شد یه روز میام دنبالت و میارمت خونه ام مامان که خیالش از بابتم راحت شده بود خداحافظی کرد بعد از قطع تماس موبایلم زود زنگ خورد، آرمین بود رد تماس زدم و گوشیمو سایلنت کردم تصمیم گرفته بودم دادخواست طلاق بدم، صبح مدارکمو برداشتم و رفتم سمت دادگاه بعد از اینکه دادخواست دادم رفتم سمت موسسه، امروز ازمون ازمایشی داشتیم وقتی تست هارو دیدم با خیال راحت همه رو زدم، خیلی تو درسام پیشرفت کرده بودم.... شاد و راضی از موسسه زدم بیرون و به سمت خونه راه افتادم وقتی رسیدم دیدم دم ساختمون آرمین وایساده از دیدنش شوکه شدم فهمیدم کار مامان هست که بهش گفته قبل از اینکه منو ببینه گاز دادم و رفتم سمت خونه بابام خیلی عصبی بودم رو به مامان گفتم واقعا متاسفم که رفتی گذاشتی کف دست آرمین مامان خیلی خونسرد گفت حقته اون شوهرته باید بدونه تو چه غلطی میکنی گفتم داری برام دردسر درست میکنی.. شب بعد از شام دو دل بودم نمیدونستم برم خونم یا نه میدونستم آرمین سریش تر از این حرفاست واسه همین تصمیم گرفتم شب رو خونه بابام بخوابم آخر شب وقتی همه خوابیدن من کلافه رو تخت نشسته بودم دلم کتابامو میخواست دیگه عادت کرده بودم قبل از خواب درس بخونم صبح تو عالم خواب بودم که یکی میزد به در اتاقم و زود در باز شد و آرمین تو چهارچوب در نمایان شد..!! شوکه شده بهش نگاه انداختم و خودمو جمع و جور کردم و سرجام نشستم گفت معلومه کجایی؟؟ چرا وسایلاتو جمع کردی رفتی؟ چرا دادخواست طلاق دادی؟ من که کاریت نکردم؟! گفتم کاری نکردی؟؟! اینکه با منشیت ریختین رو هم و غرورمو خورد کردی و بهم خیانت کردی کاری نکردی؟؟ آرمین کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت خب من اشتباه کردم حماقت کردم تو بیا و ببخش.. با پوزخند نگاهش کردم و گفتم من اعتمادمو نسبت بهت از دست دادم عمرا بتونم با تو توی آسایش زندگی کنم، تو تمام باورامو شکستی، الانم مشخصه چوب خدا صدا نداره؟ دیدی همزمان هم منو از دست دادی هم اون دختره عملی رو؟ اینا همش آه منه که از ته دلم کشیدم، تو باید تاوان خورد کردنمو بدی، کم کاری در حقم نکردی که توقع بخشش هم داری..!! آرمین عصبی تو چشمام زل زد و گفت من طلاقت نمیدم مطمئن باش.. بعدشم از اتاقم رفت بیرون، پشت بندش مامان اومد تو اتاق و گفت خیلی دختر سرتقی هستی چرا نمیبخشیش؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
۲۶ فروردین
الان که پشیمونه و فهمیده چه اشتباهی کرده توهم کوتاه بیا.. گفتم مامان تو اگه بابا بهت خیانت میکرد میبخشیدیش؟؟ مامان عصبی بدون اینکه جوابمو بده رفت بیرون، منم بدون خوردن صبحونه راه افتادم سمت خونم مطمئن بودم حالا که آرمین فهمیده من تو خونم مستقرم دیگه ولم نمیکنه و هر روز میاد دم در خداروشکر کلید یدک نداشت وگرنه مجبور بودم قفل درو عوض کنم..وقتی رسیدم خونه ام، بدون فوت وقت نشستم سر درسم اونقد خوندم که اخر گشنگی بهم فشار اورد و نتونستم ادامه بدم دوتا نیمرو درست کردم خوردم باز برگشتم سر درسم که گوشیم زنگ خورد.. مامان بود گفت الهه رو بردیم بیمارستان توام بیا باشه ای گفتم و قطع کردم، تو دلم گفتم اخه الان وقت زاییدن بود؟!! تند تند آماده شدم رفتم سمت بیمارستان، وقتی رسیدم مامان خوشحال اومد سمتم و گفت بچه متولد شده.. بعد نیم ساعت گذاشتن ببینیمش، یه بچه نازی بود مامان میگفت ته چهره اش به تو رفته سعید مثل پروانه دور الهه میچرخید و از خوشحالی سر از پا نمیشناخت، یه دستبند و یه دسته گل خیلی زیبا هم به الهه داد که تو دلم یکم حسرت خوردم که کاش منم انقد خوشبخت بودم مامان قرار شد شب رو پیش الهه بمونه، منم برگشتم خونه که دیدم ماشین آرمین دم ساختمونه! خیلی عصبی دور زدم و رفتم تو یکی از کوچه ها پارک کردم، در ماشینو قفل کردم و صندلی رو خوابوندم، دستمو گذاشتم رو چشمام که یکم بخوابم تقریبا دو ساعتی به اون حالت بودم که برگشتم خونه خداروشکر آرمین نبود و با خیال راحت رفتم داخل خیلی خسته بودم، یکم درس خوندم و زود خوابیدم. صبح مامان مدام زنگ میزد که بیا چند روزی خونمون، بچه داداشت تازه دنیا اومده همه میان سر میزنن زشته تو نباشی هرچی مامان اصرار کرد من نرفتم چون درسم واجب تر بود جلسه دادگاه هفته دیگه بود، منم حرفامو آماده کرده بودم که بتونم قاضی رو راضی کنم و زودتر بتونم طلاق بگیرم یه هفته مثل برق و باد گذشت یه وکیل زرنگ هم گرفته بودم که مطمئن بودم میتونه کارمو راه بندازه وقتی وارد دادگاه شدیم آرمین و وکیلشم اومده بودن، جلسه که شروع شد آرمین گفت من طلاقش نمیدم چون دوستش دارم من با حالت دعوا گفتم اگه دوستم داشت خیانت نمیکرد و شلوارش دوتا نمیشد..! تو دادگاه بیشتر حق رو به من میدادن ولی بازم جلسه به وقت بعدی موکول شد. روزها میگذشتن و همچنان خودمو تو درس خوندن غرق کرده بودم که بلخره روز کنکور رسید با اعتماد به نفس رفتم سر جلسه، به ترتیب تست ها رو میزدم ولی بعضی سوالا واقعا برام سخت بود و یکم استرس گرفتم زمان در حال تموم شدن بود که برگمو تحویل دادم بعد کنکور استادا پشت سر هم بهم زنگ میزدن، در جواب همشون گفتم بد نبود... بلخره از اون همه شب بیداری راحت شدم و با خیال آسوده رفتم خونه و یه دل سیر خوابیدم...روزها میگذشت و من بلخره به هر جون کندنی بود از آرمین طلاق گرفتم هرچی زن داییم و مامانم باهام حرف زدن من کوتاه نیومدم چون به آرمین عشقی نداشتم و زندگی بی عشق، بی معنا و پوچ بود.. فردا قرار بود جواب نهایی کنکور بیاد، تمام شب رو بیدار بودم و از استرس خوابم نمیبرد صبح با سلام و صلوات وارد سایت شدم، انقدر حالم مشوش بود که برای لحظه ای چشامو بستم وقتی باز کردم دیدم تکنسین اتاق عمل دانشگاه تهران قبول شدم از یه طرف خوشحال شدم که بلخره تلاش هام نتیجه داد و یه رشته خوب قبول شدم، از طرفی هم ناراحت شدم که پزشکی نیاوردم، هرچند میدونستم نمیتونم که این رشته رو قبول شم و از اول احتمالشو داده بودم. وقتی به استادها گفتم همه بهم تبریک گفتن و خوشحال شدن تو این چند مدت باقی مونده به دانشگاه دلم میخواست برم آب و هوایی تازه کنم من تا حالا تنهایی سفر نرفته بودم ولی دلم میخواست از الان خیلی چیزها رو تنهایی امتحان کنم، این شد که یه بلیط سه روزه واسه کیش گرفتم وقتی مامان فهمید کلی غرغر کرد که همین یه کارت مونده بود که تنهایی بری سفر و آبرومونو ببری.. مامان تفکرات قدیمی داشت و این خیلی اذیتم میکرد، دوست داشتم هرجور که دلم میخواست زندگی کنم اما زن بیوه تو فرهنگ ما یه سری محدودیت ها داشت ولی من میخواستم تمام قانون ها رو زیر پا بذارم و به حرف خاله زنک های قدیمی توجه نکنم.. وقتی رسیدم کیش هوا یکم شرجی بود ولی دلچسب بود . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
۲۶ فروردین
هدایت شده از نوستالژی
دوست داری از راز انسان های موفق وثروتمند بدونی سریع بزن روی لینک زیر👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2834564002C79bc7fb441 @rAzm64
۲۶ فروردین
هدایت شده از نوستالژی
کسانی که دارن، نشون میده رطوبت معده شون زیاده به همین خاطر هرچی میگیرن و ورزش میکنن میبینن شکم و پهلو سرجای خودشه . و تنها راه درمان بدنه 👌👌 💠کدوم یکی از حالت های زیر رو داری؟🤔 1⃣صبح ها مزه دهنت تلخ میشه؟! 2⃣یبوست داری یا کف پاهات داغه؟! 3⃣کسل و خسته هستی یا کبدت چربه؟! 4⃣تمرکزت پائینه یا فراموش کاری داری؟! 5⃣همیشه خسته ای؟! 6⃣نفخ و ورم شدید معده داری؟! 7️⃣کبد چرب داری؟ روی لینک زیر کلیک کنید و فرم رو پر کنید دریافت کنید و در نوبت ویزیت و درمان قرار بگیرید👇👇👇👇👇👇 https://formafzar.com/form/zhqjr https://formafzar.com/form/zhqjr
۲۶ فروردین
هر روز با تاکسی هتل به جاهای دیدنی میرفتم و لذت میبردم شب اخر رفتم خرید و واسه خانوادم کلی سوغاتی خریدم وقتی برگشتم تهران، مامان و سعید اومدن فرودگاه استقبالم، از اونجا مستقیم رفتم خونه بابام بعد شام سوغاتی های همشونو دادم. بعدشم از سعید خواستم منو ببره خونه چون واقعا خسته راه بودم مامان اصرار داشت شب رو پیششون بمونم اما تنهایی رو ترجیح میدادم و آرامش خونه ام رو میخواستم وقتی رسیدم خونه حال و حوصله جمع و جور کردن وسایل چمدونم رو نداشتم و دوش گرفتم و خوابیدم صبح از موسسه زنگ زدن و گفتن یه جشنی واسه اونایی که دانشگاه تهران قبول شدن گرفتن و منم دعوتم، جشن هفته بعد بود و کلی وقت داشتم برای انتخاب لباس. بیکار رو مبل نشسته بودم و تو این فکر بودم که چقدر خونم سوت و کوره، حالا که بیکار بودم و درس نمیخوندم یه سرگرمی میخواستم...صبح که از خواب بیدار شدم، بعد از صبحونه یه راست رفتم پرنده فروشی، میخواستم یه طوطی سخنگو بخرم که کمتر احساس تنهایی بکنم قیمت طوطی های بزرگ واقعا زیاد بودن و من از پس خریدنش برنمیومدم واسه همین یکی کوچولوشو خریدم که نیاز به سرلاک داشت وقتی آوردمش خونه قفسه شو روی کانتر آشپزخونه گذاشتم و سریع ماده ای که شبیه سرلاک بود براش درست کردم و بهش دادم انگار یه دلخوشی پیدا کرده بودم فردا وقتی مامان اومد خونه ام و طوطی رو دید گفت خاک بر سرت میخوای با جک و جونور خودتو سرگرم کنی؟؟ بجای اینکارا یه شوهر خوب برای خودت پیدا کن و زندگیتو از این بلاتکلیفی نجات بده گفتم مامان چرا فکر میکنید من بلاتکلیفم آخه؟ منم دارم مثه هزاران زن بیوه زندگیمو میکنم مامان عصبی گفت تا کی؟ بلخره اون پول ذخیره ای که داری تموم میشه، اونوقت از تو خونه نشستن سیر میشی میخوای درو دیوار و سق بزنی؟؟ گفتم نترس مامان ماشینمو میفروشم یکی ارزونترشو میخرم و زندگیمو باهاش میگذرونم مامان پوزخندی زد و گفت تا کی؟ بلخره اون پولم تموم میشه باید یه فکر اساسی بکنی..!! مامان بعد زدن حرفاش که به شدت ته دلمو خالی کرد گذاشت رفت.. تو فکر رفتم دیدم مامان راست میگه، تا کی میتونستم از جیب بخورم.. بلخره که تموم میشد باید از فردا دنبال کار میگشتم که کمک خرجم باشه . چند روز گذشت و من همه جا واسه کار سر زدم ولی چون مدرکی نداشتم کار خوبی پیدا نکردم . فردا روز جشن بود و من از خیر خرید لباس گذشتم، نمیخواستم خرج اضافی بکنم تو کمدم گشتم و یه لباس پوشیده مناسب پیدا کردم که فقط یبار پوشیده بودم روز جشن فرا رسید و تو حیاط موسسه صندلی گذاشته بودن و از تمام کسانی که دانشگاه تهران قبول شدن تقدیر و تشکر کردن و بهمون جایزه و لوح تقدیر دادن. یکی از همکلاسیام گفت که بهش پیشنهاد همکاری تو موسسه رو دادن که یکی از درس ها رو تدریس کنه..! تو دلم گفتم پس چرا به من نگفتن؟ جشن که تموم شد رفتم سمت استاد صالحی و گفتم راسته که خانم فلانی شده همکارتون؟ گفت بله با مشورت اساتید چند نفرو انتخاب کردیم.. گفتم یعنی درس من انقد بد بود که به من پیشنهاد ندادین؟ گفت نه این چه حرفیه؟! چون شما متاهل بودید گفتیم شاید سختتون باشه هم درس بدید و هم درس بخونید...با استاد صالحی صحبت کردم و گفتم منم میتونم و موقعیتشو دارم ولی چیزی نگفتم که مجرد و طلاق گرفتم میدونستم اگه بفهمه باز گیر میده بهم و ول کنم نمیشه اون روز بعد جشن حس و حال بهتری داشتم مامان زنگ زده بود که برم بهش سر بزنم، وقتی رفتم خونشون دیدم زن دایی هم اونجاست منو که دید سگرمه هاش تو هم رفت و خیلی سرد و خشک یه سلامی کرد بعدش زود رفت خونش به مامان گفتم اومده بود اینجا چیکار؟ گفت همینطوری اومده بود سر بزنه ولی گفت مامانش حالش بده و بیمارستان بستریه، وضعیت روحیش بهم ریخته اس.. گفتم چرا چشه؟ مامان کلافه گفت چه بدونم زن داییت میگفت آرمین رفته خارج پی زن و بچش و انگار فهمیده باباش فراریش داده اینه که با خانوادشم قطع رابطه کرده.. گفتم لیاقتش اون دختره عملیه برن به درک واسه من که مهم نیست.. مامان گفت تو هم بی عقلی کردی وگرنه اگه تو بخشیده بودیش الان سر زندگیتون بودین گفتم این هنوز دلش پیش دختره اس.. از کجا معلوم که اگه باهاش زندگی میکردم باز فیلش یاد هندستون نکنه..! مامان که دید بحث با من فایده ای نداره بیخیال شد و رفت سر غذاش. استاد صالحی گفته بود از شنبه آزمایشی برم واسه تدریس و اگه بچه ها راضی باشن و خوب تدریس کنم دیگه دائمی میتونم بمونم تو موسسه. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
۲۶ فروردین
از اینکه یه منبع درامد پیدا کرده بودم خیلی راضی بودم و با خیال راحت به زندگیم ادامه دادم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌از مهر که دانشگاه شروع شد سر منم شلوغ شد، یا دانشگاه بودم یا موسسه یا هم سر درسام، دیگه وقت خالی نداشتم اساتید همه از نحوه تدریسم راضی بودن و من تو موسسه موندگار شدم حقوقش هر چند کم بود ولی از هیچی بهتر بود حالا تو خرج کردن خیلی برنامه ریزی میکردم که ولخرجی نکنم و حقوقم تا اخر ماه برسه برام محیط دانشگاه رو خیلی دوست داشتم و احساس میکردم بزرگ شدم و پا تو اجتماع گذاشتم یه دختری همیشه بغل دستم مینشست اسمش نگار بود، بعد چند ماه بلخره باهم صمیمی تر شده بودیم منم دلم میخواست یه دوستی داشته باشم که بتونم باهاش درد دل کنم و برام مثه خواهر باشه نگار دختر خوبی بود دختر مذهبی بود، از نظر اعتقادی خیلی باهم اختلاف داشتیم ولی اونم مثه من تنها بود و دلش میخواست یه همدم داشته باشه...تو این مدت که با نگار دوست بودم تمام زیر و بم زندگیمو بهش گفته بودم، اونم حسابی ناراحت شد و باورش نمیشد من طلاق گرفتم نگار برام گفته بود که از خانواده فقیری هست و خونه اش پایین شهر هست، درساش خیلی خوب بوده ولی باباش نداشته که براش هزینه کتاب و کلاس کنکور کنه همینکه این رشته رو قبول شده بود به قول خودش از صدق سر کتاب های کنکور چاپ قدیم کتابخونه بوده دلم براش سوخت میدونستم اگه مثل من هزینه کرده بود الان پزشکی آورده بود ولی خب زندگی هر کس یه جوره دلم میخواست واسه نگار هم یه کار پیدا کنم، واسه همین یه روز بعد از اینکه تدریسم تموم شد رفتم پیش مدیر موسسه و گفتم دوستمم رتبه اش خوب شده میشه اونم بیاد اینجا کار کنه؟ مدیر موسسه که مرد عصبی بود گفت نه خانم سلطانی نیرو زیاد داریم شما هم به اصرار استاد صالحی قبول کردیم.. میدونستم اصرار کردن بی فایده است، خودمم به زور قبول کرده بودن!!! وقتایی که کلاسامون تو دانشگاه تموم میشد من و نگار روزنامه نیازمندی ها رو برمیداشتیم و به همه جا زنگ میزدیم اما هر کدومش قبول میکردن که بریمم مدرک میخواستن یا هم حقوقش خیلی ناچیز بود که نگار باید اونم بابت کرایه میداد تا میرسید به محل کار..! امتحان های پایان ترم نزدیک بود و من سخت مشغول خوندن بودم دیگه بیخیال کار پیدا کردن واسه نگار شده بودیم، تا اینکه یه روز که رفته بودم غذای طوطی رو بخرم دم یه بوتیک زنونه یه آگهی دیدم وقتی رفتم داخل دوتا مرد پشت پیشخوان بودن وقتی بهشون گفتم واسه آگهیتون اومدم گل از گلشون شکفت و گفتن چه خوب... میشه شرایطتتونو بدونم؟ گفتم واسه دوستم میخوام نه خودم اونا یهو بادشون خالی شد و گفتن خب خودتم بیا گفتم ممنون من سرکار میرم خودم قرار شد با نگار عصر بیاییم دوباره، وقتی بهش خبر دادم براش کار پیدا کردم از شدت خوشحالی پشت گوشی گریه میکرد و حسابی هیجان زده شده بود، خداروشکر کردم که تونسته بودم رفیقمو خوشحال کنم و این تنها کاری بود که از دستم برمیومد با نگار رفتیم بوتیک، مرده تمام شرایط مغازه رو به نگار گفت که اکثر مواقع میره ترکیه و چین واسه جنس آوردن و به جز نگار یه فروشنده دیگم داره که فعلا مرخصیه و از هفته بعد میاد حقوقش به نسبت خوب بود و واسه نگار راضی کننده بود...همه چی داشت خوب پیش میرفت و از زندگیم راضی بودم گاهی اوقات نگار میومد پیشم و چند بارم من رفته بودم خونشون مادرش منو خیلی دوست داشت و میگفت نگار با آدم درستی رفیق شده.. نگار تک فرزند بود، حتی مامان و الهه هم نگار و دوست داشتن و چند بار با خودم برده بودمش خونه بابام. مامان از اینکه نگار چادر میپوشید خیلی خوشش میومد و تحسینش میکرد.. امروز سه تا کلاس پشت سرهم داشتیم و بعد از اینکه کلاس تموم شد از گشنگی صدای شکممون دراومده بود، رفتیم کافه دانشگاه و یه ساندویچ سرد خوردیم. من ظهر تو موسسه کلاس داشتم و باید میرفتم، نگار هم انگار تا عصر وقت داشت که بره بوتیک برای همین گفت باهات میام موسسه از اونور میرم بوتیک باهم رفتیم موسسه و من رفتم سر کلاس که نگارم اومد رو یکی از صندلی ها نشست و محو درس دادنم شد بعد از اینکه تدریسم تموم شد بچه ها رفتن بیرون، نگار خندید و گفت چقدر جدی بودی به نظرم معلمی بیشتر بهت میاد تا تکنسین ها.. مشتی زدم به بازوش و گفتم نخیرم من کار تو بیمارستانو دوست دارم، اینجا هم با حقوق چندرغاز میام که یه کمک خرجی داشته باشم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وگرنه خود اساتید حقوقشون چند برابر ماست نگار خندید و گفت نه پس میخواس اندازه اونا بهت حقوق بدن؟! گرم صحبت بودیم که یهو استاد صالحی اومد داخل و گفت تو سالن خیلی منتظرتون موندم که بیاید ببخشید نفهمیدم با دوستتونید.. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
۲۶ فروردین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو میکنم ازهمین حالا از زمـین و زمـان برایتان خوشبختی بـبـارد و نیـروی عظـیم عــشق ♡ همراهتان باشد تا همهٔ کارها بـه بـهترین شکل پیش بـرود بـه امـید فـردایـی عـالـی شبتون مـاه 🌙 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
۲۶ فروردین
هدایت شده از نوستالژی
دوست داری باگوشی توی دستت پول دربیاری ولذت ببری ازکاری که انجام میدی اونم توی خونه خیلی راحت بادرآمد بالا پس فکرنکن🤔 بزن روی لینک 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3276866486Cd1ff4ef169
۲۶ فروردین
هدایت شده از نوستالژی
✨ نوره یک راز سلامتی پوست وسم زدایی بدن ☺️ اگر بدونید چطور مثل معجزه می‌تونه رو بلوری و سفید کنه، رو از دربیاره و و رو دفع کنه،ریه هارو تقویت کنه،بهت آرامش بده،مواد زائد و رو از بدنت دفع کنه و... صدتا درمان دیگه که هرکسی براتون لو نمیده😉 اگه دنبال راهی طبیعی برای زیبایی وپاکسازی وتندرستی هستی اینجا گذاشتم 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3674079432Cfef0240d95 واینکه کلی مطالب آموزشی در جهت سلامتیتون تو این گروه میتونید بدست بیارید. @Maghami58
۲۶ فروردین
هدایت شده از نوستالژی
کانال حقوقی وکیل طلبه ⚖ ✅ آموزش مطالب حقوقی مفید و کاربردی " بصورت رایگان '' __________________ ⚜((وکیل دادگستری و مشاور حقوقی))⚜ 🔸️قبول وکالت در دعاوی : 👇🏼 ‌‌‌‌¹ حقوقی ² ملکی ³ اراضی ثبتی 🔹برای مشاوره تخصصی خانواده بزن اینجا : 👇🏼 ¹ تلفنی ☎️ ² حضوری 👥 ___________________اگه میـــخوای تو هم نسبت به حقوق خودت آگاهی داشـــته باشی حتــــما عضو خانواده وکیل طلبه شو ✔️ روی لینک زیر کلیک کن 👇🏼🙂 👇🏼 https://eitaa.com/vakil_talabeh
۲۶ فروردین